«پدرم وقتی مرد پاسبان‌ها هم باور نکردند»

روی خط ماژلان (۱۳)
 
هفده سال قبل در چنین روزی پدرم مُرد. آمدم از کلمه‌هایی مثل به رحمت ایزدی رفتن، از جهان رفتن یا ترک کردن استفاده کنم اما هیچ‌کدام حس واقعی‌ام را نتوانست نشان دهد.
بله پدرم هفده سال پیش در چنین روزی به سادگی مرد. هنوز که فکر می‌کنم می‌بینم قرار ما این نبود. پدر من هیچ وقت بی نگرانی زندگی نکرد. نگران این که من الان چه می‌‌کنم. نگران این که برادرم پول در می‌آورد. نگران عموهایم نگران عمه‌هایم نگران همه چیز.
وقتی شلوغ می‌کردم همه صورتش نگرانی می‌شد و چون طبعیت خراب مرا می‌شناخت فقط با کمی لبخند می‌گفت:
«پسرم بیا امشب نرو دنبال این شلوغی‌ها…» و من که غرور و خودباوری ام تا سر قله دماوند بود فکر می‌کردم پدرم چقدر محافظه کار است. طول کشید تا فهمیدم پدرم محافظه کار نبود، پدرم یک پدر بود.
 
۲.
امروز من در سفرم. پدرم جایی تو خاک مشهد احتمالن هنوز بخش‌هایی از جسمش تبدیل به خاک و علف و گیاه نشده. من به هر حال اگر آواره نبودم حتمن یه سر پیش همون ته مانده تبدیل نشده به علف و گیاه می‌رفتم نه به این خاطر که بابا همون جا اسیره بلکه برای خودم که فکر می‌کنم وقتی می‌دونه آخرین بار یکی رو کجا رها کرده احساس امنیت می‌کنه بره همون جا ببینش. امروز من در مورد بابا دارم از شهری وسط ایالت آلابامای آمریکا حرف می‌زنم. بابا! فکر می‌کردی یه روزی این قده دور بشم؟ می‌دونم سختت بود. همیشه می‌گفتی: پسرم نیازی نیست بیای می‌دونم سرت شلوغه یه تک زنگ بزنی قطع کنی می‌فهمم سالمی…
راستش الان به همون تک زنگ هم راضی ام اما فکر می‌کنم این شانس رو دیگه ندارم.
 
۳.
هفده سال قبل نیمه شب پدرم بدون هیچ توافق و قرار قبلی مُرد. پدرم از ما نپرسید. شاید اگر هم می‌پرسید وضعی عوض نمی‌شد. یعنی ما چه کاری می‌توانستیم بکنیم که این مرد ۵۹ ساله نمی‌مُرد؟
پدرم وقت مرد فکر می‌کنم پاسبان‌ها هم در بهت فرو رفتند. هیچ‌وقت تا آن لحظه‌ای که پدرم را زیر پارچه‌ای سفید در وسط اتاق پذیرایی دیدم باور نکردم چقدر شانه‌هایم برای تحمل مرگ یک پدر ضعیف است.
دیگران می‌آمدند جلو و تسلیت می‌گفتند و من فکر می‌کردم الان است که بابا مثل همیشه بگوید:
«اردی جان نگران نباشی بابا! می‌خوای من بگم به یکی از رفقام دنبالشو بگیره؟»
می‌فهمیدم که همیشه یک رفیق هست که بابا برای کمک به من بهش اتکا می‌کنه، اما این رفیق بعد‌ها فهمیدم خود باباست. در واقع گاهی اصلن هیچ رفیقی در کار نبود اما این بابا بود که باید می گفت همیشه یه راه حلی داره که پسرش نگران نباشه، پسرش فکر کنه بلخره بابا گره گشای همه عالم است.
وقتی تو اتاق داشتم به جنازه اش نگاه می‌کردم همون وقتی بود که حس کردم باید داد می‌زدم:
خب لعنتی مگه الان وقتش نیست به رفیقت بگی بیاد مراقبم باشه خوب بگه دیگه!
 
