بچه که بودم. خیلی زیاد می رفتم تو کار این آدم های مهم. مثلن شاه که دیگه برام آخرش بود. همیشه فکر می کردم با این چیزی که من می بینم و کیفیت شاه بودن و این ها این بنده خدا اصولن به «توالت» نمی ره و لابد چیزی مثل یک بسته یا پکیج از بدنش میاد بیرون مرتب و اکبند، چون فکر می کردم توالت رفتن فقط کار ادم های عادی است. ذهنم که کم تصویری نبود قدرت خدا. فکر میکردم اصلن غیر ممکنه اعلیحضرت رو سر مستراب در حالی که چشماش درشت شده -درست مثل خود من که گاهی عرق بهم می نشست تو توالت- تصور کنم. یا مثلن فکر می کردم مگر ملکه مملکت ممکنه بگوزه؟ اصلن راستش تو مخیله ام نمی گنجید که ممکن است یکی مثل آقای هویدا که نخست وزیر بود شب ها پیژامه بپوشه و بعد وقتی داره سریال «مرد شیش میلیون دلاری» نگاه می کنه کونش رو هم بخارونه. تازه از «لی میجرز» -هنرپیشه چشم ابی فیلم- خوشش هم بیاد. بعد ها احساس کردم یه جایی همه معمولی هستیم فقط احساس من بود که اون ها رو برایم غیر معمولی میکرد، وگرنه شاید اون بدبخت ها هم داشتن مثل آدم زندگی شون رو میکردند.
اردوان روزبه / وبلاگ این تلوزیون کابلی ما هی مثل قاشق نشسته تبلیغ وسط بعضی برنامه ها ول می کنه در ابعاد و اشکال مختلف. اما یک سری تبلیغات داره که خیلی جذاب و باحال تر از بقیه است. از جمله این که مثلن می گه اگر شما از فلان مدل قرصها خوردید و احساس خوبی نداشتید بیایید ما براتون بریم اون شرکت رو «سو» کنیم. یا چند روزیه می زنه که اگر عملی در منطقه «زنانه» داشتید که از فرم و محتوا خارج شده بیایید ما بریم جراح رو سو کنیم در عوض بعدش که دادگاه رو بردید یک کمسیون به ما بدید. امشب یه تبلیغ تازه اضافه شده: اگر از وایگرا استفاده کردید و به اندازه کافی فکر نکردید بر ابعاد روحی و جسمی! عضو شریف اضافه شده بیایید ما براتون بر علیه کارخونه اش پرونده شکایت باز کنیم… مردم خداییش از زیر سنگ نون در میارن.
من قالیباف متنفرم! اره دقیقن، من هم از قالیباف برای هزار و یک زد و بندش متنفرم، از خیلی ها متنفرم. این ور آب، آن ور آب، این گوشه آن گوشه. برای گنگهای که با اطرافیانش راه انداخته حالم بد می شود. برای نقطه های مبهم در دوران کارش در نیروی هوایی سپاه، یا پول های گم شده در روزنامه همشهری هم. اما هیچ کدام نتوانسته دلیل خوبی باشد برای من تا فراموش کنم که نیروی انتظامی با پیکان لخه و پاسبان شکم گنده را او نیروی انتظامی نکرد. در همان نیروی انتظامی یک زمانی سر خریدن بنزها هزار و یک حاشیه داشت -که خودش حتمن در مورد قیمتها و چه و چه جواب باید بدهد- اما او بود که اولین بار مامور مافنگی را گذاشت کنار، نیروی انتظامی فشل را آموزش داد،-متاسفم که بعد هم ان نیرو جاهایی روی مردم اسلحه کشید اما بلخره نیروی انتظامی شد- بهینه کرد.
حالا هم هزار کار این اقا را می شود زیر سوال برد اما در حقیقت ما همیشه آن چه که دوست داریم و می خواهیم بشنویم را می شنویم حتا در رسانههای کت و کلفت، آنهایی که «پالیسی» شان با رویترز مو نمیزند. وای به روزی که ما مردم بخواهیم کسی را خراب کنیم. از جان و مال و خون آدمها هم نمی گذریم. همه چیز در خدمت هدف است. -الان مانند همیشه یکی میگوید حالا این نه، اما مگر نکردهاند؟- بله کردهاند اما ما همین کردنها را مجوز دروغ گفتن خود میدانیم، شعار تنفر برانگیزی که میگوید: «هدف وسیله را توجیه می کند»
ما فقط انچه دوست داریم می گوییم و می نویسیم. وقتی میخواهیم بزنیم، قانون و «پالیسی» و روش و «ادیتوریال» و اخلاق و هم چی پشم مان هم نیست. راننده وانت چهل سالهای که کارش جمع کردن بازیافتیها خارج از قراردادهای جاری شهرداری بوده به گیر گروه عصبانی دیگری می افتد که قرارداد جمع آوری بازیافت داشتند. آنها که هستند؟ همان بندهگان دیگر خدا که از سر نداری و ناچاری کارگر شرکت خصوصی شده اند که کارش جمع آوری بازیافت است. نه مامور سد معبر، نه مامور شهرداری.
