این روزگار نارفیق و حال ما توفان زده گان چنین شود که گاهی دود شویم و خود ندانیم. گاهی ذره تر شویم و خود نفهمیم. گاهی هیچ شویم و خود نباوریم.
حال ما خوب است اما تو باور نکن!
این روزگار نارفیق و حال ما توفان زده گان چنین شود که گاهی دود شویم و خود ندانیم. گاهی ذره تر شویم و خود نفهمیم. گاهی هیچ شویم و خود نباوریم.
حال ما خوب است اما تو باور نکن!
مدیرکل بهزیستی خراسان رضوی به سمت معاونت پشتیبانی بهزیستی کشور منصوب شد. در این قسمت که بنده مراتب تشکرم را از دولت نهم برای کشف نخبه ها در هر لایه و منطقه تقدیم می کنیم. او که هچ! اما نکته. جانشین ایشان در بهزیستی خراسان رضوی خواهر مجاهد دکتر «تهمینه شکیب»معاون ایشان است که البته فل حال در سمت سرپرست تلاش می فرمایند در سنگر به زیستن. اما در پی سیل تلاش مریدان و تبریک و تهنیت دهندگان شنیدم که حراست این سازمان، دیروز درب اتاق یک به یک همکاران را در بهزیستی میزده و ذکر می کرده که: در پیام های تبریک از ذکر نام خانم دکتر خودداری و به فامیل بسنده کنید. چه باحال، آدم هی وسوسه میشه بره دم دفترش بگه تهمینه دوست داریم! تهمینه دوست داریم!
این عکس به نقل از وبلاگ گوراب است. اون نوشته که این عکس در چله تابستان و در بزرگراه صدر گرفته شد و حتمن هم بی روسری بودن این خانم از گرما نیست. اما من معتقدم این بی روسری شدن فقط به دلیل «باد» بوده و هیچ نباید در اعتقاد قلبی به شعائر در این هم شهری شک کرد.
اردوان روزبه / روز هشتم
به چند علت ممکنه یکی دور خودش جلو «اوین» بگرده، یا اینکه باور نمیکرده که روزی از اون تو در بیاد و یا اینکه طرف، رافعت ما رو دست کم گرفته و یا گزینه سوم که حضورن خدمتتون عرض میکنم چون طولش زیاده و پشت تلفن نمیشه. بعله! هاله اسفندیاری که بچه من میگه بنده خدا شبیه «ایزما» در کارتون زندگی تازه امپراتوره، از زندان اوین آزاد شد و من، هم از این رافعت خوشم آمد، هم از صبر انقلابی جناب جرج بوش که معمولن شلوار یک کشوری را بر سر گم شدن دستمال گردن یک آمریکایی پرچم درست میکنه، اما در مورد این بنده خدا صبر انقلابی از خودش نشون داد و خووب صبر کرد حرفاش رو بزنه و بعد هم با وثیقه بره خونه، انگار این بابا هم براش روشن بود که چی؟ بعله که ما اهل گذشت هستیم. ما اینقدر اهل گذشتیم که ملوانهای انگلیسی را با کت شلوار «هاکوپیان» میفرستیم خونشون و اونها تا سه ماه بعد باور نمیکنن که سوار چه هواپیمای شیکی شدن و بدرقه رئیسجمهوری و دعای خیر چراغ راهشان بادا، شده است. خوب هاله هم روش، جهانبگلو هم زیرش و اون یکی دیگه به سوی دموکراسی (کیان جان را می گم) هم این ورش. چنان چه که پیداست فقط این هاله و ماله و اینا آمده بودند که بگویند ما خاک بر سرها، سالی چقدر پول میگیریم تا نارنجیاش کنیم و ادامه مارو به فاک بدهند. آقا اگر ما حمایت برای دموکراسی نخواهیم و کسی نخواهیم از عقب هلمان بدهد، کی را باید ببینیم؟ از روزی که یادم میاد این آدمهایی که از کشور های بیدردروازه پاشدن آمدند و «ژانگولر» حمایت و ممایت را راه انداختند ما مجبور شدیم یک خط کمتر بنویسیم و یک بار دیگر بر دلپیچمان افزون تر شود. برید بابا! اگر حرفی هست، اگر گیری هست، اگر اعتراضی هست باید همین جا حل بشه و میشه به سورس و ماله و هاله هیچ ربطی نداره، مگه دست خودمون چلاقه؟
اما این روزها که باران رحمت بر سر ما باریدن گرفته است و توافقات مثبت در آژانس هر روز به تر از دیروز است. گوش شیطان کر آب زیر پوست همه دویده و همه دارند برای ته مانده سهم بنزینشان نقشه میکشند و در شهریور ماه میخواهند بترکانند. به لطف خدا همه عوامل برای این سفرها هم مهیا است. بلیط قطار پیدا نمیشود. هواپیما اگرچه گران شد اما خوشبختانه اولین جایی که میتوانی در لیست انتظار بگیری هشتاد و چهار روز دیگر است. اتوبوسها ولی در ترمینال خزانه و غیره آماده سرویس هستند و بوفه (همون فرست کلاس) را به شما میفروشند سانتی هزار تومان و چون شما مثل یک شهروند متشخص قصد ایران گردی دارید حتمن خوشحال هم میشوید که آقای شاگرد شوفر شما را یه جوری جا بدهد و البته قضیه سهمیه مازاد سفر تابستانی هم که کلوخ از آب در آمد. در همین جا چون مردم به من ایمیل و تلفن و غیره می زنند که یک جوری در این ستون مارو و نظرمون رو منعکس کن. بنده برای تقدیر، پیام یک یک مردم را ابلاغ میکنم که می فرمایند: شما دیگه مونده فقط … نه این پیام رو اشتباه خوندم. شما که ما را مورد عنایت و محبت قراردادید و با این عنایت میتونیم به سفرهای ارزان بریم، ای رحیمجانمشایی، لذا این بار از تو تشکر تشکر.
