ويديو پيام نوروزى مقام عظما كانديداى مردمى اردى روزى به ملت شريف در راستاى سال مقاومت تا بيخ.
سو تعبير از اين ويديو پيگرد قانونى دارد.
ماه: مارس 2014
«ما موندیم وسط گل مثل همون چارپای مشهور»
اردوان روزبه / وبلاگ
فکر میکنم سال۱۳۷۰ بود. دوست خوبم آقای خطیبی یه روز زنگ زد که: «پاشو بیا روزنامه خراسان کارت دارم!» درست وقتی بود که منو از روزنامه قدس با تیپا انداخته بودن بیرون. دم در ورودی نامه زده بود پرسنلی که از ورود انواع «اردوان» به حریم مقدس روزنامه قدس خودداری بشه البته اشکال از «پفیوزی» خودم بود. من چند وقتی بود ازدواج کرده بودم. با کلی اهن و تلپ که: آره ما هم شغل داریم، بعد دو سه ماه بعد دامادی گفتن «هری!» اما خطیبی مرد مهربانی بود. حواسش بود به این که من موندم و حوض دامادی اونم دست خالی.
این شد که من اولین گزارشم رو درست در بحرانی ترین روزهای روزنامه خراسان یعنی بعد کودتای حذف «ابوالفضل موسویان» مدیر مسوول روزنامه خراسان بر سر نوشته «آفتاب آمد دلیل آفتاب» از یک روز مرده شور خونه «بهشت رضا» دادم. سردبیر وقت یک بنده خدا بود که رسمن کارتکس ساعت ورود و خروجش رو می رفت اداره کل اطلاعات می زد و بعد می آمد روزنامه خراسان، البته ابایی هم نداشت از ابراز این موضوع اون بنده خدا مامور بود و معذور که مراقب باشه بعد موسویان کودتا نشه. من شدم روزنامه خراسانی، قرارداد و زندگی تازه در سرویس اجتماعی. از یه آدمهایی چیز یاد گرفتم، از «رضا نهاوندی» که الان نمیدونم کجاست اما به من چیز آموخت، از «علیرضا لعلی» که شرف روزنامه نگاری را یاد گرفتم، از «حاجی خطیبی» که مودت رو درس داد. بعد هم یه آدم های دیگه آمدند روزنامه «همایون میلانی» که روزنامه نگاری دوره اعلاحضرتی کرده بود و البته اهل بازی بود و البته خدا پیغمبریش هیچ وقت با من بازی نکرد و هر چه کرد با همه حتا بد اخلاقیهاش «معلم» بود و البته بماند یه سری هم گوساله و الاغم هم بودند که دیگه کارشون «پفیوز» بازی مادر زادی بود.
اما اون تحریریه پر بود از آدم های خوب. «باقر عطاریانی و علیزاده». یه سری هم بعد من آمدند که بر و بچه های مهر و دوستی بودند. «حیدری، باقری، ضیایی پرور، بنی اسدی و هادی زاهدی» که من خیلی زود با این دو تای آخری -که دست بر قضا جزو معدود آخوندهایی بودند که اگرچه مسلح به سلاح عمامه بودند اما هیچ وقت من ندیدم نانی از قبل عبا و عمامه ببرند که هیچ بلکه لیبرال تر از خیلی هایی که باور نمی کردی کارشان «خبر کشی» برای دستگاه مدیریت باشد، از آب در آمدند- همنشین شدم.
بگذریم. داستان روزهای سخت من در آن جا خودش مثنوی هفتاد من است شاید یک روز نوشتم که چه شد جایی تن دادم به رفتن از روزنامه خراسان، آنهم بعد چهار سال کار کردن اما این «چکر زدن= دور زدن، گردش کردن» به قول رفقای افغان ما – در روزهای گذشته، علتش مکالمه چتی کوتاه با یک رفیق بود که مرا پرت کرد به دنیای آن روزها. ترسیدم وقتی گفت دو سه ماه دیگر «بازنشست» میشود. این معنایش میشود که از آن روزها بیست و خورده ای سال گذشته و من هنوز اندر خم یک کوچه ام. از زمانی که منو هادی زاهدی و غلامرضا بنی اسدی و محمد باقری میرفتیم باغ محمد در ابرده و کباب گوشت سفت ناپخته میخوردیم و قاه قاه می خندیدیم بیست و خوردهای سال گذشته.