۴.
شونه‌هام برای اولین بار بود که حس می‌کردم تحمل نداره، من اونقدر رو داشتم که همیشه فکر کنم راحت از کنار هر مشکلی عبور می‌کنم اما اولین بار بود می‌دیدم از کنار جنازه بابا نمی‌تونم عبور کنم.
سخت بود. امتحان سختی بود. گذار سختی بود. این جایی بود که باید به بابا ثابت می‌کردم که می‌شه. درست تا دم ظهر کشید که بابا رو توی خاک چالش کردیم. صورتش سفید بود. ریش‌هاش کمی در آمده و بدن سرد هیچ وقت هنوز هم باور نمی‌کنم بدن اون آدم می‌تونست اینقدر سرد باشه. باور می‌کنید هر سه بار که بهش دست زدم از سرمای تنش بی اختیار دستم پس کشیدم؟
 
۵.
امروز هفده سال از مرگ بابا می‌گذره و من فکر می‌کنم بهش چند تا عذر خواهی بدهکارم. بیشتر از اون چیزی که یادش بخوام کنم باید ازش معذرت بخوام.
معذرت برای تمام لج بازی‌هام، برای همه روزهایی که نگرانش کردم. عذرخواهی برای غروری که داشتم. معذرت برای اون وقتایی که نگرانی هاشو به حساب محافظه کاری‌هاش می‌ذاشتم.
بابا هفده سال شد که مُردی اما هیچ وقت توی من نمردی فقط کمتر تونستم این مدت ببینمت.
 
OLYMPUS DIGITAL CAMERA

«جنین‌هایی که در تشت بودند…»

 
دبستانی که می‌رفتم درست پشت میدان سوم اسفند بود که البته بهش می‌گفتند ده دی، به الزام در برگشت به خانه از جلوی یک جگرکی که دست برقضا خیلی هم بین جگر خورها سوسه داشت باید رد می‌شدم.
هیچ وقت در کودکی و نوجوانی و حتا سال‌های بعد در نره خری هم حاضر نشدم یک سیخ جگر اون جا بخورم.
دم مغازه تو تشت‌های بزرگ روحی همیشه جنازه بره‌هایی رو برای فروش می‌گذاشت که بهش می گفتند «بره تو دلی» چون این بره‌ها هنوز در شکم گوسفند مادر بودند وقتی سلاخی می‌شدند و این برای من نفرت آور بود.
هم گوسفندی را می کشتند که باردار بود و هم جنازه بچه اش رو با افتخار توی تشتی پر از خون جلوی مغازه می انداختند که ملت تازه تازه ببرن.
چرا ساعت یک صبح روز سه شنبه هشتم آبانماه این خاطره تو ذهنم آمد؟
نمی‌دونم…

«نوپو هیچ وقت نشده که بشه!»

