«این جا یک زندگی جاری است»

یکشنبه من در اصل از شنبه حدود دو صبح شروع شد! درست وقتی که از خواب پریدم. خواب دیده بودم که یواشکی به ایران برگشتم و در جایی در نزدیکی کوهستان در خانه ای روستایی مرا پناه داده اند. در خواب صاحب خانه مهربان که چارق پای داشت و سرما پشت شیشه‌های خانه‌اش یخ زده بود مرا راهنمایی به اتاقی امن کرد و در میان به من گفت که هم‌ اتاقی دارم که او هم یواشکی به ایران آمده و نامش روح اله است! کاشف به عمل آمد که همان خمینی است. در خواب می دانستم که با او بر سر ایران چه خواهد امد از خانه زدم بیرون و راه کوه گرفتم که هم خانه نشوم.
**شنبه صبح دم دم‌های سحر بود که ادامه خواب دیشب را دیدم. من هم چارق بر پای داشتم و راه کوه و یخ گرفته بودم تا از دیدن آن آدم پرهیز کنم. زمین یخ بود و من سر می‌خوردم. زنی کنارم آمد و دو تا باتوم برف به من داد که بتوانم از کوه بالا برم. نگاه کردم دیدم زنی مقدس است با لبخندی بر صورت رنگ پریده و دستانی که مانندش را جایی دیده بودم.به من گفت می‌دانم راه همه آدم‌ها این روزها سخت است اما همه عبور می کنیم…
**قصد داشتم اسکنر کوچک و قابل حملی بخرم که در مواقع ضروری بتوانم استفاده کنم. روی یکی از این اپ های فروش دست به دست یک آگهی دیدم و برایش نوشتم که خیلی ارزان تر از قیمت روز می‌خرم. پیشنهاد کردم و خیلی زود فروشنده پاسخ داد که حاضر است بفروشد. درست سر صبحانه روز یک‌شنبه. برایم جالب بود که به یک پنجم قیمت راضی به فروش شد. قرارمان جلوی یک استا رباکس شد. ۱۰:۳۰ رسیدم، منتظر بود، دختر رنگین پوست جوانی که دیدم اسکنر را داد دستم. بهش گفتم از این که به این قیمت می فروشد ممنون هستم. گفت: برای پدرم خریده بودم. دو هفته پیش از کرونا مرد و دیگه به این اسکنر احتیاجی نیست. بهش گفتم خیلی متاسفم. در جواب گفت: غمگینم که پدرم رو نمی‌بینم اما فکر می کنم مردن یعنی بخشی از زندگی کردن. فقط نباید فراموشش کرد…بهش پیشنهاد کردم اگر دوست داشته باشه یه قهوه براش بگیرم. قبول کرد و گفت اگر بخواهم می توانم پول قهوه رو از پولی که بابت اسکنر دادم کم کند. بهش گفتم که قهوه رو میهمان منه.
**وارد استارباکس شدم هنوز صندلی ها جمع شده بود. پنج جوان شاید سه پسر و دو دختر با هم یک صدا گفتند به استارباکس خوش آمدی! پشت صندوق دختر بامزه و تپلی ایستاده بود که گفت ببخشید هنوز صندلی ها جمع است. گفتم اشکالی نداره مهم سلامت شما هم هست چون محیط کوچک است و بهتره جمع بمونه. خندید و تشکر کرد. بهش گفتم می دونی! یه نظر من این یک ساله فقط پرستارها و دکترها و کادر درمان نبودند که خط مقدم مبارزه بودند. خیلی ها درست مثل شما هم تو یه سال موندید و کار کردید و به مردم سرویس دادید و جای تشکر از شما هم داره. خندید و گریه کرد. گفت:دوست داشتم امروز یکی بهم بگه خوشحاله از این که داریم هنوز کار می کنیم. وقتی یک مبلغی توی ظرف شیشه‌ای انداختم. همه باهم دست زدند، پنج دختر و پسر جوون که می‌خندیدند…بیرون قهوه رو دادم به دخترک که اسکنر هنوز دستش بود. خندید. خندیدم…
**دیدم روزم باید کامل بشه رفتم سراغ یک دوست که همون نزدیکی ها کار می کرد. آمدم پایین از ماشین و راست رفتم سراغش و بغلش کردم. فکر کرد برای خرید آمدم. بهش گفتم فقط آمدم بغلش کنم. با ماسک لعنتی حتا. گفت چرا نمی شینی یه قهوه برات بریزم. بهش گفتم فقط باید یه بغلت می‌کردم.
**رسیدم والمارت هنوز خلوت بود. رفتم تو برای خرید دست کم چهار نفر بهم سلام کردند. پشت هم بی ربط اما با لبخند. با خودم فکر کردم زندگی هنوز جریان داره، هنوز می شه لبخند زد تا فرصت هست…