بگذریم! این ماجرای گروگانگیری دانشکده پزشکی تهران هم خیلی ماه بود. طرف با یک کلاشینکف رفته تو تالار ابن سینا (احتمال بر این میرود برادران انتظامات مثل همیشه درگیر دانشجویان بدحجاب بودهاند و فرصت دیدن چیز به اون درازی را نداشتهاند) و گفته فیلم منو نگاه کنین. البته مثل همیشه سردار رادان مدیریت بحران را خود به دست گرفت و بدون هیچ درد و مرضی گروگانگیر که از قضا خودش هم یک روزی مامور نیرویانتظامی بوده است، دستگیر شد. گفتند این آقا دچار بیماری روانی بوده و گواهیهای همراهش نشان از همین جریان داشته و همچنین گفتند این آقا سال گذشته در یک مدرسه هم گروگانگیری داشته که میخواسته فیلمش را هم تو همین تالار بفروشه. سوال اول: اگر این بابا سال قبل گروگانگیری داشته بفرمایید تو خیابون چه غلطی میکرده؟ سوال دو: کلاشینکف اگر قنداق تاشو هم که باشه قدش میشه هفتاد سانتی متر. بفرمایید در طول مسیر، این مصیبت را کجاش قایم کرده که هیچ کس ندیده؟ سوال سوم: شما که برای افزایش ضریب امنیت ملی و میهنی حتا برای دخترهایی که روسریشان میرود به پس، در پیش پرونده تشکیل میدهید، پرونده این آقای شاغل از قبل نیرو، دست چه کسی جا مانده بود که سالی یکبار ایشان می توانند تشریف ببرند به گروگانگیری؟
آخ!امروز پر گویی شد و بل کل یادمان رفت به کار اصلی ستون یعنی «آشپزی» بپردازیم. مگه شما واسه آدم حواس می ذارید آخه؟ خب حالا برای اینکه ستون را هم مزین کنیم میپردازیم به طرز پختن «آش». حتمن شنیدهاید که بعضی وقتا کسانی که زورشان زیاد است و دمشان به جایی وصل است یکم که آدم اضافه بر سازمان جر میدهد در جواب میگویند:… یک آشی برات بپزم که روش یه وجب روغن وایسه… آگاهان علم آشپزی وجود یک وجب روغن بر روی آش را کمی اغراقآمیز توصیف کردهاند اما معتقدند پختن آش کاری است که اگر بر آدمی حادث شود بهتر است آدم خودش حساب کارش را بکند و به میزان دمب و اتصال طرف، خودش خود زنی کند. به فراخور حال از حداقل گفتن جمله گ…خوردم شروع و تا شخصن در ته قبر خوابیدن به اتمام برساند. لذا همه علمای علم آشپزی معتقدند «آش» پختن از نکته های ظریف، مخصوص و تربیتی آشپزخانه است. از سویی دیگر کارشناسان سایر فنون و علوم میگویند برخی هستند که حتا اگر در زندگی شان یکبار تخم مرغ نیمرو درست کرده باشند سه روز جشن اعلام میشد، در پختن آش یک چیز دیگرند و این روزها مشغول یکی از اون یک وجب روغنیهایش هستند، چهل ستون چهل پنجره.در ضمن نحوه تهیه آش را بروید از کنندهاش بپرسید. ما اینکاره باز نیستیم. شب خوش برادرا…
شب از نیمه گذشته است. کسی امروز به من می گفت تا کی می خواهی کار بیهوده کنی. بس نیست این همه نوشتن و نوشتن و نق زدن. اگر حرف کمی هم خریدار داشت تا کنون بهایش را می پرداختند و من فکر می کنم بهایش را من «پرداخته ام». نمی خواهم و نمی توانم ترک کنم. می نویسم ازنه سر سرسپردگی، نه از سر دروغ و دغل باور کنید. می نویسم چون احساس می کنم مردم را برادرانم را و خواهرانم را حتا آدم هایی که در این کشور در پیکره حکومت قرار دارند و از سر بی خردی بد می کنند را دوست دارم. همین کافی نیست برای تا بی نهایت …
کو یوسف خوش نام ما
اردوان روزبه