غربت عیبش این است که حافظهات را برای خاطرات با دوستانی که ازشان دوری قوی میکند و این خوب نیست چون می شود زخم تنت. شاید بهتر باشد بتوانی فراموش کنی همه چیز را.
این عکس درست در روزهای اولی گرفته شد که ما آمدیم تحریریه تازه خراسان بالای سولهای که چاپخانه جدید را زده بودند. نمی دانم خیلی ها الان کجا هستند و حتا نامشان را فراموش کردم اما روزهای اخر اسفند بود که این عکس را همه با هم دستجمعی گرفتیم. درست مثل همین روزها که آخر اسفند است و وقت زخم یادمانها، خاطرات دردناکند.
عکس مرحمتی «محمد باقری» است. احتمالن ۲۸ اسفند ۱۳۷۱ باشد.
«پس تو توی کابین خلبان چه غلطی میکردی»
اردوان روزبه / وبلاگ
میگن یه روزی هواپیمای یک هواپیمای غولپیکری سقوط کرد، جعبه سیاه و همه مسافرا به رحمت ایزدی رفتن. از همه اون پرواز یه میمون دستآموز زنده موند که شد کلید حل معمای سقوط. خلاصه علمای علم به حرفآوری میمونها دست به یکی کردن و یک سالی شبانه روز روی میمون کار کردن که حالیش بشه چی میخوان. وقتی آماده شد همه رو جمع کردن که جناب میمون توضیح بده اوضاع چطور بوده. (لازم به توضیح است میمون ماجرا که زبون آدمیزاد بلد نبود، برای همین رفتارش تصویری است لذا خودتون تصویر سازی کنید)
پرسشگر: خوب جناب میمون توی پرواز میهماندارها چه میکردند؟
میمون: (یه نگاه به دور و بر) ماچ موچ ماچ موچ!
یارو یه خورده سیخ میشینه و ادامه میده: پس کمک خلبان، مهندس پرواز؟
میمون: (با کمی تعقل میمونی) ماچ موچ ماچ موچ!
یارو دیگه کم کم زاویه می گیره برای فحش و به میمون و می گه: خلبان؟ خلبان چه میکرد؟
میمون: (کمی نگران که نگیرن بهش تجاوز کنن از عصبانیت) ماچ ماچ ماچ موچ ماچ ماچ ماچ!
پرسشگر دیگه از کوره درمیره که: دیوث! پس تو اون وسط موقع سقوط چه غلطی میکردی؟
میمون: (قیافه فاتحانه) قاااان قااان قان قااان (تصویر سازی کنید قیافه میمون را پشت فرمون هواپیما در کاکبیت هواپیما)
—
این داستان نمیدانم چرا از صبح سر این خبرهمش داره به ذهنم میآید و می رود. امروز پنج روز است که هواپیمای معظم بویینگ ۷۷۷ خطوط هواپیمایی مالزی گم شده، مثل همیشه یه عده دستی دستی خودشان ایرانیها را اول میخواهند تروریست کنند که کردند بعد یخشان نگرفت. اما از دیروز که دوست دختر آقای خلبان میگه این آقا کلی اهل دل بوده و یه پنج سیری عرق میزده میرفته هوا و تو کابین عکس یادگاری با جیگر طلاها میگرفته و این داستانها یک ضرب این جک پندآموز تو کلم وول میخوره. البت «سی ان ان» می گه هواپیما تا وسط دریای چین رفته بعد دوباره برگشته به سمت غرب مالزی و در نزدیکی «ملاکا» درست نقطه مقابل چین از صفحه رادار محو شده. خدا کند یه جایی این وسط ها اقای خلبان اهل دل هواپیما را نشانده باشد تو یه جزیره متروک وسط سوماترا و الان با مسافرا کباب دنده بزنند و عرق سگی بخورند و منتظر کمک، اما زنده باشند.
«ماجرای دختران بلوند در کابین خلبان هواپیمای ناپدید شده مالزی»
در حالی که موضوع دو مسافر ایرانی با پاسپورتهای دزدی در پرواز شماره MH۳۷۰ بوئینگ ٧٧٧ خطوط هوایی مالزی که از روز شنبه هشتم مارس پس از پرواز از کوالالامپور مالزی به مقصد پکن چین ناپدید شد، موضوع رسانههای خبری و به میان آمدن بحث حمله تروریستی شده بود و البته این موضوع هیچ گونه دلیل مستدلی نداشت و از سوی مقامات رد شد. اکنون دوست دختر آقای «فریق ابو حمید» خلبان هواپیمای ناپدید شده پرده از برخی مسایل برداشته از جمله این که خلبان قبل از پرواز مشروب مینوشیده و یا در کابین هواپیما گاهی در حین پرواز با دختران خلوت میکرده است. این گزارش خبری را ببینید.
