«بشور بساب قبل از توفان»

صبح به آرامی بلند شدم، خونه رو آماده کردم، تانک آبو با آب تازه پر کردم، وسایل امداد و نجاتمو گذاشتم تو ماشین. چند ساعت بیشتر وقت ندارم تا پارک ملی میامی رو ترک کنم وگرنه دست بند زده می‌برنم کلانتری. لوله فاضلابو جمع کردمو یک تف به شیشه زدم قشنگ تمیزش کردم، رخت چرکارو فرصت نشد بشورم، اما مثل این خل‌های ده دقیقه مونده به سال تحویل، افتادم به بشور و بساب همچی حشری طور!

دوش گرفتم لباس تمیز پوشیدم بعد دیدم گشنمه رفتم دو تا تخم مرع هم نیمرو کردم انگاری خواستم سیر برم پا کار.

با خودم فکر می‌کردم ساعتای آخر سال جنون تمیزی می‌گرفتیم، همه فکر می‌کردیم الان تمیز نریم تو سال نو گناه کبیره کردیم.

حالا من این احساس رو به گردباد داشتم، تخم مرغ رو خوردم و یه به تخم مرغم هم حواله تندباد دوریان دادم و تف به دنده یا علی مدد!

«روز واقعه، میامی شهر بی‌دفاع»

 

میامی شمالی، فلوریدا – حمید معصومی نژاد رم شایدم قم!
خب عارضم که در این بخش سفر رسیدیم به قسمت های خوش مزه ماجرا. دیشب حدود ساعت ده رفتم والمارت. بقیه سوپرمارکت‌ها یا تعطیل بودن یا خبری برای خریدن نبود. تو والمارت یه چیزایی پیدا می‌شد اما مایتابه و شورت و جوراب.
قفسه‌ها همه خالی، نان و آب تقریبن موجود نیست. مردم موجی آمدن خریدن و رفتن. رسیده به جایی که ملت دارن شیرینی می‌خرن.
یاد جمله ماری انتوانت افتادم که ملت در نبود نان به شیرینی رضایت دادن.
آب های گرون قیمت تر که تا شش برابر قیمتش بیشتر بوده هم رفته. ملت سودا دارن می خرن. کنسرو هم نیسست. هر کسی بار زده دار می ره. قیمت شراب از آب ارزون تر در میاد!
خیابان ها تقریبن خلوته، مراکز خرید هیچ رفت و آمدی نیست.
جلوی پمپ بنزین ها اصلن صفی نیست، چون اساسن بنزینی در کار نیست. همه پمپ‌ها تعطیل شدند. ملت در و دیوار مغازه‌ّها رو تخته کوبی کردن. امشب قرار است روشن بشه توفان آیا مسیریش از این قسمت فلوریدا به سمت بالا می ره یا می زنه دهن مهن همین منطقه رو هم سرویس می کنه.
من طبق دستور وضعیت فوق العاده کانتی مجبورم پارک ملی رو ترک کنم. سعی کردم چند مایل از دریا بیشتر فاصله بگیرم اما این چند مایل فقط شد هشت مایل! یعنی یه چسه دور تر شد.
کمپ جدید با مسوولیت خودتون اجازه می ده بمونید توش. خونه ام رو می رم می‌ذارم اما احتمالن خودم برم تو یک پناهگاه.
روز پر کاری است باید اب و غذا و اب تانکر رو پرکنم و به کار هم برسم.
دوریان، دوریان!
مرده شورتو ببرن که برنامه های منو بهم زدی.
راستی حالا چی بپوشم؟
##HurricaneDorian #FL

«به مناطق جنگی فلوریدا خوش آمدید!»

