سفرنامه- سنجاب ها با تو جدی حرف می زنند

بیست و پنجم مارچ دوهزار و یازده

جمعه همیشه جمعه است هر جا که باشی. برای یک نامه به طرز احمقانه ای ذلیل شده ام. پس این نامه چرا نمی آید. روی اعصابم دارد لیز لیزی می رود و دست هم بر نمی دارد. رفیقم می گفت زنگ بزن خب، بگو: «ببخشید می شه زیر میزتون رو یک نیگا کونین؟ آخه شاید تو این چند روز گذشته پنجره رو باز گذاشتین این نامه ما افتاد اون زیر…»

اما نامه من می دونم دست کیه.

دست همون که مثل یک بچه بازی گوشه، حسود و لج باز. باید ویرش بگیره تا جوابت رو بده. باید سر خوش باشه. سر کیف تا حرف حالیش بشه. به شدت با تحلیل رفتن انرژی های روحی ام دارم مبارزه می کنم. نباید بگذارم شرایط و فشارهای انتظار ملول ام کند.

به هدف نگاه می کنم. یاد حرف شرلوک هولمز می افتم که می گفت: به ماه نگاه کن و بر لبه دیوار راه برو.

وقتی به هلال ماه نگاه می کنم یا به فکر قطره بارانی که بر روی صورتم می خورد می افتم. وقتی با خودم حس می کنم یک سنجاب هوشیار در کنار تو بر روی صندلی پارک می نشیند. وقتی فکر می کنم شکوفه ها این شهر را خواهند گرفت و من یک موجود هستم با هزاران متر رگ، میلیون ها نرون عصبی و میلیون ها سلول که فقط برای درک این مهم ها آفریده شده است، باور می کنم زندگی باید کرد. با تمام قدرت باید از این همه اقتدار برای یافتن و فهمیدن بهره برد.

-=-

رفتم سراغ یک آدم که همیشه از غربت مرگش متاسف می شوم. امروز یاد «ناصر عبدالهی» کردم.

سفرنامه- توقع ات را از خودت ببر بالا پسر خوب

بیست و ششم مارچ دوهزار و یازده

رفیق فاب ما روی والش تو اف بی نوشته:

«خدایا!

خسته ای، خوابت میاد؟ چایی بریزم؟ پرتغال پوست بکنم؟

تخمه می خور…ی؟ می خوای بری نیم ساعت بخوابی، من بشینم پشت فرمون؟

تعارف می کنی؟

لنگ بیارم شیشه جلو رو تمیز کنم؟ اینایی که من می بینیم، می بینی واقعن؟»

-=-

روز بیست و ششم مارچ را روز مبارزه با رفقا و آدم های بد قول گذاشته ام.

از روزی که به آمریکا آمده ام، به این نتیجه رسیده ام واقعن مردم ما دیگر نوبرش هستند. رسمن وقت ات را به یک قران ارزش نمی گذارند. نمی دانم قضیه چیست، این فرهنگ جامعه میزبان نیست. برای این که می بینم همه چیز بین مردم این ولایت با دقت است -البته جز متروهای روز تعطیل که درست کردنش به گمانم کار امام زمان شون هم نیست فک کنم- پس نمی فهمم چرا به این راحتی هر کسی قراری را که از چند روز قبل تنظیم کرده با یک تکست چسکی باطل می کند.

حالا جالبه من خودم اصولن سر قرار دیر می رسم اما دیگر راستش یک قرار را هفت بار عقب نمی اندازم. بلخره دیر رسیدن بخشی اش از دست آدم خارج است. اما سر در نمی آورم طرف که می داند قرارش را نمی تواند بیاید چرا زرت و زرت تجدید قرار می کند.

خب راستش را بخواهید هر کسی آستانه تحملی دارد. من شاید آستانه تحمل ام کم است. از امروز بستم پرونده این انتظار ها را. کتاب الکترونیکی ام را بر می دارم و ته اش می نشینم مطالعه می کنم. بی شک از مضحکه دیگران شدن بهتر است. زندگی هر چه مستقل تر به نظر من بهتر و پویا تر است. از طرف بسیارند آدم هایی که هم طراز سعی می کنند به حد توان به تعهدشان عمل کنند. به نوعی احساس این که آدم بخش فرعی نگاه کسی باشد اصلن خوش آیند نیست. آدم هایی که راستش من خیلی هم پر انرژی و بلند گام نمی بینم. راستی چرا پس؟ شاید این خصلت من است که برایم حتا شوخی ها هم جدی است.

-=-

امروز یک هم کار خوب کوچه بعد یک سال و نیم همراهی مداوم، برایم چند خط کوتاه نوشت که نمی تواند همراهی کند. دلم گرفت. هم خانه تو می خواهد بعد یک سال و نیم برود. زنگ زدم و گپ. از روزهای خوب با هم گفتیم و آغاز کوچه. انرژی زیادی داشت و امروز می گفت احساس می کنم هر چه بنویسم آب به آسیاب غریبه ریختن است. چندی پیش بر سر نوشتن یک مطلب که می شود اسمش را هم گذاشت جنجالی همه جور حمله به او شد. در حالی که احساس می کردم او به نکته ساده ای اشاره کرده است. کار به تهدید و رو کردن های ناموسی کشید و من یک بار دیگر به آستانه تحمل پایین این مردم فکر کردم و یک بار دیگر به این دوست همراه حق دادم.

راستی این روزها چه بنویسی که هم خریدار داشته باشد، هم اغراق نباشد و درست باشد.

می شود بدون گرایش زندگی حرفه ای کرد؟

به سرم زده برم یک کبابی باز کنم خیال خودم رو راحت کنم.

-=-

گاهی اوقات حرف ها از فرط تکرار بوی استفراغ می دهند.

سفرنامه- در این کلوپ شاید هم دلی از هم زبانی بهتره

بیست و چهارم مارچ دوهزار و یازده

بنا بر رسم شبانه ها باز هم شب بیدار خوابی چاشنی زندگی می شود با بادی که بر پنجره نیمه باز می وزد و کمی نوشیدنی. درست مانند روزهای نوجوانی پر از کشف از گفتن ها و نگفتن ها.

یاد روزهایی افتادم که با خودم ناشیانه ریاضت کشی می کردم. بیست روز حرف نزدن، بیست روز دروغ نگفتن، چهل روز به حرم امام رضا رفتن. الان هیچ کدام را انجام نمی دهم اما چقدر مرورش مزه دارد. می خواهم در تاریکی بیابم.

-=-

در کتابخانه «بتزدا» دو روز دور هم جمع می شوند. چند معلم که به دیگران نه آموزش رسمی انگلیسی بلکه حرف زدن را یاد می دهند. اسمش «کلوپ گفت و گو» است. باید بنشینی، اسمت را و کشورت را روی کاغذی بنویسی و به نوبت خودت را معرفی کنی. من «می» از تایوان. من «علی» از ایران.

