«پروژه سانتریفیوژ به مدیریت صدف طاهریان»

دیشب خواب دیدم از طرف یوکی آمانو مامور شدم برم قرچک ورامین، که لابد قرار سانتریفیوژ بزنن، می رسم وسط یه محوطه بزرگ که پر از سوله‌های بتونی است. علی اکبر صالحی می‌آید جلویم و می‌گوید که بلخره ایرانی هستی و اینا… مثلن یعنی زیر سیبیلی در کن! منم همین طور که وسط سوله‌های بزرگ بتونی راه می‌رفتم با یه فیگور وظیفه شناسی بهش گفتم:

آقای صالحی من به آژانس متعهدم! 

صالحی هم نگاهی بهم کرد گفت: به تخمم! همین چُس بازی‌ها رو  از خودت در آوردی که از مملکت انداختنت بیرون. 

خلاصه سوار یه پژو ۲۰۶ صورتی شد و برگشت گفت: من به هر حال با مدیر پروژه تنهات می‌ذارم. 

مدیر پروژه آمد، دیدم صدف طاهریانِ!

کُپ کردم، آخه صدف طاهریان مدیر پروژه سانتریفیوژ؟ اونم تو قرچک ورامین؟

این وسط می بینم یکی می‌یاد بغل دستم که از وزارت خزانه داری آمریکاست، می‌گه تایید کن که خانم طاهریان مدیر این پروژه است تا بدیم ترامپ تحریمش کنه. 

می‌گم: بابا نمی‌تونم تایید کنم رییس بانک مرکزی که نیست، صدف خانمه‌هاااا.

خلاصه یک عالمه کاغذ جلوم گذاشت که امضا کنم حالاصدف خانم به عنوان مدیر پروژه با یک استرچ خال خالی می‌گه اونو ولش کن بیا بریم پروژه رو نشونت بدم! 

به نماینده خزانه داری می‌گم شما برو من خودم گزارش رو می‌دم ملانیا ترامپ (یعنی خواب که نبود فک کنم یه گیری داشت) خلاصه پَر بابا رو واکردیم که بریم صدف خانم پروژه رو نشونم بده، تا نشستم تو ماشین راننده گفت ایشون یه جلسه فوری با مکرون داشتن، معاون شون راهنمایی تون می‌کنه، معاون شون سوار شد: حسنی امام جمعه مرحوم ارومیه! 

شکر خدا از خواب بیدار شدم  

اردشیر زاهدی و تخته نرد سر جولان

دیشب خواب دیدم رفتم با اردشیر زاهدی تخته بازی کنم، نمی دونم کجا بود اما ساختمان‌های اطرافمون خراب شده بود و خانمش جلوی یک ون سورمه ای نشسته بود، اونم وسط خیابون. چهار راه رو یک نفربر بسته بود و ملت انگاری در  اتش بس بودند. تخته رو ‌در آوردم، زاهدی پوز خندی زد گفت: این تخته ست؟ 

رفت توی یکی از خونه های موشک خورده، دیدم تو یک فرغون دو تا تخته نرد گذاشته قد میز داره می یاره. یه مجری تلوزیون ایرانی خارج از ایران آمد بغلم گفت: می‌بینی جنگ چه بلایی سر زاهدی آورده؟ قدیما براش همین تخته ها رو می ذاشتن عقب وانت میاوردن! 

نشستیم سر چارراه، پشت نفربر، بغل ون خانم زاهدی که لب ون نشسته بود داشت رو چراغ سه فتیله ای آب گوشت بار می زد. 

تخته رو باز کردیم، مجریِ داشت با یکی تلفنی حرف می زد که: 

آره بنده خدا همه بادکنک‌هاش مونده انبار داره نابود می‌شه تو این گرما، از وقتی تحریم‌های آمریکا برگشته دیگه نمی تونه از لندن بادکنک بفرسته تهران… 

بعد سرشو از گوشی بر می داره و رو به من و اردشیر زاهدی می‌گه: 

نمی تونید تخته بازی کنید هاااا، با تحریم‌های جدید آمریکا تخته هم رفت تو لیست!

پاشدم گفتم برم دستشویی، دیدم دست شویی از اون توالت قدیمی ها است که سوراخش ته یک شیب تند بود و همیشه بچه بودم می ترسیدم لیز بخورم بیوفتم توش. 

توالت پنجره کوچکی داشت از توش کوه سبلان معلوم بود و یه دشت لاله زار.

دیدم از سوراخ توالت می ترسم از خیر دست شویی گذشتم. صدای مجری هنوز  می‌آمد که داشت در مورد بادکنک حرف می‌زد.

برگشتم دیدم زاهدی داره تخته نرد رو جمع می‌کنه: دیگه وقت نیست الان آتش بس تمومه…

خانم زاهدی هنوز آبگوشتِ روی چراغ سه فتیله رو هم می‌زد، راننده نفربر سر تانک نشسته بودعلف می‌کشید و من داشتم فکر می‌کردم الان وسط بلندی‌های جولان چرا باید بااردشیر زاهدی تخته بازی کنم.

ازفشار توالت ازخواب پریدم!