شهر میامی رفت تو وضعیت فوق العاده، از فردا بعد از ظهر تمام پارک ها تعطیل می‌شن حتا پارک‌هایی که توشون آر وی هست هم اگر ماشین‌ها خارج نشن بعد از توفان دادگاهی می شن.
پمپ بنزین ها صف های صد متری دارن. ملت ریختن تا پشم کف والمارت و فروشگاه های مواد غذایی رو خریدن.
توفان دوریان ظاهرن سرعتش بیشتر از اونی که پیش بینی می‌شه داره به سواحل فلوریدا نزدیک می‌شه. سرعت باد روی دریا حدود ۲۴۰ مایل تخمین زده شده اما این باد با ورود به عوارض خشکی احتمالن تا ۱۴۰ مایل سرعتش کم می‌شه، خیر سرمون کمش تازه ۱۴۰ مایله، فروشگاه‌ها و مراکز خرید تقریبن خالی هستند. پرواز ها ممکنه از فردا شب کنسل بشن.
به مدیره وجیهه پارکی که آر وی ام مستقره می‌گم کی برگردم سرجام؟
می‌گه: زود زود به محض درست شدن اوضاع.
پیرمرد ‌همکارش کنارش وایستاده تا می‌ره می‌گه:
این زود که می‌گه، توفان قبلی سه ماه طول کشید تا در پارک واشد! گفتم اگر خواستی یه فکری برا خودت بکنی.

گزارش گر شما از مناطق در انتظار توفان دوریان!
پ ن: دارم بررسی می کنم کجا دیوار پیدا کنم بتونم برم پشتش موضع بگیرم به فاک نرم! فعلن مهم ترین دغدغه زندگیمه.

 

photo_2019-08-30 16.47.13

«آشپزخانه جهنمی در یک قدمی شما»

 
سال‌ها بود فکر می‌کردم بد نیست گاهی خودمم یه غذایی بپزم برای خودم. تمام این مدت همیشه این فکر یا به تخم مرغ نیمرو ختم شد یا تبدیل شد به سوپ شیلیایی مخصوص سر آشپز که اگر خروس زنده هم تو یخچال بود می‌ریختم توش و بعد آب و فلفل و نمک و هر چی تو دو ردیف اول یخچال بود.
اما سعی کردم یک تغییری، به بهانه این سفر کردن ها، در ماهیت کثیف خودم بدم. کمی بلخره خلاقیت به خرج بدم و به قول رفیق شیرازیمون:
کاکو فقط به جاذبه اتکا نکن!
این شد که گام‌های اولیه رو برداشتم. اول این که غذای بیرون خوردن مداوم حکم «مسهل» دایم العمر داره و دوم این که نمی‌شه که ادم شبی ده دلار بده! واسه چیزی که حداکثر یبوست داشته باشی چهار ساعت تو شیکمت می‌مونه.
این شد که تصمیم گرفتم قدم‌های اول پیشرفت رو بردارم. این که در تصویر می‌بینید سه شب پیش پخته شد. می شه گفت اولین غذای غیر تخم مرغی رسمی منه.
چون من خیلی به غذای سالم حساسم! خیلی خاص شد. استیک با سبزیجات و کمی حموس یا هموس یا حامس یا هم چی چیزی خلاصه.
بیایید با خودتون صادق باشین و راستش رو بگین، به نظر شما از من آشپز در میاد یا باید به زور در بیارم از توش؟
photo_2019-08-28 19.43.04

«چه دوران پر برکتی بود!»

 

