«لذت‌های مدام در کاری که دوست داری»

بذارید یه زنگ تفریح وسط درس بدم و یک حس رو به مشارکت بذارم. ده روز گذشته خیلی پر کار بود برای من. شاید لازم بود مثل یه مردددد! بگم اصلن من نیستم تو بازی و همه شو ول کنم بره پی کارش بی خودی هم به خودم استرس ندم. اما یه حقیقتی رو من در مورد خودم باید بگم.

من کاری که دوست داشته باشم سخت می شه ولش کنم. من در کل آدم مریض کارم. این ور آبی‌ها بهش می‌گن «Workaholic» یعنی آدمی که ولش کنی به جای عرق خوری می‌ره پی کار کردن. من دو جای متفاوت کار می‌کنم. با دو طبیعیت کاملن غیر هم جنس. تو گویی یکی مشرق و یکی به مغرب این میان درس هم می‌خونم که درسته سر و کارم با دنیای دیجیتاله اما اونم برای خودش یه سوی دیگست.

اینا کنار هم جمع شده چون طبیعت من همینه: جمع تضادها!

ایراد کار اینه که علی رغم مشقات مختلف من هر سه این ها رو دوست دارم. هر سه این ها برای من ره‌آوردش هم لذت کار برای مردمه، هم استفاده از توان ذهنی و هم لذت آموختن. ده روز پیش وقتی مدیر شرکت گفت باید یه تیم برای نصب دوربین‌های جدید استودیو بیاریم، بهش پیشنهاد کردم زمان بده و بذار خودم اول تست کنم.

این پیشنهاد موجب جر خوردن خشتکم شد اما بلخره راه اندازی دوربین های جدید که بهش می‌گن «PTZ» انجام شد. تست که کردم، حرکت دوربین‌ها، کنترل از اتاق فرمان و خروجی تصویر حس کردم خستگی از تنم در رفته درست روز آخر بعد ۱۷ ساعت کار مداوم. اما این چطور می‌شه؟ این روزها یک کار رو با خودم تمرین می‌کنم: مدیریت زمان! حقیقت امر من موافق جمله وقت ندارم نیستم. من همیشه می‌گم نمی خواهم وقتی رو برای کاری بذارم وگرنه همیشه یه سولاخی تو زمان‌های آدم برای انجام کاری پیدا می‌شه.

باور می‌کنید بخشی از کار دوم رو ساعت کوک می‌کردم نیمه شب یا دم صبح انجام می‌دادم؟ خواستم بگم چیزی که به من همیشه انرژی می‌ده اینه که بالا سرم کسی واینسته دستور بده. من راندمانم بدون وجود آقا بالاسر چهار برابر می‌شه. ضمن این که من وسواس کافی رو خودم دارم و نیازی نیست هی کسی بگه اینو بکش اون وردار. این طوری هم صاحب کار راضی می‌ره پی بازی هم من حالم بهتره.

به هر روی تجربه تازه رو با لذت تجربه کردم و یک چیز رو از خیلی ها آموختم:هیچ وقت در چهارچوبه فکر نکنید!

«در باب مهاجران نژاد پرست محله ما»

صبح را با یک نژاد پرست بی سواد شروع کردم. از همان هایی که تو یه پاراگراف می توانند نشان بدهند مغزشان قد فندق یه نموره کوچک تر است.

طرف آسمان و ریسمان را بهم بافته بود که چرا آمریکا این همه مهاجر را راه داده که حالا مملکت نا امن بشود! پناه بر خدا! یارو خودش بنده خدا معلوم بود که ریشه آش امریکایی اصیله فقط اسمش چرا ایرونیه خدا می‌دونه. خب مثل همیشه تا دو کلمه هم رد بدل بشه شروع می کنند توهین و تحقیر و درشت گویی که هر آدم عاقلی اجازه می دهد این قبیل آدم ها تا جایی که سد راه زندگی بقیه نیستند به بلاهت شان مشغول باشند.

محل کار که رسیدم همکار آمریکایی سلامی کرد و گفت چیه چرا این طوری هستی؟ بهش گفتم از یک محاوره صبحگاهی شادمان نیستم. برگشت گفت ببخشید بعضی از ما مهاجران قدیمی رفتارمان درست نیست!

روم نشد بگم این جناب خودش از این هم وطن های نژاد پرست خودمان است. بعد گفت ببین وقتی می خوای حالت خوب بشه چی گوش می‌کنی؟گفتم شاید هایده! رفتم چایی بریزم دیدم صدای هایده می‌یاد تو اتاق کنترل! برام رفت بود یه هایده پیدا کرده بود.

گفت: فقط اسمش یه خورده سخت بود برای همین طول کشید پیداش کنم!

آدمیزاد وطنش جایی است که انسان‌ها هم را دوست داشته باشند.