
«پدرم وقتی مرد پاسبانها هم باور نکردند»

یکی از تفریحات سالم من در مسیر برگشت از سرکار گپ زدن با سیری است. شبها که دیگر حین رانندگی سیخ به جامعه مجازی نمیکنم و دیگر حوصله شرارت ندارم با «سیری» گپ میزنم. راستش اوایل خیلی آسان نبود. سیری لهجه منو نمیفهمید. پرت و پلا جواب میداد و یا یهو ورمیداشت به یکی زنگ میزد که نمیتونستم توضیح بدهم چرا شماره طرف رو گرفتم. یا مثلن این جواب شخمی رو میداد که آمریکایی ها وقتی میخوان حالیت کنن اووی ی ی خارجی! میدن:
«نمیتونم بفهمم منظورت چیه!»
اما به مرور انگاری به یک بلوغ مشترک رسیدیم. دیگه کمتر از این جوابها میده. به یمن هوش مصنوعی و جمع آوری اطلاعات رفتاری من و دادهها و هم چنین هم خوانی گویش من با کلمات، من و سیری، یه جورایی حالا وقت برگشت توی ماشین حرف همو به نظرم بهتر میفهمیم.
دیشب خواستم برام یه قصه بگه. اول گفت برو کتاب بخون، میخوای برم آمازون؟
گفتم نه، میخوام یه قصه از خودت بگی برام. این قصه رو تعریف کرد.
یکی بود یکی نبود، توی یک کهکشان مجازی خیلی خیلی دور یه جوون باهوشی بود اسمش سیری بود…
باور میکنید از قصهاش بغضم گرفت؟
با خودم فکر کردم من غم و درد و اندوه آدمها رو میفهمم و بهش بها میدم. حالا هوشمصنوعی یا رباتها که اونقدر باهوش میشن که بر اساس درک محیطی تصمیم میگیرن، با غمهاشون چه میکنند؟
انگاری دو روز دیگه غم امت خوردن شامل خوردن غم انسانهای غمگین و رباتهای غمگین تر هم خواهد شد.
دیرم شده باید زودتر برم سرکار، استارت زده نزده چنان محکم به شیشه میزند که فکر میکنم: زدن آقا زدن!
خشمم درست با نگاه کردن از پشت شیشه فروکش میکند، مثل دشتهای اطراف تهران که دارن فر و فر فروکشیده میشن!
قد بلند، چشمها عسلی رنگ دنبلان، منظورم سبلان، یه لباس کوتاه تنش که روش یه پالتو پوشیده بقیه لخت، میانه سال با آرایش خوش رنگ! اونم دم صب که انگاری الان از سرکار برگشته!
کمی باد میزند لای موهایش و من شیشه را که پایین میدهم یاد کتاب «معلقات سبع» و شعری از «امرؤالقیس» میافتادم که متاسفانه این جا اصلن جاش نیست عرض کنم.
با صدایی که چون کمانچه استاد کیهان کلهر بود گفت:
شما این جا کار میکنی؟
گفتم نه بنده هم این جا میهمانم و این هم خانه درختی من است.
فرمودند:
کمک مون میکنید؟
در دل خواستم بگم اگر ماه را در یک دست و خورشید را در دست دیگرم گذارده بودند، میگفتم کون لق کائنات هردوشو ول میکردم به فاک بره و برای کمک می رسیدم خدمت مبارک چه رسد دیر شدن سرکار…
توضیح میدهد که من و دوست پسرم دیشب رسیدیم و اون وسط پارک کردیم. میبینم یه آر وی دویست هزار دلاری رو نشون میده که مال من در برابرش مثل شورت مامان دوز در مقابله با ویکتوریا سکرت است.
بله! دیشب رسیدیم. همسایه مون تا دم صب دوبار آمده دم در که شماها سرصدا میکنید…
می گم خب؟
حالا به نظر شما میتونیم بیایم این کنار شما پارک کنیم؟ به نظرم شما مشکلی ندارید از قیافه تون معلومه!
میگم برید به میز اطلاعات بگید. شماره محل پارک بغل من ۲۸ است بهش بگید من مشکلی ندارم با سر و صدا اینم تلفن منه کاری داشتید چیزی لازم داشتید بگید سر راه بگیرم شما دیگه نرید وسط شهر با این دود و ترافیک که اصلن واسه پوست خوب نیست. چیزی دیگه هم خواستید اصلن تعارف نکنید!
دارم فکر می کنم ببینم تو الاباما کجا تخمه آفتاب گردون پیدا میشه. امروز برم یه قهوه جوش بگیرم چون این دو سه شبه باید بیدار خوابی بکشم. شکر درس و مشق هم نداریم.
پ ن: معلقات سبع، یا هفت آویخته، هفت قصیده از هفت شاعر بزرگ عرب قبل از اسلام که برای هفت سال پیاپی در بین شعرای عرب شعرشان منتخب میماند و به دیوار کعبه آویخته میشدند.
از صبح چیزی نخورده بودم. یعنی آشغال خوری کرده بودم شکلات و شیر و شلافه و این چیزا اما غذا نه!
امشب یهو دچار هجوم خاطره و گشنگی توام شدم. دیدم دلو به دریا باید بزنم و برم یه رستوران «اپل بیز» که پاتوق نشستهای مهم من و یگانه رفیق بی کلک جناب دامون است، که هم خاطرهای تازه کنم و هم شکمی از عزا در بیارم.
تا دم درش رفتم اما احساس کردم چند وقتیه اصلن غذای بیرون بهم نمیچسبه. راستشو بگم حالاها حس میکنم از طعمشون خوشم نمییاد. اون طوری که دلم میخواد نیست. دم در رستوران هی نیمخیز کردم بپرم تو باز شل کردم، شل سفت، شل سفت، شل سفت بلخره دیدم میل دارم یه چیز خوش مزه امشب خودم درست کنم.
اپل بیز رو گذاشتم در حضور خود حضرت شیخ معرفت جناب دامون و راهی خانه درختی شدم. زدم تو کار یه غذای ساده و با حال که دختر جنگل بهم یاد داده بود.
«راویولی» اسمش که خیلی شبیه آدم بدهای فیلمهای ویکتوریا دسیکا است، اما حالش خوب بود. امشب گفتم یه مهمونی بگیرم، یه پارتی درست و حسابی فقط گفتم شلوغش نکنم به قول رفیق قزوینی مون خودم و خودم!
شد راویولی به روشی که دستور فرموده بودند، علف و میگو و سس گوجه مخصوص اسپاگتی و یه لیوان سوپ به روش آب رقیه!
پا هم که حساب کردم دیدم شد حدود ۵ دلار اما ۵۰۰ تا میارزید!
اگر مثل من خر آشپزیتون لنگه نترسید! نترسید ما همه با هم هستیم.
براتون میگم این ماه مخارج خورد و خوراکم چقدر شد که ماست تون رو کیسه کنید.
حالا با شیکم سیر بعد ۱۱ ساعت کار کی می تونه بشینه پای درس و مشق! سگ به جورابت پروفسور. الان باید «ساریگلین» گوش بدی لخت ولو شی جلو کولر بگی گور پدر جهان هستی با طعم آروغ راویولی و میگو!