مرد مسنی است شاید حدود ۷۵ سال دارد. می‌خواهد سوالی در مورد تزیین خانه‌اش از من بکند و در توضیح تزیین خانه‌اش می‌رود تو گالری عکس‌های موبایلش تا عکس کف حال خانه را نشان می‌دهد. هی ورق می‌زند و عکس‌ها را هم یک زیر نویس می‌آید، دخترکی با بیکینی کنار یک ماشین وایستاده با کف و صابون و قمبل فنگ:
اها! این کارواشیه که می رم.
عکس بعدی یه خانم دارد قر می‌دهد و لباس رشته رشته پوشیده و لباشو غنچه کرده:
اها این مال سفر تازم به پرتوریکوه ببین چه عروسکیه!
عکس بعدی، خانمی با بیل‌چه وسط یه باغچه وایستاده:
این زن سابقمه! هنوزم با هم گاهی یه زیر آبی می‌ریم، زیر آبی؟ فک کن!
عکس بعدی یه حیاط بزرگ است که یه عالمه دختر و پسر و جوان و پیر دور یک میز ایستاده اند:
این خانوادمه!
عکس بعدی یه خانمی دارد با لباس یوگا حرکت‌های عجیب غریب می‌کند:
باور می کنی دوست دخترمه؟ ببین خواستی دوست دختر بگیری از اینا بگیر. اینا چون یوگاه کار می کنن کلن زندت می کنن!
عکس بعدی یه شتر است که این اقا روش نشسته اما ظاهرن یه ثانیه بعد عکس باید لیز خورده باشد به زیر تخم مرغ شتره:
این جا رفته بودیم اردن! اونجا نشد بریم شب گردی، زنه مگه ول کرد این پترا و اینا رو!
عکس بعدی جوانی اش بود، یقه‌ای باز که یه گردن بند پت و پهن انداخته بود، عینک آفتابی و کلاه کابوی وسط یه لشگر دختر با دم و گوش‌های خرگوشی پلی بوی طور، ظاهرن از روی یک البوم قدیمی گرفته شده:
ای ی ی اینم وقتی سی سی و پنج بیشتر نبودم. خیلی شلوغ بودم! یعنی هر کار می‌خواستم می کردم. الان که دیگه خونه‌نشین شدم!
با خودم فکر می کنم عزیزم شما پرونده الانت از ۱۶ سالگی ما پر مایه تره! چه برسه به سی و پنج سالگی، شانس آوردیم اون موقع به تورت نخوردیم وگرنه الان عکس یادگاری ما هم تو آلبومت بود!

همین طور داشت حرف می‌زد و از من جدا شد، فکر کم هم مدل کف خونش تو عکس‌های قدیم فنا شد، هم یادش رفت با من حرف می‌زده…

«وقتی داش آکل غم داشت، هنوز اینستاگرام داشت تو حیاط بازی می‌کرد»

 
دیدن داش آکل را به خیلی‌ها پیشنهاد نمی‌کنم. دنبال نوستالژی و این کارها نیستم. اما داش آکل مرا یاد دوره‌ای انداخت که انگار فقط در کتاب‌های صادق هدایت و فیلم‌های قبل از چرخه تکرار کیمیایی می‌شد یافت.
قصه‌ عاشقی مرد بزرگ شهر به دختری کم سن که هیچ وقت ابراز نکرد. همه می‌دانستند و او به زبان نیاورد تا دشنه در پشت که دم آخر فقط گفت.
روایت روایت آدمی است که کوه است و به قول خودش کمرش را فقط «مرجان» خم کرد.
«داش آکل» قصه عاشقیت آدم‌هایی است که شیفته پروفایل پیکچر نمی‌شن، آدماش به شراب شیراز مست می‌کنن نه شیشه و گل، رقاص‌های رقاص خانه‌هایش به روی نامرد تف می‌کنند و فقط اگر بتونن برای لوطی از ته دل برقصند، اون جایی که هنوز روی «لایو» کسی لخت نمی‌شد و ریمل‌هاش جلو دوربین شره نمی‌کرد، که:
وقتی مرد غم داره یه کوه درد داره…
جایی رقاص شراب‌خانه به چشم‌های آکل زل زده بود که:
اسحاق می‌گفت خاطرخواه تو شدن جرات می‌خواد.
*
فیلمی را نگاه می‌کنم که کیمیایی ۱۳۵۰ ساخته، اما یک یک آدم‌های فیلم خود یک اثر هنری هستند. از فخری خروش تا بهروز خان وثوقی، ای شیر مادرت حلالت بهروز خان که حق داش آکل صادق هدایت رو تو خوب ادا کردی.
*
آکل بعد از دادن حساب و کتاب های خانه حاجی به دست داماد نو رسیده و شب عروسی مرجان، مست کنار دختر رقاص بغض می‌کنه، می‌گه:
کمر مردو هیچی تا نمی‌کنه جز زن، من بودم یه طوطی، حالا بازم منم و یه طوطی، اما نه اون طوطی دیگه اون طوطیه و نه من داشی…
*
انگاری عصر یخ‌بندان بوده اون دوره‌ای که عشق یک مرجان داش آکل یه شیرازی رو می‌کشه، امروز که ملتی بر روی کتاب صورت صبح عاشقند و شب فارغ حتا تاریخ این جور آدما براشون گذشته.
ای داد! بذارید بگویم عاشق ترین آدم فیلم آقای کیمیایی اون زن رقاص میکده ست.
*
جایی مجید آقای ظروف‌چی حاتمی در «سوته دلان» که دست بر قضا همین بهروز خان خودمان است می‌گفت:
بلا روزگاریه عاشقیت…
و فکر می‌کنم راست می‌گفت بلا روزگاریه عاشقیت.
*
گاهی فکر می‌کنم چرا دیگر طوقی و گوزن‌ها، تنگسیر و داش‌آکل تو سینما ردش نیست. کارگردان‌ها مقصرند یا نویسنده‌ها؟
اما فکر می‌کنم دیگر خریدار ندارد روزگار عوض شده، دیگه دورت تموم شده مربی!
 
