یک جایی هست که زندگی به آدم ها شانس این رو می ده که هر جور که دلشون می خواد باشند. این روزها که درگیر یک واحد درسی جامعه شناسی هستم به یک مبحث برخوردم به اسم «شانسهای زندگی Life Chances» در واقع در این مبحث اشاره می کنه که فارغ از این که ادم ها چطور می تونن زندگی خودشون رو با توانایی هاشون به لایه دیگری ارتقاع بدهند اما یک چیز هم فاکتور اساسی است و ان هم شانس زندگی است.
این که کجا و کی به دنیا می آیند خودش یک فاکتور تعیین کننده است. این زن فروشندهای در یک فستیوال در نزدیکی پایتخت مریلند، شهر اناپلیس، بود. سرخوش و پر از انرژی در واقع ترسی از گرفتن عکس توسط من نداشت. او با سرخوشی به دوربین نگاه می کرد و حتا تشکر هم کرد که ازش عکس گرفتم. با خودم فکر می کردم اگر این زن در افغانستان، ایران، عراق یا عربستان سعودی به دنیا آمده بود. بازهم از گرفتن این عکس و دیده شدن اش همین قدر احساس رضایت می کرد؟
باید دوازده یا سیزده سالم میبود. من سهم پدر شدم و برادرم سهم مادر. ما فاصله سنی کمی داشتیم او از من ۱۶ ماه کوچکتر بود و همین کوچک بودن بهانه خوبی شده بود که اون جا خوبه بیافته و من، نه از این که پیش پدر بد باشنه، بیشک جایی افتاده بودم که زندگی خشونت مردانه داشت. پدر مهربان بود. هر روز به من پول میداد تا از چلوکبابی زیر خانه مان که اسمش پاسارگارد بود، هر چه میخواهم بخرم. من از طعم کباب حالم بد میشد. اما اون بیشترین کاری بود که میتوانست برایم بکند.
پدر گاه گاهی وقت اضافه میاورد یه «املت مشدی» درست میکرد، این اصطلاح خودش بود. نان تازه که از نانوایی همان روبروی چلوکبابی میگرفت و با تمجید از هنرش که «سلطان املت» است یک املت درست میکرد. خوب بود، هنوز هم میگویم خوب بود اما مامان پز نبود. من دلم نمیآمد به پدر بگویم که املتهایت عالیه اما اون املتی که مامان می پزه نیست.
(۲)
من به خاطر این که اپارتمانمان بعد رفتن مامان و داداش خالی شده بود یک اتاق مستقل داشتم. من و برادر همیشه با هم تو یک اتاق بودیم. این انگیزهای بود برای شرارتهای مشترک. حالا آرزوی داشتن یک اتاق مستقل عملی شده بود، اما بدون اون بچه تخس با موهای ژولیده و هیکلش که پر از خاک و خل بود، خونه چیز مهمی رو کم داشت. یک برادر نبود، درست جایی که مادر هم نبود. در ایام «فترت»، اسمی بود که بابا روی آن دوران گذاشته بود، تفریح من بعد از برگشت از مدرسه تا شب که پدر میآمد که البته بعد آمدن هم میرفت دم بنگاه ماشین «آقای باقری» مینشست تا خالی خانه را نمیبیند، گوش کردن به صفحه بود. ما یک گرامافون مارک «توپاز» داشتیم. با نزدیک دویست سیصد صفحه قدیمی و جدیدتر. همه چی توش داشت از «نیاش ناش» تا فریدون فروغی و فرهاد مهراد. به مرور از بین اینهمه صفحه رسیدم به روزی بیست بار گوش کردن «زندون دل» فروغی.
پشت این پنجرهها دل میگیره
غم قصه دلو تو میدونی
وقتی از بخت خودم حرف میزنم
چشام اشک بارون میشه تو میدونی
(۳)
عمهای داشتم و البته دارم که مهربان تر از همه بود. دوست بود و زیبا. با موهایی که آن روزها مد بود که مدل «فارافاست» آرایش میکردند. لوند و دلبرانه، بلوند و سفید پوست با چشمان عسلی. عمه فاصله سنیاش کم بود با من، دست کم نسبت به عمه بزرگ تر. گویی که عمه بزرگ هم مهربان بود اما زبان مشترک ما به قدر محبت کردن و دوستداشتن های بی دریغش بود. خانه شان در مرکز آموزش کشاورزی بود، جایی پر از دار و درخت و ایوان بزرگ. با بابا صبحهای جمعه سراغ عمه میرفتیم. دست پخت عالی و پر از مهر با پسر عمههایی که فاصله سنی شان با من زیاد بود. اما خوب بودند. گاهی عمه برایم یک جور غذا درست میکرد که میدانست دوست دارم. میرسیدم بغلم میکرد. در میان سینههای بزرگش صدای قلبش را میشنیدم و گاهی چشم ترش را. معمول آن جا بود که مستی پا میداد و بابا کمی که عرق «درگز» میخورد زبان باز میکرد، انگاری با فراموشی عرق شش اتیشه روزهای «فترت» را فراموش میکرد و ساعتی عبوس نبود. درست مثل قدیمها که وسط محفل فامیل از قصههایش میگفت و از خاطرات.
