داستان حوای من

باکی از طوفان ندارم، ساحل از من دور نیست

تا نگویی گور توست این سهمگین دریای من

زیر دستم گو مبین ای مرد! کاندر وقت خویش

از فلک برتر شود این بینوا بالای مـــن

کهنه شد افسانهات ای آدم! آخر گوش کن

داستانی تازه می‌خواند تو را حوای من

گر بخوانم قصه، گویی دعوی پیغمبری ست

زانچه در آیینه بیند دیده بینای من

«ژاله قائم مقامی»

همه چی عالیه من چقدر در سیزده بدر خوشحالم

همه چیز زیباست. همه چیز قشنگ است و من در امنیت کامل از هر حیث زندگی می کنم. اگر مریض شوم دولت مرا حمایت می کند.

اگر عاشق شوم حتا پاسبان های سر محلمان برای کف می زنند.

اصلن زندگی شده است امید و شادی. همه می آیند و می روند کار فراوان است و صاحب کاران در به در این که حقوقت را دو برابر کنند تا تو هوس نکنی از پیششان بری.

دادگستری پرنده پر نمی زند. در بان دم در دادگستری می گفت مدتی است، هر ماه یک بار در دادگاه ها را فقط برای نظافت باز می کنند.

پول دارم. کارت اعتباری دارم. خانه با آن سبک و سیاقی که دوست داشته ام داشته باشم حالا دارم.

متری ارزان تومن، سازنده اش برای این که پشیمان نشوم گفت برایم هرچه بخواهم می گذارد. از تاب و سرسره تا بلبلی که به قول او دل تنهایی مان تازه شود.

دیگر از کجا برایتان بگویم.

آها! بانک برای بیستمین دفعه قسط های عقب افتاده وامم را یک سال دیگر به تعویق انداخته و بهره هایش را هم بخشیده.

دارم دچار درد بی دردی می شوم. در کشور ایران همه در رفاه هستند و دولت مردان از فرط کار برای مردمشان پشت میزهای کارشان سکته می کنند و می میرند و مردم به تازگی بنا شده صندوق حمایتی را برای مسکن وزیر ها راه بیندازند که خانواده هایشان الخون ولخون نباشند.

می دانی امسال رشد سرانه دویست برابر بوده؟

می دانی به دلیل رشد صنعت توریست، در چهار چاه نفتی دیگرمان را بستیم تا برای آینده گان بماند؟

می دانی گازمان را به ترکیه به نصف قیمت تمام شده نمی فروشیم و رجب طیب اردوغان هنوز کف بالا آورده است از این همه اقتدار ما در منطقه؟

بسه بسه

دارم از رفاه پاره می شوم…


منبع: بر گرفته از دفتر خاطرات یک ایرانی در صفحه روز سیزده فروردین هشتاد و نه …