وقتی چشمم به آگهی فروش صندوق قدیمی افتاد یاد خاطرات افتادم. صندوقی که تو ایران جا گذاشتم و پر بود از خاطراتم، چفیه، عکس بچههایی که رفته بودن، عکس هایی که گرفته بودم و براش کتک خورده بودم، انار کوچک خشک شده که تکونش میدادی صدا میداد، قرآنی که پدر پشتش تاریخ تولدمو نوشته بود.
عکسهای رنگی رنگی و کاغذ های دست نوشته و کلی چیزهای دیگه. صندوقه تو این آگهی منو برد به روزهای دور دور که تو مه گم شده بود. به کسی که آگهی داده بود پیام دادم که میخوامش، روش قیمت نداشت. قیافه اش میخورد از این دوستان مهاجر قدیم آمریکا باشد مثلن با ریشه آلمانی یا ایرلندی، براش نوشتم که قیمت نداره یک قیمت بهم بده.
نوشت: میتونم بپرسم چرا این صندوق رو می خری؟ میخوای مایع زمین شور و حشره کش و این چیزا توش بریزی و بذاری کنار گاراژ؟
نوشتم: اون چیزا رو آدم تو یه قوطی پلاستیکی که هشت دلار از والمارت میخره میریزه نه تو این صندوقچه که اگر زبون میداشت میگفت رخت و لباس چند نو عروس و تازه داماد ایرلندی رو توش گذاشتن، خاطرات چند شوهر که بعد دفن کردن همسرش لباسهایشو برای سالها تو این صندوق گذاشته و چند بچه خوراکیهاشو تو این چند دهه توش قایم کرده و بعد یادش رفته برداره!
نه! نمیخرم که بخوام توش حشره کش و مایع پاک کننده زمین بذارم. میخرم تو حال خونه بذارمش تا ببینمش…
نوشت: فکر میکردم یه روز یکی میآد سراغش که نگهاش میداره. میدونستم یکی بلخره وقتی ببرش میذاره تو جایی که آشغالدونی نباشه. بیا ورش دار ببرمش.
نوشت: هدیه! کسی که قراره نگهاش داره باید هدیه بگیرش نه پول بده براش.
بعد نوشت، از این که مجبورند به خانه کوچک تری به دلیل این که شوهرش شغلش رو از دست داده نقل مکان کنند. از صندوق چه گفت. با عمری به بلندای چهار نسل. صندوقچه یادگار پدر پدر بزرگاش بوده. شوهرش این روزها نق میزند که این آشغال را نمیشود برد خانه کوچک تر.
نوشتم: همین امشب میآیم میبرمش.
نوشت درب خانه را باز میگذارد. نگران نباشم و حتا چراغ پارکینگ را روشن میگذارد تا بیامش…
وقتی رسیدم در باز بود. چراغها روشن بود و روی کاغذی مسیر زده بود که از کجا برش دارم. صندوق منتظرم بود. عمرش نزدیک به هشتاد نود سال.
دقت کردم ضربه نخورد. دقت کردم زمین نخورد. آرام برش داشتم. تا آمدم پیام بنویسم که نگران نباشد و برداشتم، نوشت:
دیدم از دوربین که با دقت برش داشتی. معلوم بود جایش تو خانه تازه خوب است.
هر کسی با من سر و کار دارد میداند من دیوانه این پارچههای ترمه هستم. با نقش های پیچ در پیچ انگاری نقش عشقی تنیده در تار و پود پارچه است. وقتی صندوق را آوردم دیدم این ترمههای من به کار این صندوق نمیآید. این صندوق باید یک ترمه همرنگش رویش بیافتد.
چند روزی به فکر ترمه بودم.
روز یکشنبه دو هفته قبل بود که بر سر سفره حضرت مولانا نشسته بودیم و روایت حضرتش از زبان نوید خان بازرگان میشنیدیم. نگاهم ته جلسه به پارچه ترمهای افتاد که بر روی میز پهن بود. رنگ اش همان بود که دل خواسته بود.
درش گرفتار شدم. روی میز ماند. از دل سر بستگی خوب تا کردمش و گفتم به دست صاحبش برسانم. صاحبش خانمی بود با همان چه که نقطه اشتراک با صاحب صندوق داشت: مهر
خواستم به ایشان که این ترمه دلبر را بدهم، بدون پرسیدن من گفت: اصراری به بردنش نیست!
گفت: میتواند بماند برای…
گفتم: صندوقی دارم. دل تنگ همین رنگ ترمه است. این جا یافت مینشود جستهایم ما…
گفت: پس قرار بوده است امروز راهی شود. ترمه ما، ترمه شما…
صندوق من صاحب ترمه شد. درست به قد و بالای خودش برازنده شد. رویش که انداختم. حس کردم چه خوب به هم رسیدند که:
گردر هوای وصلت صد خرمن وجودم
بر باد رفته باشد بر باد رفته باشد
وقت رحیل خواهم آن سو بود نگاهم
تا جان بنزد جانان دلشاد رفته باشد
گر بیستون صبرم هجران زپا درآورد
بادا بقای شیرین فرهاد رفته باشد