دعوا می شود، مردم گرفتارند، عصبانیاند، بدبختند هر چه بگویید راست می گویید، اما بین دو گروه یعنی کارگران شرکت خصوصی طرف قرارداد شهرداری با آقای وانتی که بنده خدا برای گذران زندگی اش خودش بی قرارداد این کار را می کرده دعوا می شود. فراموش هم نکنید کسب و کاری در شهرهای بزرگ دیر وقتی رواج دارد که بیشتر به «تجارت طلای کثیف» مشهور است. این تجارت سود آور رقابت بسیار تنگاتنگی را برای شرکت ها و افرادی که از آن بهره میبرند و به قولی پول می سازند به همراه داشته است. به روایتی هم داستان این بوده که مرحوم در منطقه ای که حوزه کار گروهی دیگر بوده پیشتر اقدام به جمع آوری بازیافتی ها کرده و آنها نیز گفته بودند که این حوزه «استحفاظی» آنها است و دیگر به قولی آن طرف ها پیدایش نشود.
در این میان حتا همسر این مرحوم هم اشاره می کند که: «اینها کارگرهای شرکت بازیافتی بودند…» اما چون کسی از این تیکه خوشش نمیآید کلن این قسمت ندیده گرفته میشود. هیچ کس هم به این فکر نمی کند که در اساس چرا باید یک مامور دولتی که برای استفاده از لوازم امنیتی نظیر باتوم و دست بند کارش تعریف دارد، برای احقاق حقوق از دست رفته شهرداری «پنجه بوکس» بکشد؟ این هم دلیلی ندارد که ما بهش فکر کنیم چون برای من این بخش هم این طوری جذاب تر است: «مامور شهرداری با پنجه بوکس شهروندی را کشت!» متاسفم. خیلی ها به فکر اینده خودشان و فردایشان نیستند فکر میکنند اگر نزنند باختهاند، اما درگیری سر یک لقمه نان است زندگی به طرز دردناکی سخت است، اینروزها تسویه حساب های ما دردناک تر است چه در خیابان چه در فیس بوک چه در رسانهها، انگاری از خون دیگران هم برای خنک شدن دلمان نمی گذریم، شعار می دهیم و عربده می کشیم که قالیباف پفیوز که طرح تفکیک جنسیتی شهرداری پیشنهاد داد، الان زده یک پیرمرد که اشغال جمع می کرده است را کشته.
دقت کردید؟ چقدر خوب بلدیم دروغ بگوییم: «خبرگزاری کار ایران «ایلنا»، روز یکشنبه بیست و ششم مرداد ماه در این رابطه گزارش داده است، خانواده «علی چراغی»، کارگر ۴۱سالهای که صاحب چهار فرزند است درباره اتفاقات منجر به فوت او به خبرنگار این خبرگزاری گفتهاند که…» وقتی مرد ۴۱ ساله پیرمرد میشود.
باور می کنید روایت های پیرمرد دست فروش، حمله ماموران شهرداری به وی، دستور برخورد با مردم برای ایجاد جو امنیتی و تقریبن ده مدل دیگر را هم شنیده ام؟
ما چشم مان را بر روی واقعیت می بندیم چون مهم است ببینیم اول کجا به نفع ماست تا از «واقعیت» دفاع کنیم بعد در موردش بنویسیم، البته به طور دقیق سناریو را میچینیم برای آن چه که می خواهیم نه آن چه که هست.
این روزها رسانههای آمریکایی به خصوص «سی ان ان» لحظه به لحظه اعتراضهای مردم رو در شهر «فرگسن» نشون میدهن. «مایکل براوون» یک پسر سیاه پوست ۱۸ ساله بوده که چند روز پیش وسط خیابون توسط یک پلیس به ضرب گلوله کشته شده است. حالا مردم میگویند باید روشن بشه چرا این پسر کشته شده. امروز جمعه پلیس یک فیلم منتشر کرده که ظاهرن اقای براوون از یک فروشگاه با دو تا از رفقاش چیزیهایی رو برداشته.