«اینجا آخر دنیا است»
اردوان روزبه / رادیو کوچه
این عکس یک اردوگاه پناهجویان فلسطینی در سوریه است. جایی که مردم برای زنده ماندن تن به خوردن غذای دام و طیور دادهاند. جایی که بیش از ۱۶۰ هزار آواره در نزدیکی دمشق ساعتها در انتظار گرفتن لقمهای غذا به سر میبرند.
توجه کردهاید؟ گویی آدمهای این تصویر تا بیکران حضور دارند. کسانی که به نظر میرسد هفت هزار بسته غذایی که در بین آنها توزیع شده است، در برابر جمعیت فقط«یک شوخی» بوده است.
عکس در روز سیویکم ژانویه گرفته و کمی بعد از آن این اردوگاه به دلیل نگرانیهای امنیتی تعطیل شد. خبرها اشارهای نکردهاند که بعد از تعطیلی این اردوگاه سرنوشت یکصدوشصت هزار آواره چه شده است. اردوگاه پناهجویان فلسطینی موسوم به «یارموک» به نظر میرسد با این عکس همان جایی شده است که نامش را بتوان گذاشت «پایان انسانیت» برای همه ما که میبینیم، برای دولتها، برای کسانی که خون بیگناهان را میریزند، برای همه آنهایی که فقط شعار میدهند.
به نقل از تارنمای سازمان ملل، وقتی «فلیپو گراندی» یک از اعضای ارشد سازمان ملل متحد وارد اردوگاه «یارموک» شد با صحنهای روبرو میشود که او را شوکه میکند. صف دهها هزار نفری پناهجویان فلسطینی که در انتظار دریافت غذا ساعتها به انتظار مانده بودند. او میگوید: «من به خودم لرزیدم از آن چه که میدیدم. هزاران پناهجوی فلسطینی در انتظار بودند.
کسانی که به سرعت هرچه تمام تر نیاز به مواد غذایی، دارو، کمکهای اولیه و حمایت دارند.» او همچنین اشاره میکند: «تمامی این افراد نیاز به حداقل امکانات برای ادامه حیات دارند. ما امیدواریم همه احزاب و گروههای درگیر در سوریه با همکاری شرایط را برای حمایتهای بشردوستانه از غیر نظامیان فراهم کنند، کسانی که از خشونتها به اندازه کافی رنج بردهاند.»
گاردین در توضیح این تصویر اضافه میکند که سخنگوی سازمان UNRWA اظهار امیدواری کرده است که بتوانند کمک به این پناهجویان را از سر بگیرند. او اشاره کرده است: «آنها به اندازه کافی رنج کشیدهاند.»
گاهی آدمی فکر میکند کار انسان به کجای رسیده است. بزرگان همواره جنگیدهاند، خون ریختهاند اما در تمام این جنگها درست کسانی از بین رفتهاند، کسانی بیخانمان شدند که هیچ نقشی در آن نداشتند. زنانی که با آروزهای فردای بهتر فرزندانی را به دنیا آوردند که با بمبهای جنگآوران در خواب متلاشی شدند. مردانی که بر سر زمینهایشان وقتی برای کاشتن گندم بیل به زمین میزدند بمبهای جنگجویان به لحظهای آنان را تبدیل به تکهای گوشت سوخته کرده است.
این عکس دردناک است چون همه چیز آن «یاس» است. یاس برای انسانیت. کسانی که زخمهای بزرگشان را برای یک لقمه نان فراموش کردهاند. آنها وقتی در این صف چند ده هزار نفری ایستاده اند که به خوردن علوفه و غذای دام رضایت دادهاند. عجیب است دنیا، نه؟ جایی کسانی هستند که طعم سس خردل یک غذا به مزاجشان سازگار نیست و جایی دیگر هزاران آدم بعد از خوردن علوفه امیدوارند که یکی از آدمهای خوش شانس این صف باشند که یکی از آن معدود بستههای غذایی نصیبشان شده است.