هر هفته چهار شنبه ها و پنج شنبه ها درست در قسمت جلوی سالن این کتاب خانه دور هم جمع می شوند. کسی ثبت نام نمی کند. هزینه ندارد و معلمین هایش به صورت خیریه کار می کنند. چند میز و هر میز هفت هشت نفر از گوشه و کنار جهان. این جا نوع دیگری از کلاس است. بعضی به سختی حرف می زنند و بعضی بهتر. با لهجه، ترکی و یا چینی اما همه زبان هم را خوب می فهمند.

فرصت خوبی است برای این که همه با هم آشنا شوند. از ملیت های مختلف با آداب و سنت های متفاوت.

نکته این است که معلم و شاگرد در واقع با هم رفاقت می کنند. این جا کلوپ گفت و گو است.

دو ساعت کلاس تا ساعت سه است. اما بقیه برنامه در یک کافه نزدیک به کلاس یا همان کتابخانه ادامه دارد. همه با کمک هم تمام میزهایی را که باز کرده اند جمع می کنند. صندلی ها به کناری چیده می شود. سالن مانند اول پاک و پاکیزه می شود و راهی کافه.

دو خیابان بالاتر در یک کافه همه دور هم جمع می شوند. این بار خودمانی تر است. همه با اشتیاق از هم دیگر می پرسند. از سن و کار از این که چرا آمریکا هستند. یک زن ژاپنی همسرش دوره آموزشی دو ساله در آمریکا دارد. پسری فرانسوی میهمان یک دوست اش است و برای همین شش ماه که این جا است به سراغ این کلوپ برای یادگرفتن آمده.

اما شاید در این جمع برایم از همه خوش آیند تر دیدن زنی به نام «شارکه» از بلغارستان است. ارمنی تبار و نزدیک به هشتاد سال دارد. پر از انرژی. مهربان و خوشحال از این که می تواند انگلیسی صحبت کند. در همان دقیقه های اول  تکه شیرینی دست پخت خودش را با من و یکی دیگر تقسیم می کند. کیکی با طعم پنیر و شکر.

به نظرم نمی آید مسن باشد. آن قدر پر نشاط است که آدم وقتی از خاطرات کودکی اش صحبت می کند که متعلق به سال ها پیش می شود، یک دم خیال می کند دارد حرف پدر و مادرش را نقل می کند. پسرش در آمریکا است و اون نیز راهی شده است. مهربانانه از معلم و از بچه ها صحبت می کند.

صحبت ها گل می اندازد. از هر دری سخنی و دمی آدمی تنهایی ها را از خاطر می برد. معلم هم مانند همه ولع حرف زدن با بقیه را دارد. یک کانادایی تبار، خانمی که به نظر نمی رسد بیش از چهل داشته باشد اما با دیدن عکس دختر بیست و پنج ساله اش باید دانست بی شک بیش از این دارد.

از انگیزه اش می گوید. از زمان کلاس ها و دعوت کردنش به شرکت در این کلاس ها. به سه زبان آشنایی دارد، فرانسه، انگلیسی و اسپانیایی. او به صورت خیریه در این کلاس ها حاضر می شود.

ساعت حالا هفت شده است و من نزدیک به چهار ساعت غرق در این گپ و گفت هستم. تولد یکی از شاگردان است. چینی است و خوشحال می گوید سنش را نخواهد گفت اما برایش هر کسی به زبان خودش شعر تولد می خواند.

کسی از کسی توقعی ندارد. تشکر می کنند و خدا حافظی. کلاس تمام می شود اما انرژی سبز دوست داشتن و گفت و گو تا ساعت ها احساس می کنم دورم می گردد.

هم زبونی ها اگه شیرین تره

هم دلی از هم زبونی بهتره

سفرنامه- با تو اهل لی لی بازی کردن هم هستم

بیست و دوم مارچ دو هزار و یازده

راز های پنهانی

زندگی بدون تفریق

گرمای رنگ و حضور آبی آسمان درکاسه گدایی

نور باران شکوفه در برهوت

رویا های شبانه و زنانه های خلسه آور

نور چه می خرامد و باران چه می بارد

بر شیشه ای بی پنجره

اندازه یک حنجره، قواره یک فریاد

فریاد پر صدا و صدا یعنی بودن

بودن یعنی نماندن و فراموش نکردن

آمدن برای همین شدن

هی خسته نیستم

پس زورت را بزن پدر سگ

من تا ته اش ایستاده ام…

-=-

شب ها زیاد بیدار می مانم و کم می خوابم اما بی صبر و طاقت نیستم که اتفاق حادثه خوش هستم. چیز یاد گرفتن در کلاس تقدیر و خود شدن مدرسه روزگار وه که چه مزه ای دارد. شاگرد این مدرسه بودن خود افتخاری می شود.

امروز نشسته ام و کلاهم را قاضی کرده ام.

وای خدا، خالق، شبکه یا طبیعت و یا تقدیر -خودت اسمت را انتخاب کن- چقدر به من نعمت داده ای.

تو خودت می دانی که من فقط به تو باور دارم حتا به لج بازی های بچه گانه ات.

می فهم چه می گویی. داشتم امروز حساب می کردم چقدر داده ای. امید هزار کیلو، خواستن دو تن، درد و نگرانی هزار و دویست کیلو و آرامش و بی قراری سر به سر. می دانی دوست دارم بگویم منتظرم. دوست دارم بگویم تو داری بازی می کنی و من از بازی با تو خوشم می آید چون تو شان اش را داری.

می خواهم به تو بگویم بگرد تا بگردیم.

بزرگترین را من دارم. من زنده ام و هنوز می توانم اذیت شوم. حتا نعمت توانستن رنج کشیدن را از من نگیر.

همین بس…

-=-

مجموعه بهارانه من تقدیم به هرکه دلش به لبخند ترانه وار شکوفه هم شاد می شود و نیازی به بهانه گنده برای خندیدن ندارد.

 

سفرنامه- خواب آلوده گان آغازین، روزگاران بی توجه

بیست و یکم مارچ دوهزار و یازده

دم صبح گاهی شیرینی را گذراندم. زندگی به وقت آن سوی دنیا و بودن در این سوی دنیا، خواسته های فرا جغرافیایی وحوادثی  ساده که پیچیده اند. انگار کسی نشسته و با تو دارد «مونوپولی» بازی می کند. آری تو مهره این بازی هستی و فقط می توانی در خانه ای بنشینی و خیابانی را بخری یا در یک دور بازی با کارت سرنوشت سه دور از بازی محروم شوی و بعد بدوی تا به بقیه برسی.

روز یکم فروردین ماه می شود. زندگی در سال نو است با خواب آلودگی. خبر و گزارش در کله ام دارد می کوبد.