ابراهیم حاتمیکیا و «بوی پیراهن یوسف»، تلویزیون برای چندمین بار نشان میدهد و من باز رفتم پای خاطرات روز های دوری که حالا میبینم از اون روزها هفده – هیجده سال میگذره. من روزنامه قدس کار می کردم و تازه روزنامه نگاری رو شروع کرده بودم. خبر برگشتن آزادهها رو از بچههای روزنامه شنیدم. باور کردنی نبود، مثل جنگ که فکر میکردم هیچ وقت تمومی نداره. اما اونا داشتن بر میگشتن. همه جا پر بود از شایعه. یکی میگفت تا چند ماه دیگه قرنطینه هستند. یکی میگفت باید سپرده بشن به دست نیروهای اطلاعاتی تا سوابقشون معلوم بشه و یکی دیگه میگفت بعضی ها برنگشتن و هزار حرف دیگه. اما من روزی که کارت استانداری رو که مجوزی بود برای اینکه بتونم عکس از «اسرا» بگیرم رو دیدم، باور کردم که دیگه اونا پشت در همین خونه ها هستن. با علیرضا سپاهی همکارم تو بخش اجتماعی بنا شد یک گروه تشکیل بدیم. من عکس میگرفتم و اون مینوشت. خسته نمیشدیم. فارغ از اینکه، کی برای چی جنگیده بود، دیدن این وصل، حالت عجیبی داشت. سر کوچه ها چراغونی بود. محله ها شلوغ بود و همه می ا»دند و می رفتند. اسرا اول وارد اردوگاهی به نام «ثامن الائمه» می شدند و بعد با بدرقه مردم راهی خونه. بعضی صحنه ها عجیب داشت. خیلیها شناخته نمیشدند. وجه اشتراک همه صورتهای تکیده و سبیل بود، با لباسهای خاکی رنگ. بعد موج خاطرات اسرا شروع شد و من و علی رضا هر شب سر از خونه یک آزاده در میآوردیم. همه جوره داشت توش؛ اسرای اردوگاه رمادی و زندان تکریت تا اردوگاه موصل یک و دو، هر کدوم یک جور بود. اما نقطه مشترکش اسارت بود. از تونل مرگ میگفتند و از سه روز تو فضای باز ایستاده نگه داشتن. یادم مییاد با یک خلبان صحبت کردیم که با مرحوم تند گویان در زندان تکریت هم بند بود و میگفت که اونجا زنده دیده اش. با بچه هایی آشنا شدیم که روز اسارت سیزده سال داشتند و روز آزادی شده بودند یک مرد تکیده بیست و دو ساله. صحنه های خاصی بود. هر فریم معنای خودش رو داشت. عکس میگرفتم و گنگ بودم. اشک ریختن مادرها برام تکراری نمیشد. صحنههایی که بی تکلف خواهرها وسط خیابون برادراشونو بغل میکردند و یا زنهایی که شوهرانشون رو بی پروا میبوسیدن. اون روزها عادی شده بود که آدم ها سر بر شانه هم بگذارند و گریه کنند و البته تو نفهمی معنای اون گریه ها چیه شادی یا غم.
یادم مییاد پیرمردی رو که از یه روستا آمده بود با عکس پسر مفقود الاثرش. تو چند خونه رفته بودم میدیدمش. از همه سراغ گمشدهاش رو میگرفت. میگفت پسرش عصای دستش بوده و رفته جنگ و دیگه برنگشته. نه خطی و نه خبری، اما خواب دیده که زنده است. خونه یک خلبان رفتیم که تو محله ای به نام آپارتمانهای مرتفع بود، روزی که اسیر شده بوده دخترش یک ساله بود و وقتی برگشته بود دختر کلاس سوم دبستانیش با خجالت پرسیده این آقا کیه پیش مامانم نشسته؟ یادم مییاد عکس رو طاقچه زنی بود که باورم نمی شد همین آدمی باشه که می دیدم. یعنی غریبی و انتظار اینقدر آدم رو پیر میکنه؟ چروک های صورت و نگاه نگران انگار سهم این زن از اسارت بود.
بعدها حرف زیاد شنیدم. از اینکه بعد از بازگشت اسرا، همه اونهارو توی یک اردوگاه جمع میکردن و بیست و چهار ساعت بهشون مهلت میدادن تا از اونهایی که فروخته بودنشون و یا با عراقی ها همکاری کرده بودند انتقام بگیرن. یا اینکه شنیدم یه جا اسیری که مفقود الاثر اعلام شده بود، وقتی برگشته بود همسرش با مردی ازدواج کرده بود و یه بچه داشت و یا اینکه کسانی به دست هم بند هاشون تو راه به جرم خیانت کشته شده بودند و خیلی چیزهای دیگر. نمیخواهم انتقاد کنم، شاید ضرورت اون روزها بود. همه چیز آن روزها برایم سخت و حقیقتی بود. اما واقعی تر از این، برای من سردی و بی رحمی جنگی بود که آدمهایش هم را می کشتند، اسیر می کردند و جسم همدیگر را پاره پاره می کردند و هیچکدام یکدیگر را نمیشناختند.
