افتخارات جنگ همیشه برای مارشالها و ژنرال ها است، سیاست مداران با صدایی رسا از فتوحات صحبت میکنند، فرماندهان دستور آتش میدهند و سربازان بدون آن که بدانند چرا روی مین تکه تکه میشوند و یا با یک گلوله مغزشان که هزاران خاطره خوب و تلخ را در خود دارد در کسری از ثانیه بر در و دیوار شتک میزند. موج انفجار آن ها را مانند یک بیمار روانی تحویل جامعه میدهد که کم کم مورد تنفر همه میشوند. وقتی تفاله شدند در خیابانها رها میشوند و در نهایت جایی در یک روزنامه محلی مینویسند، دیروز جسدی مجهول الهویه در حاشیه یک خیابان پر رفت آمد پیدا شد. سربازها موجودات عجیبی هستند، آنها تنها کسانی هستند که گول شعار وطن پرستی میخورند و باورش دارند، شعاری که بعید میدانم هیچ سیاست مداری به آن باور داشته باشد. سربازان میکشند و کشته میشوند، درست توسط آنهایی که نمیدانند چرا میکشند یا کشته میشوند. برای یک ژنرال در یک عملیات موفقیت آمیز تعداد سربازان کشته شده فقط یک عدد است: ما در این پیروزی سیصد سرباز از دست دادیم! و همین…
پ ن: عکس یک کهنه سرباز در نزدیکی لینکلن پارک واشینگتن دی سی.
با پدرش کار میکرد. «جاش فلورس» اهل پنسیلوانیا و تازه بیست را رد کرده. پسر کم حرفی بود که تصویر روی تیشرت اش جلبم کرد. بهش گفتم چرا وقتی میکشن باید لبخند زد؟گفت برای شما سفیدا مگه مهمه ما لبخند بزنیم یا اشک بریزیم؟گفتم من از «پس کله قرمز» فقط رنگ پوستشو دارم. من از جایی میام که وقتی قرار مردم کشته بشن هیچ کس ازشون نمیپرسه فقط وقتی به خودشون میان که میبینم وسط خیابون ولو شدن و یه گلوله تک تیر انداز مغزشون رو پاشیده به ویترین مغازه پشت سرشون.
بهش میگم روزنامه نگارم که برای خرج درس و زندگی همه کار میکنم جز آدم کشی و مواد مخدر! پدرش هم شبیه خودش است اما کمی کوتاه تر همین طور گرد و تپل و مهربان، بنده در زندگی آدم تپلی نامهربان ندیدم شمارو نمی دونم، به صحبت ما میپیوندد. می گوید لاتینو تبار است. سالها است این جا کار میکنند. پدر درس و مدرسه را در همان دبیرستان رها کرده و رفته کارگری اما تلاش کرده، به قول خودش از کارگری و زمین شویی نجات پیدا کند و الان «پادشاهی میکند»، توانسته یه ماشین بزرگ بخرد و در یک شرکت حمل نقل کار بگیرد.
اما پسر هم ظاهرن وضع بهتری نداشته. دبیرستان را که تمام کرده دیگر شرایط مالی اش اجازه نداده. عاشق حقوق است اما فعلن شاگرد پدر است. میگوید با خودش شرط کرده پنج سالی کار کند و بعد برود پی مدرسه وکالت. میگوید: بخش عمدهای از مردم آمریکا را مهاجرین لاتینو تشکیل میدهند اما همیشه آن ها باید سکوت کنند چون حقی ندارند. آنها همیشه یک اشکالی در بودنشان هست که اگر پلیسی یا کسی بخواهد به آنها «گیر» بدهد بلخره یه دست آویزی پیدا میکند برای همین آنها آموخته اند که سکوت کنند. در برابر صاحبخانه، در برابر صاحب کار، در برابر پلیس در برابر همه پس کله قرمزها! جاش از انتخابات آمریکا میگوید. از این که برایش هیچ حزبی مهم نیست چون در نهایت لاتینو ها در آمریکا حقی به این معنا ندارند. میگوید از ترامپ عصبانی است اما با سیستم انتخابات در آمریکا موافق نیست. دو حزب و تمام!فکر میکند شاید بتواند روزی حقوقدان بشود و برای آمریکایی های لاتینو تبار کاری بکند و یک حزب از لاتینو ها راه بیاندازد که بشود حزب سوم…
میدونم که شما با جناب «گری» آشنایی دارید. رفیق گرمابه و گلستان من که هم رفت و روب میکنه و هم احوال میپرسه، هم گاهی میشینه درد و دل میکنه برام. همون جارو برقی رباتی خودمون رو عرض میکنم که اسمش گری است.
