«باد و چشمان بسته، ابلهی که می‌نوازد»

 از مجموعه ارور 404- داستانک اول
۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۷

ابله تپه‌نشین‌/ رادیو کوچه

ablah@koochehmail.com

پسرک تکیده با شلواری گشاد، سازی در دست دارد. سازی می‌نوازد. برای خودش می‌نوازد. درست ماننده همیشه. هیچ کس دور و برش نیست. هیچ کس صدایش را نمی‌شنود. درست بر بالاترین جایی که کوه دارد، زانو زده است. بر پارچه‌ای پشمی مثل همان‌‌هایی که افغان‌ها در روز‌‌های سرد زمستانی مزار شریف دور خود می‌پیچند. چهره شرق آسیا با صورتی که کمی به زردی می‌زند.

فایل صوتی را از اینجا بشنوید

http://radiokoocheh.com/wp-content/plugins/podcasting/player/player.swfدانلود فایل صوتی

 

دست‌هایش چیره است. آن‌قدر که با این ساز -که ابزاری سیمی است با دسته‌ای بلند- انگار روزها و سال‌ها زندگی کرده است. وقتی می‌نوازد دست‌هایش دیده نمی‌شوند. چشمانش را بسته و سرش را بالا گرفته است. تیغ کوه باریک است تا قله باریک‌تر می‌شود و پسرک می‌نوازد در حالی که صدای سازش در باد می‌پیچد. دست‌هایش رد دارد. بریده بریده‌های کهنه‌ای که از سیم ساز است. قهرمان نیست. عاشق نیست. نمی‌تواند غزل بگوید چون هیچ وقت دختری را ندیده است که دوستش بدارد.

چشم‌هایش را می‌بندد و می‌نوازد. در حالی که سرش را بالا گرفته است. درست رو به خورشیدی که درشت و برهنه است و نیمه از آن در زمین فرو رفته است.

شور می‌گیرد و باد تند‌تر می‌وزد. پسرک هیچ وقت برای کسی ننواخته است. باد دورش می‌پیچد. باد دورش می‌پیچد درست هم‌جوار آن دشتی که گندم‌زاری لغزان در باد است و چون طره مو جا به جا می‌شود.

باد می‌وزد صدای ساز که ناله می‌کند باد تند‌تر می‌وزد. درست سر کوه، نه چندان سرد بر گونه‌های آفتاب زده پسرک می‌خورد.

———–

در آن سوی کره خاکی دخترک وارد آسانسور می‌شود. طبقه ۳۷ را می‌زند و ساکت است. دست‌اش را در کیفش می‌کند تا کلید آپارتمان شماره ۳۶ را در بیاورد اما صبر می‌کند. صدای یک ساز می‌آید. فکر می‌کند بلند‌گوی داخل آسانسور است اما نه ساز غریبه است. یک ساز سیمی شرقی که می‌پیچد و می‌آید. کمی می‌ترسد. این صدای کدام ساز است.

———–

صدای بلند راننده تاکسی در گوشش کر کننده بود با این‌که در سه کوچه پشت خیابان خودش را گم کرده بود. پول را با فحش به مادرش پرت کرده بود توی صورتش. شجاعت نکرد حتا در صورتش نگاه کند. مرد راننده عصبانی بود. او آدرس را درست نگفته بود و به بهانه‌ای کوچک و تا می‌توانست فحش نثار کرده بود. نفس نمی‌توانست بکشد. شب از نیمه گذشته بود. کوچه خلوت را یافت. درست کنار سطل‌های متعفن زباله نشست. حتا وقتی زیرش از شیره زباله خیس شد. برایش مهم نبود. نفس‌اش را در سینه حبس کرد. مادرش از کودکی به او یاد داده بود. تا بتواند فراموش کند. راننده تاکسی را، شیره زباله متعفن را، مردم را و خیابان را. نفس‌اش را حبس کرد احساس کرد گوش‌هایش سنگین شده است. صدای نجوا حساس‌اش کرد. یک ساز. یک ساز سیمی که انگار کسی در جای می‌نواخت. دور بود، صدا با باد می‌آمد. دورش می‌پیچید. سرد شد. صورتش دیگر گر نداشت. ساز با دست‌های یک آدم زده می‌شد. نفس‌اش را رها کرد. به دو پنجره نیمه روشن روبه‌رو نگاه کرد. صدا از آن‌جا بود؟ این ساز مال سرزمین او نبود.