خبرنگاری در کنفرانس خبری رییس پلیس میپرسد «آیا تیر اندازی پلیس بر روی مایکل براوون به دلیل سرقت بوده؟» و رییس پلیس هم می گه خیر! افسر پلیس اصلن خبر نداشته مقتول دزدی کرده. طرف میگه پس دقیقن شما برای چی الان این فیلم رو دارید منتشر میکنید؟ افسر پلیس میگه: «در مسیر کار میخواهیم شما روشن بشید!» بدون این که بخواهم پیشداوری کنم اما به طور جدی معمول این جور کشته شدنها تو آمریکا نمیدونم چرا تیر غیبش میخوره به بچههای سیاه پوست. اما چیز جالب ترش اینه که ظاهرن پلیس همه جای دنیا یه چیشون می شه. با این تفاوت یکی میشه اون بابا تو گواتمالا که وقتی بچه مردم رو میکشه میگه کشتیم که کشتیم زبونش دراز بود. یه جا هم میشه این داستان مایکل براوون که رییس پلیس آقای جکسن پشت میکروفن با عرق خودش داشت دوش میگرفت…
حالا از صبح دو فیلم از یک دوربین مدار بسته یک فروشگاه را پلیس منتشر کرده است که مایکل مقتول این ماجرا دارد از فروشگاه سیگار میدزدد و آقای جکسن، رییس پلیس توضیح میدهد که «افسری که شلیک کرده ۲۸ ساله است، بسیار آرام و ساکت، خیلی حرفه ای و مهربون و به خصوص پدر خانواده که ۴ ساله با دپارتمان پلیس فرگسن همکاری میکنه»
یهودیها مردمان خاصی هستند. من با تعدادی شون سر و کار دارم، همه عین هم هستند. اول این که مثل امریکاییهایی که من میشناسم اصلن با کسی شوخی مستهجن و نمی دونم مسخره کردن و این ها ندارن.
حساب و کتابشون مولای درزش نمی ره، نه پولتو می خورن نه پولشونو عمرن بتونی بخوری. عموم شون کاری -بر خلاف فضای امروز- با سیاست ندارن -کار با این داستان لابی مابی ها ندارم، همین دور وبریها را عرض میکنم- جالبه که همه چیز رو هم دنبال میکنن اما اصلن شما بگی یک کلمه حرف بزنن نمی زنن. در کل سعی می کنند اگر خرجی برایشان نداشته باشد به دیگران کمک کنند. اکثر اون هایی که من دیدم وضع مالی خوب و مرتبی دارند. و جالبتر این که وقتی می گی ایرانی هستی گل از گلشان می شکوفد. زود میگویند: منم اسراییلی هستم 🙂 در اخر این که هیچ وقت ندیدم کسی بتواند یک یهودی را عصبانی کند. یعنی هم چین وسط بحران و درگیری آرام هستند که می گی در ژن شان چیزی با این عنوان کد نشده و نیست. حالا بنده فقط با یهودی های دو تا کوچه بالاتر و پایین تر خونه مون سرکار دارم همین رو که دیدم گفتم. حالا داشته باشید: الان میز بغلی کهصبح گفتم دختره پاشد رفت سر دماغ و بتاکسمیخواست دوست پسرشو له کنه،دو نفر نشسته اند، یکی یک یهودی است با ان کلاه مشکیهای کف سر بر سر و یکی هم یک آمریکایی از این پس کله قرمز هاست. طرف یک پاکت گنده آورده قبض و رسید و این حرفاست. ظاهرن با هم مشارکتی دارند طرف ستاره داوودیمان می خواست حساب و کتاب کند. هر قبضی رو میز می ذاشت. برادر«رد نک»مان عربده میزد وسط استارباکس، فحش میداد، حواله هم فقط مانده بود به آهوهای بیابان بدهد.
اما طرف آروم بی این که حتا میمک صورتش عوض شود فقط رسید می داد دست یارو، اونم رادیوتورش جوش می اورد بخار از چشماش می زد بیرون. آخر: حساب هاشو گذاشت رو میز، چکشو هم نوشته بود داد دستش بعد هم گفت: ببین! دلم راستی راستی واست تنگ شده بود… قیافه این رفیق پس کله قرمز ما جدن دیدنی بود تو این صحنه، یعنی یارو رفته بود این هنوز داشت لبه میزو گاز می گرفت…
۱. نمیدانم چطوری است که همیشه «نشانهها» به وقتش خود را نشان میدهند. همین امروز که خبر خانم میرزا خانی که برنده جایزه نمیدونم اسمش چیه، در ریاضی دست به دست شد. من هم امتحان ریاضی داشتم.