این بار تو چهره این مردم برای اولین بار شادی رو دیدم. رکورد بلند ترین نقاشی جهان که متعلق به رومانیایی ها بود توی بم شکسته شد. رکورد رو ولش کن شور مردم رو بچسب. زنده باد بچه های دست اندر کار این برنامه. شهریار، ساسان، بابک و بچه های گروهشون. حتا اگه مجبور بشه آدم تو فرودگاه پنج ساعت بشینه !
خسته نباشین بچه ها
اردوان روزبه / اردوان نوشت اول بگویم که من هیچ وقت به کیاست و هنر رمز گشایی در نیروی تشکر تشکر شک ندارم. گاهی پس از خواندن برخی مطالب هم می فهمم که چه چیزهایی از عناوین مجرمانه و یا ابزار و ادوات آن محسوب شده و احتمال دارد آدمی به چندین هزار میلیون تومان جریمه محکوم و البته درس عبرتی بشود برای سایرین. از جمله این موارد آموزنده خبری بود در مورد دستگیری یک گروه از شرکتهای هرمی که من از همین جا ممنون میکنم. اما نکته مهم، آلات و ادواتی بود که از مجرمین گرفته شد بود و من معتقدم با این شرایط ممکن است دستگیر شدگان با حبس های طولانی مدت و جریمه های سنگین مواجه شوند. این موارد عبارت بود از: سکه دو ریالی، دو تا هارد کامپیوتر، سه تا مادر برد (این قسمت از جنبه ناموسی و مادر و خواهری آلت جرم محسوب شده) و یک دوربین عکاسی. لذا دست مریزاد و بازم تشکر تشکر.اما به این خبری که من مخابره می کنم هم توجه کنید:…در پی مراقبتهای ویژه و پیگیریهای مداوم نیرو های جان بر کف ما، شخصی موسوم به «اردوان.ر» به دلیل حمل مداوم آلات لهو و لعب دستگیر شد. مامورین ما ضمن یک عملیات غافلگیری از نامبرده یک عدد لباس زیر با رنگهای ناجور و یک آلات لهو لعب که همیشه همراه نامبرده بوده است کشف کردند. لازم به توضییح است، این پرونده برای بررسی بیشتر به کارشناسان «آلت» لهو لعب شناس به همراه متهم سپرده شد…آدم شانس بیاره، یه وقت نخوان در این فقره آلت لهو لعب رو ضمیمه پرونده کنن!
نیما رو تو روزایی دیدم که یک ماه بود سفر بودم. مثل مارکوپولو از یک طرف ایران راه افتاده بودم و رسیده بودم بم. حالی که آدم می تونه اسمشو بذاره غم غربت، بد جور اسیرم کرده بود. تو بم این حال شدید تر هم بود چون غم اون مردم سنگین ترش می کرد. چهره هایی که روشون خنده غریبه بود. من با نیما اونجا و درست کنار ارگ بم آشنا شدم. اون مدیر اجرایی پروژه بازسازی ارگ بود و با همون خنده اش حتا تو اون حال و هوا که می دونم خودشم گرفتارش بود یک دنیا انرژی مثبت می داد. با محبت و بی دریغ گذاشت برم تو ارگ و بشینم یک شکم سیر عکاسی کنم.
دیروز دوباره دیدمش همون لبخند رو لباش بود.
خوشحال شدم که بم بهانه ای بود تا دیداری دوباره تازه بشه حتا اندک.
مسعود بهنود این مطلب رو نوشته و من بی اختیار بعد از خوندن این مطلب یاد نوشته ای از خودم با تیتری متضاد افتادم: آقای احمدی نژاد من به شما رای نداده ام! خواندن این مطلب از بهنود با قندی که در بیانش هست خالی از لطف نیست:
انتخاب آقای محمود احمدی نژاد اگر در هنگام خواب و غفلت آقای کروبی اتفاق افتاده باشد چنان که گفته آمده، يا اگر با «بداخلاقیهای انتخاباتی» همراه بوده باشد چنان که آقای خاتمی گفته، اگر چنان بوده باشد که آقای هاشمی را گلهمند کرد، يا چنان که سردار ذوالقدر گفت حاصل عملياتی «پيچيده»، يا اگر مطابق نظر آيت الله مصباح يزدی دعاها و ندبههای مردم کار خود را کرده باشد، به هر حال به نظرم موهبتی نامنتظر بود. آيتی بود. فرض کنيم که الان آن کس که من به او رای دادم ـ دکتر معين ـ انتخاب شده بود، تصور کنيد چه جامعه شلوغ و گرفتاری داشتيم. از همه میگذرم، مگر آقای جواد لاريجانی جرات داشت اين حرفها را بزند و روزنامهها همه چاپ کنند؟ وزيران میتوانستند به صفتهای تفضيلی برای شرح کارهای خود نزديک شوند؟ چه رسد به صفتهای عالی، آن هم هر روز. گرچه دانشجويان امروزه روز هم به بندند، اما اين کجا و هجده تير کجا. گيرم چند روشنفکر- با رئيس جمهوری نشدن دکتر معين ـ يا حتی روشنفکرنما ـ و عدهای از نسوان احساس بهتری از زندگی پيدا میکردند؛ اما کجا چنين نشاطی برپا بود که امروز هست؟ از خود میتوان پرسيد دکتر معين به اين شوخی و شيرينی سخن میگويد که آقای احمدی نژاد؟ممکن بود به دانشجويان که شکايت از ستارههايشان میکنند، به اين شيرينی بگويد سروان شدهای چه عيبی دارد؟ ـ نقل به مضمون. آيا ممکن بود که کسی مانند آقای هاشمی که روزهای انتخابات هم برای گرفتن رای به استانها سفر نکرد، هيات دولت را بردارد به سفرهای استانی برود، هر روز در يک گوشه کشور باشد و يا طرف ديگر دنيا؟آقای لاريجانی مگر نبود که در جريان انتخابات رياست جمهوری يک بار، به اصرار مشاوران و همفکران به ميان بختياریها رفت و کلاهی هم بر سر گذاشت اما راضی نبود عکسش چاپ شود و بعد هم حرف برادر شنيد که میگفت مدير بهتر است چند ساعت فکر کند. کدام يک از نامزدها جرات داشتند سالی يک بار به آمريکا بروند؟ کدامشان ـ مگر آقای کروبی که گاه گاه از اين کارها می کند ـ جرات داشت صاف نامه بنويسد برای خود شيطان بزرگ؟ آن هم شيطان بزرگی مانند جورج بوش که پدرش و پدرجدش هم شيطان بودهاند نه کسی مانند کارتر و کلينتون که از دست آمريکايیها در رفت و به کاخ سفيدشان راه دادند. کدام يک از نامزدهای انتخابات رياست جمهوری میتوانستند و اصلاً در مخيلهشان جا میگرفت که ملوانان انگليسی را که همگان به آنها متجاوز میگفتند و بعضیها جاسوس و مستحق اعدام، بياورد در رياست جمهوری و با همگی دست بدهد و بعد هم بدرقهشان کند با برخورد حسنه و اصلاً هم متهم نشود؟ اصلاً محتمل نبود که ملوانان اسير جنگی را دستگير کنندگان به خواست رئيس جمهور به چنين جايی بفرستند. خلاصه میکنم و میپرسم، تجسم کنيد که اگر دکتر معين انتخاب شده بود مشاورش میشد کسی مانند دکتر خانيکی، که اصلاً به اندازه آقای کلهر مفرح و شيرين نيست. اصولاً به جمع مشاوران و معاونان آقای احمدی نژاد نگاه کنيد .بنا به نوشته جناب کلهر ـ در نامه به رئيس مجلس ـ و تجسم کنيد آنها را که هر کدام از سويی در شهر نان سنگکی و پاکت ميوهای خريدهاند تا به بقيه مشاوران ثابت کنند که گرانی و تورم حرف غلطی است. کجا چنين هنری داشتند مشاوران نامزدهای ديگر. از کجا چنين شور و حالی در آنها بود؟من هر گاه به ماجرای سهميه بندی بنزين فکر میکنم، اين بار ديگر از کارشناسان گلايه دارم که چرا نمیگويند که انجام چنين کاری ـ آن هم به همت وزارت کشور نه وزارت نفت يا بازرگانی ـ کاری بزرگ بود که شايد مقدمه نجات جامعه از دست يارانههايی باشد که ما را معتاد به درآمد نفتی کرده است.میدانيد اگر هر کدام از نامزدهای ديگر انتخاب شده بودند و همين کار را بنا به توصيه عقل يا از سر اضطرار انجام میدادند، چند بشکه اشک برای مسافرکشها و مردم بدبخت و فقير ريخته میشد که حالا با گرانی و تورم چه کنند؟.سوم اينکه به نظرم اگر آقای هاشمی يا دکتر معين، آقای قاليباف يا کروبی، آقای مهرعليزاده يا آقای لاريجانی انتخاب میشدند مملکت کمابيش بر همان روالی میگشت که عدهای می گويند در همه چهل سال گذشته يعنی از نيمههای دهه چهل که قيمت نفت تکانکی خورد و ما ملت ايران هوس تجديد عظمت باستان به سرمان افتاد، اداره شده بود. پول نفتی میرسيد و سازمان برنامهای بود که سعی می کرد دولتیها هماهنگ خرج کنند، يک مرتبه هر استان شروع نکند به ساختن جادههايی که به استان مجاور وصل شود. چنان سيستمهای آبياری طراحی نکنند که دو کيلومتر آن طرفتر همه زمينهای زراعی از بیآبی لهله بزند و اين طرف مردم با قايق به مزارعشان بروند. چنان نباشد که يک استان از خارج سيب زمينی وارد کند و استان ديگر در پی چاره بوی گند سيبزمينیهای گنديدهاش باشد. روندی که از مشروطيت آغاز شده، با پست و بلندی راه و رهروان خود را به سال 1384 شمسی رساند. کم کمک ايران اسلامی داشت الگويی میشد برای منطقه، با همه انتقادها که جهانيان میکردند، اما داشت نمونهای مي شد از مديريت شهری، شوراها، آشنا شدن مردم به حقوق خود، ادبيات، سينما و… خلاصه… همين که کشور بر يک روال میگشت و درش استقراری پيدا شده بود. دنيا به ترس افتاد. تنها انتخاب آقای احمدی نژاد میتوانست به اين دور تسلسل پايان دهد. مگر نه هر بيست و پنج سال قرارمان با تاريخ همين است؟