Screen Shot 2019-08-27 at 02.07.16

«بعد از رفتنش خواب‌هایم همه شاعر بودند»

 
آرش بینش‌پژوه این روزها غم‌گین است. بهت زده از مرگ خواهرش. نگین خواهر آرش هنوز شروع راه تجربه‌های زندگی بود. مرگ نگین ساعت ها مرا در غم فرو برد اما زیاد نگفتم چون نخواستم حتا با هم دلی زیادی به زخم آرش نیشتری بزنم.
می‌دانم رابطه خواهر و برادر شکل متفاوتی است. من هیچ وقت خواهری نداشتم. اما حتا وقتی از تنها برادرم دل‌گیرم باز هم وجودم پر است از حرفایی که فقط به هم می‌گفتیم. حرف‌هایی که حتا وقتی پدر و مادرمان در جدایی‌شان مارا تقسیم کرده بودند به هم می‌گفتیم. پر است از خاطرات مشترک، خندیدن ها و غم‌ها و حتا کینه‌های کودکانه که حالا هر کدام حکم یک قصه زیبا را دارد.
خواهر آرش کوچولو بود و درست از زمان تشخیص تا رفتن چند هفته هم نکشید. امروز آرش نوشته بود که بلخره خواب خواهرش را دیده و این خواب حس واقعی داشته، حال خوبی براش به ارمغان آورده و بعد از دفعاتی که خواب از خاطرش رفته این بار جزییاتش را به خاطر می‌آورده.
 
