«لطفن در گفتن احمق کمی تعلل کنید»

سلسله مشاهدات یک مسافر (۹)

آره من بهش گفتم احمق! دقیقن گفتم احمق چون قیافه اش به این آدم پشگل‌ها می‌زد، برایش توضیح دادم که زانوم تعطیله و صندلی حاشیه راهرو می‌خوام.

داشت بوردینگ پس استامبول رو می‌داد دستم گفت راهرو دادم، اولی رو!

گرفتم سریع آمدم جایی که موقع بازرسی هم‌چی می‌گردن که مثل تست پزشکی بواسیر است زمان اجازه بحث نمی‌داد. دیدم صندلی پرواز دوم که ۱۱ ساعته است رو کنار پنجره داده، احمق! دقیقن سه بار گفتم احمق!

الان استامبول رو با نشستن در هواپیما دارم ترک می‌کنم پرواز فوله، دو سه نفر دارن عربده می‌زنن سر جا، نشستم، می‌بینم طرف صندلی کنار منو خالی گذاشته تا واشینگتن راحت ولو شم!

نتیجه: در گفتن احمق هیچ کوتاهی نکنید اما در گفتنش کمی تعلل کنید و هیچ وقت گول قیافه پشگل کسی رو‌نخورید شاید پشت این قیافه قلبی از طلا باشه.

«اتوبوس پر از آب می‌شود و تو شاهد مرگ خود هستی!»

سلسله مشاهدات یک مسافر (۸)

آرام آرام راننده می‌پیچد، دهانه تونل که در اصل رمپی به یک قطار است آن‌قدر تنگ است که فکر می‌کنم چطور می‌تو‌اند این نره خر اتوبوس را این‌طور بچپاند.
وارد رمپ می‌شود و می‌خیزد به زیر آب.
این جا کانال مانش است.
نمی دانم چرا از سوراخ تنگ و ترش و مانش و هوا و نور و خفگی فضا، تصاویر جنگ جهانی دوم برایم تداعی می‌شود. اتوبوس روی قطار جا می‌گیرد، زیر آب.
به نرمی دو دریچه جلو و پشت اتوبوس بسته می‌شود سلولی به ابعاد خود اتوبوس تا حدی تنگ که در اتوبوس هم باز نمی‌شود.
قطار به آرامی راه می‌افتد ۵۰ کیلومتر عرض کانال را از زیر آب طی می‌کند. با خودم می‌گویم آدم‌هایی که فوبیای جای تنگ و بسته دارند، این جا چطوری باهاش کنار می‌آیند.
بعد تصویری به ذهنم خطور می‌کند، اگر جایی در این سلول نشتی کند چه خواهد شد؟ عامدانه سلول سلول است تا اگر چنین شد دست کم یک اتوبوس در آب غرق شود.
فکر می‌کنم که رخ داده و من می‌بینم آب آرام آرام بالا می‌آید. شروع می‌کنم به سیمولیت کردن، ترسم را مرور می‌کنم، حس این که الان چطور به بقیه می‌توانم کمک کنم تا رسیدن به خفه شدن آرام باشند. لابد تکست می زنم به نزدیکانم و می‌گویم، حتا اگر دلخور هم باشیم، دوست شان داشتم. آیا صبر می‌کنم آب بیاید بالا یا خودم کار را تمام می‌کنم، حتمن این میان گروهی خود را در میان این اب که ساک‌ها بر رویش غوطه‌ور است به در دیوار می‌کوبند، کسانی فریاد می‌زنند و لعنت کسانی دیگر می‌فرستند که زودتر باید بیایند کمک‌شان کنند، بچه‌ها بچه‌ها چه می‌شوند و تمام هزاران فکری که در کسری از ثانیه مانند فیلم به حرکت در می‌آید…
اما تمام می‌شود، قطار به فرانسه می‌رسد. سیمولیت دیگر به آخر رسیده، سلول پر آب نشده ولی من پشتم عرق سرد نشسته است…

«پاریس؟ پاریس شهر قشنگیه اما دزدای خوبی داره!»

