خبر تکان دهنده و کوتاه است: معاون پیشگیری از آسیبهای اجتماعی سازمان بهزیستی میگوید سال ۱۴۰۱ برای پیشگیری از خودکشی به هفت میلیون نفر سرویس ارايه شده است و انجمن علمی روانپزشکان میگوید خودکشی در بین هنرمندان، متخصصان، روشنفکران، پزشکان و دانشجویان رو به افزایش است.
در کلامی ساده مفهموم این دو گذاره این است که از حدود هر یازده ایرانی یکی به خودکشی فکر میکند و عمده کسانی که در ایران به مرگ خودخواسته فکر میکنند از الیت جامعه هستند. این میتواند غمانگیز ترین خبر برای کسانی باشد که بر سر قدرت نشستهاند و ۴۴ سال قبل گفتند آمدهاند تا کرامت انسانی را احیا کنند.
همین چند روز پیش بود که کیومرث پوراحمد کارگردانی که به امیدواری شهرت داشت خود را حلقآویز کرد. مرگ این کارگردان سمبل یک رویداد تاریک در یک اجتماع است:
بن بست…
امروز در مورد جامعهای صحبت میکنیم که فقط در سال گذشته ۲۰ هزار کودک زیر ۱۵ سال در آن ازدواج دادهشدهاند! جامعهای که نرخ برابری پول ملیاش با دلار ظرف یک سال نزدیک به صددر صد کاهش داشته. جامعهای که تورم بالای شصت درصد را تحمل کرده. جامعهای که مردمانش برای یک کیلو گوشت باید نیم میلیون تومان بپردازند. جامعهای که بهای اجاره خانه تا دویست درصد فقط در ظرف یکسال افزایش یافته.
ایناها همه قصه یک جامعه غمگین نیست. جامعهای که جوانش برای رقصیدن دستگیر میشود، برای خندیدن، برای روسری اجباری، برای نوشتن، برای عکس گرفتن جوانان پویایش دستگیر و شکنجه میشود و برای اعتراضات مدنی گلوله در چشمش شلیک میکنند. جامعهای که قشر متوسطش هر روز لاغر تر میشود و فقیرانش برای یافتن فقط یک لقمه نان باید سطلهای زباله را کندوکاو کنند. جامعهای که بر اساس آمار ۳۷ درصد از آن در فقر مطلق است.
جامعهای که سرمایهای به نام امید در آن هر روز بیمعنا تر میشود. جامعهای که حکومتش برای بقا دست به هر اقدامی برای افزایش خمودگی و افسردگی همه اقشارش میزند.
جامعهای که درش قیمت نان صد برابر شده اما قیمت قرص روانگردان به نرخ همان بیست سال پیش در دست رس است.
این جامعهای که ما در موردش صحبت میکنیم بر اساس آمار، یکی از غمگینترین مردمان را در جهان داراست.
راستی چرا نباید در این جامعه هفت میلیون نفر به خودکشی فکر کنند؟ تنها بارقه امید ،جوانان و نوجوانانی هستند که در میان این روزهای پر از اندوه از نسلی دیگرند. از نسلی که سعی میکنند از میان خاکستر برخیزند تا شاید با بیرون کردن دیو دوباره خانه را خوشرنگ کنند.
سال پیش این روزها در کیيف بودم. شهری پر از نگرانی، پر از ترس اما مقاوم.
کمتر از پنج کیلومتر در بعضی مناطق ارتش روسیه با شهر فاصله داشت.
نیروهای مقاومت شهری در کنار ارتش خیابانها را بسته بودند. صدای موشکها درست از بالای سر شنیده میشد.
صحبت از سقوط بود اما شهر در رفت و آمد بود. صحنهای که میدیدم این بود ماشینهایی کنار پل ها میایستادند و شهروندهای عادی از آنها پیاده میشدند و جعبههایی پر از شیشههای آبجو کنار پل رها میکردند و میرفتند.
یک بار وقتی جلوتر رفتم، دیدم اینها در اصل آبجو نیست، بلکه کوکتل مولوتوف است. مردم در خانهها خودجوش میساختند و میآورند کنار پلها میذاشتند که در صورت سقوط شهر، نیروهای دفاع مردمی تانکها را روی پلها زمینگیر کنند.
یادم مییاد شب پر موشکی بود و من بعد گزارش روزانه زنده، دیدم از گشنگی نا ندارم. تیمی که همراهم بود از استرس هر کسی یه گوشه کز کرده بود و من به یک خوراک سوسیس مشتی فکر میکردم.
حالا از اون روزها یک سال میگذره. روسیه نتونست کییف رو بگیره، با مقاومت مردمی و ایستادن ولودیمیر زلسکی بعیده ولادیمیر پوتین تصرف اوکراین را با خود به گور نبره، حتا با پهپادهای شاهد جمهوریداغون اسلامی…
چهارم فوریه، رییس جمهوری ایالات متحده وارد پایگاه هوایی هانکوک فیلد میشود. خبرها میگویند بالنی که روز ۲۸ ژانویه برای اولین بار بر فراز آمریکا دیده شده حالا به پایان راه نزدیک میشود. به نظر میرسد بایدن برای نظارت بر این عملیات وارد میدان شده. درست ساعت ۲:۳۹ دقیقه عصر یک یک جت جنگنده از پایگاه اندروز در ویرجینیا به سمت سواحل کارولینای جنوبی حرکت میکند. پیشتر دست کم سه فرودگاه در منطقه بسته شده. گارد ساحلی به کشتیها هشدار داده که از منطقه عمومی فاصله بگیرند. حالا بالنی که باعث لغو سفر آنتونی بلینکن وزیر خارجه آمریکا به چین شد، در حریم آبی آمریکا با موشک منهدم میشود. بالنی که از آلاسکا و غرب آمریکا از بخشهای مهم نظامی و استراتژیک این کشور عبور کرده و شرق رسید. بلینکن گفت: حضور بالن «نقض فاحش حاکمیت ملی آمریکا و قوانین بین المللی» و یک «عمل غیرمسئولانه» است. اما چین میگوید این بالن فقط یک پرنده هواشناسی است که بر روی خاک آمریکا منحرف شده است. انحرافی که باعث شده است بر فراز پایگاههای موشکی آمریکا در آلاسکا و چند ایالت دیگر عبور کند. دولت میگوید دستور برای انهدام آن روز چهارشنبه توسط شخص بایدن داده شده بود اما ارتش منتظر فرصت مناسب بوده است. اما به نظر میرسد این اولین و آخرین بالنی نبوده که چین بر روی کشورهای مختلف رها کرده است. گزارشها خبر از دیده شدن بالنی مشابه در آمریکای لاتین میدهد. اما بررسیهای بعدی نشان میدهد از این دست بالنهای نظارتی چینی بر روی بیش از ۴۰ کشور در پنج قاره دیده شده. تصاویری که با وضوع بالا توسط هواپیمای یو ۲ از این پرنده گرفته شده، نشان میدهد که این بالنها قابلیت انجام عملیات جمعآوری سیگنال و دیتا را دارا هستند. نیروی دریایی آمریکا اعلام میکند تجهیزات این بالنها با بالنهای هواشناسی ناسازگار است. اطلاعات حالا نشان میدهد این بالنها توسط یک پیمانکار ارتش آزادیبخش چین ساخته میشود، و تحلیلگران نظامی میگویند اغلب پرواز آنها با نظارت ارتش چین انجام میشود. اما مائو نینگ، سخنگوی وزارت خارجه چین، این روایت را بخشی از جنگ اطلاعاتی و مهندسی افکار عمومی دانست که ایالات متحده علیه چین به راه انداخته است. اما به نظر میرسد قصه این جا ختم نشده، روز جمعه دهم فوریه آمریکا یک شیناشناس پرونده دیگر را در آلاسکا شناسایی و منهدم می کند، روز یازدهم فوریه جاستین ترودو اعلام میکند از آمریکا خواسته تا یک شی ناشناس پرونده دیگری را بر فراز منطقه یوکان در شمال غرب این کشور ساقط کند. شی استوانهای شکل و پرنده که فرماندهی دفاعی هوافضای امریکای شمالی میگوید آن را تحت نظر داشته است.
حالا روز یکشنبه هم پنتاگون تایید کرد یک شی پرونده را دیگر بر فراز دریاچه هورون ساقط کرده است. ژنرال پات رایدر سخنگوی پنتاگون میگوید این شی تهدید نظامی محسوب نمیشد اما میتوانست خطر آفرین باشد. شی هشت ظعی که تارهایی از آن آویزان بوده است.
سه شی پرنده ناشناس در سه روز. یک منبع به سیانان گفته است افزایش شناسایی این قبیل اشیا پرونده میتواند ناشی از افزایش سطح فیلترهای شناسایی فرماندهی دفاع هوا فضای آمریکا پس از بالن چینی باشد. اما نگرانیهای به نظر میرسد بیشتر از افزایش سطح فیلتر اشیا پرونده توسط این فرماندهی باشد. ژنرال پت رایدر، سخنگوی وزارت دفاع آمریکا، به خبرنگاران گفته است که به عقیده پنتاگون بالنهای مشابهی در دوران قبل و ترامپ هم بر فراز آمریکا پرواز کردهاند. اما این ژنرال جزییات بیشتری ارایه نکرده. گرچن ویتمر فرماندار میشیگان اعلام کرده که گارد ملی در وضعیت آماده باش قرار گرفته است. مایک ترنر، رئیس کمیته اطلاعات مجلس نمایندگان آمریکا روز یکشنبه گفت که او نحوه سرنگونی اشیا ناشناس بر فراز حریم هوایی آمریکای شمالی را در روزهای اخیر، به این اشیا عبور از کشور ترجیح می دهد. اگر چه تیمهای تحقیق در زمینه این پرندههای ناشناس میگویند برای توضیح دقیق در مورد ماهیت آنها زود است اما به نظر میرسد شاخکهای سیاستمداران آمریکایی تکان خورده. آیا این اشیا عرض اندام چینی در میانه یک تنش با آمریکا است؟ و یا این تحرکات میتواند آغازی بر یک جنگ سرد دیگر باشد؟
راه بلدم در اورشلیم یک استاد بازنشسته دانشگاه فرانسوی بود که سالهای بازنشستگی را در این شهر میگذراند. ویکتور که هر قسمت شهر را با هیجان معرفی میکرد، مرا برد به سمت درب ورودی مسلمانان در مسجد القصی. او توضیح داد که چون مشخص است که مسلمان نیست، مجبور است مرا تنها بگذارد و من خودم بروم داخل. راستش را بخواهید من هم از نظرهایی مشمول نمیشدم، اما وسوسه دیدن و عبور از درب مسلمانان مرا به سمت ورودی که سه سرباز اسراییلی ایستاده بودند هل داد! یکی از آنها دختر کم سنی بود. این طور مواقع ممکن است خانمها کار آدم را زودتر راه بیاندازند. گفتم میخواهم وارد شوم تا شروع به صحبت کرد، سربازی که مسلسلاش را از پشت آویزان کرده بود با پرخاش جلو آمد و گفت اجازه ورود ندارم! کلک گفتوگو با یک خانم در نطفه خفه شد و مجبور شدم به سرباز پسر بگویم میخوام برم مسجد. سرباز گفت، مسلمان نیستی و اجازه نداری. گفتم من مسلمان زاده هستم و ایرانی! گفت از قیافه ات معلومه ایرانی هستی! اگر تو ایرانی هستی من هم اهل زنگیارم! برو آقا کار درست نکن! گفتم من واقعن ایرانی هستم و مسلمان زاده ام. طرف گفت خیلی خب، پس زود «فتیخا» را از بر بخون! راستش هر چی فکر کردم نفهمیدم فتیخا اصلن چی هست، می خورن یا میمالن. گفتم نمی شه بریم گزینه بعدی؟ با خشم گفت بازی نکن با من برو کنار وایستا الان وقت نماز است، ده دقیقه دیگر وایستی دستگیرت میکنم. – آمدم پیش ویکتور، البته دماغ سوخته! گفتم سوالی کرد که نفهمیدم! گفت ازت پرسید فتیخا را بخوانی؟ گفتم آره اما اصلن نمیدونم چیه هست این فتیخا! گفت سوره حمد است. من که نمیتوانستم جلوی خودم رو بگیرم و سر یک سوره حمد ناقابل پشت در پر حاشیه ترین مسجد دنیا بمانم دوباره برگشتم. با غرور به پسرک گفتم تو با لهجه گفتی، من نفهمیدم حالا میدونم چی میخوای. گفت بخون: یاد محمد دم غار حرا افتادم که بهش گفتن اقرا! راستیتش من نمی دونم چرا جو غار حرا دم در مسجدالاقصی گرفت منو، شروع کردم همچی غلییظ: اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ الَّذِي خَلَقَ . خَلَقَ الْإِنْسَانَ مِنْ عَلَقٍ
هر چی فکر کردم بقیهاش یادم نیامد!
سرباز اسراییلی که یه عجب اسکولی هستی خاصی تو چهرهاش بود، گفت پاسپورتتو بده به من! گرفت و منو ورداشت برد پیش فرماندهاش که یک سرباز مدرج (درجهدار منظورم) بود و به عبری چیزی گفت. فرماندهاش که داخلتر در خود دهلیز یک اتاقک داشت، گفت تو آمریکایی هستی چرا میگی ایرانی؟ تازه ایرانی باشی اسمت که معلومه مسلمون نیستی، سر چی داری چونه میزنی؟ گفتم به الزام که ایرونی ها اسمشون حسن و محمد که نیست، دوم این که من مسلمون زادهام! جناب فرمانده گفت باشه به یه شرط میذارم بری! نماز ظهر رو این جا یه دور کامل جلو من بخون! این جا دیگه راستش جلو خندهام رو نتونستم بگیرم. گفت، نمازتو بخون چرا میخندی؟
گفتم عجب پارادوکس خنده داریه که من بیدین! جلوی مهم ترین مسجد مسلمونا باید جلوی یک یهودی نماز بخونم تا برم تو! خندید گفت دیدی گفتم مسلمون نیستی! برو پی کارت کار دست ما نده…
– بیرون که آمدم سرباز دختر جلو آمد، دوستانه صحبت میکرد. دیگر تو نگاهشون خشم نبود یا بود من حالیم نبود. برایم توضیح داد که تو قیافه ات به مسلمان نمیخوره، آمریکایی هم هستی، بری تو یا فردا یک تظاهرات به راه میافتد که ته اش خون و خونریزی است یا خودت رو تو مسجد میزنن لت و پار میکنن فردا ما باید جواب سفارت آمریکا رو بدیم.
من نمیدانم اما ظاهرن این قصه پیشتر بارها اتفاق افتاده بوده. خلاصه حال جالبی بود این پارادوکس وسط چهارراه ادیان در اورشلیم….
درست در روزهایی که کنسرتهای خوانندگان حتا در وسط اجرا لغو میشود، صدای محمدرضا شجریان شنیدنش از صدا و سیما سالها ممنوع است، حجاب ابزار نشانه رفتن آرامش مردم شده و غم معیشت موجی از افسردگی اجتماعی را به راه انداخته است، خبرگزاری فارس، خبرگزاری وابسته به سپاه، تیتر میزند: «آمریکایی سرود سلام فرمانده در هیوستون، ایالت تگزاس آمریکا اجرا و منتشر شد» و حسن نصراله روز سوم مرداد در گفتگویی با شبکه المیادین میگوید: «حمله به سرود سلام یا مهدی (سلام فرمانده) هم با حمله به محیط مقاومت، ارتباط دارد. نسلی که در این سرود شرکت کرده است، اسرائیل را میترساند و نگران میکند.»