سوار مترو می شوم در مترو خوابم. پرینت می خواهم بگیرم خوابم. آدم ها را می بینم، خوابم.

-=-

همیشه دلیلی برای امیدوار بودن هست. چقدر این کلیپ خوبه. کسی بی محلی به کسی نمی کنه. همه هم توش خوبن.

-=-

مشغول عقاید دن خوان ام. تا این جای کار که همش به نظرم ماشروم و گراس و علف سرخپوستی بود و تیر و تار دیدن هپروت در قالب عرفان. شرمنده آقای کاستاندا. حالا بریم بقیه ماجرا.

-=-

از اکتشافات عمیق من در غربت این است که هیچ وقت به احساست در چت و فیس بوک در مورد طرف مقابلت اعتماد نکن. اون رفته از پشت لب تاب مستراح، تو به حساب قهر می زاری. سو تفاهم مگه شاخ و دم داره. نکن آقا. نکن.

-=-

هی با خودم می گویم چرا دیگران مرا درک نمی کنند. گاهی می گم اصلن من دیگران را هم می بینم؟ خودخواه زاده ای هستم ناسوتی. حالا تازه دارم تو غرب خودم را کشف می کنم، عجب موجود ستمی هستم من.

-=-

شب باید کار کرد. امشب می خواهم زرنگی کنم و خبرها را زودتر بفرستم. به کوب به قول اون خانمه که داشتند شهر نو را خراب می کردند (1)، کار می کنم. چشم هایم مانند وزغ می شود. ساعت سه و سی دقیقه صبح است و 12 تا خبر بنز آلود. از زمین و زمان جر خوردی و در آوردی، سه تا ترجمه. می زنی به ایمیل، دکمه اینتر را که می خواهی بزنی. نت قطع می شود. تب لرز داری بدتر هم می شود. بالا آوردن حسش بیشتر است. می رود که می رود و تو می مانی و دماغ سوخته.

دیگر فقط کابوس می بینی. تا پخش چند ساعت مانده. پیام می رسد: خب اگر نمی خواستی خبر بفرستی چرا زودتر نگفتی!

-=-

اسمت چیه؟

املیانو

اسم کاملت چیه؟

املیانو زاپاتا…

یادمه سر این شوخی تو کلاس ریاضی یک بار مجبور شدم سه هفته به جای کلاس برم سینما.

الان یک هو یادم آمد.

 

(1): می گویند اون اوایل انقلاب می خواستند شهر نوی تهران را خراب کنند. خبر به خانم رییس ها می رسد. بنده گان خدا که از دار دنیا فقط همان عضو مبارک را داشته اند، یک پتو هم از خود نکرده بودند، به چه کنم، چه کنم می افتند. خلاصه چنین و چنان، نماینده  به نیابت جمع خانم رییس هایکی از این خانم های محترمه می شود و راهی می شود خدمت حاج آقا دادستان ظاهرن. خلاصه شرح ماوقع که این جا ملت نون در می آورند از کارشان و سر پناه ندارند و غیره و غیره که دستور تخریب ندهید، بزارید ما باشیم هم کار ملت راه می افتد و هم گرسنه سر زمین نمی زاریم.

می گویند حاج آقا گفته است: نچ!

این مومنه هم که دیده حاجی پاش تو یک کفشه، بر می گرده می گه:

– خب حاج آقا. قربونتون بشم پس دستور بدید سه ماه دیگه خراب کنن. اقلن ما تو این سه ماه به کوب کار کنیم یه چیزی پس انداز بشه، بریم پی کارمون.

 

 

سفرنامه- هارمونی و آهنگ نوازش باران بر روی شیروانی داغ بدون گربه

بیست و سوم مارچ دوهزار و یازه

این روز ها همه جا دیوانه شده است. می گویند واشینگتن دو هفته دیگر می شود دریای شکوفه، شکوفه های درخت گیلاس که روایت کرده اند چینی ها آن را به این مردم هدیه داده اند.

خیابان ها پر شده از برگ های سبز و بهار، چند سال بهار ندیده ام  و همه تن انگار درش می جریاند این شکوفه ها خون زندگی و بهاری را.

پنجره اتاق باز است و بادی با دانه ای باران به صورتم می خورد و این موسیقی طنین انداز می شود. آرامش!

-=-

کیان امانی امروز یک نمایش فیلم داشت. یک مستند در مورد گی های ایرانی. زحمت کشیده بود با تلاشی که روز های آخر احساس می کردم بیدار خوابی و سعی اش را. نمایش در کلاس شماره 106 دانشگاه جرج تاون. یک دانشگاه عریض و طویل که پیدا کردن این کلاس خودش یک سفر برون شهری بود به نظرم. ایرانی ها و غیر ایرانی ها.

حرف هایی از این که هم جنس گرایان یا دگرباشان در ایران چه شرایطی دارند. فارغ از این که با مسئله هم جنس گرایی من چطور هستم اما پذیرفتن شرایط اقلیت های جنسی در جامعه خودش از آن سوال های بی جواب است که فکر می کنم حتا دوستان سبزینه هم به آن پاسخ نگفته اند.

-=-

آماااااا

آب زنید راه را..

هوا زیباتر از پیش شده است. زمانی برای مستی اسب ها است فک کنم. شکوفه ها می روید و بهار می آید و زندگی پر طراوت است. دنیا پر از زندگی است. این روزها دلم می خواهد همه جا پیاده بروم.

-=-

این روزها شاید تاریخی ترین دوران زندگی ام باشد. تجربه واقعی چیزهایی که ازش دور بوده ام. رنج های دیگران و رنج های خودم. حدیث حقارت آدم ها و تجربه هایی که به تلخی می آیند اما شهد شیرین دانستن و آموختن درش موج می زند.

این که بیاموزی آدم ها در شرایط چگونه با تو رفتار می کنند و در شرایط چگونه با آدم ها رفتار کنی.

امروز کسی داشت از درد رابطه صحبت می کرد و تحقیر کردنش توسط کسی که شاید احساس نیاز او را درک کرده بود. شاید غیر عمد اما دردناک بود. یعنی رابطه یک سویه و عامرانه به نظرم همیشه دردناک است.

باید بیاموزم تا این گونه نباشم.

-=-

شب ها و روزهایم با هم قاطی شده. زندگی به دو وقت یعنی مرده دو زنه که باید شب را در مسجد بخوابد. پیشنهادم را جدی بگیرید و سعی کنید همیشه به وقت محلی یک جا شغل انتخاب کنید. از ما گفتن.

-=-

الیزابت تایلور مرد. هفتاد و نه ساله و پس از سال ها درد که کشیده بود. او مدیر یک بنیاد خیریه که برای راک هودسن راه انداخته بود، تا آخر عمر ماند.

تیلور زن زیبایی بود و سمبل دیوانه گی های دهه طلایی پنجاه و شصت میلادی از مرگش باز به این فکر کردم که با پول و بی پول خوشگل و زشت همه آخرش دم یک صف می ایستند.

