داشتم گزارشی از وضعیت بهروز جاوید تهرانی تهیه می کردم. او بازمانده از دستگیری های هجده تیر هفتاد و هشت است. کسی که در زندان رجایی شهر در آستانه نیست شدن است. در همین بین گفت و گویی از کیانوش سنجری را بررسی می کردم، به جمله جالبی برخوردم: کاش بهروز هم پاسپورت آمریکایی می داشت…
خوب زور این پاسپورت به اندازه کافی بود. رکسانا به خانه برگشت. دولت آمریکا کشور در حال تخاصم نبود. قاضی پرونده با استقلال رای رکسانا را آزاد کرد و درضمن مهم تر این که جاسوس اصلی آن پدر سوخته ای بود که سند محرمانه را به رکسانا داده بود. احضار هم شد که دهنش را برایش آسفالت کنند. خوب حسن اش در این است که او لابد پاس آمریکایی ندارد و خیلی حرف اضافه بزند می رود ور دل بهروز و بهروز ها…
پ.ن: کمتر به کسی حسودیم میشه اما وقتی این جمله صابری را می خواندم حسودیم شد. چنان حب وطنی در بین جوانان ما ایجاد کردند دانشمندان نظام که امروز بسیاری از بچه های جوان را می شناسم که از عرق ماشین تا عرق خواننده را دارند الا وطن:
… رکسانا صابری اشاره می کند: خواندن سرود ملی آمریکا در دوران اسارتش به او قوت قلب می داده است…
من هم دقیقا همین احساسو کردم که سرود ملی کشورم هیچ حسی بهم نمیده.
من هم دقیقا سرود ملی کشورم هیچ حسی ندارد ولی سرود ای ایران خیلی
واي خداي من !!! اين خيلي بده !! تمام موهاي بدنم سيخ شد !!!
تمام اميد مردم كشور به حمايت ما جوون هاست ! حالا اگه ما هم حمايت نكنيم مملكت از بين ميره !! گرچه در بعضي موارد واقعا حق داريم !!!