…همين حادثه باعث شد تا جامعه کمی به عراق، به فلسطين، به لبنان، حتی به ترکيه نگاه کند. به همسايه نگاه کند، به کوچه نگاه کند، به خيابان نگاه کند، و اگر فرصتی شد به خود هم نگاهی بيندازد. آن گاه آرزوهای بلند.بنابر اينهاست که لازم میدانم پشيمانی خود را از اينکه به آقای احمدینژاد رای ندادم اعلام دارم و از آنجايی که احساسم اين است که هنوز کار مهمی که اين دولت بايد انجام میداد صورت نپذيرفته است، دو سال ديگر اگر بودم جبران مافات میکنم و به دکتر محمود احمدی نژاد رای میدهم
اردوان روزبه / روز هشتم
یه روز از یک بعثی پرسیدن، اگه وسط دریا باشه و در حال غرق شدن چه میکنه؟ بعثی برمیگرده میگه: خوب میرم رو درخت! میگن: وسط دریا داری غرق میشی. میگه: میرم رو درخت! داد میزنن که: آخه «خر» خان! وسط دریا که درخت نیست. میگه: مثل اینکه حالیت نیستها؟ تو اون شرایط مجبورم، میفهمی؟ راهی ندارم.
بعضی از دوستان به این جانب با اهدا تاج گل و تلگراف و تلفن و نصب پارچه در مراسم ختم و نثار فحش، راه انداختن ستون آشپزی در روز هشتم را تبریک گفتند و خوب عده ان دکی هم گفتند: مگه شاخ میزد؟ که بنده باید طبق نقل قول اون یارو که در بالا صحبتاش شد بگم: مجبورم میفهمی؟
اما امروز بعد از خواندن خبری از صحبتهای «ثروتی» نماینده مجلس در مورد فقر، تصمیم گرفتم این هفته به روش تهیه خوراک چهارده درصد مردم کشورمون بپردازم. آخه جناب حاج آقا «ثروتی» در صحبتی که دور و بر مجلس هم بوده، گفتند: 2/9 میلیون نفر در کشور زیر خط فقر شدید و مطلقاند. (پ.ن: به پارادوکسی که بین ثروت و فقیر وجود داره توجه کردین؟) و در ادامه همین خبر خوش، از سوی حاج آقا (مرفهین بی درد! حالا دلتون خونک شد. رفاه طلب های گذشته، دیدید چه مسوولیت سنگینی را بر دوش دوستان ما در دولت نهم گذاشتید؟ البته برای اولینبار بود که در صحبت های یک وزیر و مشاور و سخنگوی دولت من هنوز چیزی از دولت هشتم و هفتم اتصال این اوسنه نشنیدم ). با این وضعیت یا اوضاع خیلی توووپه … یا اوضاع خیلللی توپه…
بعله خزمتتان (مشهدی غلیظ بود:خدمتتان) داشتم عرض میکردم، این هفته نشستیم و بررسی کردیم، دیدیم بهترین کار روش تهیه غذایی برای 2/9 میلیون نفر از جمعیت این مردم شریف است و شاید با این کار جبران خطا کنیم و البته دیوانگی هم عالمی دارد.
اما طرز تهیه غدای مخصوص سر آشپز در این هفته: یکصد و پنجاه تومان از پول سگ دو زدن و تا نیمه شب سر ساختمان حمالی کردن (چون بقیه اش کرایه مخروبه ای در قلعه قرقی، روستا شهری بی آب و علف در نزدیکی مشهد؛ به ابعاد دو در سه است که شما چون آدم بی فرهنگ و بی نزاکتی هم احتمالن هستید و هفت سر عادله دارید، پس در پروسه مهرورزی فعلن ته صف هستید تا بعد)، داشتم میگفتم، یک شیشه نوشابه غیر مشهدی (چون کوکاکولای مشهد با لیسانس کوکاکولای دارغوز آباد گران تر است. صرفه جویی کنید آقا!)، یک تکه نان خشک قابل تهیه به قیمت نصف مبلغ بعد از پایان و یک کاسه بزرگ که نانها را در آن با ته لیوان «کبره بسته» تان خورد میکنید و نوشابه را با کمی آب قاطی کرده تا رفقای در بدر دیگرتان که شامل همین طبقه خوشبخت 2/9 میلیونی هستند را هم بتوانید سیر کنید، می ریزید تو کاسه نان خشکها و 5 دقیقه صبر میکنید (البته میدانم شکمی که هر شبانه روز، یکبار داخلش نوشابه بریزند، صبرش کمی مشکل است، اما صبر کنید چون هنوز طرح درمان مجانی بیماران بیبظاعت تصویب نشده و اگر نان خشکها گلویتان را پاره کند شاید تا تصویب این قانون تحمل نتوان کردن! و هزار و یک جای دیگر نیز پاریدن) و در نهایت با فرمان حمله، همه دست در کاسه برده و نان تریت شده را «کلف» می زنید.
