«هیچ وقت یه ایرانی از بعد مسافت نترسون!»

چند روزی است که در کار تهیه یه سری وسایلم از جمله یک فقره «منقل»، البت نه برای اون کارها برای این کارا، گوشت خوری و قتل گاوها و رو آتیش انداختن شون و اینا، خلاصه نشد هر کار کردیم چیزی رو که می خوایم بخریم. یعنی نشد که به قیمتی که من حاضر بودن به عنوان یک آریایی خرج منقله کنم پیدا نشد. هر کی هم داشت، تا آگهی می‌زد صد تا قوم آریایی تر منتظر بودن، تا به یارو می‌زدم: «استیل آویلبل؟» یارو جواب می‌زد:
داداش! شب بیا روضه!
خلاصه دیشب وسط مبارزه با سوسک‌ها و خرخاکی‌های مقیم منطقه دیدم دینگ دینگ! یه بابا از وسط ویرجینیا زد که: ببین من سفر بودم الان پیامتو دیدم، اگه منقل بخری بیا بخر! منتها من فقط یا امشب وقت دارم یا فردا تا قبل هشت صبح!
خب، ساعت دیدم ۱۱ شبه. هیچ جور نتونستم با خودم کنار بیام که این موقع شب برم خونه یارو وسط جنگل های ویرجینیا که منقل بخرم بعد اگر جرم رخ داد بده در پرسش و پاسخ پلیس می‌گفتم: اگر بگم ساعت یک نصفه شب آمده بودم منقل بخرم شما باور می‌کنین؟؟
دیدم نه بهتره مراقب خیلی جاها باشم لذا بهش زدم که: شبو که مالیدی، من به هوای منقل نو و قورباغه‌ای که ساز دهنی می‌زنه و یه گوریل داریم سنتور می‌زنه، بیا نیستم. فردا چی کاره‌ای؟
گفت فقط تا هشت صبح هستم نیای از کفت رفته چون باز می رم سفر فروشنده هم نیستم بعدش. گفتم باشه فردا هشت اون جا دم در خونه تم.
آقا چشم تون روز بد نمی‌بینه شب تا بیخ پنج و نیم صبح بیدار بودم. اول وسوسه دیدن فیلم آواتار شدم که دل می بره لامصب، بعد رفتم یه تورقی کتابی در مورد رفتار های محیطی کنم و چار خط آمدم بخونم شد خوره مغزم تا یک بخش رو نخوندم ول نکردم. بعد تو رختخواب شروع کردم به جهت عقربه‌های ساعت غلتیدن! پنج و نیم دوشی و عطر و ادوکلنی زدم که شاید شیک برم دو قرون تو منقل بهم تخفیف بده زدم به چاک جاده.
راست هشت بعد یک ساعت و نیم رانندگی دم خونش بودم یکی از این مهاجرین ایرلندی و میانه سال که:
باور نمی کردم این موقع صبح بیای!
داشت می گفت که دو دل بوده این منقل رو بفروشه چون خودش ۳۰۰ دلار خریده و الان حیفش می آد ۶۵ دلار بده بره یادگار سفرهای دور آمریکا با زن سابقشه و این چیزا اما گفته اگر تا هشت آمد آمد نیامد می‌گم مالیده جریان.
هیچی دیگه آمدیم و ورداشتیم و رفتیم و لامصب یه قرون هم تخفیف نداد!
گفت کجایی هستی؟
گفتم ایرانی!
گفت از ایرانی ها خوشم میاد!
گفتم منم از شما رد نک ها خوشم میاد!
گفت حالا می‌خوای بیا تو یه قهوه بزن برات از قدیما بگم!
گفتم قورباغت هم اگر سازدهنی بزنه نمیام داداش.
در ضمن هیچ وقت یه ایرانی رو از بعد مسافت نترسون! سعی نکن قورباغه بهش نشون بدی!
منقل رو ورداشتم و د درو…

 

IMG_3789

«مرسی آقای مددیان، بلای تو دهه شصت ما بود»