سلسله مشاهدات یک مسافر (۷)
اگر راست و سیخکی بخواهم بگویم باید تاکید کنم پاریس شهری است که باید خواهانش باشی تا حس خوبی بهش داشته باشی، درست مثل تهران. من چند بار خیز برداشتم که تهران زندگی کنم. حتا یه دوره‌ای تهران کار می‌کردم اما هرچی زور زدم نشد که نشد. از ترافیک تا احوالات آدم‌ّها، هیچیش به هیچیم جور در نیامد. آخرش هم برگشتم به روستای خودمان.
پاریس عین تهرونه! تو مترو آهنگ می‌زنن، خیابونا پر چاله چوله و ملت در آمد و شد مثل چی تو هم می‌لولن!
تو این وسط باید بری پای ایفل تا دقیقن بفهمی چقدر ممکنه با دور و بر سید اسمال تفاوت کنه! خب، پاسخ اینه که اساسن تفاوت نمی‌کنه.
بساطی‌ها زیر برج کذایی بهت ده تا جا سوییچی می‌فروشن ده یورو! داد می‌زنه: بدو بیا ببر ایفل تازه، حراج کردم!
من که دارم تو یه شهری زندگی می کنم که سر ظهر شلوغش ۵۰ تا آدم تو خیابون می‌بینم، پاریس در کسوت یک دیوانه خانه در چشمم ظهور کرد.
مزید بر علت هم وقتی شد که دوست و راهنمای ما که خودش سالیانی است ساکن پاریسه در یک عملیات کیف و موبایلش را زدند. اون جا بود که دقیقن یاد ترمینال خزانه و جیب‌برهای حرفه‌ای‌اش افتادم.
آدرس دادن‌ّها هم درست مثل ملت خودمان است. از هر کی می‌پرسیم که کلانتری کجاست، می‌گوید:
ااا این ور می‌ری بعد سر خیابون می‌پیچی آاا اون ور!
در بین آدرس دهنده‌حتا یک پلیس هم بود که اشاره می‌کرد یه دو تا چهار راه بالاتر کلانتریه!
بله! کلانتری بود اما ۵ کیلومتر اون‌ور تر!
 
«کیا سریال ناوارو یادشونه؟»
من از بدو ورود با گرافیتی‌های روی دیوار یاد ناوارو بودم و هر ماشین پلیسی که نعره زنان از کنارم رد می‌شد ترانه‌اش بیخ گوشم بود، اما با دیدن خود کلانتری کذایی نزدیک برج ایفل (همون ۵ کیلومتر اونور تر رو عرض می‌کنم) دقیقن فهیدم داستان ناوارو چیه. در محل سالن انتظار همه جور آدم بود. خانم پشت میز پذیرش خوش‌رو بود و توضیح می‌داد که: باید یک گزارش بنویسی و دقیقن بگی به کی مشکوکی!
رفیق ما هم حاج واج مونده بود که بگه دقیقن الان وسط این خر تو خری به کی مشکوکه!
زد به سرم بگم به دربون دم برج ایفل مشکوکیم که دیدم الان سر بامزه بازی فامیلم می‌شه.
خلاصه خانم دیگری که یک افسر لباس شخصی بود وسط این بار و بیر (به قول رفقای افغانستانی) با اسلحه‌ای که زیر بغل مخفی کرده بود، امد که:
آقا جان برای گرفتن گزارش سرقت حداقل باید ۵ ساعت بشینید تا نوبت تون بشه!
ما امروز برای افسر خانم شورت هستیم! (منظور کم داریم)
من هرچی فکر کردم نفهمیدم مگر برگه گزارش سرقت یک خانم رو باید افسر خانم پر می‌کرد؟ یعنی در پاریس هم مساله محرم نامحرم حساسیت برانگیزه؟ به نظرم زیادی اعتقادی آمد جریان اما این مهم تر از ۵ ساعت انتظار نبود.
بررسی کردیم دیدیم اعطا گزارش سرقت رو به لقای روی سارق ببخشیم و بریم پی کار مون.
در بازگشت دیگر یه دستم به شلوارم و دستی دیگر به موبایل و دست دیگری به کیف پولم بود، یاد جمله میز پذیرش هتل افتادم: این‌جا پاریس است!
 