———–

سرباز خسته بود. یازده ساعت زانو زده بود و به تیرباری که جلویش بود نگاه کرده بود. مردی که نامش سرباز بود با شماره پلاکی بر روی گردن و دستی که از ترکش یک خمپاره شصت، خون‌آلود و خون آن‌قدر آمده بود که دلمه بسته بود. از سنگر انفرادی بیرون نزده بود. یازده ساعت چشمش به روبه‌رو بود. جایی که قرار بود مراقب باشد کسی از روبه‌رو حمله نکند. پارتیزان‌هایی که نمی‌دانست چه می‌خواهند و او باید، اگر آن‌ها را می‌دید می‌کشت.

در این یازده ساعت دو بار سرجایش خودش را خیس کرده بود. دلش نمی‌خواست جابه‌جا شود. برایش مهم نبود، حتا اگر دیگران رد شوره زده شلوار را می‌دیدند. سرباز تنها نشسته بود و یازده ساعت فکر می‌کرد که برای چه می‌جنگد. سرباز منتظر بود تا ماشه تیربار را با دیدن اولین سر بکشد و تمام ۶۹۰ گلوله کالیبر ۵۰ را تو سینه یک نفر خالی کند و خلاص.

نم سرزمین‌های استوایی و پشه‌هایی که درست یک جا را نیش می‌زنند، برایش بعد هشت ماه عادی نشده بود. سرباز از خودش باز پرسید: «من این‌جا چه غلطی می‌کنم؟» پرده اشک آرام چشم‌هایش را تار کرد. برایش مهم نبود، دیگر هیچ چیزی مهم نبود. بعد آخرین بار که دختر را درست وسط اتاق رها کرد. وقتی گفت دیگر نمی‌خواهد با او باشد. فکر می‌کرد لابد عاشق بوده است. سرباز تار می‌دید حتا سرهایی را که روبه‌رویش در فاصله چند صد متری تکان می‌خورد. صدای آن‌ها صدای دشمن نبود. یک موسیقی شرقی بود. صدای سازی سیمی شاید مال همین سرزمین بود. او آن‌ها را نمی‌شناخت که سازشان را بشناسد. اما کسی می‌نواخت درست وقتی باد دور سرش می‌گشت، می‌شنید. دستش را روی ماشه گذاشت صدا ساز سیمی را فراموش کرد و تمام ۶۹۰ گلوله را رها کرد.

———–

پسرک نوک کوه، جایی که کوه باریک شده بر روی زیر‌انداز کهنه‌اش نشسته است، می‌نوازد. سازی سیمی که انگشت‌های بریده‌اش دور آن می‌لغزد. هیچ کس صدای او را نمی‌شود جز باد. پسرک هنوز  می‌نوازد در حالی که باد خنک به صورتش می‌زند و گندم‌زار را چون طره می‌رقصاند.


«جایی که شیرینی اولین ها زیر دندان می ماند»

اردوان روزبه / وبلاگ اردوان نوشت

اولین بوسه، اولین دیدار، اولین کلاس، اولین …

همیشه اولین ها برای آدم به یاد ماندنی است. کم هستند آدم هایی که از اولین ها به خوشی یاد نکنند. بد اخلاق ترین زن وشوهرها را هم دیده ام که بین  مثل سگ و گربه پریدن به جان هم، اسم اولین که می آید نیش شان تا بنا گوش شان باز می شود. انگار آدم برای اولین ها یک قصه جدا دارد. داستانی که هیچ وقت قاطی بقیه خاطرات ریز و درشت نمی شود.

من چیزی را که خودم تجربه کردم این است که بعضی از اولین ها حتا بوهایشان هم در مشامم هنوز آشناست. انگاری یک عطر یکتا و متفاوت بوده است، یا یک رنگ. بی مقدمه دامون در یک دوران مجردی اولین تجربه پخت غذا را پیدا کرد. اصلن راستش به قیافه اش نمی خورد تو این مایه ها باشد. مرا گذاشت دفتر و گفت می رود خانه. دو ساعت بعد پیامک زد: «غذایم سوخت آخر چرا نمی آیید…» تمام جمله اش مزه داشت.