«پیس دی!»*
این جمله ترکی بود که مادر بزرگم میگفت وقتی عمه بغض میکرد. اما عمه کوچکتر جنسش رفاقت بود. اتاقش یک گوشه ته ساختمان با معماری قدیمی خانه مادر بزرگ بود. باریک و بلند پر عکسهای بهروز وثوقی، عمویی داشتم که کپی بهروز بود، و عکسهای عمو که روی رینگ بوکس بود یا حین رکاب زدن دوچرخه. تو اتاقش جعبههای قشنگ داشت. پر از چیزهای دیدنی و هدیههای مهربان.
(۴)
اینکه همه داشتند سعی میکردند جای خالی مادر و برادر را پر کنند به طرز تهوع آوری داشت کار مرا به جنون میکشید. خستهام میکرد. نمیخواستم کسی نقش مادر بازی کند. نمیدانم چرا اما قرار بود دیداری نباشد! چرا؟ هنوز نمیدانم. سر راه مدرسه یواشکی وقتی برادر در خانه کوچک شان در محلهای به نام «پا به گود» تنها بود، گریزی میزدم. محقر و ساده اما تمیز بود. مامان غذا را مثل عادت همیشه قبل رفتن درست میکرد و بعد میرفت اداره. میوه ساعت ۱۰ برای خوردن تو یخچال بود. خانه بوی زندگی میداد. دیدید خونههایی که توش زن نیست بوی «هوا» میدهد؟ توصیفش سخته اما بوی زندگی نیست. با برادر میرفتیم زیر زمین کوچک و نمورشان که کرده بود یه کارگاه با مزه با ابزارهای کوچولو کوچولو، بازی میکردیم و من یک ساعتی مانده به آمدن مادر راهی میشدم به خانه.
(۵)
بابا مهربان بود. یک مرد ساده و دلشکسته. هنوزم نمیدانم چه شد که این زوج شهره در فامیل به عشق ورزی تبدیل شدند به دو آدم که زیر یک سقف نمیتوانستند دو ساعت هم را تحمل کنند. بابا بعد انقلاب از کار بیکار شده بود. به حکم دادسرای انقلاب با کلی منت اجازه داده بودند برگردد به درس دادن در راهنمایی حتا دبیرستان نه، ریاضی و علوم درس میداد. شهردار یک شهر در شمال خراسان بود وقتی انقلاب شد. جوانها رو از دست ساواک بیرون میاورد، کارش شده بود رضایت گرفتن. انقلاب که شد، رفت تو لیست ضد انقلاب، یک بار میگفت یکی در دادسرای انقلاب آمده بود بر علیهاش شهادت بدهد، پسری بوده که بابا از ساواک درش آورده بود. همه چیز هوا شد. بابا شد خانه نشین. یک انبار داشت پر از خنزر پنزر. به همان ها مشغول بود. تا مدتی که رفت سر درس دادن به چشم میدیدم دارد کوچک میشود. تحقیر شده بود. دیگر حرف نمیزد. ان بذلهگویی ذاتی جایش را به سکوتهای بلند و سیگار وینستون «چهار خط» داده بود. مادر از آن طرف رنگ و لباس انقلاب داشت. این ها بهانههای کافی بودند تا دیگر نشود. با هم باشند.
اما من هردو را نداشتم. در واقع هر سه را نداشتم. نه مادر را، نه پدر را و نه برادر را. محبتها داشت منتفرم میکرد. دلم تنگ مادر و برادر بود. بهانهای میخواستم تا شده چند روز پیش شان باشم. مادر غذا بکشد و برایم مهربانی کند. دست بکشد بر سرم و تنبیهام کند که با دست نشسته سر غذا؟
(۶)
همکلاسی داشتم که موتور «یاماها ۸۰» داشت، اسمش شهاب بود. این یاماها ۸۰ تند و تیز بود اما کوچولو. شهاب بدتر از موتورش بود در نهایت تخس بودن. دوازده ساله روی موتور به کسی رحم نمیکرد. از انگشت کردن تا فحش دادن و حواله دادن. از جنس من نبود اما یک چیزهایی مشترک بود بین ما. گاهی باهاش بر میخوردم. یک روز برایش گفتم، از زندگی و از بهانه برای بودن پیش مادر و برادر.
«راه حلش دست منه!»
سر خیابان جنت مشهد بسته بود. با تیرهای آهنی که فقط موتور به سختی رد میشد. قرار شد از آن باریکه با سرعت عبور کنیم. کافی بود کمی پایت را باز تر بگیری تا بخورد به تیرهای آهنی سر خیابان.
وقتی زنگ زدم به مادر شتاب زده آمد بیمارستان، ساق پایم شکسته بود. پدر رنگش قرمز بود و وحشت زده. مادر اما داشت کارها را رتق و فتق میکرد.
«تو نمی تونی بچه مریض رو نگه داری، بیاد پیش خودم…»
و من یک ماه پیش مادر بودم. تا گچ پایم باز شد. غذاهای مامان پز، لحظههای دوست داشتنی. حس خوب خانهای که بوی زندگی میداد. اره! ارزش شکستن استخوان ساق پا از دو جا را داشت…