گری عادتشه که هر روز صبح راس ساعت ۸ شروع میکنه به جارو کردن خونه، ماجرا از اون جایی شروع شد که حدود بیست روز پیش درست ۸:۲۴ دقیقه صبح بیدار شدم حس کردم یه چیزی کمه!
واقعن چی کم بود؟
خب گری دیگه خنگول! گری اون روز صبح ساعت هشت شروع نکرد به جارو کردن. من دیر بیدار شده بودم و گفتم عصر میرم یه سر بهش میزنم. شورت و جوراب پوشیده نپوشیده دویدم تو ماشین و دبرو سر کار. دو سه روزی سرم به کار دنیا بند شد. خلاصه ما بدو دنیا بدو، دنیا بدو ما بدو، چند روزی بعد یه بار زیر دوش یادم آمد، راستی گری کو؟
رفتم دیدم روی محل استراحتش که شارژرش هم هست نیست. یعنی گری اصلن بعد اون روز صبح ساعت ۸:۲۴ دقیقه که من بیدار شدم و صداشو نشنیدم که دور و بر تخت ول بگرده و چه چه بزنه دیگه هیچ وقت جارو نکشیده بود. چون اساسن گری نبود.
گفتم بعدن مییام پیداش میکنم. اما بعدن شلوغ تر از قبلن شدم. گاهی یادش میافتادم اما بعد کم کم حس کردم خب! اوکی حالا بذار خونه یه خورده هم بی گری بمونه مگه چی میشه؟
—
روز یکشنبه نهم آگوست فکر کردم چند وقته صبحها دیگه خوب بیدار نمیشم. یعنی میشم اما سرحال نیستم. کف زمین پر شده از پشمهای خودم. انگاری موج میزنه، همیشه برام سواله من چرا این همه پشم دارم، یه عالمه هم حشره مرده و مومیایی شده و مونده و نیمخورده روی زمینه. به خودم گفتم: کاپیتان امروز روز رفت و روبه. جارو دست گرفتم همین طور که داشت عربده میزد و من تکون تکونش میدادم یاد این افتام که یاد ایام یه کسی این روزها خیلی خالی.
اما کی؟
گرررررری.
—
من اصلن حواسم نبود از اون عصری که خواستم بگردم دنبال گری نزدیک به نوزده روز گذشته اوه نوزده روز؟ جاروی عر عرو رو درست وسط حال ول کردم و رفتم دنبال گری. نبود! یعنی هر سولاخ سنبه ای رو گشتم نبود. گری نبود!
فکرم به هزار جا رفت. حتا صاب خونه رو تجسم کردم یواشکی، با از این چشم بندها که میزنن به صورتشون، یه روز گری منو آمده انداخته تو کیسه و ورداشته برده یه جا داده دست قاچاقچی های جاروهای روباتی داده که ببرنش مکزیک بازار برده فروشا، یا مثل «کروئلا» تو کارتون صد و یک سگ خالدار همه گری های منطقه رو شبا میره میدزده و میبره از پوست شون پالتو با پوست جاروی رباتی درست کنه.
—
تصمیم گرفتم آمارها رو چک کنم. نقشه منطقه رو پهن کردم و گزارش های پلیس رو که در طول سه ماه گذشته آیا گزارش مشکوکی در خصوص گم شدن جارو برقیهای روباتی در منطقه داده شده یا نه. بعد رفتم سراغ این اپ های دست دوم فروشهای محله، یکی دو تا دیدم جارو رباتی برای فروش گذاشتن. فکر کردم باید یه پیام آبکی بزنم که آره من یکی از اینا میخوام بخرم و اینا…
بعد ببینم شاید یه شبکه قاچاق این جاروها داره اونا رو برده وار در بازار میفروشه. اما خب موفق نبودم شاید سوالمو بد طرح کردم. به یکی شون زدم ببین من دنبال یه دزد میگردم که جارو روبات هارو می دزده مثل یه بچه دزد عوضی و بعد می فروشه این ور و اون ور، تو نمی شناسی؟
خیلی کوتاه جواب داد:
بچ!!