«ترمینال خزانه، اتو شهپر لندن نبود؟»
اما از ترمینال اتوبوس بگذارید یواشکی و گذرا رد بشم. برای رسیدن به ترمینال اتوبوس «Bercy» یا به قول علمای فرانسوی «بغسی» یک سفر پر گل و شل داشتم تا رسیدم به ترمینال خزانه کذایی، شلوغ و بهم ریخته و سر و صدای عربده و بیا و برو.
من همیشه پاریس رو در تصورات مضحکم مثل یه نقاشی می‌دیدم که در بچه‌گی از پاریس دیده بودم. یک شب پر ستاره و برج ایفلی پر از نور و آدم ‌هایی که زیرش دارن از هم لب می‌گیرند!
راستی گفتم لب، درست در وسط این ترمینال خر تو خر خزانه‌طور یک گروه فیلم‌برداری داشتند یک صحنه‌ای از فیلم را می‌گرفتند که ظاهرن سوپر من فیلم داشت با معشوقه‌اش جلو اتوبوس خداحافظی ‌می‌کرد. من درست صحنه ‌ای رسیدم که سوپرمن لب‌هاشو غنچه کرد بود که بره برای فرنچ کیس! ملت هم سیصد نفری به غنچه یارو نگاه می‌کردن. مسافرهای سفید و سیاه که می‌خواستن ببین بلخره یارو چطوری قرار دم اتوبوس حساب معشوقه رو برسه!
اتوبوس دیر آمد، درست مثل مملکت خودمان! راننده یک گوساله بداخلاق و البته کمی بی‌ادب بود که ساک‌های ملت رو مثل سگ پرت می‌کرد تو جعبه بغل، اتوبوس بی مستراب، بی برق و بی همه چی!
سوار که شدم خیلی نکشید خوابم برد. خسته بودم. خواب می‌دیدم کیفم را می‌خواهند بزنند و من دارم حواله می‌دهم به یارو سارق…
مرز که می‌رسیم می‌فهمم قصه پاریسی ما تمام شد.
القصه خواستم بگم اگر دلتون برای شیر تو شیری تهران تنگ می‌شه حتمن پاریس رو انتخاب کنید.
48385331_10158129628153761_1611861386072162304_o

«دستان شیری من در میان شانزلیزه»

سلسله مشاهدات یک مسافر (۶)

خواب می‌بینم تو شانزه لیزه دارم راه می‌رم، اما خیابان خرابه‌های شهر ادلب در سوریه است، یک شیری داره وسط خیابون ورجه ورجه می‌کنه، می‌خو‌ام باهاش سلفی بگیرم، با خودم ‌می‌گم، شیر وسط شانزه لیزه که درنده نیست !

دخترکی رد می‌شه شیر بهش حمله می‌کنه قهرمان بازی ام گل می‌کنه و میرم می‌چسبم به شیره، تا می‌رم جلوتر می‌بینم دخترک هم یه گوریلیه و از پشت دیوار هم یه دو تا خرس نره خر بیرون می‌آن!

ظاهرن میفهمم اینا همه نیروهای داعش بودند که وسط شانزه لیزه تله گذاشتن !!

شکر خدا‌ با صدای ساعتم از خواب پریدم، خوابامونم به آدمیزاد نرفته، مسافر هم که زیاد سفر کنه کلن همه چیش با همه چیش قاطی می‌شه…

پ ن: نمایی از دیوار، پنجره سلولم در زندان باستیل! که از خواب پریدم می دیدم…

«البته شما خیلی مهم نیستید، درست مثل بقیه»

(۵)از سلسله مشاهدات یک مسافر

اطراف مقبره مولانا و مناطق دیدنی، این روزها با عنوان «شب عروس» مراسم در قونیه برگزار می شود، کیوسک‌هایی وجود دارد که به مردم راهنمایی می‌دهند. جوانی خوش لباس با دختری همراه می شوند و می‌آیند جلو که بگویند امروز کجا بروم که سخنرانی و مراسم موسیقی و غیره است.

آیدین، نامش است و چقدر هم این نام آشناست، بروشوری را به دستم می‌دهد و برایم می‌گوید که در کنار برنامه‌های امشب و فردا، شب پانزدهم دسامبر را از دست ندهم که یکی از مهم ترین برنامه‌ها است.

بنده مومن خدا برایم شرح می‌دهد که فردا شب کنسرت استاد«شهرام ناظری» است.

شرحی از استاد ناظری برایم می‌گوید و این که هر ساله، هرساله را این جوان گفت من دقیق نمی‌دانم، با افتخار آقای ناظری به دعوت اداره فرهنگ قونیه اجرای موسیقی دارد.

در همین انتها خواستم به جای اداره فرهنگ خودمان از استاد‌هایی مانند جناب ناظری عذر خواهی کنم که: ببخشید دیگه به درد ما نمی‌خورید!

«سگ‌ها آسوده بخوابید که شهردار بیدار است»

از سلسه مشاهدات یک مسافر

یکی از مواردی که در دو شهر استامبول و انتالیا توجهم را جلب کرد نوع رفتار مردم با حیوانات بود. فارغ از این که به طور سنتی مردم به گربه‌ها و سگ‌ها غذا می‌دهند. در سطح شهر انتالیا سگ‌های زیادی را می‌بینید که گوشواره دارند.
به اصطلاح، مردم به این سگ‌ها می‌گویند سگ‌های شهرداری. این‌ها آزادانه در کوچه و خیابان می‌گردند و مورد لطف همه هم هستند. این سگ‌ها بی صاحبند. شهرداری این‌هارا واکسن می‌زند در صورت بیماری درمان می‌کند و بعد در شهر رها می‌کند.
سگ‌هایی صمیمی و مهربان که حتا در ایستگاه‌های اتوبوس یا جلوی رستوران‌ها و فروشگاه‌ها بدون هیچ مشکلی در حال گذران زندگی هستند به قولی، عاقبت به خیر اند…

 

Snapseed

«نوستالژی در دستان مادر…»

با صدای اذان صبح از خواب بیدار شدم، چند سالی بود نشنیده بودم.

