«طیاره عمه ما از امام خمینی به جان اف کندی»

اردوان روزبه / وبلاگ

خب پروازا هم شد مستقیم از امام خمینی به جان اف کندی… الو الو به گوشم.
فقط به قول این خانم ها حالا چی بپوشم؟ جدن عرض می کنم خدمت شما. اخرین و های کلاس ترین هواپیماهای ما که مال چهل سال پیشه. یک سری توپولوفم داریم که نرسیده به سر پیچ کندوان پس می افته یعنی الان شوخی شوخی شد جدی و گفتند بیا بشین تو جان اف کندی با طیاره عمه جان میریم؟

«چرخش دیپلوماتیک در کنار شزم در جیک ثانیه»

اردوان روزبه / وبلاگ

دو سه نکته به حق همین شب عزیز عرض کنم و برم:
عارضم به این که یک روز یه شیخی شیره انگور انداخته بود. آمد سرش دید تو یک خم بزرگ شیره یک موش افتاده. نگاهی به دور و بر کرد دید حیفه این همه شیره نجس بشه سر یک موش چس مثقالی. دست کرد تو شیره و موش رو در آورد و کرد تو حلقش گفت: «ایشالا بادمجان است…»
حالا تغییر مواضع دو آتیشه برخی رفقا که تا دیروز عصر هم حتا فحش زیر و بالای آدم‌های دست سوم نظام رو هم می‌دادن و نرمک نرمک مدل کامنت‌هاشون عوض شده ناخواسته جریان «ایشالا بادمجان است» در ذهنم تبلور می‌یابه. البته من که به حساب تغییر روی‌کرد در ضریب جیک ثانیه می‌ذارم.
دویوم این که یک سری هم هستن که محکم وایستادن تا ته ماجرا که آقا این‌ها همش فیلم و سیانسه. من نظرم اینه که یک قدم از مواضع حساسشون عقب نشینی نکنن چون حیفه بلخره یک عده هم لازمه از این طرف لنگه کفش پرت کنن.
سیوم این‌که هنوز فکر می‌کنم یک‌سری از رفقا «روحانی» را با «شزم Shazam» اشتباه گرفته‌اند و دندان‌شان را سر هر چیزشان می‌توانند بگذارند جز سر جگرشان.
وسلام و علیکوم و رحمت اله

Shazam-Thumbnail

«چرا حق باتوست…»

اردوان روزبه / وبلاگ

خب چند علت داره که من این گروه دو نفره «۲۵ بند» رو دوست دارم. یکم این که اکثر آهنگ‌هاشون توش امید به زندگی هست.
دوم این که این آهنگ «حق با توست» خیلی دوست داشتنی است و جمله آخرش که ظاهرن از کتابی به نام «کلمات مکنونه» که متعلق به آقای بهااله است برداشته شده که چقدر دل‌نشین است: «در گلشن قلب جز گل عشق نکار…»

که در اصلن کتاب آمده است: «در روضه قلب جز گل عشق مکار و از ذيل بلبل حبّ و شوق دست مدار…»
سوم این که این دوتا بچه «مشهدن» می فهمید که چی می گم…
امروز این دفعه هشتمه دارم گوش می کنم:
«حق با توست…»

«ارزیابی باز ارز در طول امروز»

اردوان روزبه / وبلاگ

سر میز از کنار هم ردشن دلار ۲۹۲۰
سرمیز کنار هم بشینن ۲۸۱۰
دست به دست هم بدهند ۲۶۷۰
کنار هم بشینن غذا بخورند ۲۵۶۰
قاشق غذا تو هم بکنن ۲۲۰۰
نوشابه باز کنن ۱۷۵۰
هر نوشابه اضافه ۵۰ تا پایین تر
شوخی دستی ۸۳۰
اگر اوباما بزنه در کون حسن بگه: چطوری «چاقال»، هر ایرانی بیاد صد دلار دستی بگیره بره…

«دو کلوم حرف دم مستراح، آنهم به طور اتفاقی»

اردوان روزبه / وبلاگ

نما داخلی – جلوی دست شویی هایی سالن اجتماعات سازمان ملل – روز

در از این قیژ قیژی ها است. دارد تاب هم می‌خورد. دو نفر از دو طرف به سمت در می‌روند. بین در و چهار چوب ناگهان به هم گره می‌خورند.