از این نوشته آرش یاد مرگ یک‌باره و پدرم افتادم مردی که در لحظه مرگ فقط ۵۹ سال داشت. جوان بود و بی خبر از دنیا قهر کرد. من ساعاتی قبل مرگش دیده بودمش، هیچ نمی‌توانستم با خودم مرور کنم که آن چند ساعت که او را دیدم چقدر خوب بود، نمی توانستم باور کنم وقتی در آیینه ماشین پشت سرم نگاه‌اش کردم دیدم هنوز دستش بالاست و چه خدا حافظی بلندی بود…
*
بعد از رفتن بابا، حسم نیمه‌کاره بود. انگاری حرفا و بغل کردن‌ها تمام نشده بود و در بین بهت همه وجودم تمنا بود تا بتوانم یک بار دیگر حسش کنم. بودنش را لمس کنم و بغلش کنم. راهی نبود جز این که شاید در خواب می‌دیدمش. اما هرچه بیشتر من می‌خواستم او نمی‌آمد. در اوج تمنای من انگاری بی میلی می‌کرد. زیاد می‌دیدمش اما با اضطراب و نیمه نیمه، این روایت را از خیلی دوستان می‌شنیدم که باید صبر کنی به موقع به خوابت می‌آید و نزدیک به سه ماه بعد خودم تجربه کردم.
رفقای اهل دل و تجربه این امر را غیر عادی نمی دانستند آن ها باور داشتند وقتش که بشود خوابی خواهم دید، با جزییات و با یک حس واقعی و یک حال خوب که انگار دیدارها را تازه می کند و رفتن را آسان تر. آن خواب برای من سه ماه طول کشید. جزییات خواب عالی بود. پدرم برایم از دل نگرانی هایش می گفت. از ترس هایی که از احوال من داشت، مثل همیشه، در خواب می گفت پسرم مراقب باش!
ساعت ها راه رفتیم و حرف زدیم و بعد به من گفت که صبح شده و وقت بیدار شدن است. اون حتا می دانست که من در خواب با او هستم. راست می گفت صبح شده بود. در خواب از شور و شادی انقدر گریه کرده بودم که بالشت ام خیس شده بود. بعد از آن گاه گاهی می آمد، انگاری دیگر امر پیچیده ای نبود. گاهی که می‌خواست می آمد و می رفت. اما دیگر چند سالی است که رفته، رفته که رفته…!
*
می‌دانم خواب امری پیچیده است. موضوع را از منظر اعتقادی نگاه نمی‌کنم اما یقین دارم خواب یک معبر است، از لایه‌ دیگر درون آدم. به هر روی خواب را باور دارم و فراتر از یک فرایند فیزیولوژیکی می‌دانم. خواب‌ها پیام‌های خودشان را دارند.
من خواب دیدن رو دوست دارم چون اتفاق‌هایش را دوست دارم.
WhatsApp Image 2019-04-17 at 09.11.10
 
 

«حمله به روش جرونیمو به مقر ملکه مورچه‌ها»

روزی که داشتم این آر وی می‌گرفتم صاحبش، البته صاحبش که نه همسایه صاحبش چون صاحب آر وی مهاجرت کرده بود کالیفرنیا، تاکید می‌کرد این «آر وی» هیچ وقت استفاده جدی نشده.
این روزها با پیدا کردن خانه‌ موجودات مختلف، هر روز به حرفش بیشتر پی می‌برم. آقا واقعن هیچ آدمیزادی توش زندگی نکرده!
امروز در راستای پاک سازی همیشه‌گی دو جا سولاخ امام‌زاده تازه پیدا کردم. یکی بین لاستیک پنجره‌ها که ظاهرن خانه برای مورچه‌ها بوده و دوم این که هر از گاهی از تو کولر می‌دیدم یکی کلوخ پرت می‌کنه.
امروز به روش عملیات «جرونیمو» در ابیت آباد پاکستان، به هر دوش حمله کردم و دیدم به به. مورچه ها ظاهرن ملکه‌شون تو کولر زندگی می‌کرده، بالای سقف هم کاخ زنبورا بوده که احتمالن همه کثافت کاری ها و عیاشی‌هاشون رو رو سر من می‌کردن.
پس از تار و مار فکر کردم ظاهرن بنده کاخ رهبران شون رو با خودم حمل می‌کردم. اونم تو این وضعیت اجلاس جی هفت!
photo_2019-08-25 13.23.46photo_2019-08-25 13.23.50

سریال اروتیکی به نام ارتش سری!