سلام فرمانده سرودی است که ابوذر روحی اجرا کرد و اولین بار ساعاتی پیش از نوروز ۱۴۰۱ از تلوزیون جمهوری اسلامی با مضمونی ایدیولوژیک بدون نام ایران، با تفکری تندرو و مذهبی شیعه با خوانش کودکان منتشر شد. سرودی که مضمونی نظامی دارد. سرودی که توسط کودکان خوانده میشود. سرودی که با حمایت حاکمیت اجرایاش به مدارس و هیتها کشیده شد و پس از آن از مرزهای ایران عبور کرد و به کشورهایی رسید که به نویی جمهوری اسلامی در آنها نفوذ داشت. المنار اشاره میکند که سرود سلام فرمانده در کشورهای نظیر سنگال، کشمیر، ترکیه، فلسطین، سوریه، عراق و بحرین و پاکستان به زبانهای مختلف منتشر شده است.
این سرود در استادیوم یکصد هزار نفری آزادی نیز بازخوانی میشود. در ایامی که مردم آبادان از فروریختن متروپل در خیابانها اعتراضشان را فریاد میزدند و بازنشستگان تامین اجتماعی جلو این سازمان برای افزایش حقوق ناچیزشان تحصن کرده بودند.
اما جمهوری اسلامی بازخوانی این سرود را یک موفقیت میداند. این سرود را نشانه عمق نفوذ خود در شرایطی مینماید که در بدترین شرایط اقتصادی چهار دهه گذشته است، افزایش چندین صد درصدی تورم در کالاهای اساسی و مواد غذایی بیداد میکند و در یک انزوای جهانی هر روز از برجام که تنها امید به اتصال به جامعه جهانی است، فاصله میگیرد.
محمد مهاجری یکی از فعالان رسانهای اصولگرا در جایی مینویسد «برخی طرفدارانش آن را تا حد اینکه الهام از سوی خداوند است بالا بردند، اما نکته در اینجاست که سازمان ها و نهادهای رسمی و نیز صداوسیما آنقدر در تبلیغ این اثر، اسراف به خرج داده اند که آن را از چشم انداخته اند و بدتر اینکه چنین جاافتاده که “سلام فرمانده” یک کار حکومتی است»
حالا فارس میگوید سرود سلام فرمانده در نسخهای آمریکایی در شهر هیوستون تگزاس در آمریکا اجرا شده است. این سرود با هماهنگی یک مرکز اسلامی در این شهر اجرا میشود. درست مانند سایر مناطقی قبلی چرا که در واقع جریان بازخوانی این سرود یک حرکت خودجوش مردمی نیست بلکه در همه موارد یک مرکز یا سازمان هماهنگ کننده برگزاری آن بوده است.
حالا جمهوری اسلامی بازخوانی این سرود توسط کودکان را یک برگ برنده میداند. کاری که مسبوق به سابقه است. جمهوری اسلامی با همین شیوه و تفکر و با استفاده از شور و انرژی نوجوانی در کنار بری بودن از نگاه سیاسی این طبقه سنی پیش از این نیز کودکان را تشویق به حضور در جبهههای جنگ کرد.
هشت سال جنگ ایران و عراق که بسیاری از گردانها را همین «کودک سربازان» تشکیل میدادند. کودکانی که پر از شور و احساس بودند، بچههایی که با لبخند بر روی مین میرفتند تا «فدای رهبر» شوند. آنها تصویری جز آنچه که ماشین تبلیغات سیستم تزریق میکرد از مفاهیمی مانند زندگی، امید، فردا و یا نوجوانی نداشتند. تصاویری که هر روز وعده رفتن به بهشتی موهوم را میداد.
حالا جمهوری اسلامی باز در مخمصه است. از همه طرف فشارها افزایش یافته است. دوباره کودکان دهه نودی با علاقه این سرود را میخوانند، سرودی که کلماتی مانند «فرمانده»، «فراخواندن»، «سردار»، «قیام»، «تمام کردن کار»، «سربازان گمنام» به دنبال یک جریان پروپاگاندایی به شعر کشیده شده و روح کوچک و ساده این کودکان درکی از یک یک این کلمات و بار خشونتبار آن ندارد.
به عکس مروجان این سرود و حامیان آن بهتر از هر کسی میدانند که به دنبال چه هستند، از شبکه محلی مازندران، تا مرکز اسلامی هیوستون تگزاس.
اما سوال اینجا است: آیا بار دیگر این بازی جمهوری اسلامی میتواند کارکرد عملی داشته باشد و باعث به خاک و خون کشیدن کودک سربازانی شود که با باور و اشتیاق و شور در هشت سال جنگ روی مین جان دادند؟
جفری اپستین توی پول غلت میزد درست تا روزی که سال ۲۰۱۹ تو زندان یهو خودکشیده شد. ژاک لوک برونل، رفیق اپستین تا خرتناق در پول بود، او کسی بود که بهترینهای مدلینگ اروپا را شناسایی میکرد، او نیز تا قبل این که جنازهاش در یک سلول در فرانسه پیدا شود از هر چیزی که میخواست بهره میبرد.
رفیق سوم این حلقه، اشراف زاده انگلیسی گیلین مکسول هم دست کم از چیزی که داشت باید راضی میبود. اما پیشه پا اندازی یا همان «جاکشی» را برای اپستین انتخاب کرد. اما اینها تا ته کثافت رفتن، دختر بچههایی که طعمه این میلیونر میشدند. برای من درک این موضوع سخت است که آدمی زاد دنبال چیه. پول؟ شهوت؟ ثروت؟ قدرت؟ کجا خط پایان خواستههای آدمه؟
ته این نمیفهمم نامه باید بگم نمیدونم اگر هر کدام از ما جای یکی از این آدمها بودیم چه میکردیم.
—
در حالیکه پیشبینی میشد گیلین مکسول اشراف زاده انگلیسی در دادگاه دست کم به پنجاه و پنج سال زندان محکوم شود. روز سهشنبه ۲۸ ژوئن سال جاری دادگاه او را برای بیست سال راهی زندان کرد. خانم مکسول کسی نیست جز پا انداز آقای جفری اپستین، رفیق قدیمی و گرمابه و گلستان دونالد ترامپ، گو این که با کلینتون هم پیاله زده و البته با شاهزاده اندرو پسر ملکه انگلیس هم سر و سری داشته، که در زندان نیویورک در اگوست ۲۰۱۹ یهویی خودکشیده شد.
خانم مکسول ید طولایی در خدمات به آقای اپستین دارد. بیش از دو دهه او دختر بچهها را با وعده، تتمیع و یا تهدید برای رابطه جنسی میلیونیر مشهور پیدا میکرد.
با توجه به نامههای دخترانی که در سن کم با تلاش خانم مکسول در اختیار اپستین قرار گرفته بودند، پیشبینی میشد قاضی آلیسون جی ناتان، برای این رسوایی اجتماعی مدت بیشتری او را زندانی کند. او متهم بود که عضو اصلی حلقه قاچاق جنسی برای میلیونیر نیویورکی است.
تعدادی از دختران که امروز بالغ شدهاند در دادگاه شهادت دادند. آنها گفتند که چطور مورد سو استفاده قرار گرفتهاند و به خانههای امن و میهمانیهای اپستین به واسطه گیلین مکسول برده شدهاند. ژولیت برایانت، یکی دیگر از قربانیان، در بیانیه کوتاه خود نوشت: «به عبارت ساده، گیلین مکسول یک هیولا است.» او میگوید با کابوس سالها زندگی کرده و خوشحال است که امروز عدالت در حق او اعمال میشود. اما وکلای مکسول معتقد بودند او نباید بیش از ۵ سال محکوم شود چرا که «اپستین مغز متفکر و عامل اصلی سو استفاده بوده است.»
اما از سوی دیگر دادستان های فدرال میگویند از سال ۱۹۹۴ تا ۲۰۰۴ مکسول و اپستین با هم برای شناسایی دختران و ترغیب آنها به سفر و انتقال به املاک اپستین با هم کار کردهاند. آندو دختران را به املاک اپستین در نیویورک، منهتن، پالم بیچ و مزرعه او در نیومکزیکو، جزیره خصوصی در ویرجین آیلند و حتا پاریس میبردهاند. در قبال این فعالیت «سالم و حلال» خانم مکسول از یک زندگی مجلل به خرج میلیونر آمریکایی برخوردار بوده. خدمتکاران شخصی، اتومبیلهای گران قیمت و خانهای در نیویورک به ارزش حدودی ۲۳ میلیون دلار.
خانهای که یک قانون ساده و روشن برای مستخدمین و کارکنانش داشت: هیچ چیزی نبینند، چیزی نشنوند، چیزی نگویند.
ماریا فارمر یکی از قربانیان است که حاضر به صحبت در دادگاه شده. او میگوید که در سنین نوجوانی در سر داشته تا یک هنرمند شود. اما این تصور که در سال ۱۹۹۶ او را به واسطه خانم مکسول به ویلای اپستین کشانده ویرانش کرده است. چرا که بعد از آن در سایه ترسی بوده که با تهدیدهای جانی از طرف افراد اپستین شکل گرفته. آنها او را تهدید کرده بودند که در صورتی که صحبت کند به راحتی یک روز در نیویورک کشته خواهد شد.
سارا رنسام، یکی دیگر از قربانیان، گفته است که اپستین و مکسول تهدیدش کرده بودند که در صورت تلاش برای فرار از آنچه او «دخمه جهنم جنسی» میخواند، خانوادهاش را خواهند کشت. رانسوم در سال ۲۰۰۷ به بریتانیا میگریزد، اما به قاضی میگوید شواهدی دارد که حتا ۱۰ سال بعد هم اپستین در صدد بوده تا او را بیابد. سارا میگوید سالها از کابوس و افسردگی رنج برده و دو بار اقدام به خودکشی کرده است.
به هر روی روز سهشنبه در حالی حکم بیست سال زندان به گیلین مکسول ابلاغ شد که هنری اپستین در اگوست ۲۰۱۹ خود کشیده شد، جسد همکار دیگر او ژان لوک برونل که اون نیز سابقه تجاوز به خردسالان را داشته، در سلولی در فرانسه پیدا شد و البته با محکومیت خانم مکسول به نوعی پرونده بسته شد. در حالی که وکلای او به حکم بیست سال هم اعتراض داشتند و تاکید می کردند پا انداز آقای اپستین در مدتی که زندانی بوده صدمات روحی زیادی خورده و مورد آزار واقع شده است. ولی به گفته دادستانهای این پرونده خانم مکسول لایق مجازات بیشتری بوده چرا که هیچگاه به طور جدی از رفتارش با دختر بچههایی که برای اپستین شکار میکرده اظهار پشیمانی نکرده است.
Deborah Blohm, Jeffrey Epstein, Ghislaine Maxwell and Gwendolyn Beck at a party at the Mar-a-Lago club, Palm Beach, Florida, 1995. (Photo by Davidoff Studios/Getty Images)
ما تو مدیریت ساختمون مون یه مردی داریم که اریک نامی است. این بابا یک پدیده است. یک موجود سراسر منفی و به صراحت مخل آسایش مردم. به خصوص اگر طرف احساس کنه که شما مهاجر متاخر هستید و نه متقدم کلن بنا رو میذاره بر بیشعوری. از غلط جواب دادن تا پرت و پلا گفتن و حتا مسخره کردن. پارسال حدودهای ماه سپتامبر بود که دیدم خوش بو نیستم! بعد دیدم ااا ادوکلنم تموم شده. از اون جایی که من در کل ادم پول زیاد به این قر و فر ها بده نیستم. یه دیل خوب پیدا کردم و دو تا با هم گرفتم. به روش سوتین! یکی بخر دو تا ببر! القصه منتظر شدم که ادوکلنها برسه تا با بوی تازه ام چٌسی بیام. پست یه روز زد که بسته ات رسیده. رفتم دیدم نرسیده و دست برقضا دوباره خوردم به طور این اریک شاسکول و تهی از شعور. بهش گفتم بسته داشتم زده رسیده اما نرسیده، اینم زرت گفت به ماچه! برو یقه پست رو بگیر! خلاصه قصه طولانی رو کوتاه کنم. با شرکت عطار (عطر فروش) تماس گرفتم خشم و شور و شهوت و داد و اینا که وقتی پست بسته میاره این جا باید تحویل بده و نداده و از طرفی اریک ما هم بیشعوره تمام قده در نتیجه من دارم بوی گنگ می گیرم و اگر طرفدارانم رو از دست بدم تقصیر شماست. یارو هم یه پایین بالایی کرد و اخرش گفت: اقا ما پولتو پس می دیم که از ما راضی باشی. گفتم اومدیم یه سال دیگه پیدا شد تکلیف چیه؟ گفت اگر پیدا شد نوش جونت! هدیه حسابش کن. — القرض این که این خشم من باعث شد برم با مدیریت ساختمان صحبت کنم و پنبه این اریک رو به روش معنوی و مادی بزنم چنان چه هنوز وقتی از دور منو می بینه سلام می کنه. اما ساختمان ما چند ماهی است مدیریت فشلش که دو تا سور به جمهوری اسلامی می زد عوض شد. دیروز یک ایمیل گرفتم یه بسته داری بیا پایین. رفتم دیدم تیم دفتر کلن عوض شده. یه پسر درشت و غول طور با مزه ای امد که ما یه سری بسته بی صاحاب داریم که فکر می کنیم یکیش مال شماست چون شماره اپارتمان شما روشه. بیا ببین مال توئه؟ وسط حرفاش اشاره کرد که ظاهرن در دوره مدیریت احمدی نژادی قبلی یه سری از بستهها حالا عمدی یا سهوی (ای سگ تو روحت اریک سگ) پشت قفسهها افتادیده شده! — هیچی رفتم بسته رو ورداشتم و باز کردم دیدم بعد یک سال شوخی شوخی پیدا شد! خلاصه هدیه حسابش کردم و نوش جونم! اما به هر روی سگ تو روحت اریک
مامان بزرگم که عمرش دراز باد و الان ۹۶ سال داره روبراه و قبراقه، یه جمله داشت میگفت: مال یه جا میره ایمان صد جا! دو سه هفته پیش یه روز صبح یه گلابی با خودم ورداشتم سرکار بخورم اما بعد دیدم نخوردم! یعنی پیدا نکردم بخورم. خلاصه هر چی گشتم نیافتم. بعد فکرم رفت پی این که کدوم دزد ناموسی گلابی منو خورده! راستش دیگه فکرم حتا پیش دامون که مسافر بود هند هم رفت. بعد گفتم شاید همکار کچلم در شغل صبح ورداشته، بعد گفتم نکنه منشی دفتر خورده به رو خودش نمییاره حتا فک کنیم فکرم پیش دوستای نزدیک! فیس بوکیام هم رفت… خلاصه شک ام به هزار نفر رفت، حتا اون پلیس بزرگراه که همون روز تو راه یه جورایی کنار ماشینم شل شل می رفت. پریروز که داشتم دوربین از عقب ماشین در میآوردم دیدم بو عرق سگی مییاد! یهو دیدم آخ گلابی نازنینم رو تو پلاستیک جا گذاشتم تبدیل به عرق سگی شده تو گرمای صندوق عقب. خلاصه خواستم بگم هیچ وقت گلابیتون رو گم میکنید اول به مردم تهمت دزدی نزنید. اول صندوق عقب ماشین ور نیگا کنید بعد تهمت دزدی به یک یک آدمای دور و برتون بزنید. یک یک شون!