– آه «حسن» تویی؟

– بگی «حسین» مگه تو سالن نبودی؟

– پسر رفتی دست‌شویی رنگ و روت وا شده‌هااا…

– حسین برو سبک کن سرتو بیا بیرون،‌ بعد حرف می‌زنیم… مستحبه تو مستراح آدم حرف نزنه.

– حسن جان کجا بهتر از مستراح، خودت خوبی، کارا خوبه؟ بیا دو کلوم سر دست‌شویی با هم «اتفاقی» حرف بزنیم.

– آقا جمع کن این جریان تحریم ها رو دیگه، سیریشی هستی‌ها

– بابا خوب دستم بسته است به جان تو. حالا بذار کم کم ردیفش می کنیم.

– دمت گرم. خوب شد «اتفاقی» همون تو توالت دیدیم هاااا.

– چاکررررم (باراک دارد زیپ شلوارش را می‌کشد بالا) – حسسسن! پیش ما بیا…

پ.ن: «کریستین ساینس مانتیور» در مقاله‌ای اشاره کرده است که آیا در سازمان ملل به طور «تصادفی» اوباما و روحانی هم‌دیگر را ملاقات می‌کنند؟

«ترس نهفته‌ای که بیدار می‌شود…»

– سلام
– عیلک سلام
– دپارتمان پلیس مریلند تماس می گیرم…
– (من دارم با یک دست دنبال قلبم در شورتم می گردم، با دست دیگر گوشی رو گرفتم) ارادت دارم بفرمایید؟
– شما اردوان روزبه هستی دیگه ساکن شهر فلان خیابون فلان پلاک فلان؟
– (قلبو تو شورت ول کردم دو دستی گوشی را چسبیدم) بله منم، کجا برسم خدمت تون؟
– شما تشریف نیارید، ما می رسیم خدمت شما…
– آقا من شرمنده ام می تونم بپرسم به چه اتهامی؟
– اتهام؟ ها ها چقدر شما کول هستی! ما داریم برای خانواده پلیس هایی که در درگیری با مجرمان کشته شده اند پول جمع می کنیم. شما نیایید بگید ما کی یکی رو بفرستیم اگر دوست دارید کمک کنید…
– افیسر شما به روح اعتقاد دارید؟
پ.ن: هر وقت به ما زنگ می زدند باید اول مرور می کردیم باز چه گندی زدیم. وربپره این بابا که مجبور کرد منو بیست دقیقه دنبال قلبم تو شورتم بگردم.

«حیف شد فحش ناموس یاد نداده»

رفتیم دنبال دخترک پدر دوست‌اش آمده دم در می گه: «خدا حافظ» می گم از چه کسی ایرانی یاد گرفته، می گه یه دوست دوران دانش‌جویی داشته بهش اشعار حافظ و سعدی رو یاد داده.
نمردیم و دیدیم یک ایرانی هم به رفیق خارجی‌اش فحش خارمادر و حواله ناموس یاد نداده.