این دستور آشپزی امروز ما برای شما عزیزان نزدیک به فقر مطلق بود که البته میدانم این روزها قلوبی برای شما در تمامی جناحها و نحلههای فکری و غیر فکری شدید میتپد چون باز بوی انتخابات به مشام زکام ما می رسد و انشا اله به محض ورود کان دید! منتخب به خانه ملت همه چیزتان «راست و ریس» میشود. به قول معروف: دونت ووری!
اما بگذارید اشاره ای هم به اتفاق مبارک دیگر داشته باشم. تورم در تیرماه گذشته به رقم چهارده و هشت دهم رسید! (میبینم که گل از گلتون شکفت). قابل توجه گروه چهارده درصدی این مملکت، که با این اوصاف دل قوی دار چون بسیارند که بزودی در تنگ دل شما بنشینند.
از سویی «رجا نیوز» گفته، محسن رضایی اشاره کرده است که ایران در دو دوره مدیریت اقتصادی داشته، یکی دوره رضاشاه و یکی دوره هاشمیرفسنجانی. حالا راست و دروغ این گفته گردن رجا نیوز، سوال اینجاست که کدام یکی از رو دست آن یکی خط برده؟ به هر حال وایسین فردا باز تکذیب میشه.
البته در خطبههای اخیر، ایشان اشارهای به مذاکره کردند اما کلمه «در هر سطحی» اش مهم بود و ما چون ریاضیمان «گنگلاس» است نمی دانیم «سطح» به چه معنا است و آیا باید برای بدست آوردنش طول ضربدر عرض کرد یا یک ضلع ضربدر خودش یا همه را باهم ضرب کنیم یه چیزی از توش در بیاد. راهی دیگر را هم فدوی کشف کرده: قبلن مساحت محاسبه شده و فعلن جماعت سرکار.
نان خشک و کوکا را بخورید به این کوتاه خبرهای هفته قبل هم توجه کنید:
یک. وزرای صنایع و نفت رفتند صفا سیتی منگوله. دو. اعتراض به دستگیری منصور اسانلو. سه. ما غلط کردیم اصلن اسانلو کی بیده. (این بعد از یک تلفن بود که به ما زده شد). چهار. گل اومد بهار اومد می رم به سبزه. پنج. تیم قایقرانی ایران به علت بدهی به فدراسیون جهانی از بازیهای دویسبرگ آلمان اخراج شد.
انتخابات نزدیکهها. مشاوره هم میدیدیم. اهل رسیدن به نان و نوا هم هستیم، لابی مابی هم خرابشیم. گفته باشم تا بعد…
ثروتی، وزیر رفاه گفت: ایران نه و دو دهم میلیون نفر فقیر بدبخت دم مرگ دارد. با عرض پوزش اما: کونم سوخت! خوبه نه؟ نفت شده 68 دلار، به کشف نانو در زمینه «دست خر» هم نایل شدیم و چهارده درصد مردم این مملکت گرسنه سر بر بالین نمی گذارند! چون بالینی هم لابد در این کشور نفت خیز ندارند.
خاک بر سر من! فقط و فقط …
اردوان روزبه / روز هشتم
امروز می خواهم در ستون آشپزی روز هشتم، برایتان در مورد روش طبخ کله پاچه صحبت کنم. در انتخاب کله که باید از نوع «پر مغزش» هم باشد الزامن بهتر است که با انتخاب سر آشپز مشرف شود (از نوع پرویزش) به دیگ. چون یک انتخاب غیر کارشناسی ممکن است که شما را درگیر کله های بی فایده ای مانند«کله پوک»، «کله خر» و حتا کله اسب و کله بادمجان کند که این روز ها اگر نگوییم زیاد است دست کم،کم نیست. پس در انتخاب کله هایی که پر محتوا هستند کار را بسپارید به دست «کاردان». اما در مورد پاچه بعرضم خدمتتون. پاچه خواری کاری است بس مفید، با حالی دلچسب و پیشرو چه بسیارند که در همین خوردن ها چنان پیشروی بنمودند که دیگر کار از خوردن پاچه فراتر و به خوردن برخی اندام دیگر معطوف شده. لذا در انتخاب پاچه نیاز به کارشناسی نیست و اساسن از «سپور» سر محلتون شروع کردید هم نباختید، چون خدا را چه دیدی و از ناحیه همان برادر، فردا مشمول برکات و خیرات شدید. قدما بگفته اند :«الپاچه فی الاشاره» یعنی پاچه بخور به جیک ثانیه. پاچه خوردن کاری است که از کله خوردن با فایده تر و بهتر است و بتوانید که مدارج ترقی را با همین روش ادامه بدید، کلن یعنی: همینو بیا…
اما تا کله های منتخب سر آشپز را در سینی می گذاریم، و به روش آب واجبی پشم و پیلی هایش را می گذاریم بخیسد، (یادی کرده باشیم از صاحبان ایده در عرصه این پیکار) خوب است فقط برای تنوع و رفع بیکاری سری به دنیای کوچک و حقیر رسانهها بزنیم (چون بسیاری از خبرها که میخوانیم و می بینیم خیلی مهم نیست، مثل خبر توقیف شرق که نمی دانم برای دفعه چندم است // پ.ن: فکر کنم خود رحمانیان، صاحبامتیاز محترم هم نداند دفعه چندم است// خوب شد که شد! این که اتفاق جدید و تازهای نیست، «هممیهن» هم شد، خرداد هم شده بود، جامعه هم شده بود و یه عالمه دیگر، مگر فرقی هم کرد؟ چاپ شدن و یا نشدنش؟ آب از آب تکان نخورد. پس نتیجه این که: مهم نیست، از خواص نزدیکی به انتخابات است). علی ایحال، کسی که خود را درگیر دیگ کلهپاچه ما بکند روزگارش به ترباشد.