راستش در مسیر دو سه باری این پیام را خواندم. «غذایم سوخت». آدم ها چقدر زود بزرگ می شوند. این همان پسری است که روزی لباس چپه را سر ظهر تابستان پوشیده بود و کیف به دست از فرصت خواب ظهرانه استفاده کرد بود و راهی خیابان شده بود و در جواب پدر هراسان گفته بود: «خوب دالم می لم اداله…»

اولین تجربه اش خوردنی بود. حتا اگر برنجش در لایه های زیرین چون شیر برنج بود و مرغ را تمیز سوزانده بود. هنرمندانه بود. مزه این غذا هیچ وقت از زیر دندانم نخواهد رفت.

تجربه اول مدرسه رفتن، بزرگ شدن و تنها کوه رفتن و غذا پختن. طعمش تمامی ندارد…

«متدینینی که خود بلای دین شان هستند»

اردوان روزبه / وبلاگ اردوان نوشت

یادم می آید سال ۲۰۰۷ بود در آمستردام بر روی بحث «ارتداد» کار می کردم. تلفن و گپ با روحانی هایی که حاضر به گفت و گو بودند. از آیت اله منتظری تا شاگردانش و اهل حدیث که چنان متعصب نبودند که سوالی را بر نتابند. احمد قابل در یک مصاحبه اشاره ای کرد که آن زمان موضوع تازه ای برای من بود.

او در گفت و گویش اشاره کرد که نقل از پیامبر مسلمانان است -البته به مضمون: «در عجبم در آخر الزمان از مردمانی که به کاغذ پاره ای ایمان داشته باشند» این امر به اشاره آقای قابل بر می گشت به باور مردم در این زمانه و پذیرش قرآن. اگر چه به نظر می رسد مجموعه روایت ها و حدیث ها و نقل ها در اسلام همه به سمع و نظر مردم به هر علتی نرسیده، اما این موضوع مهمی است که می تواند روشن بسیاری از تند روی ها و یا خشک مغزی ها را بنماید.

سال های سال است  برخی از شیعیان اهل سنت را تکفیر می کنند و گروهی از اهل سنت به قولی ریختن خون شیعه را راه رسیدن به بهشت می دانند. کسی نقاشی می کشد حکم ارتداد می گیرد و سلمان رشدی برای نوشتن یه رمان باید در سوراخ موش زندگی کند. برای آتش زدن کتاب مسلمانان در بگرام افغانستان چند ده نفر کشته می شود و تظاهراتی خشونت آمیز به راه می افتد. تند روهای دینی سر می برند و در کاسه می گذارند و هر روز حکمی در باب «ارتداد» صادر می شود. گروهی هم خود را موظف به انجام آن می دانند.

اما برایم کمی سخت است. می دانید من همیشه از کودکی این گونه شنیدم که شریعت های کلاسیک یا همان ادیان الهی -توجه داشته باشید الهی- ریشه اش بر آب نیست و خداوند خود رسولانی را مامور کرده است تا بر روی زمین خدا پرستی را بگسترانند. به راستی اگر خدا باور هستیم و از طرفی به یکتایی و عظمت او معتقد، پس چرا نگران مخالفت یا عدم باور یک نفر هستیم. البته این به معنای پذیرش توهین به باور های دیگران نیست و شاید نقدی هم بر شیوه رفتای های غیر منتقدانه و توهین آمیز نسبت به دین وجود داشته باشد که موضوع دیگری است.

مگر نه این است که قران روایت دوستی و نزدیکی بشر است؟ پس چرا بر سرش قتل می کنیم و آتش می کشیم و فرزندان آدم را از یک دیگر دور می کنیم؟ اصلن مقدس یعنی چه؟ مگر نه این است که کاغذش ساخته از چوب های برزیلی درکارخانه هایی با ماشین های آمریکایی و اروپایی، جوهرش سوئدی و سویسی است و ماشین چاپش هم هایدلبرگ آلمانی؟