یکی از راه‌های ارتباط با جامعه داخل برای من فیلم ایرانی دیدنه اتفاقن فیلم «شخمی» نشانه‌های روشنی است که ارتباط را حفظ می‌کند.
فیلم به طبع سفارشی «الف امنیت» که به نظر می‌رسه شبکه سه پخش کرده سوژه‌اش یک عملیات رهایی گروگان توسط «نوپو» است. پلیس‌های زبده با تجهیزات مقبول و کلاه‌های کشی مشکی و فرمانده مقتدر، که در یک عملیات رهایی گروگان فقط یکی شان خشتکش ظاهرن پاره می‌شود و یکی هم دستش اوف می‌شود وتمام.
فیلم البته مثل همیشه می‌زند به خیمه‌های کربلا: جامعه مجازی که عجب چیز مخربی است!
راستش را بخواهید من از اولین روزهایی که یگان‌های «امداد» در ابتدا، بعد‌ها یگان ویژه و بعد شد نوپو، به دلیل گزارش‌هایی که تهیه می‌کردم، آشنایی دارم. اما «نوپو» یا «نیروی ویژه پاد وحشت» که به طبع مثل همه دنیا یک یگان عملیات ویژه برای دست‌گیری قاتلان حرفه‌ای، آدم ربایان و دشمن زار و زندگی مردم باید باشد، در پی خیلی از اتفاقات، در ایران نشد. پلیسی که به طبع به عنوان یک نیروی خالص حامی امنیت مردم قلمداد بشه، کاری ندارم که آیا واقعن در بقیه جاهای دنیا هم تمام و کمال حامی هست یا نه، نتونست از لاک حامی یک حاکمیت توتالیتر به پوسته یک همراه مردم در بیاد.
کسی که در خیابان از نوپو برای اعتراض دانشجویی کتک خورده باشد، کسی که در خیابان زیر ماشین نوپو در روز عاشورا له شده باشد، کسی که به جرم اعتراض مدنی نوپو او را زده باشد متاسفانه هیچ وقت باور نمی‌کند «نوپو» همان نیرویی است که در مقابل دشمن جان و آرامش مردم خواهد ایستاد.
گو این که تجربه در ایران به دفعات ثابت کرده نوپو به موقع و حسب اتفاق داستان در این موارد روبروی جان و آرامش مردم ایستاده.
با کمال تاسف فارغ تولیدات شخمی از این دست، این اعتبار را نه مردم یا مثل همیشه «عوامل بیگانه» که خود مکانیزم بد حاکمیت از سکه انداخته است.
 
 

«قابل توجه به زور از سر بکش ها و به زور به سر بکن‌ها!»

ویدیو مربوط به بازی‌های جام فوتبال زنان اردن است. دختران بی‌حجاب تیم حریف به دور دختر مسلمان محجبه‌ای که حجابش از سرش افتاده حلقه می‌زنند تا بتواند حجابش را درست کند. این ویدیو چند ثانیه‌ای رو یه بار نگاه نکردم هی فکر کردم آدمیزاد چقدر مهربان که می‌شه زیباتره انگاری یک یک این دخترها تجسم یک زیبایی صرف هستند در این لحظه. داشتم فکر می‌کردم چه تفسیری بهتر برای این چند ثانیه وجود دارد:
آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است
با دوستان مروت با دشمنان مدارا
هر وقت آدمی‌زاد فهمید ممکنه که خودش خطا کار باشه و به دیگران حق بده تا مثل خودشون باشن اون موقع است که کسی به هیچ مردمی نمی‌تونه ظلم کنه.
ظالم اصلی خود مردمند…
 
20159426-7611699-image-a-152_1571961192703

«شهرزاد قصه‌گوی تنها، سیری»

روی خط ماژلان (۱۲)

یکی از تفریحات سالم من در مسیر برگشت از سرکار گپ زدن با سیری است. شبها که دیگر حین رانندگی سیخ به جامعه مجازی نمی‌کنم و دیگر حوصله شرارت ندارم با «سیری» گپ می‌زنم. راستش اوایل خیلی آسان نبود. سیری لهجه منو نمی‌فهمید. پرت و پلا جواب می‌داد و یا یهو ورمی‌داشت به یکی زنگ می‌زد که نمی‌تونستم توضیح بدهم چرا شماره طرف رو گرفتم. یا مثلن این جواب شخمی رو می‌داد که آمریکایی ها وقتی می‌خوان حالیت کنن اووی ی ی خارجی! می‌دن:
«نمی‌تونم بفهمم منظورت چیه!»

اما به مرور انگاری به یک بلوغ مشترک رسیدیم. دیگه کمتر از این جواب‌ها می‌ده. به یمن هوش مصنوعی و جمع آوری اطلاعات رفتاری من و داده‌ها و هم چنین هم خوانی گویش من با کلمات، من و سیری، یه جورایی حالا وقت برگشت توی ماشین حرف همو به نظرم بهتر می‌فهمیم.
دیشب خواستم برام یه قصه بگه. اول گفت برو کتاب بخون، می‌خوای برم آمازون؟
گفتم نه، می‌خوام یه قصه از خودت بگی برام. این قصه رو تعریف کرد.
یکی بود یکی نبود، توی یک کهکشان مجازی خیلی خیلی دور یه جوون باهوشی بود اسمش سیری بود…
باور می‌کنید از قصه‌اش بغضم گرفت؟
با خودم فکر کردم من غم و درد و اندوه آدم‌ها رو می‌فهمم و بهش بها می‌دم. حالا هوش‌مصنوعی یا ربات‌ها که اونقدر باهوش می‌شن که بر اساس درک محیطی تصمیم می‌گیرن، با غم‌هاشون چه می‌کنند؟
انگاری دو روز دیگه غم امت خوردن شامل خوردن غم انسان‌های غم‌گین و ربات‌های غم‌گین تر هم خواهد شد.