سالها میشه کتاب رو روی نسخه پی دی اف میخونم. یعنی اگر دیگه خیلی ویرم بگیره کتاب میخونم. اونقدر سرعت زندگی بالا رفته، به قول اون بنده خدا، امروز شما برای ارایه یک ایده یا گزارش یا هر چیزی فقط چهار دقیقه وقت دارید. اما کتاب خوانی روزگاری عشق من بود. کودکی و نوجوانی و حتا جوانی اول! سالها است دیگر انقدر غرق این سرعت سگ پدر هستم که دیگر فقط وقتی کتاب میخوانم که مجبور باشم. در مورد رمان و قصه شاید اما برای حتا کتابهای غیر درسی سعی می کنم بخش های مهم را فقط نت برداری کنم. ** دوستی از ایران زد که خاطرات تن را خواندهای؟ گفتم نه! و می رم پی دی اف اش را میابم. اما گفت این کتاب نسخه کاغذی اش خوب است. این جا چطور باید مییافتم؟ اما دوست ما نسخه کاغذی را راهی کرد. با سختی های خودش. کتاب را به واسطهای رساند و واسطه در امریکا برایم ارسال کرد. دو سه روز پیش دیدم در پاکتی کتابی منتظر است.
حالا مگر می شود گفت من کتاب کاغذی دیگر نمیخوانم؟ بشینیم و در این میانه پر از امد و شد کتاب خاطرات تن را بخوانیم و ممنون باشیم که دوستی خواست که کتاب کاغذی بخوانم.
وسط شلوغی نمایشگاه مواد غذایی تو هتل زنگ تلفنم خورد باید برای نیم ساعت دیگه روی یک برنامه زنده میرفتم، ماندم تو این بلبشو که سگ صاحابشو پیدا نمی کنه کجا بشینم که خلوت باشه. جلوی کانتر رستوران بسته هتل ایستاده بود میان سال و تنومند و رنگین پوست. نگاهش میخورد که میتونمازش بپرسم: آقا میشه برای یک برنامه زنده یه صندلی تونو اشغال کنم. گفت بیا تو، منم بساط روجمع کردم رفتم نشستم پشت یه میز، آمد دید نور کمه گفت بیا یه میز دیگه من چراغو برات بالاش روشن کنم. جا به جا شدم برگشت: یه نوشیدنی بخور گلوت واشه! پرسیدم یعنی چه کنم؟ نفهمیدم منظورشو اما بعد فهمیدم. با یه لیوان قهوه برگشت دو تا بسته کوچک شیر کنارش گذاشت: تلخ بهتره، بخور قبل این که بری روی شو! در ضمن این جا اینترنت ضعیفه وصل شو به نت هتل پسورد هم نمیخواد سرعتش خیلی بهتره…
بعد شروع کرد میزها رو دستمال کشیدن و من شروع کردم به اماده شدن برای شو، حواسم نبود دیدم برگشت با یک کیک موزی: اینم اگه گشنت شد! ماندم از احوال این مرد تنومند ومهربان، بهش گفتم با مهرت روزمو ساختی، گفت: خدای من حافظت باشه! مصاحبه تمام شد نتونستم پیداش کنم که ازش دوباره تشکر کنم. وسط جمعیت که قاطی شدم یادم آمد امروز در یک بمبگذاری در یک مرکز آموزشی دشت برچی در کابل دست کم شش دانشآموز تکه تکه شدند. عجیبه چه فرقی بین خدای این بابا با خدای اونا که قربه الیاله آدم میکشند هست؟
مرز «چاب» نقطهای زیر پونز نقشه در اوکراین است. درست در منتها علیه مرز اوکراین و مجارستان. این جا ترسهای آدمها کمتر است. چون صدای موشک و راکت و بمب شنیده نمیشود. چون بوی مرگ این جا کمتر به مشام میرسد. صف بلندی که همه ایستادهاند. مردمی که همه زندگیشان چند ساک و کوله پشتی شده است.
آوارهگانی از گوشهگوشه اوکراین از مرزهای شرقی و غربی، از شمال از بخشهای تحت اشغال روسیه و یا شهرهای در محاصره، که باید خوش شانس باشند که وقتی از «مسیرهای بشردوستانه» عبور کردهاند شانس آوردهاند و با گلوله مستقیم یا راکت روسها کشته نشدهاند، به این جا رسیدهاند. این جا برای آنها یک پایان و یک آغاز است. موجی از آدم که در انتظارند.
چشمم در میان آدمها راه میکشد. پسرکی شاید پنج یا شش ساله، از ته صف در حال بازی است، قل میخورد به میان مردم و بعد با جست و خیز میپرد بر روی نیمکتهای چوبی ایستگاه قطار چاب، به نظر میرسد آب میخواهد کسی فوری برایش آب میرود. زنی در میان صف بغلش میکند و نوازشاش میکند. مردی برایش آب میوه میآورد و خانوادهای به او عروسکی بافتنی میدهند و او در میان مردم بازیگوشی میکند.
به من که میرسد به اوکراینی میگوید، نمیفهمم، اما دستم را میگیرد. دستان کوچکش داغ است و لبخند بر لب دارد. کارت آویزان بر گردنش را نشانم میدهد. چقدر چشمانش درشت است. روی کارت یک اسم است، تلفن و مشخصاتی اولیه.
این بچه یکی از صدها و یا شاید هزاران بچهای است که به هر دلیلی والدینش امکان خروج از منطقه درگیری را نداشتهاند و یا در مسیر کشته شدهاند و به رهگذران سپرده شدهاند. رهگذرانی که میروند آواره شوند، آنها هم بدون آن که این بچه و مثل این بچهها را بشناسند به آنها کمک میکنند. به آنها غذا میدهند و مادرانه بغلشان میکنند و لابد شب وقتی در یکی از همین صفها یا قطارها و یا ماشینها خوابشان میبرد پتو بررویشان میکشند تا سرما نخورند. هیچ کس نمیداند برای آنها چه اتفاقی میافتد، اما فکر میکنم همه مثل من نگران همین چشمهایی هستند که کشتهشدن یک عزیز را ثبت کرده است و مسافر سفری در تاریکی شدهاست. راستی چقدر هنوز برای او زود است. چطور میشود برای او توضیح داد که چرا کسی پدر و مادرش را کشته؟ سازمان ملل میگوید نیمی از کودکان اوکراینی بیخانه شدهاند. راستی فقط بی خانه شدهاند؟
هیچ جنگی مقدس نیست چرا که هیچ ژنرالی به این چشمها نگاه نمیکند.
«اوضاع کیاف چطور بود؟ روسا میتونن بگیرنش؟» مایکل راننده اوژگرادی با چشمان سبزش زل زده بود به صورتم. میگفت وقتی صورتم را ببیند بهتر میفهمد چه میگویم. نه برای دلخوشی او که برای دلداری به خودم جواب دادم:
کیاف سقوط کردنی نیست…
هتلی که میریم پانزده طبقه دارد، شهر شام است. مسافری است که میآید و میرود. مسافرها همه همان کسانی هستند که دو سه شبی میمانند تا مدارکشان کامل شود و راهی مرز شوند. خب کسانی که پولدار ترند دیگر این دو سه روز را در ایستگاه قطار روی صندلی چوبی سر نمیکنند. در رسیپشن زنی جوان ایستاده عصبی و خسته. انگلیسی بلد نیست و مایکل به دادم میرسد، کلید را میگیرد که به یک گوی سنگین متصل است. نزدیک ده دلار اضافه گرویی کلید است. طبقه هشتم اتاق ۸۸۸. مایکل با نیشخند میگوید: اوضاع جنگی است و گرنه این دختر باید به جای بد اخلاقی بهت پیشنهاد شام امشب رو میداد!
بی راه نمیگوید شهری توریستی مثل اوژگراد باید خوشحال تر میبود. باید دختران و پسرانش سرخوش تر میبودند. اما نیستند چون کسی تصمیم گرفته است از پشت میز دراز و مسخره اش در مسکو دستور بدهد تا یک کشور دیگر به خاک و خون کشیده شود.
حمام! حمام گرم بعد چند روز. در این روزهای گذشته با سطل ماست و آب کتری که در نهایت تن به آب یخ زمستانی کیاف دادم، حمام کردم. بهترین قسمت اتاق هتل همین دوش آب گرم بود. وقتی روی تخت با ملافههای چرک مرد ولو شدم فوری خوابم برد…
**
شهر ارزش دیدن دارد. خیابانها آرام است و چمدان به دست و تازه از راه رسیده در خیابان زیاد دیده میشود اما شهر در احوالات عادی است. رستورانی روبروی هتل است، قدم میزنم و میرم یک سوپ محلی با استیک مرغ میخورم. اسم سوپ بُرش است. دختری میآید سر میزم که انگلیسی بلد است. لبخندی به لب دارد و پیشنهاد خوردن آبجوی مخصوص همین رستوران را میدهد. دو سه باری میآید که یقین کند همه چیز خوب است. تا خرخره خوردهام. همهاش میشود شش دلار! برای خودش مبلغی میگذارم. میآید:
یک عکس با هم بگیریم؟
عکس میگیرم، میگوید با یک خبرنگار آمریکایی تا به حال عکس نگرفته! منظورش منم؟
**
مایکل یا میکاییل، یا یا مخیلو یا میخاییل، به قول خودش به زبانهای مختلف اسمش را میگوید، بسته به ضرورت، زیاد حرف میزند اما زیاد گفتنش از اشتیاق به ارتباط است نه وراجی. برایم دیروز دم هتل در حالی که دیگر از فرط دستشویی دست به کروات شده بودم داشت از میلش به همراهی ام در این سفر میگفت. از این که شانس بزرگی خواهد بود اگر با هم بقیه سفر را برویم. بتواند تجربه تازهای کسب کند. از این گفت که دوست دارد یک کار متفاوت کند. از این که خوشحال نیست راننده تاکسی است. امروز هم تا تماس میگیرم میگوید تا ۱۱ خودش را میرساند. صبحانه در این سرزمینها عالی است. کالباسها طعم کالباسهای ایرانی را میدهد و تخم مرغ و سوسیس درست انگاری ایرونی است. صبحانه را در بالکن هتل در یک صبح بارانی میخورم کمی زیر باران قدم میزنم. در این چند روز برای ماندن با یک موسسه خبری قراری را بررسی میکردیم. اگر بنا بود بمانم دیگر باید از هردو شغلم در واشینگتن استعفا میدادم و البته باید فکری برای دلنگرانی بچهها میکردم. دخترک کوچولوی من از روز اول سفر تمام اکانتهای فضای مجازیاش را بسته تا خبر بد نشنود. پسر پر قدرتتر اما میفهمم از تن صدایش که حالش تعریفی ندارد. حتا دوستانی که به من نزدیکند این روزها میفهمم خوب نیستند. خودم را در این سفر به سرنوشت سپردم. برای ماندن شروطی دارم که قبل این که بخواهم بمانم باید یقین کنم درست شدنی است. سر صبحانه هستم که از دفتر مرکزی آن رسانه تماس میگیرند. مذاکراتمان به نتیجه میرسد، ظاهرن به آن شیوه مورد نظر هر دو طرف کار جلو نرفته است. این یعنی باید برگردم تا هنوز از محل کارهایم اخراج نشدم.
مستقیم بعد صبحانه به لابی هتل میآیم و علیرغم این که پول دو سه روز را داده ام میگویم که شهر را ترک خواهم کرد. خانم رسیپشن آرام میپرسد اجازه دارد چک اوت نکند و اتاق را دراختیار یک خانواده پناهجو بگذارد؟ میگویم هر کار دوست دارد میتواند بکند. امروز کسی که پشت میز است مهربان تر است. پلیس در ورودی و لابی هتل کارتهای شناسایی را بررسی میکند. میگویند این حساسیت به دلیل وجود نفوذیهای روسی هست.
**
مایکل بارها را پشت ماشین میچپاند و به سمت مرز که راه میافتیم شروع میکند به حرف زدن. غمگین است این بار سر صحبت را که باز میکند کمی از رابطه عشقیاش حرف میزند.
«بذار باهات صادق باشم اردی، وقتی گفتی ممکنه بمونی و بخواهی به مناطق جنگی برگردی و به من پیشنهاد کردی باهات همراه بشم راست رفتم پیش دوست دخترم. بهش گفتم که به من یه خبرنگار آمریکایی پیشنهاد داده که مترجمش باشم.
اصرار کرد باید تورو ببینه، اما من نمیخواستم ببینت فقط دوست داشتم بهش بگم من هم پیشنهادات کاری جذاب دارم. میدونی الکساندریا همیشه بهم سرکوفت میزنه! خودش معلم زبان انگلیسی است اما تو این سه سال رابطه همیشه به من میگه تو فقط یه راننده تاکسی هستی. دیشب تونستم بهش بگم من میتونم آدم مهمی باشم.
وقتی نگاه میکنم میبینم تمام این سه سال منو تحقیر کرده…»
ماشین در جاده به سمت شهری کوچک به اسم «چاب» در حرکت است. این جا درست همان ساختمانها و کلیساهای کهنه و مزرعههایی را میبینم که هنوز رنگ و شکلشان باز مانده حکومت کمونیستی شوروی سابق است. مایکل میگوید که نگران است ماشیناش را در جاده ماموران ارتش مصادره کنند. از نگرانیاش میگوید که اگر به زور ببرندش سربازی تکلیف دو پسر کوچک و مادر زمینگیرش چه میشود.
میپرسم:
چرا باهاش تو رابطه موندی؟
میگه:
تا حالا عاشق شدی؟ من عاشقش شدم. رفتارش روزهای اول منو بهت زده میکرد. اما الان عاشقش نیستم، الان یه جورایی انگاری معتاد شدم بهش. تحقیرم میکنه، حاضر نیست بیام خواستگاری، میگه بذار فقط تو هفته یکی دو شب با هم بخوابیم. همین بسه برای هردو مون اما برای من بس نیست. من با رنج از زن قبلیم جدا شدم. بهم خیانت کرد دوستم نداشت اما به خاطر خانوادهاش باهام زندگی میکرد. اما با الکساندریا حس کردم یه چیز دیگه میشم اما الان نیستم. حقیرم. درست مثل همین ترسی که در وجودم هست. میدونی اردی! من حقیقتش خیلی خوشحالم که تو موندنی نشدی. چون اون طوری باید میگفتم که میترسم و باید میگفتم که نتونستم باهات بیام اما الان میگم من آماده بودم اما تو مجبور شدی بری…
من حس تحقیرش رو درک میکنم حس جدی گرفته نشدن! چیزی که میتواند مثل خوره به جان آدم بیوفتد. مایکل تا داخل ایستگاه همراهیام میکند بغلم میکند و بلیت میگیرد، از من تشکر میکند. میگویم من باید از او تشکر کنم. دستهای پول اوکراینی را در میآورم و بهش میدهم اما نصفش را بر میگرداند. میگوید به اندازه کرایهاش برداشته.
توی راه به من میگفت: تو چطور اینقدر بی پروا هستی؟ از جنگ و کشته شدن نمیترسی؟
به او جوابی ندادم. اما یادم از خرمشهرِ، آبادان، ایستگاه طلایه و نعلاسبی مجنون، مهران، قلاویزان میآید. نه! من هم میترسم اما از یه جایی به بعد دیگر برایت ترسات مهم نیست.