روی خط ماژلان (۵)
 
امشب جلوی یک مرکز خرید هم صحبت یه پسر و دختر شدم. هردو از آمریکای لاتین، از آینده شون می‌گفتن از این که با هم اول روی سوشیال مدیا دوست شدند بعد نزدیک تر شدند و الان با هم هستند.
بی پروا از تجربه‌های جنسی شون می‌گفتن، این که چند سالگی با جنس مخالف نه به معنای دنیا کودکی که در نوجوانی رابطه داشتند از حرف‌های مشترکشون و از گردش و تفریح‌های دست‌جمعی و از دست به دست دادن‌ها و احتمال این که دلشون بخواد یه روزی با هم ازدواج کنند، می‌گفتند.
سبک بالی شون برای من یه حس غریب بود. نا خواسته منو برد به سال‌ها پیش. دوره‌ای که هم سن و سال‌های من یا به خاطر دختر بازی کمیته‌می‌گرفتشون و به زور دخترک رو به عقد یارو در می‌آوردن یا تو جنگ کشته می‌شدند و یا آش و لاش بر می‌گشتند. یادم از دیوار بلندی افتاد که دور ما کشیده شد.
یادم از غوره نشدن‌هایی که یه باره مویز شدیم…
*
یک بار عباس کیارستمی در یک جلسه گفت‌وگو می‌گفت: فشار باعث خلاقیته.
دهه شصت دوره‌ی اوج همین خلاقیت‌ها بود. دوره‌ای که نه موبایل بود و نه اینترنت، ملت برای تلفن بازی یا دو زاری تو جیب شون داشتن یا اگر می‌خواستن عیونی دختر بازی کنن دم مغازه بقال از تلفن پنج زاری که می‌گفتن تلفن سکه‌ای زنگ می‌زدند.
اون دوره اوج ابراز علاقه برای یه سری پسرا و دخترا نامه نوشتن بود. البته اگر رماتیک بودن وگرنه ته خلاقیت متلک پرونی با موتور هندا ۱۲۵ «گوجه‌ای» و شلوار شصت ساسونه و مانتوی اپل دار که دخترا رو شبیه گلادیاتورها می کرد و دلبری‌ها و دل دادن های یواشکی خیابانی زیر سایه «کمیته محترم انقلاب اسلامی» بود
*.
تو این دهه یکی دو تا سریال اخر خلاقیت بود به دو دلیل:
اول این که یه عده بنده گان خدا کارشون دوباره نویسی سریال‌های خارجی به روایت اسلامیزه شده که خودش در نوع خودش یه خلاقیت کم یاب و شاید نایاب بود، چون از یک زن در یک فاحشه خانه یک دختر در مزرعه می‌تراشیدند.
دوم خلاقیتی که یه عده به خرج می‌دادند تا از وسط اون روایت شارع پسند اصل قصه‌رو بکشند بیرون. داشتم هم کلاسی و هم صنفی‌هایی که در خون‌شون میزان «تستسترون» چنان بالا می‌رفت که خلاقانه پس از بیرون زدن از گوش و حلق و بینی به تصویر سازی از همان سریال های اسلامیزه روایت سومی باز به مراتب از اصل سریال اروتیک تر در می‌آوردند و در جمع بچه مدرسه‌ای ها تو زنگ‌های ورزش یه جا ملتی را اسیر و عبید خودشون می‌کردن که بعلههه ما یه دایی داریم اینگیلیسه برامون قصه‌شو تعریف کرده…
*
یکی از این خلاق خانه‌ها سریال «ارتش سری» بود. داستانی بر پایه واقعیت از یک گروه مخفی پارتیزانی که در قالب یک رستوران در بلژیک به فرار خلبان های انگلیسی پس از سقوط کمک می‌کردند و بقیه قضایا.
در این میان یه سری زیبا رویان، علی رغم این که تمام سریال به دست با کفایت کارگردان‌های تلوزیون جمهوری اسلامی تغییر می کردن، دیگر قابل دست کاری نبودند. از جمله «مونیک دوشان» از همین آدم‌ها بود.
هم‌کلاسی داشتم که ترکیبی از خلاقیت و تستسترون بود و البته شاگرد زرنگ. این پسر عاشق مونیک شده بود. گاهی چنان با دقت برایم این آدم رو آنالیز می کرد که حتا تا رنگ لباس زیر این خانم رو با استدلال توضیح می داد.
مونیک بخشی از سال های جوانی اون بود. برایش شعر گفته بود، جایی از دفترچه خاطراتش به اون اختصاص داشت و لابد رویای شبانه اش. اون ‌آدم بعد ها از ایران رفت و دست بر قضا ساکن بلژیک شد و یه بار ازش پرسیدم هنوزم مونیک رو می‌خواد. به گفت:
«اون مونیک بخشی از زندگی نوجوونی منه، اگر این‌همه مونیکی که امروز تو بروکسل می‌بینم یه چهارمشو تو شهرومون دیده بودم، دیگه اونقدر بیدار خوابی تو نوجونی نمی‌کشیدم!»
*
عباس کیارستمی راست می‌گفت. فشار و سانسور با خودش خلاقیت آورده بود.
امشب یهو یاد ارتش سری افتادم و روزهایی که دنیا نوجوانی خیلی از ماها توش حل شد. خیلیایی مثل من که نتونستن اونقدر خلاق باشن که با اون تصویرها زندگی کنند و یه باره از سن کودکی پریدن به میانسالی.
 