سفرنامه- خدایا در دعایم دقت کن، سربه هوایی خوب نیست

بیستم مارچ دوهزار و یازده

فک کنید آدم از شنیدن یک خبر از «ایرنا» خوش حال بشه یعنی اون روز، روز معمولی نیست. حتا اگر این خبرگزاری با بودجه میلیاردی تیتر این طوری بزنه: «پیش از آزادی، ابراهيم يزدي از سمت دبيركلي گروهك غير قانوني نهضت آزادي استعفاء كرد» در چهار خط خبر بیست جا از کلمه «سرکرده» گروهک استفاده کرده است. اما اشکال نداره خبر خوب باشه کوفت باشه، حتا از دست ایرنا. اما فک کنید اگر غیر قانونی است که پس چطور استعفا داده. آقای خمینی در وصیت نامه اش نفهمیدیم آخر چه داستانی در باره نهضت آزادی نوشت که هنوز که هنوز است تکلیف نیمی از این جماعت حاکمیتی روشن نیست.

بماند مهم خبر آزادی است.

اما از این که بگذرد ما زین پس به دلیل مرخصی همکاران مدتی مدیر سایت هم هستیم، لذا هنر می کردیم شبی دو ساعت می خوابیدیم اون رو هم تعطیلش کردیم رفت پی کارش.

ولی خوبی اش این است که شب عیده و برنامه و خبرها همه عیدانه و انرژی در حد کالباس ژامبون با دو تا بندری دور میدون سوم اسفند است.

چون پشت بندش خبر آزادی عرب سرخی و چند فعال دیگر را زدم. چه خوبه نه؟ در این روزها که دلت می خواهد خبر بد نشنوی و نمی شنوی. این عید در تنهایی بلاد اتازونی کمی غمگین تر از عید های دیگر است. اگرچه همیشه نمی دانم چرا دم سال تحویل که هیچوقت هم پای سفره ای نبودیم -یا تو راه بهشت رضا سال تحویل می شد، یا تو حموم، یا در حال بدوبدو- چشمانم سخت بارانی می شد.

این عید دور از همه اما پر از امید برای فردای بهتر ایران خوب، گور پدر بنغازی فعلن تهران را بچسب. مردم بخندند. به همه چی شاد باشند. به پیام مقام عظما، به مامور باتوم به دست، به مرگ یا هر چیزی که می بارد بر سر این مردم. سال نود سال امید است.

-=-

به سال تحویل که نزدیک می شویم فکر می کنم باید چه کنم. بغض کمی دارم اما قصد گریه ندارم. یعنی عمرن بزارم اشک ببارد. ساعت هفت و بیست دقیقه و چهل و پنج ثانیه قرار است توپ اش را در کنند. منزل …..قرار است توپ در شود. ما هم نشسته ایم و داریم چای می خوریم و به توپ سال نو نگاه می کنیم که یک وقت اشتباهی به جایی که ما نشسته ایم نخورد.

آغاز سال نو….

 

شاتاراق… -صحبنه مال توپ های یک ناو است که در دریا شلیک می شود، نیرو دریایی و شبکه جام جم، اما به نظرم صدایش مثل توپ پ پ نیامد- خلاصه کلام سال تمام می شود.

دقیقه شماری کرده بودم که این دم با نزدیکانم صحبت کنم. زنگ می زنم و خوش و بشی و آرزوی سلامتی و دوری از گرفتاری و همه چیزهای تمیز دیگر. صحبت کوتاه می شود ظاهرن آن ور خط چند منتظر دیگر هم نشسته اند و ما سهم خودمان را گرفته ایم. با دامون شمارش سال نو می کنم. ده، نه، هشت، هفت…

دعای دم میز هفت سین و این حرفا:
تمامی آن چه برای سال 1390 از تو می خوام یک حساب بانکی چاق و چله
و یک هیکل باریک است. لطفن این دو را مثل سال قبل با هم اشتباه نگیر
آآمین

 

-=-

پدر و مادر، لباس نو که از چهار طبقه مشهد از پوشاک اطمینان می خریدند. شیر موز دم چهارراه خسروی و کفش ملی و کفش ورزشی گاهی، خجالت لباس خریدن که معمول با شلوار زانو انداخته و جوراب پاره البته سازگار نبود.

چلوکباب پارس دم سه راه دارایی و هوای نیمه سرد و گرم و شلوغی خیابان ها. منزل مادر بزرگ و دور هم جمع شدن ها. عرق خوری های بزرگ تر ها و نگاه کردن ما. سر خوشی دم حوض و درخت سیب قندک حیاط مادر بزرگ و اتاق های عموها و عمه ها که هر کدام یک جذابیتی برای دید زدن یواشکی داشت. وسوسه سه بار دید زدن اتاق عمو «کاظم» که وسط اش عکس یه دختر لخت به قاعده تمام دیوار بود و ما در جق و پوق هشت، نه سالگی و کشف و شهود.

عمو کاظم مرد، دیر هم مرد به نظرم. عموی دیگر داغون شد. مادر بزرگ دم مردن هوشش آن قدر مثل قدیم نبود که هر کسی را بیاد بیاورد. پدر بزرگ زودتر از همه مرد.

پدر دیگر لباس نمی خرد. پدر عصبانی نمی شود. پدر چلوکباب پارس نمی دهد.

«پدر مرده است»

پدر انگار سال ها است که دیگر نیست.

سفرنامه- وقتی یکیش می جنبه و قص الهذا

نوزدهم مارچ دوهزار و یازده

هوا شده بهار جان جانان. شکوفه هم به چشمت می خورد البته باید کمی چشمانت را ریز کنی، ولی چیزی از سر درختان به قول مشهدی ها دلنگون است. البتن که من یک دور هم زدم در خیابان، دیدم از چیز هم بزرگتر است و دارد گل می کند بر سر شاخه ها و ما دیدیم و گفتیم نوید بدهیم که کشور کفار هم شکوفه باران می شود. نسیمی می وزد و همه چیز می جنبد و به قول آن عارف بزرگ: «وقتی یکیش می جنبه، اون یکی شم می جنبه»

عکس های زلزله ژاپن متاسفم می کند. هی می بینم و هی دلم می سوزد و هی فک می کنم بوی کباب است و بعد می فهمم نخیر! من باز دارم عکس نگاه می کنم.

سفرنامه ها را این روزها باز دچار دل و دماغ کاهش زدگی شده ام سعی می کنم زود جمعش کنم. روده درازی هم برای خودش، اجداد و آبادش آن هم در آخرین روزهای سال هشتاد و نه حدی دارد.

-=-

وقتی منتظر هستی دست و دلت به کار نمی رود.