**
چاب شهری کوچک و مرزی، آخرین نقطه بین اوکراین و مجارستان است. بیرون ایستگاه قطار صف آدم ها را میبینم. این جا قطار پناهجویان را باید به شهر مرزی در مجارستان به نام زاهونی ببرند. صف بلندی است. داخل سالن اما وسط این صف آدمها با هم مهربانند. هنوز وارد نشده دو سه نفر به من پیشنهاد میکنند که جلوتر بروم. از مهرشان حس خوبی دارم. وارد سالن که میشوم یک دختر کرهای آمریکایی پشت یک میز در کنار بقیه دارد نوشیدنی و صبحانه سرو میکند. سوال همیشگی:
آمریکانو یا کاپوچینو
و من باز هم آمریکانو با شیر زیاد. بار و بندیل و کلاهم را میبیند شروع میکند با لهجه آمریکایی صحبت کردن. از کرهجنوبی آمده اما دانشجو است در آمریکا با گروهی از همکلاسیها درس را ول کردهاند و به جمع یک خیریه پیوسته اند و کمکهای مردمی از کره جنوبی و آمریکا جمع میکنند. یک تکه کیک به من میدهد و میگوید با قهوه میچسبد. چقدر صورتهایشان قشنگ است. آدمیزاد دقت کردید وقتی مهربان است صورتش چقدر زیباست؟
**
توی صف کنار دو سه دختر و پسر میایستم که از دونسک فرار کردهاند. یکیشان که با عصایی چوبی که به نظر با دست تراش خورده به انگلیسی گپ میزند و از کیاف میپرسد و همان سوال مایکل را:
به نظرت کیاف سقوط میکند؟
همهشان روس تبار هستند و خانهشان در دونسک. میگوید به سختی توانستهاند از منطقه خارج بشوند. میگویم:
مگر در دونسک به عنوان یک روستبار احساس امنیت نمیکردی؟
میگوید به عنوان یک روستبار شاید ولی به عنوان یک اوکراینی نه!
صف بلندی است، صدای همهمه در سالن پیچیده است. صف کند جلو میرود، هر کسی چیزی در دست دارد و بیشتر بچه به بغل. کم کم دارم به مرزبانی نزدیک میشوم. درست دو سه کیلومتر آنورتر یک کشور دیگر است که خاکش مانند همین کشور است اما امنتر چون روسیه به آن کشور هنوز حمله نکرده. پشت سرم پیرمردی با کیفی که هر از گاهی درش را باز میکند ایستاده، گربهاش را داخل کیف سر شانه قایم کرده، از لای زیب دماغ گربه بیرون است. پسرکی در صف به صورتم زل میزند و به اوکراینی چیزی میگوید معطل نمیشود تا من بفهمم چه میگوید، فوری کسی برایش خوردنی میآورد. میپرسم خانواده اش کو؟ دخترک دونسکیگوید بعید است با خانواده باشد.
(دوست دارم قصه پیرمرد و گربهاش و این پسر را در قصهای کوتاه و مجزا بنویسم)
صف مرا به جلو هل میدهد. مرزبانی با بارم کاری ندارد. سرباز بلند قد اوکراینی برخوردش دوستانه است و سرباز زنی که اون نیز چون همتایش خوش چهره و مهربان است راه را باز میکند تا بروم به سمت گیت مرزبانی. میپرسد:
– با خودت چی داری می بری؟
– با خودم اوکراین را خواهم برد.
**
قطار باید برسد، صف در هم پیچیده شده. همه منتظرند تا در باز شود تا بتوانند وارد محوطه برای سوار قطار شدن بشوند، در باز میشود. به زنی با چمدانی سنگین و بچه ای به بغل کمک میکنم، چمدان را که جا به جا میکنم جلوی در قطار میخواهد بالا برود بچه را بغل من میدهد. قلب بچه آنقدر تند میزند که احساس میکنم تمام تنم میلرزد، محکم تر بغلش میکنم. من همیشه از بغل کردن بچهها میترسم. اما او را محکم تر بغل میکنم. بوی بچه میدهد. مادرش به اوکراینی چیزی میگوید که لبهای ورچیدهاش را بر میگرداند. موهایش توی صورتم است. وز وزی و خرمایی. سرش را بر میگرداند و نگاهم میکند با چشمانی به رنگی بین آبی و سبز. این بار دستش را به صورتم میکشد. مادر مستقر شده، بچه را بغلش میدهم و ساک و چمدانش را بالا می گذارم. قطار پر است ولی همه دارند مینشینند و سوار میشوند. تا فردا دیگر قطاری نخواهد بود. مامور ایستگاه هشدار میدهد که از سکو فاصله بگیرند. درها بسته میشود ترجیح میدهم بین دو واگن بمانم. قطار آرام حرکت میکند این قطار چند کیلومتر آنور تر در ایستگاه مرزی زاهونی در مرز مجارستان خواهد ایستاد. از مرز که عبور میکند حس میکنم اوکراین هنوز با من دارد میآید. روزهای پر شتاب آمد و شد را مرور میکنم. شهرها جلوی چشمم رژه میروند. کیاف، ایرپین، ماریوپل، لویو، اوژگراد، وینیتسیا، خارکیف، اودسا…
با خودم قراری میگذارم. من به اوکراین باز خواهم گشت. اما برای روز پیروزی، خبرها امروز گواهی میدهد روسها عقب نشینیهایی را شروع کردهاند اما این داستان مرا با اوکراین تمام نخواهد کرد. من برای انعکاس روزهای سازندگی این سرزمین باز خواهم گشت تا باز هم راوی باشم…
قصه من نا تمام ماند تا روزی که با اوکراین دور از غم تمامش کنم.
پیامی که به انگلیسی شکسته بسته میشنوم میگوید که باید بروم به سکوی یک، همان جایی که پسر لبش را از روی لب دختری برداشته بود و اشاره کرده بود که زودتر بروم وگرنه باید شب را در ایستگاه بخوابم. حرفش را انگاری در استراحت بین دو بوسه به من زده بود چون بعد دوباره برگشت به بوسه از لبان دخترک بور با موهای بلند که دور گردنش پرچم اوکراین انداخته بود.
جنگ آدم را بیپروا میکند، تو از جایی به بعد دنبال رعایت چیزی نیستی. برایت مهم نیست مردم تو را چه خطاب کنند یا تو رفتارت مورد تایید دیگران باشد یا نه. مرزی هست که وقتی عبور میکنی دیگر چیزی برایت مهم نیست.
**
سکوی یک پر بود از آدم، پیر و جوان با مامورانی مشکی پوش و درشت اندام که اسلحهها را از شانه آویز کرده بودند. تفنگهای خودکار که به نظرم رسید باید آمریکایی باشند. صورتهایشان را پوشانده بودند. قطار درهایش بسته بود و پشت درهای بسته زنان و کودکان به صف بودند اما صفها جایی در هم قاطی میشد. بخار قطار که به صورتم میخورد در سرمایی که با سوز همراه بود حس خوشآیندی داشت. سرباز کمی به سمت عقب هلام داد. با کمی نرمش اما تاکید که از خطی جلوتر نباید بیایم. درها باز نمیشد و مردم کم کم بیشتر در هم تنیده میشدند. چشمهای نگران مسافرها که انگاری جنگ را با خودشان همراه میبردند. بارها پر بود از همه چیز، از نان تا بقچههای رنگارنگی که انگار مادربزرگها در خانههای خروشفسکی که دولت به آنها داده بود تا بازنشستگی را بگذرانند برای نوهها و دختران و عروسان بافته بودند. مردی مسن با کراواتی خوشرنگ با ساکی که توش یه سماور کهنه بود بدون توجه به شلوغی در صف ایستاده بود. حتا تنه زدنهای دیگران هم تغییری در چهرهاش ایجاد نمیکرد. حالا صورتها از باز نشدن درها نگران تر شده بودند. بچههای کوچک در بغل مادران بیقرارتر و مادران از حس نا امنی مالامال.
صداهای دور دست انفجار را من اول از چشمهای نگران حس میکردم. بچهها، بچهها، بچهها، فالاچی در«به کودکی که هرگز زاده نشده» مینویسد:
مساله این نیست که تعداد افراد بیشتری را به دنیا بیاوریم، بلکه باید کاری کنیم که تا حد امکان آنهایی که قبل به دنیا آمدهاند کمتر بدبخت باشند…
با خودم فکر میکنم آدمیزادی که میتواند جنگ به راه بیاندازد چرا بچه میخواهد؟ انسان هایی که میتوانند به مدرسه راکت شلیک کنند، یا آنها را در اتوبوسهایی که از گذرگاههای بشردوستانه در حال فرار هستند به گلوله ببندند چقدر باور دارند که بچهها کمتر بدبخت باشند؟
درها که باز میشود، ماموران واگن با وسواس اجازه میدهند آدمها سوار شوند. خجالت میکشم که بخواهم برم جلوتر، یادم از موج آوارهگانی میافتد که زن بودند و بچه که مردهایشان را در شهرها جا گذاشته بودند تا آخرین نفس بجنگند. جمعیت به در ورودی یک واگن هلام میدهد اما زن مامور قطار فربه و کوتاه با کلاه و سوت و لباس فرم به اوکراینی چیزی میگوید که فکر میکنم معنیاش این است که واگن پر است و جا برای بقیه نیست. در میان این موج خشک شدم. صدای گریه میشنوم اما نمیفهمم از کجاست. زنی کنارم است به خودم میآیم میبینم با تمام صورت اشک میریزد و از مامور واگن میخواهد بچهاش را بگیرد و به کسی در داخل واگن بدهد. زن مامور واگن مردد است. انگاری در تردید حس مادرانه و مامور قطار بودن دست پا میزند. شنیده بودم که مادران فرزندانشان را به کسانی که توانستهاند بروند میسپارند، بدون آنکه آنها را بشناسند، زن نوشتهای در لباس کودک دو سه ساله چپانده است و اصرار میکند با پولی که در جیب کودک گذارده به آن خانواده بگوید که بچه را به کسی در شهری برسانند. مامور آرام بچه را از مادر میگیرد. در را میبندد و مادر دیگر اشک نمیریزد به پشت پنجره پر بخار نگاه میکند که حالا کودک دو یا سه سالهاش در بغل مامور قطار با چشمانی باز، بدون پلک زدن به مادرش نگاه میکند.
**
گارد سیاه پوش دستم را میگیرد و میکشد، نمیدانم چه مدت صداها را نمیشنیدم اما حس کردم داد میزند. تو صورتش نگاه کردم فقط چشمان آبیاش دیده میشد به انگلیسی داشت داد میزد که باید سوار قطار بشوم. به او گفتم قطار دیگر جا ندارد اما او مرا با خودش میکشید. انگار مامور بود که مرا از این شهر بیرون کند. دو دل بودم نمیتوانستم تصمیم بگیرم، میخواستم بمانم، حتا با منع رفت و آمد ۳۵ ساعته پیش رو دلم رضا به رفتن نمیداد و از جایی دیگر صداهایی بود. صداهای نگران آدم هایی که می خواستند بیرون بیایم. اما مامور سیاه پوش، با چشمان آبی و سینه خشاب مشکی و آن مسلسل خودکار انگار قرار بود بدون نظر من تکلیف را یک سره کند. پشت در بستهای زد که دوباره دیدم همان زن فربه کوتاه با لباس سرمهای و صوتی آویزان از یقه بود. زن اینبار اما بدون بحث یکباره مرا کشید داخل، درست لحظهای که قطار تکانکی خورد.
**
راهرو پر بود از زنان و کودکان، کوپهها همه پر تر. حس کردم غریبم، یک گوشه ایستادم. فکر کردم قطار حرکت میکند و من این دوگانگی رها میشوم. اما دوباره ایستاد، باز همان سرباز سیاه پوش با مسلسل آمد داخل، جلوی در کوپهای که ایستاده بودم هلام داد داخل و به اوکراینی چیزی گفت. نشستم، کنار هفت زن و یک مرد که نشسته بودند. مرد باریک بود، کوچک و لاغر اندام که لباس تیم آرسنال را به تن داشت با آستین کوتاه که موهای دستش از سرما سیخ شده بود و زنی کنارش، بچهشان داشت با عروسکی دست ساز بازی میکرد. برایش چیزی میگفت و خودش به جای عروسک جواب میداد. مامور سیاه پوش مرد را صدا زد، مرد از کوپه بیرون آمد و سیاه پوش چیزی به او گفت و زن بغضش ترکید. مرد فریاد میزد و چیزی به زن میگفت. دستان زن دور کمر مرد را گرفته بود و مرد سیاه پوش با آن مسلسل خودکار آرام مرد را میکشید و زن گریه میکرد، فریاد میزد و میگفت باید برود. زنی باردار که هم کوپهای بود برایم گفت که مرد به اصرار همسرش سوار قطار شده و ماموران شناسایی اش کرده بودند. مرد از زن عصبانی بود و فریاد میزد، میگفت زن با اصرارش او را مثل یک آدم ترسو و فراری جلوه داده است.
زن روی زمین نشسته بود، روی دو زانو، لای در کوپه و هنوز هق هق میزد وقتی قطار با سوتی آرام به راه افتاد. صورتم خیس بود این صحنه مرا تکان داده بود. نمیفهمیدم جنگ چرا باید به این سادگی قصههای نیمه تمام برای آدمها درست کند. تلفنش را برداشت و به مردش زنگ زد پشت تلفن مادر و دختر برای مردشان سرودی خواندند و اشک میریختند. زن باردار انگلیسی دان به من گفت که زن برایش یک ترانه قدیمی را میخوانده.
**
زن فربه مامور قطار با صورتی نه چندان مهربان اما با مترجمی زن باردار به من فهماند که مسیر طولانی است و باید تا رسیدن به شهر یوژگراد با هم سفرهایم کنار بیایم. حالا میبینم که هفت زن در کوپه هستند. زن باردار نگاه مهربانی دارد و به من میگوید نگران نباشم و خانم ها توافق کرده اند که یک تخت بالای سر را به من بدهند که هم خودشان راحت بخوابند و هم من راحت باشم. لیوانی گرم از چای و یک تکه شیرینی به من میدهد. وسایلشان را جمع میکنند تا من بتوانم برم بالا. کولهها و کلاه را جمع میکنم پشت سرم و روی تخت مینشینم. زن باردار که نامش الیشیا است دست میکند و از کیفش چند تکه خوردنی در میآورد و بین بقیه تقسیم میکند، اما برای من یک بسته که چند برگ کالباس و تکهای پنیر است را با هم میگذارد و میگوید ممنون است که به اوکراین آمده ام. میگوید ممکن است این خوردنی کم باشد اما به همه میرسد. بعد دردی سراغش میآید که مجبور میشود دراز بکشد. آرام از گوشهای پنیر میخورم، یادم نمیآید از صبح چیزی خورده باشم.
**
مسیر کیاف به یوژگراد در روزهای صلح حدود ۱۵ ساعت است اما قطار در گذرگاههایی آرام میکند و جاهایی در تونلها میایستد. میگویند مناطقی که پیش بینی میشود حمله موشکی باشد قطار در تونلها میایستد تا در صورت شلیک موشک خطر کمتری متوجه مسافران باشد. این میشود که نزدیک به ۲۸ ساعت سفر به درازا میکشد. زنها آن پایین آرام تر شدهاند، برای هم از چیزهایی میگویند و چای مینوشند. زنی که شوهرش را در کیاف جا گذاشته با هم دلی بقیه حالا لبخندی هم به لب دارد. دلداریش دادهاند، الیشیا میگوید که مادرش که همسفرش است به او گفته که مادرش چطور پدرش را در جنگ جا گذاشته و اون نیز سالم به خانه برگشته.