پ ن: خانم توی عکس مونیک نیست اما چون عکس خوشگل مونیک رو نیافتم به یک زیبا روی دیگه در این سریال به طور سمبلیک! بسنده کردم.
DmbDoo8XcAEQNbf

«موضوع انشا: از مورچه‌ها چه می‌آموزیم؟»

روی خط ماژلان (۴)
من هر یک‌شنبه چون وقت بیشتری دارم خونه تکونی می‌کنم. خونه که می‌گم هم یه غربیل جا است. هیچ چیزی به قدر پاک‌سازی و مرتب کردن و تمیز کردن و منظم کردن به من حال مفصل نمی‌ده.
اما بذارید به یه نکته هم اشاره کنم. مدتی است که مورچه‌ها به طور رسمی و نشان دار ترتیب مارو داده اند. یعنی در مرزهای این که اگر تو غذام تا ده تا مورچه ببینم حله و خوردنش هم دیگه اذیتم نمی‌کنه.
هر چی سم و اسپری و کوفت و زهرمار هم زدم فایده نکرد. راستیتش رضایت به کشتن شون هم ندارم اما دیگه خیلی خودمونی شدن و شبا گاهی بس که می کنن خوابم نمی‌بره.
این حضور مداوم شون در تمام راه‌ها و جاها کم کم برام شد یه مساله چون این ها تعدادشان فراتر از هزار تا مورچه مسافر بود. باید خانه می‌داشتند جایی که غذا جمع کنند و بچه پس بندازند و خوش و خوشحال شب های تعطیلی پارتی بگیرند.
برگردم سر امروز. وسط سابیدن وشستن و جارو کشی و دور انداختن شیشه خیارشور شیرین که دیگه از قیافش حالم بد می‌شد، امدم مثل همیشه چرخ‌ها و جک و اب‌گرمکن و بقیه چیزا رو بیرون چک کنم شانسی زیر ماشین دیدم یه خط از مورچه ها به شدت در حال تردد هستند.
سر خط رو گرفتم دیدم یه جا پشت سپر مفقود می شن. بیشتر دنبال کردم و رسیدم به لاستیک زاپاس پشت خونه.
این زاپاس ما رویش یه روکش دارد، باز کردم و دیدم بله بله به باغ وحش روزبه خوش آمدید! اجتماع میلیونی مورچه‌های همیشه در صحنه در پشت خانه ما!
همه چی هم توش بود، لانه زنبور تا خانه عنکبوت‌های مدل دار و طرح های خال خالی تا یک مجموعه از علف خشک و گل که مورچه ها در ان امپراتوری شان را ساخته بودند.
راستش دروغ نباشه یه نیم خیزی به عقب ورداشتم چون گفتم شاید یه مار بوا یی چیزی هم بیوفته بیرون.
نتیجه این که پس از یک عملیات پارتیزانی با دست‌کش، سم و حشره کش و گاز انبر و فلفل و نمک تنقیه که افتادم به جان‌شان از امروز امیدوارم دیگه روزی ده تا مورچه نخورم. ای بمیرین که باعث بانی تمام این دل دردهای من شما بیشعورا بودین.
اما یادمان باشد در این انشا نتیجه می‌گیریم.
«درست همان‌جایی که توقع نداری محل خوردن ضربه به تخم مرغت است. پس هیچ سولاخی را دست کم نگیر شاید که مورچه توش خفته باشد!»