-=-

هزار کار باید بکنی و مانده ای اول می گویی این بشود بعد آن و بعد می گویی این نشود و آن بشود و چه و چه که می بینی هم از این در مانده ای هم از آن.

این آژیر ماشین ما مرا می پراند نمی دانم چرا.

کمی سرما خورده ام و انگاری گوش هایم حساس شده است. -دراز نه. حساس عرض کردم- عصر منزل یک دوست به مراسم شام دعوت هستم. یک خانواده خوب ایرانی که شرافت اخلاقشان بیشتر از این اداها است که حرف را با کلمه «این جا آمریکاست» شروع کنند.

گریزی بزنم به کربلا: من این جا چند مدل بی ادبی و بی احترامی دیدم و بعد ملت می گفتند سخت نگیر، این جا آمریکاست. طرف ادب ندارد می گویند این جا آمریکاست. در حرف زدن با صراحت توهین می کند بعد می گویند این جا آمریکاست. خب والا به نظر من شما اگر دارقوز آباد هم می بودید همین بی ادبی بودید که الان هستید.

اتفاقن من دیده ام این هایی که این جا بوده اند و کمی نیتیو! تر از جدیدی ها هستند در کمال صراحت که ناشی از صداقت است در بیان سعی می کنند توهین آمیز نباشند.

هنر ماست دیگر که زردی مان را به بلخره از تو کنیم…

اما داشتم از دوست می گفتم. خانه اش مرا یاد خانه ام می اندازد. همسری کدبانو و مهربان با غذاهای خوشمزه و باب طبع و پسر جوانی که فیلم می سازد و دوست دارد فارسی بیاموزد. خودش هم که به نظرم نازنینی است. تند مزاج اما بی دریغ. این ترکیب خیلی در این بلاد که از دهن اکثر می شنوی این جا آمریکاست، به دلت می چسبد.

صحبت گل می اندازد و خوب دلایلی دیگر هم اضافه می شود که تا نیمه شب ولو شویم. شب های تعطیل در دی سی مترو تا ساعت سه و نیم صبح هست. این را گفتم که اگر شب تعطیل خانه کسی رفتید بی خودی با خودتان زیر شلواری نبرید.

هوای شبانه پیش از نوروز. من تنها. صدای پرنده ها. مردمان تن خسته از بی پروایی های یک شب تعطیل در مترو. چشم هایی که نیمه باز هستند. مردانی که زنانی در خیابان سر بر شانه شان گذارده اند. باز هم صدای آژیر یک آمبولانس و باز هم زندگی در ساعت دو صبح بیستم مارچ دوهزار و یازده…

-=-

چورتم پاره می شود یادم می آید من امروز باید خبرها را بدهم. سرما خوردگی سر گیج ام می کند همش، خوب هم نمی شود. گاهی سرم نمی دانم چرا گیج می رود و این تمرکزم را کم می کند. به خبر سازی و خبر سوزی می افتم.

خواب تعطیل می شود.

داشتم تازه حس شاعرانه نیمه شب می گرفتم هااا

سفرنامه- میهمانی دو قبضه در بلاد کفر نوروزانه

هجدهم مارچ دوهزار و یازده

تا همه جای مبارک را هم بکشم و مانیکور و پدیکور بکنم می شود ساعت سه بعد از ظهر. هی می گویم، حالا ببینم لیبی چه خبر، تهران شلوغ نیست، کی ها را گرفته اند. کسی را با روده اش دار نزدند. فوکوشیما چی شد می بینی وقت مسابقه تمام شد.

تازه فک کنید رفتی مثل آدم های متجدد از روی گوگل آدرس را یافته اید. فوکل کروات کرده اید. دوش، ماشین کردن ریش، ادوکلن، براق کردن کفش با پشت پاچه شلوار، شانه کردن سه و نیم لاخ مو، تمرین به روش مستر بین که هی کووه می کرد تو دستش که دهنش بو نده، سر موعد حساب شده بیرون رفتن و از روی گوگل مپ چهل دقیقه پیاده رفتن و بعد دین که: بله فرم را یادت رفته برادری.

سوختن دو سه جا و یاد آوردن که، گاهی اصل فدای فرع می شود ای جگر گوشه های مادر.

-=-

دیدار یک دوست افغان و از سرزمین قوماندان ها گفتن باز وسوسه مرا برای رفتن با آن سرزمین بیدار می کند. من چندی است که دیگر آجر به دست آماده هستم که بر سر هر چیزم که بلند می شود -منطورم هوا و هوس و وسوسه بود- محکم بکوبم، اما دیگر تا کی مقاومت.

-=-

ایرانی ها به دعوت قرار است جشن عید بگیرند. جایی در دور و اطراف ویینا، ظاهرن برنامه در یک سالن پذیرایی دانشگاهی است. زودتر می رسم کم کم رفقا را می بینم و می شناسم. برخی مرا می شناسند و من نمی شناسم و برخی من می شناسم و آن ها مرا نمی شناسند. در این وسط آدم هایی با هم آشنا می شوند و هر فرصتی را بهانه می کنند برای دور هم نشستن و حرف زدن از گوشه و کنار. کسانی که پیش از انقلاب از ایران رفته اند. کسانی که بعد انقلاب به جبر کشور را ترک کرده اند. نظر می دهند و از ایران می پرسند.

این جمله با حال را از خیلی ها می شنوم: «راستی از ایران چه خبر؟ پیشرفت کرده همه چیز؟» من اون اوایل فکر می کردم این دوستان احتمالن نه سرو کاری با رسانه دارند و نه اینترنت در خانه شان کشف شده که از آدمی که سه ساله از ایران خارج شده است می پرسند «تازه چه خبر» اما بعد راستش را بخواهید از این تند قضاوت کردن خود متاسف شدم.

این بهانه ایی است برای همه دلی و تقسیم کردن غم دوری از سر زمینی که کمتر دیده ام ایرانی با حسرت از آن یاد نکند.

میهمانی با شام و بساط شیرینی و دی جی نسبی همراه است. دیدن دوستان کافی است برایم دنبال بهانه می گردم که راهی به ولایت شوم. انگاری بهتر است آدم تنهایی هایش را با خودش کمی زیر و رو کند و از وسطش چیز خوب بکشد بیرون.

-=-

سگ به گور اداره پست یا شاید یک اداره دیگر نمی دانم!

 

سفرنامه- این جا هم آسمان همان رنگ است

نهم مارچ دوهزار و یازده

این جا هم به نظرم همه چیز مانند همان سرزمین من است. این جا هم بچه ها کفش شان پاره است، معلم ها در مترو برگه امتحانی بچه ها را تصیحح می کنند. مردم گاهی عبوس هستند و گاه بی خودی خوشحال.

این جا هم مانند سرزمین من، یکی می آید آرام جلو می گوید که گدا نیست و ورشکست شده و کمی پول می خواهد. این جا هم بچه معلول و ناتوان بر روی ویلچیر می بینم. این جا هم پیرزن ها در اتوبوس خوابشان می برد و آب از گوشه دهانشان کج می کند.