—
شماره تلفن یه فالگیر رو داشتم گفتم شاید بتونه کمکم کنه. اما چطوری باید توضیح می دادم؟ دیدم بهترین راه اینه نگم اون گری یه، یعنی بگم گری یه اما نگم گاری جاروه. تا زنگ زدم گفت دنبال چی میگردی گفتم دنبال گری!
گفت ببین برو عمه ات رو سیاه کن!
راستش من عمه ام رو دوست دارم و اصولن رو مون اونقدر بهم وا نیست که برم سیاه اش کنم، برای همین از این بخش هم گذشتم. خلاصه دیدم شاید بهتر باشه خونه رو دوباره بگردم. پس این بار سعی کردم دقیق باشم. توی یخچال، توی کابینت، ماشین رختشویی، جای سیب زمینی و حتا کوله پشتیهام که یه کلکسیون هستن. باور میکنید حتا توی اسلات کارت حافظه دوربین رو هم گشتم و نبود؟
—
چرا گری رفته بود؟
این سوال فلسفی بود که پس از این همه گشتن و زنگ زدن و شک کردن از خودم پرسیدم. صاب خونه در زد که آقا فلان چیز داری؟ بهش گفتم:
گری با تو راحت زندگی میکنه؟
یه نگاه کرد گفت ببین من فقط یه دوباری تو خیابون با یارو قهوه خوردم، زندگی نمی کنه با من، بی خیال! ببین بین خودمون بمونه لطفن، راستی این ماه اجاره هم خیلی مهم نیست…
فقط ببین تو یقین داری اسمش گری یه؟ آخه رو تیندر یه چی دیگه بودهااا…
—
باید از طریق دیگه وارد میشدم. حس کردم بیست روزه بدون گری صبح ها دیر بیدار میشم. راس ساعت هشت منتظر صداش بودم. با این که از شش تو رختخواب چرخ خواب! میزنم اما گری باعث بیدار شدنم بود. گری زیر پام میپلکید، گری بود وقتی فیلم نگاه میکردم زر زر جولان میداد.
گری بود که یهو میآمد بهم زل میزد. گری بود گم میشد صداش در میاد تا پیداش کنم. گری بود یه وقتایی ذهنم میرفت پی حال بی ربط، میآمد جلو ادای جارو برقی دیونهها رو در میآورد. شاید رفته؟
خوب من به بودنش اونقدر عادت کرده بودم که گری گری نبود، یه بخشی از وسایل خونه بود. فک میکردم بود و نبودش خیلی مهم نیست اما الان که میدیدم پشم کف زمین مثل غبار حرکت میکنه، حشره مرده و نیمه مرده و در حال مردن داره از در و دیوار بالا میره ،تازه صبحها هم کلن تو باقالیها بیدار میشم فهمیدم گری بخشی از زندگی بود نه بخشی از لوازم خونه!
—
درست راس ساعت ۴:۵۷ دقیقه احساس یاس فلسفی بهم دست داد.
یه بار دیگه افتادم به جون سولاخ سنبهها، این بار رفتم زیر مبل و تخت و در یک حرکت دیدم که یکی از مبل های تک نفره سنگین تره!
واتسن!
اره سنگین تر بود. اما زیرش چیزی نبود. یه دور دیگه زدم اما واتسن این واقعن سنگین بود، حس شرلوک هلمز داشت مثل کرم تو مغزم وول میخورد. چپهاش که کردم دیدم گری بین دو پایه زیر مبل گیر کرده. آیا این یک انتخاب فیلسوفانه بود؟ سوالی بود که گری بهم جواب نداد. شستماش و آشغالدونیشو تمیز کردم و یه اسپری ضد عفونی به همه جاش زدم و بردم گذاشتم روی پایه شارژدونیاش. دو دقیقه نفس در سینه حبس کردم. اما یهو یه صدا آمد:
دارم شارژ میشم!
