ساعت راس ۱۰صبح است. امروز کلاس صبح را زودتر تمام کردم تمام تمرینها را دو هفته قبل تمام کرده بودم، پرفسور امروز ازم عذر خواهی میکرد که: ببخشید چیز تازه ای نیاموختی! و من بهش گفتم که محبت را آموختم که همین خودش کلی درس بود. کمی بغض کرد، خواست برای فرزند بیمارش دعا کنم. به او گفتم من به دین باور نیستم اما یقینن برایش از کائنات طلب خیر میکنم. گفت: همین کافیه!
بر خلاف این که روز دوشنبه که یکی از معضلات خلقت است امروز حس بدی بهش ندارم.
استارباکس نشستم و دارم درسهای مانده را تمام میکنم. یک ترم دیگر مدرسه تمام شد. عمر بود نه؟ عمر بود که به این سرعت گذشت و من دارم به مردم نگاه میکنم که درست مثل عمر در گذرند.
یک طراح خانه به یک زوج جوان دارد توضیح می دهد که برایشان خانه شان را چطور طراحی کرده، گاهی برای توضیح بلند میشود و با بدن و دست خانه را توصیف میکند و از برق چشم این زوج می شود فهمید چقدر حس بودن در خانهشان را دارند.
بغل دستم خانمی نشسته که لباس رسمی و اداری دارد، کت و شلوار. دارد تند تند تلفن میزند و به رییس اش توضیح می دهد که آمارها به زودی آماده می شوند.
مدیر نمایندگی مرسدس بنزی که ماشینم را به من انداخته از در می آید تو پاکستانی است با کت و شلواری خوش دوخت و قدی بلند و چهار شانه، هر بار مرا میبیند حال و احوالی میکند و از اوضاع خاورمیانه می پرسد و بعد هم تشکر میکند که به روزش کردم، میگوید: خبر میخوانم استرس میگیرم…
گوشه تر مردی با موهای عجیب نشسته قهوه میخورد و به مردم زل زده.
فروشنده دختر جوانی است که وقتی قهوه را دست مردم میدهد یک لبخند نرم میزند.
استارباکس لیوانهایش عوض شده، گل و بلبل و رنگ و نقش، این یعنی سال نو در راه است.
خانمی که بادی بیلدر است و همیشه مشتری این کافه است و هیکلی مانند غولهای بیابان دارد از در میآید و من یک لحظه یادم میاید دوست داشتم یک بار به او بگویم که حاضرم بدون هزینه از او عکاسی کنم.
ترانهای را با یک هدست تازهام گوش میکنم که در یک حراجی به جای ۱۱۰دلار فقط ۱۷دلار برایش پرداخت کردم. ترانه نامش هست«My Life Going ON»
اگر با تو ماندم
و اگر راه اشتباهی انتخاب کردم
برایم مهم نیست…
اگر تنها بزرگ شدم
اگر نمی تونم توضیح بدهم چرا
در نهایت برایم مهم نیست
…
زندگی دارد توی استارباکس اتفاق میافتد و من فکر می کنم عمر کوتاهتر از این حرفاست…
پ ن: فردا روزی است که من قرار است متولد بشوم. مادرم در روزی مثل امروز فکر هم نمی کرده است که من فردا پا به دنیا میگذارم. به او فکر می کنم که عمری محبت کرد تا این اندازه ای شدم.