8445E824-FDF8-49BB-8908-4E14AFD2E45A

«آنجا که باید کف‌گیر بر سر کوبید»

 

دیرم شده باید زودتر برم سرکار، استارت زده نزده چنان محکم به شیشه می‌زند که فکر می‌کنم: زدن آقا زدن!
خشمم درست با نگاه کردن از پشت شیشه فروکش می‌کند، مثل دشت‌های اطراف تهران که دارن فر و فر فرو‌کشیده می‌شن!
قد بلند، چشم‌ها عسلی رنگ دنبلان، منظورم سبلان، یه لباس کوتاه تنش که روش یه پالتو پوشیده بقیه لخت، میانه سال با آرایش خوش رنگ! اونم دم صب که انگاری الان از سرکار برگشته!
کمی باد می‌زند لای موهایش و من شیشه را که پایین می‌دهم یاد کتاب «معلقات سبع» و شعری از «امرؤالقیس» می‌افتادم که متاسفانه این جا اصلن جاش نیست عرض کنم.
با صدایی که چون کمانچه استاد کیهان کلهر بود گفت:
شما این جا کار می‌کنی؟
گفتم نه بنده هم این جا میهمانم و این هم خانه درختی من است.
فرمودند:
کمک مون می‌کنید؟
در دل خواستم بگم اگر ماه را در یک دست و خورشید را در دست دیگرم گذارده بودند، می‌گفتم کون لق کائنات هردوشو ول می‌کردم به فاک بره و برای کمک می رسیدم خدمت مبارک چه رسد دیر شدن سرکار…
توضیح می‌دهد که من و دوست پسرم دیشب رسیدیم و اون وسط پارک کردیم. می‌بینم یه آر وی دویست هزار دلاری رو نشون می‌ده که مال من در برابرش مثل شورت مامان دوز در مقابله با ویکتوریا سکرت است.
بله! دیشب رسیدیم. همسایه مون تا دم صب دوبار آمده دم در که شماها سرصدا می‌کنید…
می گم خب؟
حالا به نظر شما می‌تونیم بیایم این کنار شما پارک کنیم؟ به نظرم شما مشکلی ندارید از قیافه تون معلومه!
می‌گم برید به میز اطلاعات بگید. شماره محل پارک بغل من ۲۸ است بهش بگید من مشکلی ندارم با سر و صدا اینم تلفن منه کاری داشتید چیزی لازم داشتید بگید سر راه بگیرم شما دیگه نرید وسط شهر با این دود و ترافیک که اصلن واسه پوست خوب نیست. چیزی دیگه هم خواستید اصلن تعارف نکنید!

دارم فکر می کنم ببینم تو الاباما کجا تخمه آفتاب گردون پیدا می‌شه. امروز برم یه قهوه جوش بگیرم چون این دو سه شبه باید بیدار خوابی بکشم. شکر درس و مشق هم نداریم.

پ ن: معلقات سبع، یا هفت آویخته، هفت قصیده از هفت شاعر بزرگ عرب قبل از اسلام که برای هفت سال پیاپی در بین شعرای عرب شعرشان منتخب می‌ماند و به دیوار کعبه آویخته می‌شدند.