بچههای جنگ، زنان جنگ و مردان جنگ. زندگی در جنگ، به راستی این خرابهها و این انسانها چقدر زمان میخواهند تا زخمشان التیام بیابد؟
توضیح:
این عکس توسط نیروهای یکی از آژانسهای وابسته به سازمان ملل گرفته شده و توسط «ای پی» در اختیار رسانهها قرار گرفته است. UNRWA آژانس وابسته به سازمان ملل است که کار حمایت از پناهجویان فلسطینی را انجام میدهد. این سازمان از سال ۱۹۴۹ کار امداد رسانی به نزدیک به ۵ میلیون آواره فلسطینی در کشورهای اردن، لبنان، سوریه و نوار غزه بر عهده دارد.
«حضور در هفته مد نیویورک بر روی ویلچیر»
اردوان روزبه / رادیو کوچه
اگر سر و کارتان به دنیای «مد» و «لباس» افتاده باشد همیشه دیدهاید که در برنامههای شو لباس و هفتههای مد در شهرهای بزرگ از نیویورک تا پاریس خانمهایی با هیکلهای ظریف، خوش اندام و شاید کمی هم با زندگی عادی مردم در خیابان و بازار، متفاوتتر روی صحنه میروند.
البته میدانید که خیلی از آدمها فکر میکنند این خانمهای باریک اندام و یا خوش هیکل نه تنها برایشان جالب نیست بلکه تاثیر منفی بر روی اعتماد به نفس آنها میگذارد، چرا که در زندگی واقعی کمتر میشود این تیپ و هیکل را یافت.
اما برگذار کنندهگان هفته مد نیویورک در فبریه سال ۲۰۱۲ تصمیم گرفتند که این نگاه را عوض کنند. لابد میپرسید چطوری؟ آنها تصمیم گرفتند این بار فقط به سمت آن روشهای قدیم و خانمهای باریک و کمی «سکسی» مدل نروند و تنها آنها نباشند که روی صحنه «کت واکینگ» میکنند. آنها سعی کردند که اینبار دیدگاه مردم را نسبت به این برنامهها عوض کنند.
بله، داستان فرق کرد، این بار روی صحنه خانم «دانیله شیپوک Danielle Sheypuk» رفت. کسی که یک روانشاس بالینی است و در واقع او برای اولینبار در هفته مد نیویورک روی صحنه رفت تا ثابت کند حتا نشستن روی صندلی چرخدار هم نمیتواند کسی را از تلاش برای به دست آوردن یک آرزو باز دارد، حتا این آرزو «کت واکینگ» با صندلی چرخدار در یکی از معتبرترین شوهای لباس جهان در نیویورک باشد. «دانیله» خود یک فعال مدنی در زمینه حقوق افراد معلول است.
او در سال ۲۰۱۲ وقتی اولین بار بر روی صحنه در یک شوی لباس رفت با تشویق حاضران مواجه شد و در آن شو موسوم به «New York Fashion Week» لقب «بانوی ویلچیر» گرفت. انتخاب نام برای این گونه نمایشها معمول یک رسم است برای معرفی برترین فرد برنامه و در اصل دانیله برترین زن این برنامه در حالی شد که بر روی ویلچیر نشسته بود. او میگوید: «من زیبایی لباسم و موفقیتم را مدیون «کری همر» طراح لباسم میدانم.» اما من فکر میکنم در این ماجرا او متواضعانه خودش را دست کم گرفته است.
خانم شیپوک بعد از این حرکت توانسته یک جنبش تازه به راه بیاندازد، چنانچه خودش میگوید: «معلولان حتا برای دنیا مد هم پیشنهادهای خوبی دارند و این لازمهاش این است که فقط طراحان بپذیرند معلولان هم میتوانند در این عرصه حضور بیابند…»
او بعد از آن برنامه در شوهای مختلف لباس ظاهر میشود، از جمله شوی لباس هفته مد نیویورک که امسال یعنی سال ۲۰۱۴ در ماه فبریه بازهم در این شهر برگزار شد. از سویی اینروزها دستاندر کاران دنیای مد هم بیشتر تلاش خودشان را بر ارایه لباسهایی با الگوی «مردم واقعی» میگذارند و نه فقط خانم های باریک اندام و سکسی و آقایان با هیکلهای ماهیچهای. به نوعی «سوپر مدل» ها هم دیگر انگار برای راضی کردن مردم کفایت نمیکنند. دانیله فکر میکند «بلخره طراحان لباس به همه مدل تیپ و هیکل برای ارایه مد برای مردم کوچه و خیابان نیاز دارند، ما معلولان در مجلهها، بازار و فروشگاهها لباسها و مدلهای مختلفی میبینیم که به نوعی داشتناش برای یک معلول کار سختی است و این یعنی یک بازار بکر و عالی برای اهل مد و تولید کنندهگان لباس.»