دهه شصت بود. ملت کاست‌های ۹۰ دقیقه‌ای می‌خریدند که با مهر وزارت بازرگانی مستقیم برای انتشار روضه و نوحه وارد شده بود و سازمان تبلیغات و حوزه هنری به قیمت ارزون می‌فروختند. همه هم تو صف بودن فوری کاست‌های «ماکسل» و «دنون» که کیفیتش بهتر بود رو بگیرن برن زودتر نوحه گوش کنند!
اون روزها اندی و کورس بورس بازار بود. به سه سوت نوحه‌ها پاک می‌شد و «علی فیلمی» محل ما روش براتون با سیزده تومان «اندی کورس» می‌زد. دوره‌ای که کاست بلای اندی وجه مشترک همه ملت از ریلکس و غیر انقلابی تا برخی انقلابیون توام با هوای ابری بود.
کاست ها همه روش نوشته بود نوحه «حاج صادق آهنگران» اما توش بلا شیطون خودم داشت می‌گفت که دشمن جون خودشه و قربون عاشقیاش اونم وسط روزهایی که دیگه ته مونده پول نفت می‌شد اسلحه قراضه روسی و چینی برای نفس‌های آخر پیش از قطعنامه ۵۹۸.
این همه زندگی بود: ترانه دختر صحرای اندی و کورس که بازخوانی بود، و به نظرم محبوب تر از همه خواننده‌های قبلی، هر گوشه‌ای یافت می‌شد. ماشین‌ها با پخش های قراضه که همیشه یه خودکار لازم بود تا وقتی نوار جمع می کرد بکشی روده‌هاشو از توی پخش ماشین بیرون و هی با لقد دکمه ایجکت اش رو بزنی تا کم کم نوار رو تف کنه بیرون تا پاره نشه پر شده بود از اندی.
همین نوار بود که شب‌های شلوغ بمباران و روزهای نگرانی و ترس، جمع شدن‌ها و حتا دید زدن دخترهایی با اپل هایی که اون ها رو مانند گلادیاتور می کرد، باعث می‌شد گاهی آدم‌ها یه قر ریز و یواشکی دور از سیستم انقلابی اعتقادی بیان.
یه جورایی کاست اندی و کورس وزن بچه‌هایی بود که می‌خواستن تو مهمونی ها دلبری کنن، تو دور هم جمع شدن‌ها بزرگترا به اونایی که می‌دونستن باخودشون کاست آوردن می گفتن که بذارن تو ضبط دو کاسته و خانم‌ها با اون لباس های کیسه ای و روسری یه قر کوچکی می‌آمدن که ترکیبی از شرم و اشتیاق بود.
آره! صدای اندی بود که وسط عربده پاترول های زرد کمیته انقلاب اسلامی و صف کوپن مایحتاج و گوشت و بنزین سهمیه‌ای و مهمونی‌های خانوادگی و جمع شدن‌های یواشکی عرق سگی خورا، که هفته‌ای دو سه تا شون از الکل تقلبی کور می‌شدن، فصل مشترک کمی شادی بود.
اندی وقتی بین ما بود که نه سی دی هنوز آمده بود، نه ماهواره‌ای و نه اینترنتی، نه تفریحی بود. ته محبت به مردم این بود که تلوزیون فقط شب‌های سال نو میلادی «آهنگ برنادت» می‌ذاشت و کارتون «اسکروچ» آخر هنرنماییش بود و نماز دشمن شکن جمعه که باید مثل بز می‌شستیم نگاه می کردیم که قرار است همه عربده بزنند: مرگ بر آمریکا! و ما فکر کنیم به روحت آمریکا که مارو این‌همه بدبخت کردی که نمی‌ذاری یه آهنگ گوش کنیم.
اندی این روزا اسمش تو پیاده روی خیابان مشهور هالیوود کنار هنرمند‌های دوست داشتنی دیگر جهان صاحب ستاره شده.
من نمی دونم اونایی که انتخاب می‌کنن معیارشون چی بوده، اما این رو می‌دونم «اندی مددیان» روزنه امید دهه شصتی‌های ایران بود.
مرسی آقای مددیان که اون روزها برای مردمی خوندی که جز جنگ و اعدام و ترس چیزی تو مملکت شون نداشتند و زندگی شون تو صف و کوپن و قطعه شهدا گذشت…
#اندی #ایران
Andy-Madadian-receives-star-on-Hollywood-Walk-of-Fame

«اونا می‌خوان تو بی حس باشی، سرت تو کاسه کثافت باشه»

وجودم پر شد از تنفر، بی اختیار لقمه اول تن ماهی رو گذاشتم تو دهنم اطلاعیه ستاد مشترک رو دیدم بالا آوردم.

من یقین دارم این حاکمیت به دنبال شکستن روح مردمه، اونقدر که همه نا امید بشن، اونقدر که خسته بشن، آدم خسته زیر شکنجه مداوم یه جا می‌شکنه، اونایی که بازجویی شدن می‌دونن، یه جا دیگه بی حس می‌شی، بی تفاوت می‌شی، به بوی کثافت و لجن عادت می‌کنی، غذاتو تو ظرفی که می‌شاشی می‌خوری، برات هیچی مهم نیست.

کی دزدید، کی به خواهرت تجاوز کرد، کی بچه ات رو تکه تکه کرد، کی داره تا آخرین جرعه روحتو سر می‌کشه، هیچی برات مهم نخواهد بود.

چون باور داری این طور مقدر شده.

چون باور می کنی هیچ وقت از این سیاه چاله نمی‌تونی بیای بیرون.

یادت بمونه، یه درنده‌هایی تورو با کشتن نزدیکانت، با زدن فرزندانت، با کوبیدن سرت به سنگ مستراح به عمد دارند بی حس می‌کنن، پس جوانه رو زنده نگه دار، حتا شده در خفا، بذار امید، شده در پستوی خونه دلت، به قدر یک گیاه نو رسته باقی باشه. چون تو باید روزی از نو یک ویرانه‌رو بسازی: ایران!