اما تا یادم نرفته بگویم: روزم مبارک!
من درست در یک همچین روزی بدنیا آمدهام، نه یعنی از دنیا رفتم، نه بابا یعنی مورد تقدیر آنهم از اشکال مختلف قرار گرفته ام (فانتایی، بادمجونی، باتومی، اتویی و چند مدل تازه که گفتن هنوز نگین). یعنی راستش اصلن نمیدونم امروز من چیشدم. میگن قراره آقای مسوول «ماده و نر» تبصره 13 (همونی که بنزین ما رو کوچونی کرده) به افتخار این روز، بنا هست یک لیتر سهمیه بنزین به ما اعطا کنه (البته فکر نکنم از بخش ماده اش به ما برسد، چون تا الان که فکر می کنم ما همیشه بخش دومش اش گیرمون آمده). من که خدایی وقتی یه لیتر بنزین تو شیشه با کبریت می بینم کلی هوس می کنم «کوکتل پارتی» راه بندازم (این یکی آبروش از مخمل بیشتره). نه بابا غلط کردم، فراوان عسلی خوردن در این دشت ما هنر کنیم سهمیه تخصیصی را با رعایت جوانب برای خود سوزی دخیره میکنیم. آره داشتم می گفتم مادر، روزم مبارک، کیف می کنم از امنیت شغلیم، از اعتبارم، از اینکه خوشبختانه به عکس برخی جوامع فاسد و بی در پیکر غربی ما اینجا همیشه گوش شنوا برای شنیدن حرفهای روزنامهنگارها، حتا اونهایی که مثل من گمراه هم هستند داریم (اینجا بگویم از محاسن گوش که یکی از آنها این است که دو تا می باشد لذا این گونه باشد که گوش های شنوای این دیار راه وردی دارند چون امکان خروج اش معلوم است) و این که ما آنقدر زور داریم که می توانیم مثل تمساح بخزیم و هزارها چیز دیگر، از جمله حقوق مزایای توپ که فقط نه شوتش کنی و نه بترکونیش!
اندر حسنهای این ایام هم باید به مسئله باند بپردازم. باند همه رنگش خوبه، بچه زرنگش خوبه. شنیدیم و ندیدیم البته، که هفته قبل برخی از مسافر نماها در فرودگاه بینالمللی مشهدبجای صبر انقلابی داشتن ورداشتن ریختن رو باند فرودگاه و از این جور کارهای مسخره و اعتراض بازی و کارای دهه پنجاهی. این مسافرنماهای کم صبر که که فقط نوزده ساعت تو فرودگاه مانده بودند بجای اینکه از مسوولان تشکر و قدردانی کنن که منت سر اینها می زارن و جابجاشون میکنن، تازه دو قورت ونیمشون هم باقیه و سر از روی باند در آوردند.
شما حقتونه (مسافر نماها رو عرض می کنم) بگیرن … بگیرن خزنده تون بکنن. اصلن شماها رو اگر دستگیر کنن (که من خواهش میکنم این کارو بکنن تا ثابت بشه) میفهمید که این یک جریان هدایت شده مخملی، از نوع کلاهش بوده (آش آکل قربونتم، اسمال یخه غلامتم و از این جور عرض ادبها) که خرجش رو این داش «سوروس» میداده و بنا بوده با این کارها تشویش اذهان درست کنه و از این طریق یک نارنجی راه راه درست کنه. بگیریدشون، خودشون بهتون می گن. روزم مبارک، دنبم سه چهارک…
امروز مست بودم از همه چیز، از همه کس. دوست داشتن در رگهایم موج می زد در حالی که نمی دانستم از چه بابت است. نغمه هایی که می شنیدم همه پر از ترنم و آرامش بود. حتا برایم امروز مرگ هم زیبا بود. نمی دونم چرا. اما شیرینی ویژه ای داشت امروز.
توجه کردید هر چه جمعه روز وحشتناک و نابابیه، پنجشنبه همش امیده؟
دنیا می خواهم ترا سر بکشم…
ظاهرن که «کارپه دیم»