این روزها باز خبر از حکم ارتداد و ریختن خون است و من باز سوالم این است. اگر دینی الهی پایه هایش برای یک تصنیف می لرزد. اگر دین و باوری بنیادش با یک شعر زیر سوال می رود به راستی نباید به اعتبار الهی آن شک کرد؟. چطور می شود که تا پای دین وسط می آید متعصبین دینی فقط از استدلال قتل بهره می برند؟

من دین ستیز نیستم. به خالق هستی حتا به وجهی که خود به آن رسیدم باور دارم اما امروز باورم بر این است که دین اقتصادی، دین سیاسی و دین خاندان سالاری دینی نیست که بتواند پاسخ گوی نیاز قرن حاضر باشد. شمایی که فتوای مرگ می دهید یادتان باشد هر روز از دینتان یکی را بیشتر می رانید. در واقع شما به این ترتیب به همان اهداف مادی و معنوی تان هم نخواهید رسید. جهان فردا جهانی تکنوکرات است. مردم روی به آی فون می آورند و نقشه های شان را با گوگل جستجو می کنند. سوالات علمی شان را از جستجوگرهای اینترنتی می پرسند و استیون هاکینز را می شنوند. اما شما هنوز می خواهید بر سر جنابت و حیض بگویید و تا کسی چیزی گفت چه درست چه غلط فقط مرگش را رقم بزنید. نه! دوستانه می گویم. فردا با این شرایط متعلق به شما نخواهد بود. گالیله چهارصد سال قبل مجبور شد بگوید زمین صاف است. اگر دنیای فردا را می خواهید بجنبید. دیگر این روال جواب نخواهد داد و شما بیش از پیش منزوی خواهید شد. با کمال تاسف گاه فکر می کنم راهبران ادیان الهی هیچ گاه قبله خود را نیافتند. آن چه که وارث اش بودند به خوبی خرج نکردند.

فراموش نباید کرد به قول دنیس دیروت: «یک فیلسوف تا به‌ حال هرگز یک روحانی را نکشته است، در حالی‌ که روحانیون فلاسفه زیادی را کشته­‌اند.»

«طعم گس ۴۲ ساله گی در پاییز»

اردوان روزبه / اردوان نوشت

تذکار:

شب تولدم واقعی ام -من از جمله آدم های دو تاریخ تولدی هستم- نشستم و این پست را نوشتم ولی به دلیل هایی نیمه کاره ماند. شاید رغبت نکردم یا شاید… امروز بعد چند ماه می گذارمش.

می دانید امروز ۴۲ ساله شدم. یعنی تا پارسال می خواستم فکر کنم ۴۰ ساله شدم و سرش لج می کردم و امسال انگاری بی هیچ چانه زدنی پذیرفته بودم که لابد ۴۳ ساله شدم. اگر پیگیری یک آشنا نبود خودم را ۴۳ ساله می پنداشتم اما او برایم نشسته بود از هزاران کیلومتر آن ورتر محاسبه کرده بود که من ۴۲ سال بیشتر سن ندارم.

خوب چهل دو ساله گی یعنی این که چندین ماه و چندین هزار روز و هزاران دقیقه را بعد آن که اولین بار پای به هستی گذاردی پشت سر گذاشته ای. حالا از روز اول که به یاری خاله کوچک «سیمین» با یک لگد به شکم مادرم، چند ماه زودتر پا به عرصه زندگی بر روی کره خاکی یا این «شهر هرت» گذاشته ام، چندین هزار روز می گذرد.

می پرسید چه احساسی دارم؟ درست احساس آیت اله خمینی وقت ورود به ایران: «هیچ»

روزی شش یا هفت ساله بودم فکر می کردم روزی می شود من هم مانند عموی کوچکم که به نظرم با شانزده هفده سال خیلی بزرگ بود بتوانم حرف بزنم و یا بی پروا فحش بدهم. انگاری برایم سمبل بزرگ شدن همین یله بودن و فحش بدون ترس از چشم غره دیگران بود. بعد ها بزرگ تر شدم. رسیدم به یازده و دوازده، روزهای آتش و انقلاب و من داشتم حسرت می خوردم اگر کمی، فقط کمی بزرگ تر می بودم می توانستم بروم قاطی چپ ها و شعار بدهم. شعرهای پر شور انقلابی بخوانم. بعد ها آروزی شاعر شدن. شاملو، نصرت رحمانی و شفیعی شدن و بعد ها آروزی فالاچی شدن و اندرسن کوپر شدن و بعد ترها جنون تراست رسانه ای شدن به سرم افتاد: روبرت مردوخ.