این جا هم دقت نکنی کیفت را می زنند و این جا هم بچه مدرسه ای ها شلوغ می کنند و روی اعصابت با دم پایی گل گلی راه می روند. این جا هم بعضی آدم ها قیافه شان ترسناک است و این جا هم بعضی اگر چه چادر به سر ندارند اما جوری دیگر تورا دعوت می کنند. روشن دل ها با عصای سفید راه می روند و عصر ها ملتی هم خیابان را می روند از سر و بر می گردند.

این جا هم بعضی کرم دارند و خراب کاری می کنند و این جا هم آسمانش درست هم رنگ آسمان سرزمین من است.

فقط این جا می شود ببینی که کسی به راحتی در خیابان کسی را بغل کند و ببوسد و در سرزمین من نمی توانی ببینی…

آسمان همه جا با کمی زیر و بالا یک رنگ است، فاک!

-=-

سفرنامه- واشینگتن سبز است اما بدون جنبش

هفدهم مارچ دوهزار و یازده

سه نکته در این روز مقدس بگویم و از همه جمع التماس دعا که سخت خوابم می آید:

اولندش که این روزها هی روی کاغذ نوشتم سفرنامه را و هی گذاشتم بر جیب و کیف و هی گم کردم، لذا در اولین فرصت به روز می کنم این بی صاحب را که شب ها دیگر کابوسش را نبینم.

-=-

دومندش

که امروز با یک هوای نزدیک به بهاری واشینگتن رنگ و رویش عوض شده بود. ملت با لباس های رنگارنگ و البته بیشتر سبز در خیابان و بیابان و کوی و برزن ولو بودند. اول فکر کردم طرفداری از جنبش سبز است و مردم واشینگتن یک پارچه شده اند حامی گرین موومنت، اما چون دیدم راستش جمعیت خیلی زیاد است شک کردم.

لذا اول رفتم وسط میدون شهر نشستم و کمی آدمی زاد دیدم -چند روزی می شود از خانه کم بیرون می روم و می نشینم که کارهایی رو که بر در و دیوار زدم را انجام بدهم و البت به هزار یک دلیل می ماند برای فردا، لذا دیدن آدم ها برایم مانند آدمی رها شده از جزیره تنهایی سخت هیجان آور بود- و بعد از یکی از همین موجودات دو پا پرسیدم که جریان حمایت مردم دی سی از جنبش سبز چیست؟

این مومن هم که کمی در مورد جنبش سبز از ما پرسید و در نهایت گفت بله می شناسد، همان هایی که طرف دار حزب سبز ها در اروپا هستند -فک کنید بنده چه احساس نیستی در آن زمان کردم- و دنبال حفظ طبیعیت و از این حرفا، اما این روز ربطی به آن ها ندارد، این روز قدردانی از یک روحانی مسیحی به نام «سنت پاتریک» است.

به روایتی او را ناجی ایرلند می دانند. یا شاید هم حامی و نگهدار ایرلند، خلاصه امام زاده دوبلین شان است. بعد دیدن این همه ایرلندی، من امروز تازه احساس کردم که آمریکا را همه کس در ساختنش نقش داشته اند، جز واقعن چیزی به نام آمریکایی واقعی، یعنی اساسن چیزی به این نام وجود ندارد -اگر به دلایل زیادی بخواهیم بی خیال شدن کشتار سرخ پوست ها و کشمکش آن ها را برای حل مسئله یک سرخ پوست خوب، سرخ پوست مرده است، بشویم- به هر روی امروز ایرلندی تبار ها یک چیز سبز دارند و از این طریق می شود فهمید دست کم آن چه ما امروز در خیابان و بیابان دیدیم همه اش ایرلندی بود.

دست بند سبز، کفش سبز، جوراب سبز، شورت سبز و کلاه و دم پایی و هر چه بشود فکرش را هم نکرد، چه رسد به کرد.

البته بدانید و آگاه باشید این سمبل جناب «سنت پاتریک» به روش جالبی یاد آوری می شود. عیش و نوش و خوردن آب جو ایرلندی که سخت شهرت دارد و برنامه های دیگر. مردم شاد و خرم می زنند و می رقصند و جناب سنت پاتریک را بهانه آب جو خوری می کنند و سر خوش هستند. قبلن هم گفته ام یکی از خصلت های متفاوت حاکمیت در اتازونی این است که کسی قرار نیست به یک رنگ و لوا در آید. همه همانی هستند که بوده اند. این جا اکثر اسپانیش ها یا همان اسپانیایی تبار ها یا همان مهاجران آمریکای لاتین حتا با مترجم اسپانیایی به انگلیسی صحبت می کنند و اصراری هم نیست که بخواهند عوض شوند. تلوزیون های اسپانیایی زبان، آموزش به زبان خودشان و دیگر اقوام و ملیت ها.

خلاصه امروز کارناوال بود و سبز اما بدون جنبش سبز. من البته بعد با خودم فکر کردم؛ چرا من همیشه فکر می کنم ما مرکز همه جهان هستیم و لابد همه به گرد ما.

خلاصه امروز کسی با همه لباس های سبزی که بر تن داشت به یاد چیزی جز سنت پاتریک و آب جو و رقص نبود.

-=-

سوویمش

امروز گفت و گوی رضا پهلوی را که در برنامه افق صدای آمریکا شرکت کرده بود دیدم به طرز خوش آیندی از این شاهزاده باز مانده از آخرین پادشاهی در ایران خوشم آمد. بسیار با صداقت صحبت می کرد و منطقی. پاسخ هایی که به نظرم تمام با دقت بود. البته من نمی دونم که او هم آیا پس از رسیدن به قدرت همین خواهد بود یا نه، اما نکته جالب برای من این است که او اینک از سوی بسیاری از سلطنت طلب ها مورد انتقاد است. موضع این شاهزاده ایرانی به نظر من بسیار منطقی و همه جانبه بود. البته بعد دیدم قرار است در پارازیت هم شرکت کند. به گمانم خبریه!

یک نکته بگم در آخر این روضه و التماس دعا: به نظر من جامعه ما استبداد پرور است نه قهرمان پرور…

ته اش هم قهرمان های ما مستبدینی می شنوند که روزی پنج دعا می کنیم خناق بگیرند تا سایه شان از سر ما کم شود.

وتمام.