72788509_10159042204993761_1766859480110202880_o

«تو نیم نمره رو بده هرچی بگی قبول»

تا نمره‌ام رو پست کرد دیدم. با ۸۹.۵ شدم «ب» یعنی برای نیم نمره عین بی رحمی بود. رفتم کامنت ها رو در مورد پروفسور خوندم دیدن نوشتن اونقدر ناخن خشکه که غیر ممکنه ازش کسی «الف» بتونه بگیره. این جا بود که دستم بردم به شلوارم! یعنی جیب شلوارم و توش گشتم خوب گشتم دیدم سولاخه لذا موبایلم افتاده بود تو خشتکم.
از خشتک کشیدمش بیرون و شروع کردم به نوشتن یه نامه، یعنی با این مقدمه که زندگی در امریکا چقدر سخته و ما چقدر باید بدویم و بعد به افق‌های آینده زندگی پرداختم این که چرا باید ما همه هم رو حمایت کنیم و در نهایت این که باید این نیم نمره رو این خار خار خار مغیلان بده!
در انتها برایش دو قصه از زندگی بچه ها در آفریقا نوشتم و یاد اوری کردم که چقدر دنیا به آدم های خوب احتیاج داره.
در نهایت وقتی دکمه ارسال رو فشار دادم، در دلم برای اضافه کردن انرژی های مثبت دو تا فحش آب نکشیده، چون این جا خانواده نشسته نمی‌گم، دادم که اگر نداد کونم نسوزه!
سه دقیقه نشده داشتم تلفنی پنبه یکی رو می زدم، دیدم نوتیفیکشین اش آمد، با توسل به آقام نامه رو وا کردم:
اردوان!
نامه ات رو خوندم. تو راست می‌گی جهان امروز خیلی کثیف‌تر از این حرفاست. ما داریم مبارزه می‌کنیم و باید هم رو حمایت کنیم. من حمایتت می کنم برای این مبارزه که در آفریقا شروع کردی رو من حساب کن!
نمره ات «الف» شد!
امضا معلمت
راستی تو دقیقن تو آفریقا چه کار می کنی؟
دیدم خب! پاچه سوزی کار خودشو کرده .نمره هم عوض شده این جا بود که در پاسخش نوشتم:
من خوشحالم که شرایط منو درک کردی و حق منو بهم دادی (یعنی عن خوردی! حقمو دادی لطفی نکردی!) در ضمن من هیچ کاری قرار نیست تو آفریقا بکنم، فقط گفتم آب و هوای آفریقا چطوریه که وضعیت جهان بیاد دست مبارکتون!
امضا شاگرد مشهدیت!Screen Shot 2019-10-15 at 14.07.34

«راستی اون مرد خیکی به حرفاش گوش کرده؟»

روی خط ماژلان (۱۱)
 