حالا ۴۲ سال عمر گذشته است. نگاه که می کنم هیچ کدام از آدم های دوره ای زندگی ام نشدم. عمر زود می گذرد و من هنوز با آرزوی آدم قهرمان های زندگی ام گاهی نیمه شب از این دنده به آن دنده می شوم. حالا انگاری دنبال ساعت با ثانیه شمار چپه هستم.

چیزی به من می گوید شاید قرار نیست من راه اندرسن کوپر یا مردوک را بروم یا شاملو بشوم یا رحمانی. شاید قرار است من خودم بشوم. از چهل و دو سالگی می ترسم چون بوی سرا شیب می دهد اما شادم چون در هیچ دوره ای از زندگی ام احساس خوب ۴۲ سالگی را تجربه نکرده بودم.

 

«تنقیه فیس بوک صبح و ظهر و شب»

اردوان روزبه / وبلاگ اردوان نوشت

فیس بوک. اسم این اسباب بازی را دقیقن به یاد دارم اولین بار کجا شنیدم. سفری به برایتون داشتم. شهری در نزدیکی لندن ودیدن یک دوست خوب که با همسرش آن جا زندگی می کرد. خانه کوچک و پر رونق شان و زندگی کنار ساحل. خواستیم برویم بیرون که همسر دوست خوب ما گفت شما بروید من کمی «فیس بوک» بازی کنم.

این شد که من فهمیدم چیزی به نام فیس بوک وجود دارد. صحبت سال ۲۰۰۶ است و خنده ما تا ساعتی به اسم بی ربط «کتاب صورت» ادامه داشت. درست بیستم ماه می ۲۰۰۸ من هم یک اکانت در فیس بوک داشتم. شروع  با چند عکس از بیمارستان یه بنده خدا که امروز نمی دانم کجاست شروع شد. درست بعد این که یک آدم بی ربط با خودخواهی اش کم مانده بود خانه ام را به آتش بکشد و این پسرک سوخت،  من باید بروم سراغ کتاب صورت می رفتم، شاید در اثر تنهایی هایی بود که اون روزها درگیرش بودم.

حالا از آن روزها چهار سال می گذرد. می دانید چند روزی است فکرم به چیزی مشغول است. من هر چیزی را خصوصی و عمومی یا شوخی و یا جدی و یا جنون و بلاهت را با ۲۲۲۸ نفر تقسیم می کنم. تازه این ها آدم هایی است که دوستان هستند بقیه ای که بی خبر سر می زنند را اساسن نمی شناسم. اما موضوع این است که من دچار یک مرض شدم به گمانم. این روزها می بینم فیس بوک مرا خودبزرگ بین کرده است. اگر فمینیست های گرامی دل خور نمی شوند «خاله زنک» ام کرده است. بد اخلاق شدم. قدیم سعه صدری داشتم. حرفی را در دل نگه می داشتم. اما انگار امروز این نیستم. عکس می گیرم تا در فیس بوک بکارم. گزارشی که باید در فیس بوک تقسیم شود. قراری که با کسی در فیس بوک باید بگذارم. درد و دلی که باید با ۲۲۲۸ نفر در فیس بوک بکنم. انگار شدم درمانده تایید یک عده آدم که بگویند: «لایک».

نباید خیلی بد بین باشم به نظرم می رسد این کتاب صورت جای خوبی برای تقسیم دانسته ها است. برای حرف هایی که باید زده شود، اما جای بی ربطی هم هست. آدم ها دیگر در حریم ها بی پروا شده اند. راحت کسی می آید و برایت پیام می دهد. شخصی و نا خوشایند و تو باید بپذیری باید بدانی در فیس بوک این رفتار طبیعی است. یکی می گفت عکاسی را می شناسد در تهران که کار و بارش بعد همه گیر شدن وبای فیس سکه شده است. می گفت با یکی شان که حرف می زده برایش می گفته است که نوبت برای عکس یک ماهه می دهد و ملت هم دیگر ابایی ندارند از پوشیدن و نپوشیدن. از شورت و سوتین تا فیگور هایی که بیشتر در پای میله در استریپ کلاب ها مرسوم است.