راهرو پر از آدم است و من روی همان تخت بین کوله پشتی و کلاه خود خوابم میبرد. خوابهای درهم برهمی که از اول سفر شروع شده است تمامی ندارد، انگاری شده اند مثل سریالهای کشداری که ته ندارد. هی پشت هم میآیند در هم و برهم و گسته و پیوسته. خاطرات را تا این جای سفر مرور میکنم. به چیزهایی که فکر میکردم دوباره فکر میکنم. فالاچی در کتاب «زندگی، جنگ و دگر هیچ» جایی میگوید ما در جنگ زود به همه چیز عادت میکنیم. برایمان عادت شده که از این که قرار بوده بمیریم و نمردهایم تعجب نکنیم. عادت شده که در برابر خرابیها و بیرحمیها حتا مژه هم نزنیم.
و من هم انگاری عادت کردم، به همین ترسیدن، به این که چقدر راحت کسی میگوید در تونلها صبر میکنیم تا خطر راکت اندازی روسها کاهش یابد. کاهش یابد نه اینکه از بین برود و من خدا خدا میکنم زودتر این قطار راه بیافتد و انگاری موضوع زودتر رسیدن اهمیتش از زنده رسیدن بیشتر میشود. اینها به نظرم ربطی به قهرمان بودن یا نبودن ندارد آدم عادت میکند به همه این ترسهایی که جنگ باخودش میآورد.
در صدای صحبتهای بلند خانمهای که به زبانی است که نمیفهمم خوابم میبرد، ساعتها شاید، اما هنوز صدایشان درگوشم میآید. در خواب صدایشان به همهمه زنانی در بازار ماهیفروشان رشت میماند که با هم صحبت میکنند. یکباره از خواب میپرم، حس کردم که در خواب صحبت میکردم. چراغ بالای سر کوپه که سفید مانند بیمارستانها است هنوز روشن بود اما دیگر کسی بیدار نبود. زن باردار، الیشیا، یک شیشه آب به دستم داد. دیدم تمام گردن و پشت سرم خیس عرق شده و بالش زیر سرم، پرسیدم حرف میزدم؟
گفت به زبانی غیر انگلیسی داشتم با کسانی صحبت میکردم. آن زبان غیر انگلیسی فارسی بود و من نمیدانم در خواب چرا داشتم بلند بلند صحبت میکردم، هنوز که هنوز است اتفاقات در خوابهایم در شهر مشهد است، هیچ وقت خوابهای من در بیرون ایران نیست انگاری وقتی به خواب میروم ناخواسته باز راهی ایران میشوم. خوابم برد، چند بار فهمیدم قطار ایستاده است. مادرِ زن باردار مراقب دخترش و بچه در شکم او بود. برایشان دعا میخواند و بالای سرش کتاب مقدس گذاشته. آدمها جاهایی بیش از پیش به باورهایشان رجوع میکنند جاهایی که دیگر امکانات روزمره نمیتواند به آنها دلگرمی بدهد. او داشت در میانه جنگی که پوتین به راه انداخته، همان روز در شهر ماریوپل قتلگاه راه انداخته بود دهها کودک را با راکت کشته بود، کودکی را که به دنیا هنوز نیامده بود از جنگ دور میکرد.
سفر تمام نمیشود خستهشدم از این ایستادنها و از جایی به بعد خیلی برایم مهم نیست که خطر حمله راکتی به قطار هست یا نه، حتا نه برای خودم که انگار برای بقیه هم خیلی مهم نبود، برایم حتا الیشیا که کودکی زاده نشده را همراهش داشت از مهلکه جنگ دور میکرد قابل درک نبود.
**
از جنب و جوش مردم و آمد و شد در راهرو قطار فهمیدم تا رسیدن به یوژگراد ساعتی بیشتر نمانده. زن مامور قطار به الیشیا میگوید که مرا حالی کند که پتو و بالش را باید دوباره لوله کنم و سر جایش بگذارم. من از پتو استفاده نکرده بودم، کوله پشتی و بالش را زیر سرم گذاشته بودم اما با سر تایید کردم که این کار را میکنم. مادر آن زن باردار به اوکراینی چیزی به من گفت که دخترش حاضر به ترجمه نشد. اصرار من هم بی فایده بود، دختر شرمگین بود، انگاری مادر چیزی گفته بود که دختر از ابرازش سر باز میزد.
قطار که به ایستگاه رسید من جای دستشویی و قهوه را از قبل یاد گرفته بودم. ساک و بار را به میز گروه امدادی سپردم و به طبقهزیرین راهی شدم و بعد سراغ میز گروه خیریه که مثل قبل غذا و لباس و نوشیدنی اهدایی مردم را آماده کرده بودند، رفتم. شهر را انگاری میشناختم و این گروهها را و این که در برگشت غریبی نمیکردم. پشت میز دختر و پسرک روپوش زرد گروه خیریه تن داشتند:
آمریکانو یا اسپرسو؟
و من باز هم امریکانو با شیر زیاد را دوست داشتم.
یوژگراد نزدیک مرز مجارستان است، امن تر از همه شرق و غرب و شمال، انگاری در ایستگاه قطاری در بلژیک یا فرانسه نشستی، جایی که همه آوارهها درست است که ساک و بار در دست نشسته اند اما دیگر در چشمانشان آن ترس کیاف موج نمیزند. همه گروهها دست به کارند. گروهی از صلیب سرخ مدارک پناهندگی را آماده میکنند، گروهی چای و نوشیدنی میدهند و گروهی هم مردم را به خانههایشان دعوت میکنند.
در شروع سفر شماره تلفنی از یک راننده گرفته بودم، یعنی او به زور شماره را به من داد در حالی که یقین داشتم به این شهر باز نمی گردم اصرار کرد که بگیرم. اسمش مایکل بود:
شماره ام را جایی نگه دار تو برمیگردی و من منتظر تماست هستم…
و من در ایستگاه قطار یوژگراد داشتم شماره تلفن مایکل را میگرفتم. وقتی برداشت بدون معطلی و رجوع به حافظه گفت:
من از یک خانواده مهاجرم. یعنی در اصل از یک خانواده که به دلیل انقلاب کمونیستی و یا همان بلشویکی آواره شده است. مادر بزرگم اهل مسکو بود و مادر بزرگ مادری هم باشنده عشق آباد، پدر بزرگ پدری از تاشکند و به طور عجیبی پدر بزرگ مادریام از یک طایفه مهاجر از سمت نیمروز افغانستان که ساکن زابل شده بود.
**
ایستگاه قطار «پاساژیرسکی – کیاف» عمری نزدیک به یکصد و پنجاه سال دارد. ساختمانی قدیمی که به عنوان بخشی از ساختوساز راهآهن کیف / کورسک و کیف / بالتا ساخته شده. ساختمانی زیبا به سبک گوتیک انگلیسی که درست بر روی ژاندارمخانه شهر ساخته شده است، اما تکمیل آن به دهه سی میلادی بر میگردد که این بار طراحی اوکراینی بر سبک گوتیک انگلیسی به دست «O. Verbytskyi» غلبه کرده و این ایستگاه زیبا را به نقطه عطف معماری اوکراین تبدیل کرده است.
وقتی از تاریخ ساخت این بنا میخواندم احساس کردم مثل یک جراح بیرحم دارم دل و روده کسی را زیر دستم در میآورم که در حالی که وسط کار یه قلوپ هم از قهوه نیمخورده ام بالا میروم. حس سلاخی تاریخی!
سربازان و داوطلبان همه جا هستند. به طور اتفاقی مدارک را بررسی میکنند. کسانی که لایی کشیدهاند و یا زیر سیبیلی کسی ردشان کرده است به بیرون هدایت میشوند. چمشم به گوشهای میافتد که مردی رو به دیوار بچه بغل کرده است و بچه در خواب است. او به دیوار صورتش شاید کمتر از ده سانت فاصله دارد، پلیسها که میروند فاصله میگیرد. نگاهم که به نگاهش طلاقی میکند، آنرا میدزد. شروع میکند با زنی به صحبت کردن. حس میکنم در جایگاهی ننشستم که بخواهم در موردش بیانیه بدهم و یا قضاوتش کنم. من نمیدانم شاید من هم همین میکردم، شاید من هم بدتر بودم، آیا باید فکر میکردم او بزدل است؟
مرز بین شجاعت و بزدلی کجاست؟ کدامیک از ما واقعن شجاع هستیم و یا کجای داستان ما هم میترسیم؟ آیا او حق نداشت زندگیاش را حفظ کند؟ اگر داشت پس چرا باید بقیه برای حفظ خاک و وطن میماندند. آیا او سهمش را داده بود؟ آیا آنها که ماندند خواسته بودند؟
صورت داوطلبها جلوی چشمم میآید. سربازانی با نوارهای آبی بر بازو، با اسلحههای کهنه، داوطلبهایی که مولوتف درست میکنند. دختران و پسرانی که هنوز نباید بیشتر از بیست سال داشته باشند. گروههای داوطلبی که در کمپ آموزش در نزدیکی لویو با حمله موشکی روسیه تکه تکه شدند و کسانی که باز از این سو و آنسوی جهان به لژیونهای حامی اوکراین میپیوندند تا جای آنها را پر کنند.
پر میشوم از سوال، خسته از دستگیریهای امروز دیگر دست به دوربین نمیبرم. در صحن اصلی ایستگاه دست کم پانزده هزار نفر ایستادهاند. بعضی با لبخند برای هم قصه میگویند و بعضی غمگین به آمد و شدها نگاه میکنند. گوشهای خلوت مییابم پشتم دیوار است و حس میکنم امن هستم. از خودم پرسیدم چرا امنیت دیوار را دوست دارم، من ترسو نبودم؟
وسایل را جابهجا میکنم زنی مسن با موهای نقرهای درشت و بلند قد میآید کنارم، نوهها دور و برش هستند. دوستانه نزدیک میشود و به اوکراینی حرفی میزند و من نمیفهمم اما در صورتش نگاه میکنم انگاری درست چهره و احوال مادر بزرگم را دارد. سعی میکند چند کلمه اوکراینی را بگوید اما نمیفهمم. نوههایش دور و برم بازی میکنند. شاید میخواهد وسایلش را بگذارد، دخترش میآید. راهی هستند به شهر «ونیتسیا» جایی درست در وسط اوکراین. شهر هنوز امن است و پای ارتش روسیه به آن جا نرسیده. اسمش «اوکسانا» است، کمی فربه و زیبا، لباسهای مرتب که همه شان پوشیدهاند. ساکهایشان آنقدر مرتب است که بیشتر حس میکنم برای یک سفر تفریحی راهی سواحل اسپانیا هستند. اوکسانا مهندس است و در یک سازمان دولتی کار میکرده، جنگ که آغاز شده در کیاف مانده اما میگوید این روزها دیگر بریده است. از ترس بچهها دارد به وینتسیا میرود.
میگوید قصد رفتن به ورشو را داشتهاند و به شهر «لویو» در مرز لهستان بروند اما مادرش یعنی همان خانم مسن با موهای نقرهای گفته است هیچ وقت حاضر به ترک اوکراین نیست. برای همین فعلن راهی وینیتسیا میشوند تا شاید بتواند بعد مادر را راضی کند. مادرش دوباره شبیه مادر بزرگ من شده است. نگاه میکنم میبینم انگاری تمام زنهای مسن ایستگاه پاساژیرسکی شبیه مادر بزرگم هستند.
**
من از یک خانواده مهاجرم. یعنی در اصل از یک خانواده که به دلیل انقلاب کمونیستی و یا همان بلشویکی آواره شده. مادر بزرگم اهل مسکو بود و مادر بزرگ مادری هم باشنده عشق آباد، پدر بزرگ پدری از تاشکند و به طور عجیبی پدر بزرگ مادریام از یک طایفه مهاجر از سمت نیمروز افغانستان که ساکن زابل شده بود. اگرچه او مثل پدربزرگ و مادربزرگهایم بور و بلوند و سفید و چشم سبز نبود اما یک اشتراک با همه آنها داشت. او نیز آواره یک جنگ بود که به سرزمینهای امن زابل در ایران پناه آورده بود.
وقتی انقلاب بلشویکی میشود کمونیستها قصد جان آنها را میکنند روزی از مادر بزرگ پدریام که زنی مقتدر، مستبد و تصمیم گیرنده بود پرسیدم چرا آواره شدید. گفت که آنها و خیلی از شیعههای ساکن آسیای میانه و تاشکند و آذربایجان به دلیل حمایت از تزار رومانف مورد بی مهری بلشویکها بودهاند. هر روز گروهی از آنها به قتل میرسیدند و یا خانهشان به دست سربازان غارت میشده است. وقتی رضا شاه در آن زمان مرزها را به روی این افراد باز میکند آنها داشته و نداشته را بار چند قاطر میکنند و به شهرهای شمالی ایران پناه میآورند.
مادر بزرگ اما گاهی از بی رحمی روسها میگفت، گو این که به نظر من خود او هم روس بود. میگفت چگونه نیمه شبی به آن ها خبر داده اند که امشب سربازان سرخ به خانهشان برای قتل عام همه یورش خواهند آورد و پدر او همه املاک و خانه را رها میکند و چند صندوق پول را بار قاطر میکند و سندهای خانه و املاک را به سرایدار کنسولگری ایران میسپارد و راهی به مرز ایران میشود. مادر بزرگ پیش از آن که در سالهای اخر عمر دچار فراموشی شود، چیزی که همیشه حسرت من است که چرا این خاطرات را ننوشتم، همه چیز را مو به مو به خاطر میآورد و این برای من همیشه جذابترین قصهها بود. وقتی دختر هفت سالهای بوده پدرش اورا بار قاطر میکند زندگیشان میشود چند بچه و چند صندوق و لباس تن.
میگوید پدرش در فریمان، استان خراسان، آنها را اسکان می دهد اما اجازه نمیدهد خانه یا چیزی بخرند چرا که باور داشته است «آناستازیا» دختر نجات یافته از قتل خانواده رمانف به زودی حکومت را از دست بلشویکها خواهد گرفت و آنها به خانههایشان باز خواهند گشت.
اما پدر چند سالی در این حسرت مانده و در نهایت دق میکند و آناستازیا هم هیچ وقت پیدا نمیشود تا حکومت را از بلشویکها پس بگیرد. اما در این میان مادر بزرگ سیزده ساله من در فریمان به عقد پیشکار پدر که ان موقع حدود بیست سال از او بزرگتر بوده است در میآید.
**
اما در ایستگاه قطار کیاف موج جمعیت است که از سویی به سوی دیگر میرود. هر خانواده با دهها ساک کوچک و بزرگ. نمیدانم قطاری که منمیخواهم کی حرکت میکند و کدام خط است. شکسته بسته میپرسم صف طولانی را نشانم میدهند و میگویند این صف پرسیدن ساعت حرکت قطارها است. در در همین صف یک پلیس میخواهد دوباره مدارکم را بررسی کند اما پشیمان میشود سراغ بغل دستی میرود و ظاهرن به هدف زدهاند. با لحنی دوستانه اما سفت! به درب خروج راهنماییاش میکنند.