سلام بر فرهاد دریا و رضا دقتی

«اتن» رقص جمعی است که مردمان افغان به آن می پردازند. من چند باری اتن را دیده ام. مردانی با موهای بلند و لباس هایی دامن دار که جلیقه های منجوق دوزی شده می پوشند. مانند رقص سماعی می گردند، با تمی خاص و هیجانی ویژه اتن. این ویدئو سه نکته خوب دارد. اول این که باز مانند همیشه فرهاد دریا همه را دعوت به هم دلی کرد که از همان روزهای اول همیشه دیده ام این انرژی مثبت اش را. دوم این که عکس های کلیپ کارهای خوب رضا دقتی است. سوم این که ترانه اش دلی است.
ای‌ با یک تن «اتن» کی‌ میشود
این وطن بی ‌ما وطن کی‌ میشود
گر نباشد از تو هم‌ این سرزمین
خانه ی آباد من کی‌ میشود

بیش از این دگر مرا مزن، میزنی بزن سخن بزن
یک کلید خانه پیش تو، یک کلید خانه پیش‌ من

صدای عشق میرسد برای‌ تو برای‌ من
خدا یکیست جان‌ من، خدا‌ی‌ تو خدا‌ی من
سرود‌ سبز هم‌دلی صلای عشق میزند
که تا گلو‌ی‌ تو شوم، که تا شوی صدا‌ی من

مرا با باغ می کشد ترانه ها یکی یکی
یکی برای‌ دوستی‌  یکی برای‌ زندگی
شکفته باد یاسمن، خجسته باد این وطن
ترانه های‌ نسترن یکی به تو یکی به من

This is the road to hell

This is my lovely song:

 

Stood still on a highway
I saw a woman
By the side of the road
With a face that I knew like my own
Reflected in my window
Well she walked up to my quarterlight
And she bent down real slow
A fearful pressure paralysed me
In my shadow

She said «Son, what are you doing here?
My fear for you has turned me in my grave»
I said «Mama, I come to the valley of the rich
Myself to sell»
She said «Son, this is the road to Hell»

On your journey ‹cross the wilderness
From the desert to the well
You have strayed upon the motorway to Hell

Well I’m standing by a river
But the water doesn’t flow
It boils with every poison you can think of
And I’m underneath the streetlights
But the light of joy I know
Scared beyond belief way down in the shadows
And the perverted fear of violence
Chokes a smile on every face
And common sense is ringing out the bells
This ain’t no technological breakdown
Oh no, this is the road to Hell

And all the roads jam up with credit
And there’s nothing you can do
It’s all just bits of paper
Flying away from you
Look out world take a good look
What comes down here
You must learn this lesson fast
And learn it well
This ain’t no upwardly mobile freeway
Oh no, this is the road to Hell

سفرنامه- پیامی که در هک سایت خبرگان رهبری برای مردم و هاشمی بود

هشتم مارچ دوهزار و یازده

یکی نون نداشت بخوره پیاز می خورد اشتهاش باز بشه. حالا این شده حکایت داستان ما. آقای نمی دونم چه کاره صنایع هوایی توضیح دادن که هواپیما های خصوصی باید در ایران راه بیفتد و قیمت اش هم مفت است از چهارنفره هشتصد میلیون تومانی تا شونزده نفره  چهار میلیارد تومانی، بدو که حراجش کردم.

خونه دار و بچه دار زنبیل وردار و بیار.

توجه داشته باشید، این اصلن بد نیست، فکر نکنید که من با جریان این جینگولک بازی ها مخالقم، اما نکته این است که ببینید گسترش این صنایع و این داستان ها شامل کدام کشور ها می شود. شما در کشوری که کارگرانش در بعضی از کارخانه ها پانزده ماه است حقوق نگرفته اند و یا  کارمند هایش هر از گاهی خود را از فشار های مالی به آتش می کشند، می خواهید هواپیما شخصی تان را سوار شوید و البته چهار میلیارد ناقابل پولش راقبلن داده اید که بگویید چند من است. ایران کشور بسیار پول داری است، با بستر های مناسب برای گردش گری و صنعت و معدن و تولید و به خصوص نیروی جوان و ارزان کار که هوشمند هم هستند.

پس این همه بد بختی و دزدی از ذخیره ارزی و فروختن نصف قیمت نفت خارج از اوپک و بدبختی های دیگرتان چیست؟. من نزدیک به چهار سال در مالزی زندگی کرده ام. نمی توانم در مقام مقایسه نگذارم و حسرت نخورم. «بیست و سی» بر می دارد فیلم از دانشگاه های مالزی می گذارد. «بیست و سی» یقه دلال ها را می گیرد اما بیست و سی نمی گوید مالزی چه هنری داشته که هر روز ایرانی ها سرازیر آن کشوری می شوند که جدی ترین صنعتش بعد مونتاژ توریسم است.

اما بیست و سی نمی گوید -مانند همیشه- که دلال ها و واسطه ها فرصت های شغلی خودشان را فارغ از خوب و بدش دنبال می کنند اما متولی کشور با مردم چه کرده است که این مردم فقط به فکر فرار هستند. بسیاری از ما می دانیم دانشگاه رفتن در مالزی برای عده زیادی فقط  ویزا گرفتن و ماندن در هوایی است که کمی، فقط کمی از ایران آزاد تر باشد. صورت مسئله را خوب می شود پاک کرد  و اصولن به آن نپرداخت. بلخره معترض را می شود بسیجی و شهید به دست منافق معرفی کرد این جا باعث و بانی اش را نمی شود گم و گور کرد؟

با همین یورش است که امروز باید ببینید آیا ایرانی ها شرایط چهار سال پیششان را در مالزی دارند؟ آیا احترامی که در گذشته می داشتند امروز نیز می گذارند. چند بانک، دیگر در مالزی برای ایرانیان حساب ساده پس انداز حتا باز نمی کند؟ چند صاحب خانه دیگر به ایرانی خانه کرایه نمی دهد؟

این ها بخش عمده ای اش متوجه دولت فرو مایه ای است که این مردم گرفتار به آن گرفتار آمده اند و گرنه همین مالایی ها به یک شهروند آمریکایی ببینید چه نگاهی دارند. بماند که فک زدن در این باب باز خون دل خوردن مضاعف است -رهبرامسال را فرمودند مال همین کارهای مضاعف است دیگر- قتل مضاعف مردم، خودن دل مضاعف، درد مضاعف، هزینه مضاعف و هزار یک چیز مضاعف دیگر.

-=-

بلخره صندلی آقای هاشمی تحویل آقای مهدوی کنی شد. یادم هست به رسم پیشنهاد به این جناب گفتم که پیش از این که به زیر بکشندت از سریر خودت بیا و پای را به میدان بگذار که روزهای حذف در راه است. درست دو روز قبل هم محسن خان هاشمی بر خلاف قسم آیه های آقای قالی باف که استعفایش سیاسی نیست، بعد پانزده سال ریاست مترو به زیر آمد. مهدی هم که لندن است. فایزه را هم که تا می رود خرید می گیرند و تنش را می لرزانند و بعد ول می کنند. گوش شنوا می خواهد یا همت یا هیچ کدام؟ شاید بلخره شجاعت همسر آقای بهرمانی بیشتر از خود ایشان است.