«دیگه نمی‌رم به سفر بی‌بازگشت مریخ، اونم با این بستنی‌هاشون»

اردوان روزبه / وبلاگ

کلن برنامه‌ام برای «سفر بی بازگشت به مریخ» عوض شد. یعنی فکر می‌کردم خوب شد زودتر بستی‌ای که فضانوردها می‌خورن رو خوردم وگرنه جدن متاسف می‌شدم از این که قراره برم فضا این بستی‌ها رو تا آخر عمرم تو پارک‌های مریخ بخورم.
سعادتی دست داد یک بسته بستنی خوراک فضانوردها رو خریدیم و  دیدیم ترکیبی از طعم خاک اره و چوب درخت عرعر و شیرینی مونده قنادی سر چهارراه لشگر رو می‌ده که ۱۰۰ درصد هم خشک است، یعنی نیم قطره آب توش نداره.
نمی رم مریخ. امروز زدم به این بابا سیریشه، مسوول پروژه «مریخ بدون بازگشت» گفتم رو من حساب نکن…

ardavanroozbeh_dot_com1

«شغل‌هایی که همه دوست‌شان دارند»

اردوان روزبه / وبلاگ

یک زمانی در دوران اصلاحات من تو یکی از شهرداری‌ها به روایتی مشاور فرهنگی بودم. یک مسوول اداری مالی داشت این شهرداری از اون بچه‌ با حال‌ها بود. همیشه هر وقت از راه‌پله‌های شهرداری بالا می‌رفتیم خیلی با صمیمیت با همه آقایون سلام علیک می‌کرد. در حالی که همه ارباب رجوع بودند. یعنی‌ اون‌قدر صمیمی که آدم فکر می‌کرد فک و فامیل‌هاشن.

یک روز از این رفیقمون پرسیدم: «داش رضا با این آقایون هم چین سلام علیک می‌کنی که آدم فکر می کنه فامیلن همه…»

آقا رضا هم برگشت گفت: «اتفاقن دقیقن همه فامیل ما هستند به خصوص اون‌هایی که رای کمیسون ماده صد و جریمه دست‌شونه که بیشتر…»

این رفیق ما می‌گفت: «پای همه این برگه‌های جریمه و کمسیون ماده صد و پرداخت‌ها، امضای منه، طرف تا برگه رو می‌دهند دستش اول امضا و اسم رو که نیگا می‌کنه بر می‌گرده می‌گه «…ای مادرتو رضا فلانی…» یا مثلن «…خواهرتو فلان کردم رضا فلانی…» به این ترتیب این جماعت همه یا آقا میرزا -به مشهدی یعنی داماد- ما هستند یا شوهر والده مون، خب شرط ادب به فامیل احترام گذاشتنه…»

دیشب دقیقن بعد سال‌ها، وقتی از این رستوران تخمی «تربوش»‌ توی آرلینگتون می‌آمدم بیرون در حالی‌که به یک گوشت سوخته بی‌نمک که بیشتر به تخم خروس می‌خورد صد دلار داده بودم، درست با ندیدن ماشینم جلوی رستوران که به سلامتی یکی از این ماشین‌های جرثقیل ورداشته بود و برده بود اش، یاد آقا رضا کردم. احساس کردم چقدر دلم می‌خواست با این یارو که ماشین رو «تو TOW» کرده فامیل می‌شدم.

یعنی بعضی شغل‌ها هست که آدم مستراب خالی کنه بهتره تا این که این کاره باشه. بعد فهمیدم تقریبن نصف مردم ایالات متحده نسبت فامیلی دارن با این‌ها که ماشین ملت رو «تو» می‌کنن. تا طرف می‌یاد می‌بینه ماشین‌اش نیست اول یاد مامان این یارو می‌افته که ماشین‌اش رو «تو» کرده.

خلاصه به یمن بودن دوستان سواره رفتیم به پارکینگ این «تو چی های مامان به سلامت» وگرنه باید دو ساعت پیاده گز می‌کردیم، ۱۲۵ دلار ناقابل رو دادیم، کونمان سوخت و ماشین مان را در آوردیم و فقط یادی هم از آقا رضا کردیم: «ای مادرتو…»

alg-tow-truck-jpg

«فریاد که از شش جهتم راه ببستند»

اردوان روزبه / وبلاگ

قدیم‌ها می‌گفتند خوب درس بخوانید که خرداد‌ماه فصل امتحان است. البته راست و حقیقت‌اش یک «ثلث اول و دومی» هم در کار بود اما خدا پیغمبریش فورمالیته بود. بودند بعضی از معلم‌ها مخصوصن تو دبیرستان که مصمم انگشت به دماغ ملت سر این دو ثلث می‌کردند اما کم بودند دیگر و البته به طور عمومی منفور همه ما جماعت ته کلاس نشین.