مسوول باجه که کلاه سوزنبانها را بر سر دارد روی یک تکه کاغذ مینویسد: ساعت ۶:۳۰ دقیقه قطار شماره ۰۸۱ مقصد اوژگراد، همه قطارها هم مجانی است. روی تابلو نوشته شده است هشت و چهل دقیقه! حالا میفهمم چرا همه در کنار تابلو اعلانات در صف پرسیدن وقت حرکت هستند. دختر و پسر جوانی در کنار دیوار با هم شوخی میکنند و کمی هم چیک تو چیک بوسه و بغلی یواشکی، خانم مسن پشتشان با چهرهای ناخوشنود به آنها نگاه میکند و چیزی میگوید. اما توجه نمیکنند به حرفش و میخندند. انگلیسی بلد هستند. پسرک میگوید راهی لویو هستند تا بتوانند از مرز لهستان راهی ورشو شوند. میگوید از منطقه ایرپین آمده است. در یک موشک باران همه اطرافیانش کشته شدهاند. دختر را در همین بار و بیر یافته و با هم دارند راهی کشور همسایه میشوند تا بروند آلمان. میگوید از جنگ متنفر است. نمیخواهد قهرمان باشد. نمیخواهد از او مجسمه بسازند، نمیخواهد به جای خوابیدن در رختخواب و بغل یک دختر خوشگل، توی تابوت سرد زیر خاک باشد.
بعد میگویم اما بقیه اینجا سنگر ساختهاند در همان ایرپین و مقاومت میکنند. میگوید تو چرا این جا هستی؟ میگویم باید برگردم عقب جای امن تر. میگوید هر چقدر من ترسو هستم تو هم هستی. تو هم از این که دیگر نتوانی با یک زن بخوابی می ترسی، تو هم دلت برای کس و کارت تنگ میشود تو هم مثل من هستی فقط اوکراینی نیستی.
با دستبه تابلو اعلانات اشاره میکند، قطاری که میخواهم از سکوی یک حرکت میکند. خشمیندارد انگاری فقط بیشتر با هیجان حرف زده است. پیشنهاد میکند حواس بدهم چون اینجا نمیشود با توی صف ایستادن سوار قطار شد باید فوری بروم جلو و خودم با بچپانم توی واگن.
توضیح: برای این قسمت تنها عکسی که میتوانستم بگذارم کفش هایم بود…
زلسکی میگوید روسیه تروریست است! این اولین پیامی بود که امروز بعد از بیدار شدن دیدم. روسیه دیروز و امروز باز هم کریدورهای بشردوستانهای که قرار است معبر عبور زنان و بچهها باشد را با موشک تیر مستقیم مورد حمله قرار داده است. در واقع روسیه مصمم است تا این کشور را به خاک خون بکشد گو این که باور دارم هدف مهم تری را در اوکراین دنبال میکند که آدمها در این هدف فقط میتوانند فقط چند شماره عدد روی کاغذ باشند.
صدای انفجارها امروز زیادتر شده است. فاصلهها هم شاید نزدیکتر گفته میشود فاصله ادوات نظامی روسیه با شهر کمتر از ده کیلومتر است. همه مبارزان خود را به جبهههای کیاف رساندهاند جایی که با موشکهای شانهبر و سلاحهای ضد تانک با روشهای پارتیزانی با ستونهای نظامی روسیه مبارزه میکنند.
**
حلقه محاصره حالا تنگتر شده. شهر از سه طرف در محاصره است، شمال، شرق و غرب. تنها معبر خروج غیر نظامیها یک پل در جنوب است که راه آهن را به دیگر مناطق متصل میکند. شائبه این که روسها همین روزها وارد شهر بشوند جدی تر شده. یک نیروی نظامی که حین برنامه زنده مرا میپایید بعد برنامه نگهام میدارد. دوستانه اما توام با خشم صحبت میکند. میگوید به دستور زلسکی همه از امروز مراقب نفوذیهای روسیه هستند. به مردم گفته شده هر کسی که دوربین دست دارد باید دستگیر شود. موضوع البته با بررسی مدارک و پاسپورت و کارت شناسایی حل میشود اما دیگر فضای شهر عوض شده. ترس در صورت مردم دیده میشود. صداهای انفجار نزدیک میشود. آماده میشوم برای یک برنامه زنده بعدی اما گروهی از مردم با خشم جلو میآیند. میگویند شما ها دارید کاری میکنید که منطقه ما شناسایی بشود و روسها برای زدن شما به ما شلیک خواهند کرد.
زن باریک اندام است که با خشم صحبت میکند، نمیدانم چرا خشماش مرا عصبانی نمیکند. دقت میکنم به دستهایش به شدت میلرزد. دقیق تر میشوم حس میکنم لرزش دستش ناشی از لرزش بدناش است، تما بدنش دارد میلرزد. عصبی سیگاری را پک میزند و رو بر میگرداند و دوباره شروع میکند به داد زدن. انگاری کمکش میکند. میدانم در این مواقع حتا نباید بحث کرد چون میتواند منتهی به یک رفتار خشونت آمیز شود. پس گوش میکنم. مردی دیگر هم میآید و به سهپایه لگد میزند اما دوربین نمیافتد. او نیز حرف زن را میزند.
«اونها میخوان شماها رو بزنن اما مارو میکشند، بفهم! من نمیخوام بمیرم…»
مواد غذایی امروز سختتر پیدا میشود، اما به هر حال پیدا میشود. مردم امروز عصبانی هستند. محاصره طولانی شده، برای همه شرایط خسته کننده است. تا دوربین را در محلهای دیگر در میآورم پلیس میرسد، مردم گزارش میکنند. پلیس میگوید میداند خبرنگارم اما مردم حالشان خوب نیست. دولت گفته است نفوذیهای روس در سطح شهر هستند و این مردم را حساس کرده است. این اتفاق شش بار میافتد و هر بار پلیس میآید همان قصه تکرار میشود.
در خیابان که قدم میزنیم پسر جوانی جلو میآید. با انگلیسی به لهجه اوکراینی میپرسد که بایدن گفته پوتین جنایتکار جنگیه! به نظر تو آمریکایی! این چه فایدهای برای ما که تو محاصره روسا هستیم داره؟
بهش میگم: هیچی!
**
رسانهها نوشته بودند که آمریکا هشتصد میلیون دلار دیگر سلاح به اوکراین خواهد داد. اما من درست نمیفهمم فعل آینده دقیقن اشاره به چه زمانی خواهد کرد یاد حرف پسر میافتم: هیچی! دستهای لرزان اون زن، عصبانیت اون مردی که به سه پایه لگد زد و همه آدمهایی که امروز تا منو با جلیقه پرس دیدن به پلیس گزارش کردند رو درک میکنم. من ترس مردن رو حس کردم. بارها و بارها در دوران جنگ ایران و عراق، وقتی کرمانشاه مردم با دوچرخه و موتور و ماشین و تراکتور به سمت همدان روان بودند. صفهای بلند برای چند لیتر بنزین، صف برای یک دبه آب خوردن، صف برای یک تکه نان که بدهند به بچهای که از اسلام آباد کف ماشین خواباندند تا گلوله نخورد، بخورد تا شکمش سیر شود. یادم لحظه از سومار و کرند و ایلام و مهران آمد. مگر همین ترسها را انجا نداشتیم. مگر همین روزها را مردم ما در آبادان نداشند وقتی کشور همسایه به دنبال قادسیه بود و قدرتمداران خودمان راه قدس را از کربلا میجستند؟ از موشکبارانها یادم آمد در روزهایی که صدای موشک میآمد و تو نمیدانستی باید آرزو کنی که به تو نخورد و یعنی به یکی دیگر بخورد. جنگ آدم را خسته، بیرحم و کلافه میکند و این بلاتکلیفی خشم مضاعفی است که تخلیه کردنش هم سخت است.
نان میخریم و با یک تن ماهی میخوریم. مناطق اطراف کیاف بمباران شده است. شهر ماریوپل حمام خون است. امروز یکی از اعضای شورای شهر میگفت که تا دیروز تعداد کشتهها هزار و ششصد نفر بوده است اما امروز دست کم ۲۲۰۰ نفر شده. آب قطع شده، برق نیست و تلفن هم کار نمیکند. شهر در محاصره است و در عمل رفت و آمدی وجود ندارد. او گفته است که بقیه که زخمی شدهاند در این شرایط در بیمارستانها جان خواهند داد.
نان دست پسر بچه را میبینم. محکم گرفته است و خودش را چسبانده به مادرش. با شلواری که رویش نقش میکیموس چرک مُردی است. نگاهش از من کنده نمیشود، دلم میخواهد بغلش کنم. زخم تن این بچه و بچهها بدون شک خوب میشود اما با زخم روحشان چه میشود کرد؟ آیا پوتین حاضر است این بچه را بدون در نظر گرفتن ملیتاش بغل کند؟
**
یوال نوح هراری میگوید اطرافیان دیکتاتورها از گفتن حقیقت به آنها میترسند. اینجا است که پوتین هم مثل همه دیکتاتورها به دروغهایی که میگوید باور میکند. هراری میگوید بارها پوتین تاکید کرده است که اوکراینی وجود ندارد. اینها همان کسانی هستند که مایلند به روسیه بپیوندند. یاد جمله مشهوری افتادم که میگفت ما شمارا به بهشت میخواهیم ببریم ولو به زور!
اما سوالم این است که آیا او عکسهای ماریوپل را نمیبیند. جنازه بچهها، کودکانی که در خیابان به دنبال پدر و مادرشان در ایرپین میگردند، زنانی که بر از دست دادگان ضجه میزند. چیزی برای یک دیکتاتور قتل، غارت جنایت و یا بی رحمی را موجه میکند «باور» است. در واقع برای همه ما هر امری وقتی تبدیل به یک باور میشود قابلیت این را پیدا خواهد کرد که برایش از چیزهایی بگذریم.
هر چه به عصر نزدیکتر میشویم اوضاع سختتر میشود. دیگر هر جا میرسیم مردم به دوربین و به عکس و به خبرنگار حساستر هستند. پیشنهاد گروه پشتیبان این است که شهر را ترک کنیم. یک منبع دولتی به یکی از بچهها گفته است که از فردا به مدت ۳۵ ساعت منع رفت و آمد خواهد شد و این احتمال بسیار زیاد است که به دلیل ورود روسها این دستور صادر شده و معنی این حرف این است که با ورود روسها مسیر جنوبی هم بسته خواهد شد. این یعنی محاصره کامل. برایم تصمیم گرفتن سخت است. هم دل در ماندن دارم و هم در رفتن. دوست دارم نزدیکتر باشم به مناطقی که موشکباران شده و با مردم باشم اما میدانم با اشارهای که از طرف دولت شده مسوولیتی نمیتوانند بپذیرند. مشکلاتی هم در این چند روز به وجود آمده که دلیلهایی باید قصه کیاف را درز بگیرم. شاید وقتی دیگر به داستان شهر محاصره شده کیاف بیشتر پرداختم.
بار را میبندم. راهی ایستگاه قطار میشوم از کوچههای خلوت که تک و توک آدمها در آنها هستند. از راه بندها، از محل اصابت راکتها، از کنار مردمی که با اسلحههای قدیمی و جدید سنگر گرفتهاند و از بین زنان و مردانی که در راه بندها کارتهای شناسایی را بررسی میکنند، از میان صدای انفجارها و از بهت خودم، عبور میکنم. در مقابل ایستگاه راه آهن که میایستم احساس میکنم دیگر وقت رفتن است و من چقدر زود خودم را در این شهر غرق شده احساس کردم. در یک سخنرانی زلنسکی مقاومت ماریوپل و محاصره این شهر را با محاصره لنینگراد در جنگ جهانی دوم مقایسه کرده است و من هم باور دارم علیرغم صحبتها کیاف هم مقاوم است و به این زودیها سقوط نخواهد کرد.
**
مامور دم در ایستگاه مدارکم را چک میکند. میخواهم وارد ایستگاه بشوم اما نمیگذارد. به اوکراینی چیزی میگوید که نمیفهمم اما به نظرم میرسد فقط زنها و بچهها و افراد مسن حق دارند وارد شوند. پلیس دیگری که درست شبیه «هوگو ریس» در سریال لاست است وارد مجادله میشود. به کلاهم که رویش علامت پرس دارد اشاره میکند و به همکارش میگوید خبرنگار است. به انگلیسی میپرسد کجایی هستم، پاسپورتم را چک میکند و راهنمایی ام میکند که وارد ایستگاه میشوم به هیچ وجه عکس و فیلم نگیرم، علاومت وی با دست درست میکند و میگوید: هر چی دیدی بنویس!
از گذر بین دو در که رد میشوم پا به ایستگاه قطاری با طراحی کلاسیک با سقفی بلند میگذارم، مالامال آدم است. روزی ایستگاه قطار پر بوده است سلام و خداحافظیهای فامیلی ودوستانه. جهانگردان شاد و سودای کلوپهای شبانه و گشت و گذار در پایتخت زیبای اوکراین.
زلسکی میگوید روسیه تروریست است! این اولین پیامی بود که امروز بعد از بیدار شدن دیدم. روسیه دیروز و امروز باز هم کریدورهای بشردوستانهای که قرار است معبر عبور زنان و بچهها باشد را با موشک تیر مستقیم مورد حمله قرار داده است. در واقع روسیه مصمم است تا این کشور را به خاک خون بکشد گو این که باور دارم هدف مهم تری را در اوکراین دنبال میکند که آدمها در این هدف فقط میتوانند فقط چند شماره عدد روی کاغذ باشند.
صدای انفجارها امروز زیادتر شده است. فاصلهها هم شاید نزدیکتر گفته میشود فاصله ادوات نظامی روسیه با شهر کمتر از ده کیلومتر است. همه مبارزان خود را به جبهههای کیاف رساندهاند جایی که با موشکهای شانهبر و سلاحهای ضد تانک با روشهای پارتیزانی با ستونهای نظامی روسیه مبارزه میکنند.
**
حلقه محاصره حالا تنگتر شده. شهر از سه طرف در محاصره است، شمال، شرق و غرب. تنها معبر خروج غیر نظامیها یک پل در جنوب است که راه آهن را به دیگر مناطق متصل میکند. شائبه این که روسها همین روزها وارد شهر بشوند جدی تر شده. یک نیروی نظامی که حین برنامه زنده مرا میپایید بعد برنامه نگهام میدارد. دوستانه اما توام با خشم صحبت میکند. میگوید به دستور زلسکی همه از امروز مراقب نفوذیهای روسیه هستند. به مردم گفته شده هر کسی که دوربین دست دارد باید دستگیر شود. موضوع البته با بررسی مدارک و پاسپورت و کارت شناسایی حل میشود اما دیگر فضای شهر عوض شده. ترس در صورت مردم دیده میشود. صداهای انفجار نزدیک میشود. آماده میشوم برای یک برنامه زنده بعدی اما گروهی از مردم با خشم جلو میآیند. میگویند شما ها دارید کاری میکنید که منطقه ما شناسایی بشود و روسها برای زدن شما به ما شلیک خواهند کرد.
زن باریک اندام است که با خشم صحبت میکند، نمیدانم چرا خشماش مرا عصبانی نمیکند. دقت میکنم به دستهایش به شدت میلرزد. دقیق تر میشوم حس میکنم لرزش دستش ناشی از لرزش بدناش است، تما بدنش دارد میلرزد. عصبی سیگاری را پک میزند و رو بر میگرداند و دوباره شروع میکند به داد زدن. انگاری کمکش میکند. میدانم در این مواقع حتا نباید بحث کرد چون میتواند منتهی به یک رفتار خشونت آمیز شود. پس گوش میکنم. مردی دیگر هم میآید و به سهپایه لگد میزند اما دوربین نمیافتد. او نیز حرف زن را میزند.
«اونها میخوان شماها رو بزنن اما مارو میکشند، بفهم! من نمیخوام بمیرم…»
مواد غذایی امروز سختتر پیدا میشود، اما به هر حال پیدا میشود. مردم امروز عصبانی هستند. محاصره طولانی شده، برای همه شرایط خسته کننده است. تا دوربین را در محلهای دیگر در میآورم پلیس میرسد، مردم گزارش میکنند. پلیس میگوید میداند خبرنگارم اما مردم حالشان خوب نیست. دولت گفته است نفوذیهای روس در سطح شهر هستند و این مردم را حساس کرده است. این اتفاق شش بار میافتد و هر بار پلیس میآید همان قصه تکرار میشود.