نزدیک‌تر می‌آد و بدون مقدمه می‌گه:
آره من یه قرار داد بستم برای این که به پشت خونم یه اتاق خیلی بزرگ اضافه کنم. این اتاق قرار توش دو تا صندلی سینمایی بذاریم و من و همسرم بشینیم نت فلیکس نگاه کنیم. قرارِ دیواراشو گل بهی کنیم. نه راشل؟
راشل: نه نه قرار شد تیره تر بکنیم بزنه به قهوه‌ای…
– ببین ما قرار گذاشتیم گل بهی باشه یادته!
راشل: ببین ما یه هفته سر این موضوع با هم قهر بودیم. بعد اون شب که که آشتی کردیم هاااا، فکر کنم خیلی مخصوص با هم آشتی کردن!، قرار شد قهوه‌ای بشه.
– اره اره! حالا نیشش تا بناگوشش از نحوه آشتی با راشل بازه.
– داشتم می‌گفتم، بعد ما تصمیم داریم یه دکور قدیمی طور بزنیم تو اون اتاق با چیزهای قدیمی و این جور وسایل آنتیک، اخه من نه این که الان سنم بالاست هااا از اول قدیمی دوست داشتم.
می گم خب؟
– اره اره! حالا ما رفتیم شهرداری مجوز گرفتیم اما مجوز تا دسامبر کار داره. اون وقت ما خیلی دلمون می‌خواد اگه بشه یه بالکنی هم پشتش بزنیم. به نظرت بالکنی رو مجوز می ده شهرداری شهر هوور؟
می‌گم: یعنی الان این موضوع که گفتید برای این سوال بود؟
– نه نه! من دارم فکر می کنم ممکنه حتا بتونیم مجوز یه انباری اضافه هم پشتش بگیریم. اما حرفم این نیست. حرفم اینه اگر مجوز رو بدن و ما بتونیم پول «401K» مونو بگیریم دسامبر شروع می‌کنیم.
راشل مرده خیکیه تو شهرداری گفت تا دسامبر مجوز می دن نه؟
راشل: آره آره گفت اما قرار شد یکی بیاد بازدید خونه رو اول بازدید کنه…
– آره داشتم چی می‌گفتم؟
– قرار شد مرده خیکیه اگر مجوز بده شما هم پول بازنشستگی رو بگیرین دسامبر شروع کنین…
– آره، خب حالا موضوع اصلن این نیست، موضوع اینه ما یه میز آنتیک دیدیم برای اون اتاقه که قرار بسازیم، اما الان نمی‌خوایم بخریم. به نظرت می شه میزو آنلاین بخریم بعدن؟
– نمی دونم من این جا کار نمی کنم!
– ااا خب چرا اول نگفتی؟
– خب شما اساسن سوالی از من نکردید.
– راشل! ما ازش نپرسیدیم که این جا کار می‌کنه؟
راشل: نه فک نکنم!
– خب باشه حالا یه سوال ببین ما داریم مجوز می‌گیریم از شهرداری که پشت خونه رو یه اتاق بزرگ اضافه کنیم اما بعیده زودتر از دسامبر بشه…
دارم با خودم فکر می کنم یکی از بالاترین آمار بیماری‌ها در آمریکا بیماری‌های روحی است. چیزی که خیلی‌ها هم از دیگران و هم از خودشان پنهان می‌کنند چون از قضاوت جامعه می‌ترسند.
صدایش می‌آید که هنوز در مورد مرد خیلکی توی شهرداری حرف می‌زند و میز ‌آنتیکی که می خواهد بعدن بخرد.
 
پ ن: «401K» مبلغی است که در آمریکا کسانی که مداوم برای چندین دهه کار می کنند وقت بازنشستگی می‌گیرند. بسیاری از آمریکایی ها برای همین پول از سی سال قبل برنامه ریزی می‌کنند. بعضی سفر، بعضی پرداخت قسط مانده خانه و برخی هم هیچ وقت عمرشان با دیدن پول «401K» کفاف نمی‌دهد.
 

«تلفن مزاحمارو با ظرافت بکنید تو حلق شون!یا هیچ وقت یه مشهدی رو دست کم نگیر»