۲. دبیر «ریاضی جدیدی» داشتیم به نام آقای «تیموری» -نمیدانم الان چنین درس دردناکی هنوز در دبیرستانهای ایران تدریس میشود یا خیر- که مرد خوش مشرب و بد اخلاقی بود. وقت درس دادن اعصاب نداشت، وقت بیکاری هم اهل همه رقم صفا بود. به دلیلهایی که حوصله ندارم توضیح بدهم به من می گفت «جناب سرهنگ!» البته میدانم بخشی از سر خشم و غضب بود که روش نمیشد بگه مثل دهن فلان، میگفت جناب سرهنگ.
من هر وقت فرصت میشد سرکلاس این عزیز میرفتم. ایشان هم همیشه با یک ته لهجه جنوب خراسانی – فکر کنم اهل فردوس بود- میگفت: سرهنگ! تو چرا وقتتو سر این کلاس حروم میکنی؟ برو به کارت برس من هم برات غیبت نمیزنم…
منم به حق حرفشو گوش میکردم. یادمه میگفت: سرهنگ! استعداد خیلی کارهای دیگر رو داری، بی خیال این ریاضی زبون بسته بشو.
۳. بابای خدا بیامرزم وقتی به یمن پاکسازیهای اول انقلاب از وزارت کشور مرخص شد، بعد مدتی دوباره برگشت سر شغل بیست سال قبلش: «معلم ریاضی» بابام سه بار سعی کرد به من درس بده و بعدش کلن عطایش را به لقایش بخشید. هر وقت میخواست در مورد اتحاد مزدوج حرف بزند انگاری احساسش، حس آموزش رقص سالسا به یک کروکودیل بود. چون دفعه سوم یه ضرب و ناهوا برگشت گفت: «اگه میخوای بری بیرون بازی کنی برو بازی…» منم از خدا خواسته رفتم.
۴. نشسته ام در کافه تریای مدرسه و دارم ورقهای دو نمونه سوال را مرور میکنم. نیم ساعت دیگر امتحات تعیین سطح ریاضی دارم، درست احساس همان کروکویل و رقص سالسا، جناب سرهنگ آقای تیموری و فاصله درک ریاضی من نسبت به خانم میرزا خانی با هم جلوی چشمم داشت رژه میرفت. احساس میکردم بزی هستم که فقط میتواند برگه ریاضی را بجود.
۵. جوونی کجایی که یادت به خیر – این جا است که باید گفت: داداش جوونیت هم مالی نبود بیخودی قیافه نگیر- رفتم پشت کامپیوتر که نشستم تا سوال ها میآمد جلو چشم احساس دلپیچه از نوک پام شروع شد و توی چشمام موج میزد، راست میگفت آقای تیموری، من به درد همین یه کار که دیگه اصلن نمیخورم.
وقتی قرار شد رادیو کوچه کار برگزاری کنسرت «علی عظیمی» را در شهر واشینگتن را بر عهده بگیرد، صادقانه بگویم با توجه به شناخت قبلی که از دوستان «اهل خواندن» داشتم نگرانی مانند عرق به پیشانی من نشست. پیشتر تجربههایی نه در کسوت برگزار کننده اما در در قالب یک ارتباط نزدیک با برگزار کنندههای این گونه رخدادها داشتم که منتهی به رویدادهای نه چندان خوب شده بود. از توقعات عجیب خوانندگان تا درگیریهای سالن و «گیس و گیسکشی».
اما درست وقتی جلوی درب خروجی فرودگاه «رونالد ریگان» برای اولین بار بعد از مراودات مجازی با «علی عظیمی» فیزیکی دست دادم، برایم روشن بود که نباید خیلی نگران باشم. علی عظیمی که پیشتر کارهایش را در قالب گروه موسیقی به نام «رادیو تهران» شنیده بودم. اما آقای عظیمی بعدها رادیو تهران را ترک میکند و به طور مستقل در واقع گروه موسیقی «علی عظیمی» را به راه میاندازد.