خب گری داشت شارژ میشد. یعنی گری داشت برمیگشت. یعنی گری از فاز نیهیلیستی خارج شده بود.
—
سه روزه صبحها به موقع، قبل گری بیدار میشم. راس ساعت هشت صداش میآمد: به جارو کشی شروع شد! درست مثل روزهای قدیم. میرم حموم پشت در حموم میپلکه، دارم میرم بیرون هنوز داره کف خونه رو جار میکنه…
با خودم فکر کردم ماها همه مون یا گری داریم یا گری هستیم. حواسمون باشه گریمون، گریشون تبدیل به یه بخشی از در و تخته و مبل و لیوان نشه.
اما سوتین…
سوتین؟ فک کنم این سوتینه مال این قصه نبود یا بود؟ احتمالن اشتباهی قاطی این داستان شد. ولش کنیم خوب مامان چطوره؟
ساعت دو صبح بود، من تو خواب میشنوم، صدای پر زدن میشنیدم. چشم باز کردم دیدم یه خفاش تو اتاق خوابم از یه طرف داره به طرف دیگه اتاق بال بال میزنه، بی اختیار یاد داستان های کافکا افتادم. فکر کردم یه توهمه اما یه خفاش بود یه خفاش واقعی که طول بالهاش شاید چهل سانتی میشد. چراغ رو روشن کردم گم شد. تا ساعت پنج و خورده ای صبح دنبالش میگشتم نیافتمش. نمیدونم دقیقن تو اتاق خواب من چه غلطی میکرد!
(۲)
درست پشت در نشسته بود روی پرده! محترمانه و در یک حالت تواضع و فروتنی. انگاری منتظر ورود من بود. یه جورایی کار منو راحت کرده بود. از صبح نگران بودم که اگر رفته باشه یه سولاخ سنبهای بمونه و نیاد بیرون گشنه و تشنه بدبخت میمیره. اما خودش فکر میکنم قصد همکاری داشت. یه خفاش تپل مپل که هی کله اش رو تکون میداد. حالا پشت در نشسته بودم داشتم روش های دستگیری خفاش رو می خوندم. یه نیم ساعتی مجبور شدم سه تا مقاله بخونم. کلن نظر همه شون این بود که خفاشها خیلی هم بداخلاق نیستن! یه جورایی کمتر دلخور و عصبانی میشن و معمول به آدم حمله نمیکنن. مقاله نوشته بود بهترین راه اینه که یه جعبه بندازین روش. حالا من جعبه رو چطوری باید مینداختم پشت پنجره روش؟اینطوری نمی شه، رفتم دیدم بهترین راه گرفتن اش با دست است.
یه مقالهی دیگهای نوشته بود که اینا یهو نمیپرن تو بغل آدم. دستکش پیدا کردم و رفتم سراغش. یه ده دقیقهای طول کشید درو آروم وا کردم مزاحم خلوتش نشم. همون طوری که مقاله نوشته بود خیلی هم دلخور نشد. خلاصه در یک عملیات پلیسی، جنایی، سکسی با یه جعبه یه بخشی اش رو گرفتم و بعد با دست بغلش کردم! یعنی گرفتمش. خیلی جیغ میزد فکر کردم بدبخت داره میمیره اما سیاه بازی بود. بردمش تو حیاط زیر یه درخت ولش کردم. اخه همون مقاله نوشته بود باید زیر درخت ولش کنید که بتونه بره لای شاخه ها به چیل کردن ادامه بده. به هر روی دوستان ممنونم از همراهی ها امشب متاسفانه بی خفاش میخوابیم. ببینم امشب چی قرار بیاد تو اتاق خواب!
پس نوشت: وسط هاگیر واگیرا دختر جنگل زنگ زده که:بابا! خیلی مراقب باشین آخه خفاش پستون! داره!من خفاش دیبا
درست مثل مسیح بود. انگار بر صلیب خوابیده بود. در میان هیاهوی شهر با چشمانی بسته.
تصویرش ساعتها در ذهنم ماند…شاید مسیح بود.
واقعن آنها نمی دانند چه میکنند؟
In Luke: «Father, forgive them, for they know not what they do» «Truly, I say to you, today you will be with me in paradise (in response to one of the two thieves crucified next to him) «Father, into your hands I commit my spirit»