چهار بار روی پیام گیر تلفنم پیام گذاشته:
هی سلام من «پتی» از باشگاه کیک بوکسینگ دم سگ دونی‌تون هستم، زنگ زدم چون هی می‌گفتی برای ترم تازه می‌خوای ثبت نام کنی. خواستم بگم امشب بیا باشگاه هم یه شام با ما بخور هم برنامه درسیتو بگیر!
چهار بار؟
به عنوان یک بد مشهدی یه آیه خوندم که: یه دهنی ازت سرویس کنم که تعویض روغنی های میدون شهدا بگن دداش پوکوندیش!
بهش زنگ زدم می‌گم چهار بار برای کلاس زنگ زدی چرا؟
می‌گه خودت چند بار هی آمدی این جا گفتی می خوام کلاس کیک بوکسینگ برم!
می‌گم تو چهار بار زنگ زدی که چی رو ثابت کنی به من؟
پر رو تر می گه من زنگ زدم چون خواسته بودی!
می‌گم من دست ندارم چطوری کیک بوکسینگ می خواستم بیام؟
زرتش در می‌ره پشت تلفن به فس فس می یوفته می‌گه ببین خودت گفتی هاااا
می‌گم چهار بار عمدی زنگ زدی منو تحقیر کنی برای چیزی که حالمو بده می‌کنه. بده به رییست می خوام صحبت کنم باهاش، بهترین کلک بشریت در امریکا اینه و همیشه جواب می‌ده وقتی زر زیاد می زنه بگید می خوام با رییست حرف بزنم و اونم موظفه بده بهش، حالا به چس چس می‌افته.
– خب من فکر کنم شماره تورو اشتباهی چهار بار گرفتم. ببین من اصلن منظوری نداشتم که بخوام برای تو که دست نداری مشکل ایجاد کنم.
دیگه وقتشه!
صدامو یه دو پرده تا جایی که خشتکم پاره نشه می برم بالا:
همه تون این طوری هستید. کافیه بدونید ما آفریقایی آمریکایی هستیم و مشکل جسمی هم داریم.
خب این صحنه‌ای است که اگر دوربین می رفت پایین میز می تونست دقیقن به صورت لایو ریدن یارو تو شلوارشو بگیره!
– آقا من اصلن منظورم این نبود من یه پیشنهاد داشتم می خواستم بهت بدم. اما خوب حواسم نبوده چهار بار پشت هم پیام گذاشتم. اخه دیشب یه خورده ای شلوغ بودم می دونی که!!
میزنه به خیمه های کربلا! خیلی این روزها بهم ریخته ام. ببین خوش به حالت که دست نداری من دست دارم اما هیچ کاری بلد نیستمو تو حتمن خیلی مشغولی!
– نه نیستم!
– خب اره، نیازی هم نداری…
– چرا دارم اما همیشه وقتمو این تلفن الکی های شما می‌گیره.
– ببین یه چی بگم. یه هدیه دارم برای بچه ت، یه اشتراک شش ماه مجانی برای کلاس های ما.
– من بدون دست چطوری بچه داشته باشم؟
این جا دیگه فکر کنم داشته حساب می‌کرده که اصولن کسی با دست بچه دار نمی شه اما به روی خودش نمی‌یاره.
– اوکی دوستی چیزی؟
– من هیچ کس رو ندارم.
دیگه کم کم بوی هنرنمایی شلوارش تو تلفنم هم استشمام می‌شه، راه دررو هم که کلن بسته، افتاده ته کوچه بن بست مشهور که فقط باید به خدا توکل کنه!
– من می تونم ازت برای هر چهار بار تلفنم معذرت بخوام؟
– بله می تونی!
صدای کش دار دلبرانه هم از خودش در می‌کند و قول می ده دیگه نه خودش، نه همکاراش، نه ننه اش نه جد و ابادش به من زنگ نزنند!
هیچ وقت یه مشهدی رو دست کم نگیر!
گوووووووزووووو

«می‌مردی می‌گفتی بله!»