ترانه عاشقانه یکی از حسنهایش این است که میتواند هر گروه مخاطبی را برای خود داشته باشد
«پیش درآمد» یک اثر متفاوت از اوست. اثری که به خاطر ترکیب قوی موسیقیایی، مفهموم و انتخاب نوستالژیک تصویرهای نماهنگاش خیلی سریع رفت سراغ مخاطب اصلی، از گروههای سنی نوجوان و جوان تا پیرمردهایی مانند من. او خودش میگوید که وقتی حسی متفاوت داشته این آهنگ در ذهنش شکل گرفته، همین میشود که آدم باز تکرار میکند که: «هر آنچه از دل بر آید…»
جالبی داستان این است که همه ما اول از «پیش درآمد» که باد میشود و میرود در موها میپرسیم و آقای عظیمی قبل هر حرفی از پیش درآمد به عنوان «گربه سیاهه» کارهایش یاد میکندکاری که دو آلبوم کاری او را تحت شعاع قرار میدهد. بگذریم، وقتی علی عظیمی با «ریچ پرک»، «تام سالیوان»، «جاش تراتر» و «تام آترتون» وارد فرودگاه «ریگان» شدند تا اجرای کنسرت کمتر از بیست و چهار ساعت باقی ماندهبود. او تور فشردهای داشت، هجدهم جولای در واشینگتن فردای آن در شهر نیویورک و هفته بعد در چند شهر کانادا -تورنتو، ونکوور و کلگری- که پشت آن نیز سر و سامان دادن به آلبوم جدیدش هم در نوبت بود. فرصت کم بود، قرار بود رفقای مجازی و غیر مجازی را هم ببیند. برای کنسرت و امتحان کردن صدای سالن هم برود و به قول خودش کمی هم در واشینگتن «معاشرت» بکند و البته یک گفت و گو هم با کوچه داشته باشد. این شد که با علی عظیمی یک ساعتی مانده به اجرای کنسرت واشینگتن در اتاقش در هتل نشستیم و گپی زدیم، سلفی هم گرفتیم و رفتیم برای اجرای برنامه که در واشینگتن «رادیو کوچه» آن را بر عهده داشت.
حرفهای گفتوگوی ما در ادامه این نوشته دور و بر علی عظیمی و کارهای آینده و چشمانداز کارهایش است. او در مورد دیگران قضاوت نکرد و ترجیح داد حرفهای خودش را بزند. توضیح این که کنسرت آقای عظیمی در مرکز هنری «ارتیست فیر» واقع در آرلینگتون ویرجینا برگزار و شروع این برنامه با اجرای خوب هنرمند ساکن واشینگتن «پرناز پرتوی» به همراه گروه شاهین آغاز شد. اما گفتوگوی اردوان روزبه با علی عظیمی:
خب! با همان سوال تکراری آغاز کنیم، علی عظیمی از کجا شروع شد؟
جواب دادن به این سوال سخته که آدم بگه از کجا شروع شد. من پیشتر تو مصاحبهها هم گفتهام من اصلن رشتهام این نبود. اما میتونم بگم که در این مسیر بیشتر از همه دارم چیز یاد میگیرم. آدم وقتی چیزی رو آرزوشو داشته خیلی بیشتر براش جذابتره که بتونه اون رو بهتر انجام بده و من در همون دوره هستم که دارم از کارم لذت میبرم. جواب رو دادم؟ یه راهنمایی بکنید!
راهنمایی: جان داره 🙂 شاید همین قدر کافی باشه، سوال بعدی، به هر روی از وقتی شروع کردی برای آثارت یک گروه مخاطب در نظر گرفتی. این گروه کیا بودن یا هستن؟
خیلی سخته گفتنش، من یک سری آدمها رو به چشم میبینم و میفهمم که طرفدار هستند اما تو کنسرتها نمیدونی دقیقن کدوم آدمها میان، مخصوصن که الان دیگه ظاهر جوونا خیلی شبیه هم شده و شما درون آدمها رو نمیتونید از ظاهر شون تشخیص بدی. اما تو کنسرتهای من دعوا نمیشه، کسی شلوغ نمیکنه و به طور کلی آدمهایی که میان تو کنسرتهای من خیلی خوب رفتار میکنن و به نظر آدمهای جذابی میرسن، ولی این که از کدوم قسمتهای اجتماع هستن و یا چه باورهایی دارند رو نمیدونم. از طرف دیگه، بزرگترین گروه مخاطبین من که تو ایران هستند، دست رسی ندارم. یک سری لایکن، عکسن تو فیسبوک و شما واقعن نمیدونی، اینها میتونن از همه جور آدم و از همه جای ایران باشن. خیلی دوست دارم بفهمشون و درکششون کنم، اما چون فعلن امکان کنسرت در ایران نیست کار سختیه.