به نظر من چیزی که در وجود دانیله موج میزند، امید و این باور است که «معلولیت» شاید یک مشکل جسمی و حرکتی باشد اما هیچ وقت نمیتواند سدی در برابر روح آدمی باشد. واقعیت این است که آدمهایی مثل دانیله برای کسانی مثل من که «سر و مر گنده» برای رسیدن به هدفهایشان حتا کمی هم به خودشان زحمت نمیدهند، شاید یک سیم برق باشد که دست خیسات را بهش زده باشی. شاید کمی فکر کنم و دستم هم به این سیم برق باشد از جایم بپروم. گاهی کمال هر چیز و یا نهایت هر چیز راه گشا نیست. انگار آنهایی که از همین دم دستیها شروع کردند توانستهاند به ایدهآلهایشان نزدیک تر شوند. وقتی به دانیله نگاه میکنم تمام وجودش زیبایی است. کمی دقت میکنم میبینم او روی ویلچیر نیست، این من هستم که روی ویلچیرم.
راستی اگر دوست دارید میتوانید عکسهای بیشتری از دانیله در «اینستاگرام»اش ببینید و از شادی و امید او لذت ببرید.
«وقتی که من جیش خیرات میکردم…»
اردوان روزبه / وبلاگ
داستان بر میگردد به روزهایی که من طرح کاد میرفتم. این طرح مال دوره پارینه سنگی است و حتمی یکی که سنش قد من باشد باید بداند که این «طرح کاد» چه آش شله قلمکاری بود. اما به هر روی طرحی بود که هفتهای یک بار دانشاموزان می رفتند جایی حرفه آموزی.
سالی من «طرح کاد» می رفتم یک آزمایشگاه مرکز بهداشت. کارم تو بخش نمونهگیری بود. داستان از آن جایی شروع شد که یک بار یک بنده خدایی رو آورده بودند برای آزمایش «عدم اعتیاد» این بابا ظاهرن تازه داماد بود و به هزار داستان رفته بود کارمند جایی شده بود و شبی ظاهرن با رفقاش دودی گرفته بود و حالا چطوری گند کار به حراست درز کرده بود که «زارپ پ پ» حراست هم صبح علی الطلوع آورده بودندش آزمایش. این بابا با پهنای صورت گریه میکرد که بدبخت میشم، زنمو ازم میگیرن من یه «گهی» خوردم اما بیچاره شدم. راستش من نوجوان سیزده چهارده سالهای بودم و البته در اوج احساسات فرا منطقهای. تو فکر بودم که بنده خدا برگشت به من گفت: «تورو جون رفته گانت، فک و فامیلت، نامزدت! -این جا رو فکر کنم اغراق میکرد چون من یک پسر گامبالوی خپل بودم که خشتکم رو نمی تونستم بکشم بالا- مادرت، یه لیوان شاش! به ما خیرات کن» من راستش اول نگرفتم اما بعد گرفتم. بنده خدا می خواست من بهجاش آزمایش بدهم.
حاشیه نمیرم. ظهر حراست آمد و جواب آزمایش هم «منفی» بود و هفته بعد هم طرف با یا یک دسته گل با خانمش آمدن آزمایشگاه بهداشت استان، البته شلوارش یادمه سیزده چهارده تا ساسون داشت و عروس خانم هم چادر رنگی به سر بود -ببین من چه حافظهای دارم- که: آقا دم شما گرم و این حرفا…خانمش هم که بنده خدا ظاهرن در جریان نبود و این رفیق ساسون پوش ما داشت تعریف می کرد که: بله، این جناب از خیرین! هستن.
اما این شد سنت خیرات، بعد اون ماجرا یه جاهایی که احساس می کردم بدبختی که آوردهاند نابود می شه -نه البته همه جا گفته باشم- محض رضای خدا یک لیوان جیش خیرات میکردم.
ناگفته نماند که یه بار هم «استامینوفن کدیین» خورده بودم جواب یارو مثبت از کار در آمد! حالا خر بیار باقالی بار کن. بدبخت مانده بود هاج واج که پس چرا جوابش درست از آب در آمد. خلاصه این هم از خیرات دوران کودکی ما.