یاد ماه رمضان‌های کودکی افتادم، روزه گنجشکی، خیابان تهران و‌فلکه آب و چشم‌هایی که از زور‌خواب باز نمی‌شد و به اعتماد و اتکای دستان گرم مادر خیابان‌ها رو تا حرم طی می‌کردم.

نوستالژی‌ها تمام نمی شوند فقط در ذهن‌ات سکوت می‌کنند تا فرصتی برای بروز پیدا کنند، حتا به بهانه صدای یک‌ موذن که از دور‌ می‌آید.

«!به ساعت عبور نزدیک می‌شوید»

ساعت راس ۱۰صبح است. امروز کلاس صبح را زودتر تمام کردم تمام تمرین‌ها را دو هفته قبل تمام کرده بودم، پرفسور امروز ازم عذر خواهی می‌کرد که: ببخشید چیز تازه ای نیاموختی! و من بهش گفتم که محبت را آموختم که همین خودش کلی درس بود. کمی بغض کرد، خواست برای فرزند بیمارش دعا کنم. به او گفتم من به دین باور نیستم اما یقینن برایش از کائنات طلب خیر می‌کنم. گفت: همین کافیه!

بر خلاف این که روز دوشنبه که یکی از معضلات خلقت است امروز حس بدی بهش ندارم.

استارباکس نشستم و دارم درس‌های مانده را تمام می‌کنم. یک ترم دیگر مدرسه تمام شد. عمر بود نه؟ عمر بود که به این سرعت گذشت و من دارم به مردم نگاه می‌کنم که درست مثل عمر در گذرند.

یک طراح خانه به یک زوج جوان دارد توضیح می دهد که برایشان خانه شان را چطور طراحی کرده، گاهی برای توضیح بلند می‌شود و با بدن و دست خانه را توصیف می‌کند و از برق چشم این زوج می شود فهمید چقدر حس بودن در خانه‌شان را دارند.

بغل دستم خانمی نشسته که لباس رسمی و اداری دارد، کت و شلوار. دارد تند تند تلفن می‌زند و به رییس اش توضیح می دهد که آمارها به زودی آماده می شوند.

مدیر نمایندگی مرسدس بنزی که ماشینم را به من انداخته از در می آید تو پاکستانی است با کت و شلواری خوش دوخت و قدی بلند و چهار شانه، هر بار مرا می‌بیند حال و احوالی می‌کند و از اوضاع خاورمیانه می پرسد و بعد هم تشکر می‌کند که به روزش کردم، می‌گوید: خبر می‌خوانم استرس می‌گیرم…

گوشه تر مردی با موهای عجیب نشسته قهوه می‌خورد و به مردم زل زده.

فروشنده دختر جوانی است که وقتی قهوه را دست مردم می‌دهد یک لبخند نرم می‌زند.

استارباکس لیوانهایش عوض شده، گل و بلبل و رنگ و نقش، این یعنی سال نو در راه است.

خانمی که بادی بیلدر است و همیشه مشتری این کافه است و هیکلی مانند غول‌های بیابان دارد از در می‌آید و من یک لحظه یادم می‌اید دوست داشتم یک بار به او بگویم که حاضرم بدون هزینه از او عکاسی کنم.

ترانه‌ای را با یک هدست تازه‌ام گوش می‌کنم که در یک حراجی به جای ۱۱۰دلار فقط ۱۷دلار برایش پرداخت کردم. ترانه‌ نامش هست«My Life Going ON»

اگر با تو ماندم

و اگر راه اشتباهی انتخاب کردم

برایم مهم نیست…

اگر تنها بزرگ شدم

اگر نمی تونم توضیح بدهم چرا

در نهایت برایم مهم نیست

زندگی دارد توی استارباکس اتفاق می‌افتد و من فکر می کنم عمر کوتاه‌تر از این حرفاست…

پ ن: فردا روزی است که من قرار است متولد بشوم. مادرم در روزی مثل امروز فکر هم نمی ‌کرده است که من فردا پا به دنیا می‌گذارم. به او فکر می کنم که عمری محبت کرد تا این اندازه ای شدم.

IMG_3480