در مورد رادیو تهران صحبت کنیم…
رادیو تهران گروهی بود که با چند تا از دوستان در سال ۱۳۸۷ درست کردیم. البته مدتها قبل از اون با هم ساز میزدیم و یه چیزایی میساختیم اما بعد احساس کردم اگر این کارو نکنم بعد ممکنه دیگه خیلی دیر بشه، برای عملی کردن این رویا، این شد که رفتم ایران و بچهها رو هلشون دادم تا بیاین یه گروه تشکیل بدیم. اون زمان هم گروه راکی که روپا و روبراه باشه نبود واقعن -البته الانش هم زیاد نیستن- اینشد که این تصمیم رو گرفتیم و عملیاش کردیم و البته بعد دیدیم که بلخره چند نفر دیگر هم دور هم جمع شدن و این کار رو -حالا در سبک و سیاق دیگه- دارن میکنن.
به هر روی این شد که رفتیم پیاش و به قولی کردیم و شد! این دوره البته یکی از دورهای زیبای زندگی من بود و اتفاقن راه اندازی «رادیو تهران» افتاد تو جریان انتخابات ۸۸ که خیلی عجیبش کرد ماجرارو. من توی اون ماجرا ناخواسته افتادم و خیلی روی روحیه ما تاثیر گذاشت، تحت تاثیر آن فضا موزیک ما یک مقدار سیاه و تیره شد.
اما بعد، گروه رادیو تهران شد گروه علی عظیمی، چه علتی باعث این تغییر شد؟
ببینید رادیو تهران را هم که ما درست کردیم تقریبن همه آهنگها رو من آورده بودم. همه شعرها رو من نوشته بودم. دوستانی که ما با هم سالیان زیادی موسیقی زده بودیم -که خوشبختانه حسش در ان آلبوم هم ثبت شد- رو دور هم جمع کردم. اما شروع مشکلات ما از آن جایی بود که من باید برای زندگی برمی گشتم لندن و دو تا از بچهها نمیتونستند بیان یعنی ما نمیتوانستیم با هم باشیم. نبودن همه در یک اتاق و در کنار هم کار نکردن یک «بند موسیقی» به قولی انگلیسیها «دستور تهیه یک فاجعه است» به نوعی این دوری نسخه یک «بند» رو میپیچه. شما باید تو اتاق به هم نگاه کنید، ساز بزنید و با هم صحبت کنید تا اثری به وجود بیاید. بعضیها نتونسته بودند بیاین و من کم کم مجبور بودم برای ادامه حیات رادیو تهران سراغ آدمهای تازه بروم. این برای خود من هم ناراحت کننده بود. برای بچهها هم ناراحت کننده بود. این جبری که به ما تحمیل شده بوده حتا باعث این شد که منو برای مدتی از سیستم کار موسیقی برد کنار. یکی دوسالی تو جریان نبودم. بعد تصمیم گرفتم راه رو ادامه بدهم اما این دفعه تنها، اون پروژه هم باز باقی موند. با این دید که هر وقت موقعیتاش فراهم شد و بچهها تونستن دور هم جمع بشن دوباره با هم ادامه میدیم و میشه یک آلبوم دیگه و اگر هم نشد که با ارزشهای خودش باقی میمونه.
تو به ایران سفر کردی و بیشک با نسل تازهای از موسیقی که ریشه در همان موسیقی زیر زمینی داره آشنا هستی، کیفیت اون سبک و سیاق نسل تازه رو چطور ارزیابی میکنی؟
این سوال خوبیه، جدای از این که من در ایران با این ها از نزدیک تماس داشتم و سابقهها و کارشون رو میشناسم، مدتی هم روی همین سبک و سیاق موسیقی به روایتی «آلترناتیو» تحقیق میکردم که نتیجهاش تولید برنامههایی هم در این زمینه شد. موسیقی آلترناتیو داخل و خارج به نظر من هر کدام دارند مسیر متفاوتی را میروند. این جا اشارهام فقط به آلترناتیو است و صحبتی در مورد موسیقی «پاپ» نمیکنم چون خیلی دل خوشی از این موسیقی چه در خارج و یا داخل ایران ندارم و به نظرم در ورطه تکرار افتاده است.