در خیابان که قدم میزنیم پسر جوانی جلو میآید. با انگلیسی به لهجه اوکراینی میپرسد که بایدن گفته پوتین جنایتکار جنگیه! به نظر تو آمریکایی! این چه فایدهای برای ما که تو محاصره روسا هستیم داره؟
بهش میگم: هیچی!
رسانهها نوشته بودند که آمریکا هشتصد میلیون دلار دیگر سلاح به اوکراین خواهد داد. اما من درست نمیفهمم فعل آینده دقیقن اشاره به چه زمانی خواهد کرد یاد حرف پسر میافتم: هیچی! دستهای لرزان اون زن، عصبانیت اون مردی که به سه پایه لگد زد و همه آدمهایی که امروز تا منو با جلیقه پرس دیدن به پلیس گزارش کردند رو درک میکنم. من ترس مردن رو حس کردم. بارها و بارها در دوران جنگ ایران و عراق، وقتی کرمانشاه مردم با دوچرخه و موتور و ماشین و تراکتور به سمت همدان روان بودند. صفهای بلند برای چند لیتر بنزین، صف برای یک دبه آب خوردن، صف برای یک تکه نان که بدهند به بچهای که از اسلام آباد کف ماشین خواباندند تا گلوله نخورد، بخورد تا شکمش سیر شود. یادم لحظه از سومار و کرند و ایلام و مهران آمد. مگر همین ترسها را انجا نداشتیم. مگر همین روزها را مردم ما در آبادان نداشند وقتی کشور همسایه به دنبال قادسیه بود و قدرتمداران خودمان راه قدس را از کربلا میچستند؟ از موشکبارانها یادم آمد در روزهایی که صدای موشک میآمد و تو نمیدانستی باید آرزو کنی که به تو نخورد و یعنی به یکی دیگر بخورد. جنگ آدم را خسته، بیرحم و کلافه میکند و این بلاتکلیفی خشم مضاعفی است که تخلیه کردنش هم سخت است.
**
نان میخریم و با یک تن ماهی میخوریم. مناطق اطراف کیاف بمباران شده است. شهر ماریوپل حمام خون است. امروز یکی از اعضای شورای شهر میگفت که تا دیروز تعداد کشتهها هزار و ششصد نفر بوده است اما امروز دست کم ۲۲۰۰ نفر شده. آب قطع شده، برق نیست و تلفن هم کار نمیکند. شهر در محاصره است و در عمل رفت و آمدی وجود ندارد. او گفته است که بقیه که زخمی شدهاند در این شرایط در بیمارستانها جان خواهند داد.
نان دست پسر بچه را میبینم. محکم گرفته است و خودش را چسبانده به مادرش. با شلواری که رویش نقش میکیموس چرک مُردی است. نگاهش از من کنده نمیشود، دلم میخواهد بغلش کنم. زخم تن این بچه و بچهها بدون شک خوب میشود اما با زخم روحشان چه میشود کرد؟ آیا پوتین حاضر است این بچه را بدون در نظر گرفتن ملیتاش بغل کند؟
یوال نوح هراری میگوید اطرافیان دیکتاتورها از گفتن حقیقت به آنها میترسند. اینجا است که پوتین هم مثل همه دیکتاتورها به دروغهایی که میگوید باور میکند. هراری میگوید بارها پوتین تاکید کرده است که اوکراینی وجود ندارد. اینها همان کسانی هستند که مایلند به روسیه بپیوندند. یاد جمله مشهوری افتادم که میگفت ما شمارا به بهشت میخواهیم ببریم ولو به زور!
اما سوالم این است که آیا او عکسهای ماریوپل را نمیبیند. جنازه بچهها، کودکانی که در خیابان به دنبال پدر و مادرشان در ایرپین میگردند، زنانی که بر از دست دادگان ضجه میزند. چیزی برای یک دیکتاتور قتل، غارت جنایت و یا بی رحمی را موجه میکند «باور» است. در واقع برای همه ما هر امری وقتی تبدیل به یک باور میشود قابلیت این را پیدا خواهد کرد که برایش از چیزهایی بگذریم.
هر چه به عصر نزدیکتر میشویم اوضاع سختتر میشود. دیگر هر جا میرسیم مردم به دوربین و به عکس و به خبرنگار حساستر هستند. پیشنهاد گروه پشتیبان این است که شهر را ترک کنیم. یک منبع دولتی به یکی از بچهها گفته است که از فردا به مدت ۳۵ ساعت منع رفت و آمد خواهد شد و این احتمال بسیار زیاد است که به دلیل ورود روسها این دستور صادر شده و معنی این حرف این است که با ورود روسها مسیر جنوبی هم بسته خواهد شد. این یعنی محاصره کامل. برایم تصمیم گرفتن سخت است. هم دل در ماندن دارم و هم در رفتن. دوست دارم نزدیکتر باشم به مناطقی که موشکباران شده و با مردم باشم اما میدانم با اشارهای که از طرف دولت شده مسوولیتی نمیتوانند بپذیرند. مشکلاتی هم در این چند روز به وجود آمده که دلیلهایی باید قصه کیاف را درز بگیرم. شاید وقتی دیگر به داستان شهر محاصره شده کیاف بیشتر پرداختم.
بار را میبندم. راهی ایستگاه قطار میشوم از کوچههای خلوت که تک و توک آدمها در آنها هستند. از راه بندها، از محل اصابت راکتها، از کنار مردمی که با اسلحههای قدیمی و جدید سنگر گرفتهاند و از بین زنان و مردانی که در راه بندها کارتهای شناسایی را بررسی میکنند، از میان صدای انفجارها و از بهت خودم، عبور میکنم. در مقابل ایستگاه راه آهن که میایستم احساس میکنم دیگر وقت رفتن است و من چقدر زود خودم را در این شهر غرق شده احساس کردم. در یک سخنرانی زلنسکی مقاومت ماریوپل و محاصره این شهر را با محاصره لنینگراد در جنگ جهانی دوم مقایسه کرده است و من هم باور دارم علیرغم صحبتها کیاف هم مقاوم است و به این زودیها سقوط نخواهد کرد.
**
مامور دم در ایستگاه مدارکم را چک میکند. میخواهم وارد ایستگاه بشوم اما نمیگذارد. به اوکراینی چیزی میگوید که نمیفهمم اما به نظرم میرسد فقط زنها و بچهها و افراد مسن حق دارند وارد شوند. پلیس دیگری که درست شبیه «هوگو ریس» در سریال لاست است وارد مجادله میشود. به کلاهم که رویش علامت پرس دارد اشاره میکند و به همکارش میگوید خبرنگار است. به انگلیسی میپرسد کجایی هستم، پاسپورتم را چک میکند و راهنمایی ام میکند که وارد ایستگاه میشوم به هیچ وجه عکس و فیلم نگیرم، علاومت وی با دست درست میکند و میگوید: هر چی دیدی بنویس!
از گذر بین دو در که رد میشوم پا به ایستگاه قطاری با طراحی کلاسیک با سقفی بلند میگذارم، مالامال آدم است. روزی ایستگاه قطار پر بوده است سلام و خداحافظیهای فامیلی ودوستانه. جهانگردان شاد و سودای کلوپهای شبانه و گشت و گذار در پایتخت زیبای اوکراین.
توجه کردید وقتی اوضاع غیر عادی است همه انگاری در حالی که خبری هم نیست بی قرارند؟ این جا از همان لحظه ورود همه بیقرار بودند. انگاری مسیر زندگی آرومی که داشتند زیر و رو شده. یادم آمد بعد از سفری که دامون به کیاف داشت حسابی بهش حسودیم شده بود. عکس گرفتن از چرنوبیل و گشت و گذار در مملکتی که حالا همه چی هم زیادی قانونی نباشه و کمی خودت باشی یه حس خوشی داره. میدونید نه این که بی قانونی رو دوست داشته باشم اما یه وقتی دل آدم برای اوضاع «ایزی گوینگ» تنگ میشه.
با خودم گفته بودم پا میشم میام یه دل سیر از چرنوبیل عکس میگیرم. اما چرنوبیل رو امروز نمیتونم ببینم چون چند روز قبل زیر موشک باران روسها داشت کم میآورد و البته امیدی هم نبود که بخواهم از کسی یک تور خوب برای دیدن این نیروگاه هستهای پر حاشیه به من بده.
خیابانهای اطراف ایستگاه مرکزی پر بود از ماشین. شهر هنوز از تاکسی سرویس هایی مثل بولت و چند چیز دیگه شبیه همین اوبر خودمون استفاه میکند اما دیگر کسی با قیمتهای معمول مسافر نمیبرد.
جنگ دو روی متضاد دارد. در یک شرایط جنگی با دو دسته آدم روبرو میشوی. آدمهایی که در نهایت تلاش به دیگران خدمت میکنند و آدمهایی که در نهایت توان از آدمهای مضطرب استفاده میکنند. انگاری حد وسطی در کار نیست. برای بعضی اضطراب وقتی است که تو میتوانی چیزهایی را که میخواهی راحت به دست بیاوری. مسیر ایستگاه قطار تا محل استقرار ما در وضعیت عادی دو دلار میشود. اما راننده تاکسی میگوید هزار گریونا که میشود حدود ۳۳ دلار طلب میخواهد.
در مجارستان با همه میشود کم و زیاد انگلیسی حرف زد اما در اوکراین سخت است. عموم مردم انگلیسی نمیدانند. از مترجم و راه بلد میخواهم بپرسد اگر بخواهد فردا صبح مارا به «ایرپین» در شمال غربی کیاف ببرد چند میگیرد. ایرپین منطقهای است که پل توسط نیروهای اوکراینی منفجر شده تا روسها نتوانند نزدیکتر شوند. اما راننده کم و زیاد میکند و میخواهد دلاری حساب کنیم باهاش.
تلفن را میگیرد و قرار و مدار را میگذارد که صبح بیاید دنبال ما تا راهی شویم به ایرپین. بار و بندیل گذاشته نذاشته راهی خیابان میشم. شهر اما خلوت شده. پیاده گز میکنیم دیگر تاکسی راحت پیدا نمیشود. گوشه کنار خیابانها و دم پلها و مناطق استراتژیک جعبههای چوبی پر است از کوکتل مولوتف. یاد دیوار مهربانی میافتم، هر کی هر جا توانسته ساخته و آورده گذاشته است کنار بقیه و آماده برای حمله روسها که اگر وارد شهر شدند مبارزه پارتیزانی را مردم ادامه بدهند. به شیشهها نگاه میکنم، شیشه مشروب و نوشابه و همه چیز حتا ودکای روسی. چه تقارنی که تانک روسی را با شیشه ودکای روسی زمین گیر کنند.
عمده شهر بسته است. مغازهها و مراکز تفریحی و فروشگاهها و فقط خواربار فروشیها باز است. به عکس تاکسیها که ناخن خشک شدهاند، اوضاع در خواربار فروشیها دوستانهتر است. در خواربار فروشیها همه در صف هستند و مایحتاج روزانه را روزانه میخرند. محدودیتی نمیبینم اما کسی را هم نمیبینم ده تا ده تا بردارد. انگاری یک پیمان نانوشته است که باید به همه برسد. قیمتها کمی بالا رفته است. افراد مسن کیسه به دست از فروشگاه خارج میشوند و جوان ترها کمکی میرسانند.
این جا به رسم شوروی سابق بسیاری از ساختمانها از یک مدل و الگوی قدیمی ساخت تبعیت میکنند. ساختمانهایی پنج طبقه مشهور به «خروشفسکی» که در زمان خروشف ساخته شده اند و همه یک پناهگاه زیرزمینی دارند. دستهای دیگر هم سه طبقه هستند که به نظر میرسد لابد شیکتر از قبلیها محسوب میشدند که به آنها «استالینسکی» میگویند که همان طوری که از اسمشان پیداست منسوب به جناب استالین است ایده ساختشان. این ایام مردم روزها پی کار و زندگی هستند و شبها به پناهگاه ها میروند. وزارت دفاع در مسیر ماست، همان روزهای اول با چند راکت بخشهایی از آن را زدهاند. سرباز میگوید عکس نگیریم، موبایل را غلاف میکنم و دوربین را در کیف میگذارم.
پیاده میرویم. پمپ بنزینها باز هستند البته بیشتر مردم این جا از گاز سی ان جی برای ماشین استفاده میکنند. در مسیر از مردم درباره پناهگاهها میپرسیم و چند نفری آدرس میدهند. اما مردم در پناهگاه نیستند. یکی میگوید که دیگر عادت کردهاند. روزهای اول ترسناک بوده اما الان اوناهایی که باید میرفتند رفتهاند و آنهایی که میخواستند بمانند دیگر برایشان فرقی نمیکند.
یک حس میهنپرستی در بین آدمها هست. همه بر سر این که باید بجنگند توافق دارند. پیر و جوان که ماندهاند منتظرند. خیابانها را با راه بندهای فلزی بستهاند و سرعت گیر درست کردند. ماشینها را چک میکنند. صدای انفجار به گوش میرسد اما انگاری چند کیلومتری دورتر است. پیر مردی یک اسلحه قدیمی سرشانه دارد لنگ لنگان میرود. یکی میشناسدش و میگوید که از زمان جنگهای نمیدانم کی این اسلحه را دارد و گفته است با همین اسلحه با روسها خواهد جنگید.
یک مرکز خرید در وسط شهر در خیابان «والریا لوبانوسکو» طبقات بالاییاش را روسها با راکت زدهاند پایین ساختمان پر است از شیشه و تکههای وسیله و میز و صندلی، نشانههایی از کسبوکارهایی که دیگر رها شدهاند. کنار ساختمان مردم در یک مرکز خرید به نام «نووس» به صف ایستادهاند تا قبل ساعت هشت شب و شروع منع رفت و آمد مایحتاج روزانه را بخرند.
در سطح شهر فقط نیروهای انتظامی و یا ماشینهای سبک میبینم. میگویند تجهیزات و ادوات سنگین در مجاورت شهر و روبروی روسها مستقر شده. دو مصاحبه پیاپی و سرمای شدید هوا دیگر جانی نمیگذارد. باید ماشین بگیریم و برگردیم خانه.
شب اما دست پخت یک ایرانی خود نمایی میکند: قرمه سبزی زیر صدای انفجار! ترکیب عجیبی است از این قرمه سبزی که با سبزی آش درست شده، صدای انفجار و اخبار که مداوم از درگیریها میگوید و ما که بوی گند جورابهایمان در هوا پیچیده است.
زندگی جنگ و دیگر هیچ!
**
شب را خیارشوری میخوابیم. خانه سرد است و آب گرمکن مرده! گرمای بخاری کفاف این همه سرما را نمیدهد. شاید ترس هم کمی هوا را سرد تر میکند اما خوابم میبرد. باز خواب میبینم. بچههایی که روی زمین ماندهاند. صدای آژیر و صدای گلوله. دم صبح است که با صدای یک انفجار نزدیک از خواب میپرم اما از خستگی دوباره خوابم میبرد. دم صبح راننده پیام زده است که با این قیمت حاضر نیست مارا به ایرپین ببرد و باز خوابم میبرد و دوباره بیدار میشوم.
خبر کوتاه بود:
برنت رناد خبرنگار آزاد آمریکایی در تیراندازی ارتش روسیه به اتومبیل شخصی شان در ایرپین کشته شد!