راوی می گفت دخترک یک صد هزار تومان می دهد و دو تا شات عکس «فیس بوکی» می گیرد. بعد هم باز مانتو به تن می کند و روسری بر سر و وسط دنیای حقیقی گم می شود و می رود تا  شخصیت دنیای مجازی اش را بسازد. خودم هم همین طور شده ام. گاه و بی گاه عکس می گیرم. منتظرم ببینم مردم چه می گویند. دیگران چه حسی دارند. آیا خوش تیپ شدم. عکسم روشن فکری است؟ خودم را خوب توانسته ام جای آدم های خیلی «منور الفکر» جا بزنم:

اردوان روزبه / روزنامه نگار

روشن فکر / منور / کول، با حال

حالا در آستانه چهار ساله گی این دیوار شکسته احساس می کنم عوض شده ام. آدم قدیم نیستم. حرف می زنم و نیاز به حرف دیگران دارم. انگار برای هر رفتار ساده زندگی ام نیاز به تایید دیگران دارم. باید یکی لایک بدهد. اصلن توجه کرده اید ما دیگر محتاج لایک شده ایم؟

دیروز از پنجره دفتر که رو به دو برج بلند است عکس می گرفتم بعد داشتم توی دوربین نگاهش می کردم، باور می کنید می گشتم ببینم چند تا لایک دارد؟ انگار شده ام محتاج لایک مردم. قدیم عکس می گرفتم قایم می کردم. یواشکی در حال و هوایش از لای کتاب و جعبه بیرون می کشیدم دیدی بهش می زدم و باز با راز و رمزهایش می گذاشتم کنار، اما الان عکس می گیرم که زودتر لایک بگیرم. شده ام شرطی به روش قانون پاولوف. انگاری بزاغ دهان سگه ترشح می کند وقتی چشمش به کتاب صورت می افتد.

برایتان بگویم، هفته قبل مایوس شدم. درست دو روز دیپرسیون زده بود در حد تیم ملی. هر پستی روی فیس می گذاردم دو یا سه تا لایک می گرفت. دلم هزار راه رفت. نکند کاری کردم که لیست فرند هایم مرا تحریم کرده اند. نکند دیگر دیده نمی شوم. دیگر آدم ها تاییدم نمی کنند. شاید پیر شده ام، شاید و شاید…

اگر یک دوست جوان به دادم نرسیده بود لابد کار به انتحار هم می کشید. من اشتباه کرده بودم پالیسی یا قوانین صفحه ام را تغییر داده بودم به طوری که شش نفر فقط می دیدند. وقتی او گفت مشکل در کجا بود، چقدر خوشحال شدم. انگار خبر فتح مریخ را داده بودند. یعنی در پوست خود  نمی گنجیدم. من فراموش نشده بودم. من هنوز بودم. من هنوز لایک می توانم بگیرم.

الان این طوری شده ام که اگر در فیس بوک دیده شوی هستی، اگر دیده نشوی نیستی به همین راحتی فاتحه!

عکس های را نگاه می کنم و کامنت ها را:

«هانی چقدر پسر کش شدی…» بعد تو پروفایل «هانی» نگاه می کنی می بینی ازدواج کرده و یه بچه دارد. عکس گذاشته است تا قاچ زین بیرون. زیرش هفتاد و نه تا کامنت است، بعد تو کامنت گذارها که انگار وقتی دکمه های کی برد را می زده اند آب دهان شان رو کی برد ولو بوده است، قیافه ها و احوالاتی را می بینی که اگر مدیر کل اداره ای نباشند، بی شک برای خودشان لابد کاره ای هستند.

«دلربا، زیبا، پاره جگر و بگیر برو بالا» بعد می بینی از دو سر دنیا هستند. ده روز است دوست شده اند. نقطه اشتراک: منهای صفر!

دنیا این روزها برایم با فیس بوک رنگش عوض شده است. حالم بد می شود اما می روم درست مانند تزریق هرویین. مثل مواد مخدر:

«من آلوده ام، آلوده دیگر شدن. آلوده موجی که مرا چون یک تکه کاه با خودش دارد می برد. من آلوده ام. بیمار قرن ۲۱ که محتاج یک لایک است»