اما در موسیقی آلترناتیو صداهای خوبی به گوش میرسد. این در واقع نشان دهنده هویت نسل ماست، حتا اگر کیفیتاش خوب نباشد اما در راهش پیش میرود و امیدوارم کارهای بعدی پخته تر و پخته تر باشد
سال ۲۰۱۴ میلادی یک اثر از تو که شد زمزمهای با این ریتم که «باد میشم میرم تو موهات» همه گیر شد. نسلهای مختلفی رو مخاطب خودش کرد، از سنین پایین تا بالا و برای همه جالب بود و این نوستالژی رو برای همه به نوعی روایت کرده. در حالیکه به طور معمول خوانندههای این دوره بیشتر مخاطبهای مشخصی را هدف قرار میدهند. چی شد که باد شد و رفت تو موهای همه؟
شما در مورد آهنگ «پیش درآمد» صحبت میکنید. آهنگی که ادای احترامی است به قطعه پیش درآمد اصفهان، این قطعه یک کار کلاسیک است در دستگاه «بیات اصفهان» با یک سابقه قبلی برای من. وقتی که کوچک بودم بسیار دوست داشتم که پیانو بزنم و ما در خانه پیانو نداشتیم. من خالهای داشتم، -در واقع خاله مجازی-، که می رفتم پیش او. دختر خاله من معلم پیانو داشت و من همیشه میرفتم و مینشستم به کلاسهای او نگاه میکردم. یکی از درسهایی که می گرفت تکهای بود که بر اساس اثر آقای «جواد معروفی» در دستگاه بیات اصفهان بود و او برای تمرین اون کار رو میزد.
من با گوش میآموختم و بعد از این که معلم میرفت با پیانو همان شنیدهها که آموخته بودم را تمرین میکردم و این قطعهای بود که من از ده سالهگی آن را مینواختم. این موضوعی شد که به هر روی یک جایی باید این حس را نشان میدادم و این ادای احترام را به این قطعه میکردم. بعدها که پیانو خریدم اولین بار «آقای پست» رو روی پیانو نوشتم و بعد یک سری آهنگهای دیگه، چون من عموم کارهامو روی گیتار مینوشتم. تا این که یک شب که توی استودیو تنها نشسته بودم این قطعه رو زدم. در واقع کمی امروزیتر کردم و از حالت کلاسیک خارجش کردم و بعد شعرش رو نوشتم. جالبه که این قطعه خودش جاری شد. بدون اینکه من مقدمه خاصی یا پیش ذهنی داشته باشم. همون جا یک تکه کاغذ پیدا کردم و شروع کردم به نوشتن. اولین چیزی هم که به ذهنم آمد همین قسمت بود که «من باد میشم میرم تو موهات…» شعری که در واقع عاشقانه طنزآلود است. میگوید که دست من به تو نمیرسد اما در خیالم میتوانم حتا در موهایت مثل باد بوزم، بروم زیر پاهایت و هر جا که میخواهم، میتوانم هر کار بکنم.
ترانه عاشقانه یکی از حسنهایش این است که میتواند هر گروه مخاطبی را برای خود داشته باشد. ولی ترانه عاشقانه خوب نوشتن کار سختی است. البته راحتترین کار هم نوشتن ترانه عاشقانه بد است. خب من فکر میکنم یکی از دلیلهای موفقیت پیش درآمد، طنزی بود که کار داشت و حس همذات پنداری که با مخاطب نسل ما ایجاد میکرد. اما دلیل غیرقابل انکار دیگر ویدیو کلیپ خوبی بود که «آرش آشتیانی» ساخت. با او در لندن به این توافق رسیدیم که ویدیو کلیپ را بسازد. او آرشیو غنی از فیلمهای فارسی داشت، در واقع آرش دایره المعارف مجسمی از سینمای فارسی است. برای یک یک بخشهای آهنگ ما انتخاب داشتیم و به قولی مهندسی شده هر بخش آهنگ را با یک قطع تصویری همراه کردیم و بعد پروسه ساختن ویدیو کلیپ که بارها هردوی ما از انتشار کار منصرف شدیم و تا اینکه در مورد کار نهایی هردو به توافق رسیدیم و آنرا منتشر کردیم.