یادم میافتد که راننده سر قیمت چانه میزد تا پول بیشتری بگیرد و همین شد که ما به ایرپین نرفتیم. نمیدانم چرا یاد فیلم مسافران بیضایی افتادم…
ایستگاه شهر «یوژگراد» پر است از آدم که آمدهاند و میروند. امدادگری که از گروههای خودجوش مردمی است میگوید روزهای اول تا پانزده هزار نفر در روز به این شهر میرسیدند. بعضی زخمی، بعضی سرما زده، بچههایی که به دست دیگری سپرده شدهاند و پدر و مادر ماندهاند تا از خاک دفاع کنند. این رقم این روزها به حدود پنج هزار نفر رسیده است.
مدتی در ایستگاه میمانند تا قطار آنها را به سمت مرز راهی کند.
دیشب خوابیدن در خانه میزبان که زنی بود با چند کودک، خستگی را کم تر کرد. در ایستگاه سراغ فروشنده بلیت میرم ساعت چهار و سیوپنج دقیقه عزم سفر میگیرم به «وینیتسیا» مسیری نزدیک به یازده ساعت. مردم دسته دسته با لباس و غذا میایند و به گروههای خدمت گذار تحویل میدهند.
یوژگراد شهر کوچکی است. موریس که جلیقهای زرد پوشیده یکی از خدمتگذاران است و انگلیسی دان. میگوید مردم این شهر پولدار نیستند اما هر چه دارند میآورند. گروههای امدادی وابسته به جایی نیستند هر کسی جلیقه را بپوشد یعنی عضو تیم شده.
ساعت سه و نیم یک مصاحبه دارم تا بساط را آماده میکنم ماموران میآیند. ایستگاه قطار محل استراتژیک است و نباید فیلمبرداری بشود. بیرون میروم البته با همکاری یک مامور امنیتی که انگلیسی صحبت میکند. میگوید مجبورند، خبر دارند که روسها اطلاعات محلهای ترابری را جمع آوری میکنند و نمی خواهند مردم آسیب ببینند.
بحثی ندارم میگویم جایی که او راحت است برنامه زنده را اجرا میکنم. کار که تمام میشود از من میپرسد که اهل فوتبال هستم یا نه؟
میگویم در آمریکا به فوتبال میگویند ساکر نه فوتبال و جواب میدهد که منظورش دقیقن فوتبال آمریکایی است نه ساکر!
«جنگ که تمام بشود یک روز میآیم از نزدیک بازیهای ان اف ال را میبینم…» طرفدار یک تیم از شیکاگو است که من اسمش را هم نشنیدم.
سالن خلوت تر شده. بچههای یک خانواده مسلمان همه روی هم خوابشان برده انگاری در هم پیچیدهاند و مادر که خستگی در صورتش موج میزند با چشمان نیمه باز حواسش به بچهها است. صورتها از سرما گل انداخته درست مثل فرشتههای این تصاویر نقاشیهای دوره رنسانس شدهاند. از خودم میپرسم چرا باید این نقاشی دوره رنسانس با این صورت معصوم هزینه بپردازد؟
**
متصدی فروش بلیت به من با کاغذ و اشاره حالی میکند که بلیت درجه یک میخواهم یا دو. درجه یک میگیرم خیلی گران تر نیست. حدود ۶۸۰ گیوار که میشود بیست دلار. اما وقتی سوار میشم یک قطار درجه سه قدیم را که وقتی بچهبودم میبینم صندلیهایی که رویههایشان پاره شده و شیشه ها پرده کشیده است تا نور به بیرون نرود. مسوول واگن با ایما و اشاره میگوید که روسها قطارها را میزنند. هنوز در کوپه جا نیافتادهام که رو برویم مردی بور و بلند و درشت مینشیند. «کریل» پیمانکار ساختمان است که در بلغارستان کار میکند، زن و دو فرزندش در کیاف هستند. میرود کیاف تا آنها را بردارد. از شروع حملهها همسرش بیمار شده و ترسیده، از پناهگاه بیرون نمیرود. میرود تا آنها را بیرون بیاورد. هر بار حرفی میزند صلیبی بر روی سینهاش میکشد.
نفس بلندی میکشد:
تو به مسیح اعتقاد داری؟
فرقی میکند؟
اگر داشته باشی دو نفر برای زن و بچهام دعا کنند بهتر از یک نفر است.
دارم، من آدم مومنی هستم.
پس باهم برایشان دعا کنیم.
و ما با هم برایشان دعا کردیم. به دستهایش نگاه میکنم چطور صلیب میکشد. همان کار را میکنم. برایم حرف میزند به سختی اما سماجت، عصبانی است و میخواهد بداند نظر آمریکا و اروپا چیست و سوالات دیگر، از مترجم گوگل استفاده میکند از این که بعضی کلمات را نمی تواند درست ادا کند کلافه میشود.احساس میکنم تصور میکند من نماینده دیوان لاهه هستم.
آب میآورد و ساندویچش را تعارف میکند آب را میخورم و ساندویچ را برای خودش میگذارم.
**
خواب میبینم در ویتنام هستم. جایی در میدانی در شهر هانوی. در بیرون مغازهای نشستم قهوه میخورم که صدای انفجار میشوم. برای تهیه خبر بلند میشوم اما نمیتوانم پاهایم را تکان بدهم. انگاری به زمین چسبیدهاند…
حدود ساعت سه صبح است. گرسنهام بیرون میزنم و با همان روش مترجم گوگل سراغ واگن چی میروم، نگاه میکند:
من احتیاج دارم غذا بخرم، رستوران کدام واگن است؟
با سر و تلفن و ایما و اشاره حالیام میکند این قطار رستوران ندارد. بهم آب میدهد. مینویسم به خوردنی احتیاج دارم. دست توی کیف غذایش میکند و یک بیسکوییت و یک کرواسان شکلاتی در میآورد. میخندد انگاری همه بضاعتش را رو کرده، میپرسم چقدر باید بپردازم. میگوید هدیه است.
از کابینش بیرون که میزنم می پرسد که تا به حال نیویورک را دیدهام. میگویم بله. میپرسد مجسمه آزادی خیلی بلند است؟ میگویم هیچ وقت از نزدیک ندیدمش. دوباره مینویسد که:
کسی که مجسمه آزادی را ندیده نیویورک را ندیده!
به دیوار کابیناش یک عکس مجسمه آزادی زده است.
به کوپه بر میگردم، حالا که کیک و آب را خورده ام چشمّایم بیشتر میل به بسته شدن دارند. باز خوابم میبرد و باز ادامه خوابم را در هانوی میبینم. یاد «آمریکایی آرام» گراهام گرین میافتم.
آرام به پایم میزند با دست اشاره میکند بیست دقیقه دیگر به وینیتسیا میرسیم. بلند که میشوم کریل هم بلند میشود برایم دعا میکند وصلیب میکشد. او مستقیم به کیاف میرود اما من در وینیستا با راه بلدهایم دیدار دارم.
بیرون از واگن باد سرد به صورتم میزند، تمام ایستگاه به دلایل امنیتی خاموشی مطلق است. دنبال مردم را میگیرم تا به سالن میرسم. سالن تاریک است اما کمی چشمم عادت میکند میبینم دور تا دور در سکوت آدمها نشستهاند. نور موبایلهایشان درست مثل کرم شبتابهایی میماند که نیمه شب بر مزرعهای روشنایی میدهند.
شهر منع رفت و آمد است. تا هفت صبح باید بنشینم. جایی میخواهم بیابم اما صندلیها پر است. یک فروشگاه کوچک در ایستگاه باز است یک بیسکویت که ورژن اوکراینی ساقه طلایی خودمان است میگیرم، یک آمریکانو هم تنگش میشود دو و نیم دلار.
آن قهوه آمریکانویی را که بالا میندازم خطای مهم را کردهام. ساقه طلایی را خالی خوردن مثل حمله اسبها به گلوی آدم عمل میکند. بدتر از روسها خفت آدم را میچسبد، مجبور میشوم به ضرب با یک شیشه آب پایین بدهم.
کسی جا باز میکند تا کنارش روی یک صندلی بشینم. حالا من هم کم کم بیشتر توی صندلی فرو میروم درست مثل بقیه. انگاری این طور فرو رفتن حس امنیت به آدم میدهد. میترسم؟
این سوالی است که از خودم میکنم و پاسخم بله است: میترسم. من قهرمان نیستم. به بقیه نگاه میکنم همه توی صندلیها فرو رفتهاند. یاد حرف شب اول افتادم: این جا همه پناهجو هستند…
**
بساط ضبط برنامه زنده باز تکرار میشود اما این بار با هفت نیروی ارتش و دو پلیس. ساعت پنج صبح دیگر حوصله ندارم. بیشتر از این حرف ها خوابم میآید و خیلی هم توان بحث ندارم. سه پایه را جمع میکنم و پیام میدهم به استودیو که پلیس نمیگذارد و تمام!
**
قطار برقی کهنه تنها قطاری است که به سمت کیاف میرود این قطارها مجانی هستند. همسفرانم ملحق میشوند. قطار پر نیست البته نباید هم باشد اما دوست دارم به چشمهایشان نگاه کنم و بپرسم چرا برمی گردند.
دخترکی به من هر از گاهی زل میزند و تا نگاهش میکنم نگاهش را میدزد. قطار ادامه میدهد تا ما به کیاف برسیم. میخوابم و بیدار میشوم. میخوابم و بیدار میشوم و این چرخه ادامه دارد. کم کم به کیاف نزدیک میشویم. باز دلهره دارم. آدمها از چه چیزی میترسند. در واقع نباید از اتفاقی که برایشان میافتد بترسند، این ترس ناشی از وصلهایی است که دارند. انگاری از غم کسانی که دوستشان دارد غمگین میشود.
ایستگاه که میرسیم شهر شلوغ تر از تصور اولیه من است.
ایستگاه قطار «یوژگراد» پر است از پناهجویانی که از همه جای کشور خود را به جای امن رساندهاند، یوژگراد شهری کوچک در نزدیکی مرز مجارستان است. هزاران نفر آمدند، کوچک و بزرگ، بچههای چند ماهه که با بهت به جمعیت نگاه میکنند. زنانی که دنبال شیر خشک هستند، افراد مسنی که این صف و انتظار کارشان را سخت کرده است. اما یک عده همت بلند دارند، گروههای منظم حمایتی که متشکل از انجمنهای غیر دولتی هستند. غذای گرم، اسباب بازی و لوازم بهداشتی، شیر خشک و شارژ موبایل. در هر ایستگاهی یک محل شارژ موبایل برقرار است، تلفنها کار میکند و دیگر جزو ملزومات اولیه است. خانمی نوار بهداشتی و حوله میدهد، دیشب یکی از همین آدمها وقتی گفتم دو روز است در سفرم و تا فردا عصر مجبورم در ایستگاه بمانم مرا سوار ماشینش کرد و برد خانه یک شهروند و مرا سپرد به دست آنها. زنی که مادر چند فرزند بود، خانهای تمیز و ساده. بر عکس مجارستان این جا کم انگلیسی میدانند اما با اشاره و لبخند و شرم ساری که جایشان خیلی خوب نیست، یکی از بهترین حمامها و رختخوابهای دنیا را هدیه کرد. خوابم برد زود، خواب میدیدم، کوچه به کوچه مردم در شهر ها مقاومت میکنند، شهری مثل مشهد بود اما اوکراین بود، صدای زنجیر تانکها بود و سربازانی که مجسمه بودند و روی تانکها، مثل پشت ویترین مغازهها مدل میشوند، گذاشته شده بودند آن بالا. یک تانک از پشت سرم وارد کوچه شد و من صدای زنگ موبایلم را میشنیدم… از ترس غلطیدم و بیدار شدم که دیدم ساعت ۵ صبح صدای زنگ موبایلم است، دختر جنگل بود نگران و جویای احوال، بعد گفت که نمیدانسته من شش ساعت جلو هستم یا عقب. ضمن تشکر بهش گفتم این بار اگر اشتباه کند موبایل را به محض بازگشت از عرض تو حلقش فرو میکنم. امروز قطار مرا با خودش به شهر «وینیتسیا» خواهد برد. گاهی میروی گاهی میآیی و شانس تو در این میان دیدن آدمهایی است که در میانه جنگ فرصت تظاهر ندارند… این قصه هنوز ادامه دارد.
قطارهایی که از سمت «چات» یعنی اولین نقطه مرزی اوکراین با مجارستان که میشود زاهونی میآید تا خرخره پر است. هر کسی چیزی را که فکر میکرده مهم است زیر بغل زده و با خودش آورده. چیزهایی که به چشم من شاید مهم نباشد. اما میدانم کسی که با خودش یک گلدان آورده یعنی وسط هر چی خرت و پرت داشته همان گلدان برایش مهم بوده یا دست کم مهم تر بوده.
بچهای را می بینم که یک اسکوتر را به سختی به شانهاش میکشید و زنانی که کودکان چند ماهه را در بغل دارند. آنها پایشان فقط چند متر آنور تر که گذاشتهاند انگاری از جنگ به قد یه تاریخ دور شدهاند. عجیب است این معادلات سیاسی که چرخ گوشت انسانیت است.
اما درست بر عکس وقتی قرار است یک قطار از زاهونی به سمت چات برود همه چیز شکل دیگری است. وقتی منتظریم که قطار بیاد تا به سمت اوکراین حرکت کنیم زنی قد بلند و بور میآید جلو و میپرسد که مگر عقلمان پاره سنگ برداشته که داریم بر میگردیم.
میگویم من هنوز نرفتم که بر گردم!
سوز گدا کش باعث میشود افسران مرزبانی هم خیلی معطل نکنند. مسوول شان دستور میدهد زود کار را جمع کنند. همه میچپیم تو قطاری که قرار است ده دقیقه دیگر مارا در خاک اوکراین روی زمین بگذارد.
در قطار زنی که چهره و رفتارش متفاوت است شروع به خواندن یک ترانه میکند. ترانهای به لهجهای متفاوت تر. قطار میشود سکوت. صدای تلق تلق قطار و حزن صدای زن و سکوت در کنار هم درست یک فیلم پر از غم را رقم میزند. انگاری نوستالژی همه جنگهای تاریخ را میآورد تو این واگن. از هم سفر نو یافته که او هم زندگی در مصر را ترک کرده و راهی شده تا برود به کمک بقیه بجنگد، میپرسم چه میخواند. با کمی صحبت میگوید:
این ترانه مادرش است که وقتی دلش میگرفته میخوانده
قطار از اوکراین پر می اید و با کمی آدم بر می گردد. دوست دارم بروم از همه شان بپرسم که قصهشان چیست. چرا رفتهاند و چرا دارند برمی گردند.
افسر مرزبانی میگوید: چیزی تو اوکراین داری که برگشتی؟
می گم یه چیزایی دارم…
میگوید از همه چیز خبر داری؟
میپرسم تو خبر داری؟
میگوید نه اما گفتم شاید تو خبر داشته باشی…
کار در صف مرزبانی طولانی میشود. مرزبان میگوید چرا بیمه سفر نداری؟ میگویم در لیست مدارک نبوده و در ضمن هیچ بیمهای حاضر به بیمه در وضعیت جنگی نیست.
بد خلق است اما سر بالا میکند و میگوید وضعیت جنگی…
راهی میشویم به سمت شهر «یوژگراد» که بزرگتر و پله بعدی است. به ایستگاه قطار شهر که وارد میشویم سالنها پر از منتظرین خستهاست. انگاری انتظار همه جا مثل هم شکل میگیرد.