از مجموعه ارور 404- داستانک اول
ابله تپهنشین/ رادیو کوچه
پسرک تکیده با شلواری گشاد، سازی در دست دارد. سازی مینوازد. برای خودش مینوازد. درست ماننده همیشه. هیچ کس دور و برش نیست. هیچ کس صدایش را نمیشنود. درست بر بالاترین جایی که کوه دارد، زانو زده است. بر پارچهای پشمی مثل همانهایی که افغانها در روزهای سرد زمستانی مزار شریف دور خود میپیچند. چهره شرق آسیا با صورتی که کمی به زردی میزند.
فایل صوتی را از اینجا بشنوید
http://radiokoocheh.com/wp-content/plugins/podcasting/player/player.swfدانلود فایل صوتی
دستهایش چیره است. آنقدر که با این ساز -که ابزاری سیمی است با دستهای بلند- انگار روزها و سالها زندگی کرده است. وقتی مینوازد دستهایش دیده نمیشوند. چشمانش را بسته و سرش را بالا گرفته است. تیغ کوه باریک است تا قله باریکتر میشود و پسرک مینوازد در حالی که صدای سازش در باد میپیچد. دستهایش رد دارد. بریده بریدههای کهنهای که از سیم ساز است. قهرمان نیست. عاشق نیست. نمیتواند غزل بگوید چون هیچ وقت دختری را ندیده است که دوستش بدارد.
چشمهایش را میبندد و مینوازد. در حالی که سرش را بالا گرفته است. درست رو به خورشیدی که درشت و برهنه است و نیمه از آن در زمین فرو رفته است.
شور میگیرد و باد تندتر میوزد. پسرک هیچ وقت برای کسی ننواخته است. باد دورش میپیچد. باد دورش میپیچد درست همجوار آن دشتی که گندمزاری لغزان در باد است و چون طره مو جا به جا میشود.
باد میوزد صدای ساز که ناله میکند باد تندتر میوزد. درست سر کوه، نه چندان سرد بر گونههای آفتاب زده پسرک میخورد.
———–
در آن سوی کره خاکی دخترک وارد آسانسور میشود. طبقه ۳۷ را میزند و ساکت است. دستاش را در کیفش میکند تا کلید آپارتمان شماره ۳۶ را در بیاورد اما صبر میکند. صدای یک ساز میآید. فکر میکند بلندگوی داخل آسانسور است اما نه ساز غریبه است. یک ساز سیمی شرقی که میپیچد و میآید. کمی میترسد. این صدای کدام ساز است.
———–
صدای بلند راننده تاکسی در گوشش کر کننده بود با اینکه در سه کوچه پشت خیابان خودش را گم کرده بود. پول را با فحش به مادرش پرت کرده بود توی صورتش. شجاعت نکرد حتا در صورتش نگاه کند. مرد راننده عصبانی بود. او آدرس را درست نگفته بود و به بهانهای کوچک و تا میتوانست فحش نثار کرده بود. نفس نمیتوانست بکشد. شب از نیمه گذشته بود. کوچه خلوت را یافت. درست کنار سطلهای متعفن زباله نشست. حتا وقتی زیرش از شیره زباله خیس شد. برایش مهم نبود. نفساش را در سینه حبس کرد. مادرش از کودکی به او یاد داده بود. تا بتواند فراموش کند. راننده تاکسی را، شیره زباله متعفن را، مردم را و خیابان را. نفساش را حبس کرد احساس کرد گوشهایش سنگین شده است. صدای نجوا حساساش کرد. یک ساز. یک ساز سیمی که انگار کسی در جای مینواخت. دور بود، صدا با باد میآمد. دورش میپیچید. سرد شد. صورتش دیگر گر نداشت. ساز با دستهای یک آدم زده میشد. نفساش را رها کرد. به دو پنجره نیمه روشن روبهرو نگاه کرد. صدا از آنجا بود؟ این ساز مال سرزمین او نبود.
———–
سرباز خسته بود. یازده ساعت زانو زده بود و به تیرباری که جلویش بود نگاه کرده بود. مردی که نامش سرباز بود با شماره پلاکی بر روی گردن و دستی که از ترکش یک خمپاره شصت، خونآلود و خون آنقدر آمده بود که دلمه بسته بود. از سنگر انفرادی بیرون نزده بود. یازده ساعت چشمش به روبهرو بود. جایی که قرار بود مراقب باشد کسی از روبهرو حمله نکند. پارتیزانهایی که نمیدانست چه میخواهند و او باید، اگر آنها را میدید میکشت.
در این یازده ساعت دو بار سرجایش خودش را خیس کرده بود. دلش نمیخواست جابهجا شود. برایش مهم نبود، حتا اگر دیگران رد شوره زده شلوار را میدیدند. سرباز تنها نشسته بود و یازده ساعت فکر میکرد که برای چه میجنگد. سرباز منتظر بود تا ماشه تیربار را با دیدن اولین سر بکشد و تمام ۶۹۰ گلوله کالیبر ۵۰ را تو سینه یک نفر خالی کند و خلاص.
نم سرزمینهای استوایی و پشههایی که درست یک جا را نیش میزنند، برایش بعد هشت ماه عادی نشده بود. سرباز از خودش باز پرسید: «من اینجا چه غلطی میکنم؟» پرده اشک آرام چشمهایش را تار کرد. برایش مهم نبود، دیگر هیچ چیزی مهم نبود. بعد آخرین بار که دختر را درست وسط اتاق رها کرد. وقتی گفت دیگر نمیخواهد با او باشد. فکر میکرد لابد عاشق بوده است. سرباز تار میدید حتا سرهایی را که روبهرویش در فاصله چند صد متری تکان میخورد. صدای آنها صدای دشمن نبود. یک موسیقی شرقی بود. صدای سازی سیمی شاید مال همین سرزمین بود. او آنها را نمیشناخت که سازشان را بشناسد. اما کسی مینواخت درست وقتی باد دور سرش میگشت، میشنید. دستش را روی ماشه گذاشت صدا ساز سیمی را فراموش کرد و تمام ۶۹۰ گلوله را رها کرد.
———–
پسرک نوک کوه، جایی که کوه باریک شده بر روی زیرانداز کهنهاش نشسته است، مینوازد. سازی سیمی که انگشتهای بریدهاش دور آن میلغزد. هیچ کس صدای او را نمیشود جز باد. پسرک هنوز مینوازد در حالی که باد خنک به صورتش میزند و گندمزار را چون طره میرقصاند.