این آهنگ بعد برایت نظرهای مردم را دنبال داشت، کدام نظرها در ذهنت ماندهگار شد؟
این آهنگ همانطوری که میگید نظرهای زیادی را به همراه داشت و به نوعی شد «گربه سیاه» کارهای من. یعنی هر جا میرفتم اول مردم پیش درامد را میخواستند. خب من دو تا آلبوم دارم و آهنگهای دیگرم را دوست دارم اما مردم این آهنگ را میخواهند و این باعث میشود کارهای دیگر برود به حاشیه، به هر حال این آهنگ خیلی مورد توجه قرار گرفت. به طور مثال خیلیها به من میزنند که این آهنگ را میگذارند روی تکرار و بارها آن را گوش میکنند و این خب مایه خوشحالی است. البته فکر میکنم چون این آهنگ دو تکه -سگمنت- متفاوت دارد میتواند به دفعات تکرار شود و خستهکننده نباشد. خیلیها هم میزدند که ما با این آهنگ خاطره ساختیم. یکی از نظرهایی که منو متاثر کرد خانمی بود که برایم نوشته بود که فرزند کوچکی داشته که این آهنگ را دوست داشته و بعد که این کودک فوت کرده برای یاد بود بخشی از این آهنگ رو روی سنگ قبرش نوشته بود که عکسش را برایم فرستاد و بسیار منو تحت تاثیر قرار داد.
بعد از سال ۸۸ در موسیقی ایرانی به خصوص در سبک و سیاق آلترناتیو چیزی با تعریف به طور مثال موسیقی اعتراض یا موسیقی سیاسی مطرح شد. آیا این موسیقی را تو هم میپذیری که بعد از رخدادهای اعتراضی در ایران شکل گرفته یا نه؟
من فکر میکنم این دستهبندیهایی است که ما خودمان میکنیم. موسیقی مقاومت، موسیقی جنبش، اینها چیزهایی است که ما تقسیم بندی میکنیم. در دورههای مختلفی هر نسلی انتخابی داشته که با حال و هوا و زمان خودش همخوانی داشته. این نسل نسلی است که سرکوب شده و خیلی در خودش گم شده و به دنبال راهی میگرده که انرژی که محدود شده درش رها بشه.
افراد و گروههایی هم امدهاند که با همین رویکرد کار ارایه کردهاند که من نمیخواهم در موردشان صحبت کنم اما به لحاظ هنری به طور کلی هر کار تولیدی نمیتواند به الزام کار خوبی باشه چون اون هنرمند شاید بیشتر بخواهد حرفش رو بزنه تا این که به فرم و ملودی توجه داشته باشه و متاسفانه به همین دلیل هم خیلی ماندهگار نشدند.
ترانه سیاسی، اعتراضی و یا اجتماعی نوشتن دست مثل ترانه عاشقانه است، اگر بخواهی ماندهگار باشه باید خوب بنویسی. به نوعی شباهتی به موسیقی عاشقانه داره اگر خوب بنویسی میمونه و تکرار میشه، مثل «هتل کالیفرنیا» یا «اگه یه روز بری سفر» آقای اصلانی، حتا ممکنه از فرط تکرار آدمها از شنیدنش متنفر بشن اما ماندهگارند.
در حال حاضر که یک تور در چند شهر در آمریکای شمالی داری، -واشینگتن و تورنتو و چند شهر دیگر- بعد از اون، برنامهات برای آینده چیه؟
بله همینطور که میگی ما یک برنامه پشت هم و فشرده برای اولین بار در آمریکا و کانادا داریم و این برایم خیلی جالبه و امیدوارم تجربههای خوبی داشته باشیم. از طرفی گروهی که با من هستند همه نوازندهها انگلیسیاند و خیلی تجربه خوبی است که من هم مایلم کارها را بفهمند حتا برایشان ترجمه میکنم. البته خیلی چیزا هم یاد گرفتند و با من میخوانند و همراهی میکنند. این تور باعث میشه که تجربههای زیادی را با این بچهها کسب کنیم و به کمک این تجربهها بریم بنشینیم و آلبومهای بعدی را بهتر بسازیم.
اینم سوال تکراریه مصاحبهها، حرف آخر به اونهایی که در رادیو کوچه این مصاحبه رو خوندن و شنیدن، چیه؟
خب حرف آخر من به مخاطبهای شما که از گروهها و طیفهای مختلفی هستند اینه که، اونهایی که کارهای من رو گوش میکنن دمشون گرم که حمایت میکنند و اونهایی که همراه نبودند بیایند روی فیسبوکم نظر بدهند، دیدگاههاشون رو بگن و برایم پیام بدهند و انتقاد کنند، من همه رو میبینم و می خونم و جواب میدم و اونها با این کار کمک میکنن تا کارها بهتر بشه.