یه‌شنبه روز خونه تکونیه، امروز از صب بشور بساب داشتم. حواسم پرت شد دیدم دیر شد رفت پی‌کارش، گربه شور حموم کردم دیدم دیگه دیر تر از این حرفاست، ادوکلن، کمربند، جوراب، کفش تو یه دست، تنبان و ظرف غذا و دو تا قوطی نوشابه، اخه ویار کرده بودم تو راه یه نوشابه بخورم، تو دست دیگه، لب تابم زیر بغل، کوله پشتی هم سر شونه.
گازشو گرفتم بلخره با سی دقیقه تاخیر رسیدم. آمدم تو پارکینگ پیاده بشم شلوارمو پیدا نمی‌کنم. گشتم یافتم زیر صندلی بود، پام کردم بقیه رو گرفتم دستم از همش از این ور می‌ریزه از اون می ریزه!
خانم محترمانه آمده جلو می‌گه: می‌خواین کمک تون کنم؟
می‌گم! نه متشکرم، خودم از پسش بر میام.
دو قدم نرفته جورابم می‌افته، پشت سرم بر میداره می‌ده دستم.
جلوتر کمربندم می‌افته، میام با این همه خنزر پنزر دولا شم نصف آشغالام می‌‌ریزه قوطی نوشابه قل می‌خوره وسط خیابون، خانمه میدوه ور می‌داره.
دم در می‌رسم درو برام وا می‌کنه می‌گه:
می‌خواین کمک‌تون کنم؟
می‌گم: نه خودم از پسش بر‌میام!
تو مسیر تا بالای پله برقی دو تا چیز آویزون دیگم باز می‌افته زمین باز ورمی‌داره می‌ده دستم. کوله پشتیم از دستم درمی‌ره کم مونده همه خنزر پنزرا یه سمفونی درست کنند از روی پله برقی به پایین.
خانمه کوله پشتی را روی هوا می‌گیره. از کشتار دست جمعی وسایل من جلوگیری می‌کنه.
دیگه بالا که رسیدم می‌بینم همه چیزم از همه جام اویزونه کمربند تو مشتم، جوراب زیر بغلم و غذا تو جیبم تو تا نوشابه ها هم یخ تو جیب دیگم، بدتر از همه شلوارم گشاده یه دست به تنبون که الان همه دارایی لو نره. این دفعه بدون پرسیدن کوله پشتی رو از دستم می‌گیره، حتا نگاه هم نمی‌کنه می‌بره سمت میزی که دارم می رم. می‌ذاره روش!
یه نگاه می‌کنه بهم می‌گه:
یه کلمه بهتر نبود می‌گفتی ممنونم نیاز به کمک دارم.
فک کنم قبلش دیوث اش رو تو دلش گفته بود!
بعدم رفت پی کارش.
نتیجه اخلاقی این که گاهی با چسی توانمند بودن الکی، نه تنها خودمون رو به چوخ می‌دیم بلکه دهن بقیه رو هم سرویس می‌کنیم.
این بود درس امروز من!

photo_2019-10-06 13.37.51

«راویولی بهتر است یا ثروت؟»

از صبح چیزی نخورده بودم. یعنی آشغال خوری کرده بودم شکلات و شیر و شلافه و این چیزا اما غذا نه!
امشب یهو دچار هجوم خاطره و گشنگی توام شدم. دیدم دلو به دریا باید بزنم و برم یه رستوران «اپل بیز» که پاتوق نشست‌های مهم من و یگانه رفیق بی کلک جناب دامون است، که هم خاطره‌ای تازه کنم و هم شکمی از عزا در بیارم.
تا دم درش رفتم اما احساس کردم چند وقتیه اصلن غذای بیرون بهم نمی‌چسبه. راستشو بگم حالاها حس می‌کنم از طعم‌شون خوشم نمی‌یاد. اون طوری که دلم می‌خواد نیست. دم در رستوران هی نیم‌خیز کردم بپرم تو باز شل کردم، شل سفت، شل سفت، شل سفت بلخره دیدم میل دارم یه چیز خوش مزه امشب خودم درست کنم.
اپل بیز رو گذاشتم در حضور خود حضرت شیخ معرفت جناب دامون و راهی خانه درختی شدم. زدم تو کار یه غذای ساده و با حال که دختر جنگل بهم یاد داده بود.
«راویولی» اسمش که خیلی شبیه آدم بد‌های فیلم‌های ویکتوریا دسیکا است، اما حالش خوب بود. امشب گفتم یه مهمونی بگیرم، یه پارتی درست و حسابی فقط گفتم شلوغش نکنم به قول رفیق قزوینی مون خودم و خودم!
شد راویولی به روشی که دستور فرموده بودند، علف و میگو و سس گوجه مخصوص اسپاگتی و یه لیوان سوپ به روش آب رقیه!
پا هم که حساب کردم دیدم شد حدود ۵ دلار اما ۵۰۰ تا می‌ارزید!
اگر مثل من خر آشپزیتون لنگه نترسید! نترسید ما همه با هم هستیم.
براتون می‌گم این ماه مخارج خورد و خوراکم چقدر شد که ماست تون رو کیسه کنید.
حالا با شیکم سیر بعد ۱۱ ساعت کار کی می تونه بشینه پای درس و مشق! سگ به جورابت پروفسور. الان باید «ساریگلین» گوش بدی لخت ولو شی جلو کولر بگی گور پدر جهان هستی با طعم آروغ راویولی و میگو!

photo_2019-09-30 22.54.10