می‌دانید واقعیت‌اش من هیچ وقت بچه درس‌خوان جدی نبودم. یعنی همیشه حسم نسبت به «خر‌خوان‌ها» حس شوهر ننه‌ای بود اما به هر روی دم خرداد نمی‌شد شوخی کرد. دیگر «تجدید» و این داستان‌ها گوشه‌اش خیلی باز بود. این می‌شد که از اردیبهشت رعشه بر اندامم می‌افتاد. هرچی هم حساب می‌کردم می‌دیدم کار عجیبی هم نمی‌کنم که بگویم دم امتحانی تعطیلش می‌کنم و به درس می‌رسم و این اوضاع را بدتر می‌کرد از نظر روانی برایم.  چون راستش نه اهل «دختر بازی» بودم به آن معنایی که رفقایی داشتیم که مانند امام زاده پشت در دبیرستان دخترانه سر محلمان «دخیل» می‌بستند،‌ نه تو تریپ فوتبال و این حرف‌ها بودم که به قولی ننه بابا از تو زمین بیایند جمع‌مان کنند نه چند پدر سوخته بازی دیگر. کلش یا مرض کتاب و رمان بود که البته در دوره دبیرستان خدا از «گراهام گرین» و «رومن گاری» نگذره که مارو آلوده کرده بودند و شاید خیلی هم لات بازی در می‌آوردم کوه رفتن بود و البته گاهی ول‌گردی آن هم یا پیاده یا با یک «ژیان پیکاب» که مال رفیق‌مان بود که از زاهدان آمده بود ولایت ما،‌ الباقی فکر کنم زل زدن به در و دیوار بود، اما نمی‌دانم چرا هیچ وقت نشد سر از «ریاضی جدید» و «جبر با اون معادلات سه مجهولی مادر قهوه ای» اش در بیاورم.

آن موقع‌ها یک چیز خوب بود آن‌هم این که امتحان خرداد بود. من اگر چیزی را نمی فهمیدم همین یکی را خوب می‌فهمیدم که تا خرداد‌ماه دنیا کلن به تخم مرغ عسلی‌ات. حالا هرچه حساب می‌کنم می‌بینم به قول مامان بزرگم «دوتاش بیرونه» انگار زندگی به قاعده یک جلسه امتحان بزرگ شده. همه چیز بوی گند امتحان می‌دهد. از خرید کردن برای خانه تا نوشتن یک مقاله، از حرف زدن با دیگران تا نشستن و بر‌وبر به تلوزیون نگاه کردن. همه چیز دارد ازت امتحان می‌گیرد. انگار باید جواب پس بدهی برای هر کاری که می‌کنی. از سیفونی که در مستراح می‌کشی تا گوش کردن به نصیحت‌های کلفت آدم‌ها که توقع دارند تو با ۴۴ سال سن بنشینی و نیشت تا بنا گوشت باز باشد و به «کاف‌ سین شعر» هایشان با پس دادن امتحان مهر تایید بزنی.

دیروز رفته بودم مدرسه، پروفسور برنامه درسی‌اش را داشت می‌داد می‌بینم زده یک در میان امتحان! بهش می‌گم استا میرزا قشم شم آخر یک هفته در میان که امتحان نمی‌گیرند. می گوید: «نمی‌گیرند یا تو تا به حال ندادی؟»

شاید راست می‌گوید من بد عادت شده‌ام. زندگی این روزها بدجور هی امتحان می‌گیرد پدر سگ. باید همان موقع یک فکری می‌کردم. باید همان موقع یک فکری می‌کردم. باید همان موقع یک فکری می‌کردم…

IMG_5565