«مشنگ‌ها ایستاده می‌میرند!»

روی فرکانس ماژلان (۳)

یعنی یه صندلی مرتب ندارن! نیگا، عین اتوبوس می‌مونه صندلی‌هاشون. اوووی آدم چندشش می شه.

تازه سرویس هم که دیگه هیچی، یه مشت «Ass Hole» رو گذاشتن این جا که سرویس بدن. یه قهوه درست می‌کنه انگاری داره کار محیر العقول می‌کنه، فکر می‌کنه روی استیچ داره استریپ تیز می‌کنه. آدما رو ببین؟ همه انگاری صبج پاشدن حتا یه دوش نگرفتن مخصوصن زنای بی آرایش اوووی.

سرشو میاره جلو تر می‌گه اینا این بغل دستی من. یک دختر باریک اندام است با فاصله دو متر، بوی غذای محلی که خورده از یک مایلی میاد.

حالا تو چی کار داری می کنی؟

دارم دنبال یه پریز می گردم اداپتور لب تابمو بزنم.

اینا یکی اینجاست درست زیر کون!من! می‌گم مرسی از بغلی استفاده می‌کنم بذارید کونتون در آرامش باشه. می‌گه ببینم پس کله قرمز! «Redneck» این جا چی می کنی؟

اه! چرا این برق لب تابم قطع شد؟ بیا یا نگاه کن ببین ایرادش چیه؟

می‌گم آمدم قبل شروع کارم یه سری درس و مشق دانشگاهمو انجام بدم در ضمن من رد نک نیستم!

می گه پس کله‌ات که قرمزه پس هستی 🙂 هار هار می خندد.

اِ چرا دوباره برق لب تابم قطع شد؟ بیا نگاه کن ببین ایرادش چیه؟

نگاه می کنم سیم اداپتور جدا شده. درست می‌کنم. کلاه سرش مال کهنه سربازان نیرو دریایی آمریکاست. می پرسم نیرو دریایی؟

می گه نه!

می پرسم کهنه سرباز؟ می گه نه!

می گم پس کلاه چی می‌گه؟

می‌گه هیچی نمی‌گه! می ذارم سرم وقتی پلیس می‌گیره منو فک می کنه کهنه سربازم ولم می کنه! باز هار هار می‌خندد.

می پرسم هر روز میای این استارباکس؟ می‌گه اره. کارهای اداری مو دور از چشم زنم انجام می‌دم. پوکر بازی می کنه!

می‌نشینم. هنوز غر می زند. از در و دیوار شاکی است. می‌پرسم اگر استارباکس را دوست نداری چرا میای؟

سرشو میاره جلو تر دم گوشم، که هی تف می کنه تو گوشم، می گه:

یه راز دارِ این استارباکس. می‌دونستی یهودیا تو قهوه شون یه چیزی می‌ریزن که آدم معتاد قهوه استارباکس می‌شه؟

می‌شینم سر جام، می‌خواستم کارهای مدرسه رو انجام بدهم اما دیدم حیفه در مورد این ابر موجود چیزی ننویسم.

فقط مونده بود بگه: اه! با این نوناشون!