به هر روی چه خواسته یا ناخواسته هاشمی از صندلی به زیر آمد و خبرگان رهبری تحویل مردی دیگر در لب گور شد. اما باز چشم ها به در است تا که تو از در به در آیی. این هم طنز تلخ روزگار است.

-=-

میدان دوپونت، ملت قرار دارند بریزند و هشت مارسی کنند واشینگتن رو. سخنرانان ها از جنبش زنان می گویند. محبوبه عباسقلی زاده هم می آید. آخرین بار دیدار ما در کوالالامپور بود. دنیا چه گرد و کوچک است.

عکس ها و گزارشش را از این جا پی بگیرید. در میدان با دوستی آشنا می شویم که در ارتش آمریکا خدمت کرده است. «منوچ» ایرانی تبار آمریکایی است که پرچم سبز دستش گرفته و در این تظاهرات شرکت کرده. کمی که قاطی می شویم عکس های منطقه سبز بغدادش را رو می کند و محله های مرکزی شهر. سرباز آمریکایی، به نظر ما در این فیلم ها چه هیولا هایی می آیند و این سرباز آمریکایی است. ساده و مهربان. کلی می خندیم به روزگار.

-=-

سرم به سایت ها بنداست که این جناب دامون که همیشه آدم را می خواهد شوکه کند لینک را می زند. سایت خبرگان رهبری است. مستطیل مشکی و تسلیت مرگ آقای هاشمی اول فکر می کنم شوخی کرده است. می فهمم که رنگم عوض شده است. دستم می لرزد. می خواهم به دوستم بگویم پایم لیز می خورد. من چرا هول شده ام؟ به نظرم می رسد تمام معادلات بهم خورده است. طنز تلخی است که معادلات من هم دست کم با هاشمی به هم بخورد. اما سایت ها هم زود می زنند. مرگ هاشمی. در این کما هستم که فارس خبر اول تکذیب را می زند و بعد مشرق و بعد هم می رود بالاترین. سایت مجلس خبرگان هک شده بوده است.

می فرمایند: «در اين خبر ساختگي كه با تصوير اطلاعيه ترحيمي نيز همراه است، درگذشت رئيس سابق مجلس خبرگان رهبري از سوي هيئت رئيسه و اعضاي اين مجلس تسليت گفته شده است. محسن هاشمي رفسنجاني فرزند آيت‌الله اكبر هاشمي رفسنجاني در گفت‌وگو با خبرنگار سياسي خبرگزاري فارس، تأكيد كرد كه آيت‌الله هاشمي رفسنجاني در صحت و سلامت كامل به سر مي‌برند.»

نمی دانم اما به این عقل ناقص من جور در نمی آید به همین گشادی هکر های محترم بزنند به سایت خبرگان و تسلیت را با متن آماده شده که فقط یک جایش اشکال ویرایشی دارد را بزنند و بروند و یک هو همه با خبر شوند و بعد نیم ساعت بعد تکذیب شود. قصد به نظر شما سنجش چه چیزی بود؟ آیا مردم باید ارزیابی می شدند یا این پیامی بود برای آقای هاشمی.

روز پایان ریاست خبرگان، روز مرگ او اعلام می شود. این پیام به نظر من خیلی واضح و روشن بود. البته که گام بعدی شورای تشخیص مصلحت نظام خواهد یود، اکبر بیا حرف منو گوش کن.

سفرنامه- به یقین خدایان پر دردسر تر از یک خدا هستند

هفتم مارچ دوهزار و یازده

کلی ایده می آید و می رود. آدم از فراموش کردنش نگران می شود. نکند از خاطرت برود و دیگر باز نگردد. هنوز مریض هستم. شده ام چون پیر زن هایی که از درد زانو می نالند. از صبح خانه نشین هستم و نت می گردم و جواب نامه می دهم که هر کسی پاسخی فراخور دارد. باید در تدارک برنامه ای که در راه است، بود. تماس با این و آن، گرفتن ایده و خلاقیت و مشورت.

کار زیاد است ببم جان، زیاد. ما هم که دست علیلی داریم و…

-=-

راستی قضیه چیست که بشر از یک سوی دارد منکر تمام ادیان می شود و از سوی دیگر مذهب و آیین از خود می سازد. راستش در حالی که به دلیل های زیادی حتا ادیان ابراهیمی یا همان کلاسیک خرشان می لنگد، هی آدم به دین و مذهب های عجیب غریب بر می خورد.

برای یک جستجو سراغ دست گیری ها رفته بودم چشم بعد این نیروهای کیهانی و ریکی و نمی دانم این آقای ایلیا و داویدن ها و هزار فرقه دیگر به «رائلیان» روشن شد. حالا از خیر جریان های اعتقادی نو کان ها و ونجلسیون بگذریم اما نکته جالب این جا است که بشر هم دارد از بند هر اطاعت بی چون و چرا خود را می رهاند و هم چپ می رود و راست می آید و یک آیین از خودش در می آورد. این طایفه می گویند بشر نه به دست یک خدا که به دست گروهی از آدم فضایی ها نمونه سازی شده است و اینک باید آماده ظهور آن ها بر روی زمین باشیم. کم از منظر مومنین مرتد بودیم و به حکم پیش تر لایق دم تیغ منجی که به مظهورین یکی دیگر هم اضافه شد.

گره این ماجرا این جا است که این ها همه شان هم یک جور حرف می زنند و خود را مکمل دیگری و ختم خطاب می خوانند. راستی به داد بشریت کدامشان رسیده اند؟ هر چه در طول تاریخ خون ریخته شده به دست متدینین و  متدیوثین! بوده است.

یکی می گفت: «در تاریخ نمی یابی فیلسوفی حکم قتل یک روحانی را داده باشد اما تا دلت بخواهد روحانی می یابی که فرمان قتل فیلسوفان را صادر کرده است.»

برگردم به همین رائلیان که دست بر قضا خانمی رهبر آنان در ایران است. دخترک را دنبال می کردم. چهارده، پانزده قطعه در یوتیوب را نشستم گوش کردم، به رفتارش توجه کردم، خواستم قضاوت بی جا نکنم، خواستم مثبت بی اندیشم که این رائلیان یا همان خدای گان فضایی برای من ارمغانی آورده اند، اما دیدم این بنده خوب خدا نمی داند از چه حتا دفاع می کند.

سواد ابراز آن چه خود را مامورش می داند را ندارد. البته درک این که دیگر ملت آن قدر جمال پرست شده اند که پیامبر های ریشو و پشمینه پوش جذبشان نمی کند خیلی غریب نیست. مخصوصن اگر پیام آور شما در سوره پانزدهم اش برایتان با لب های رژ لب زده بوسه ای روانه کند. در جامعه ماتم زده ما که احساس و نیاز به ساده ترین رابطه قفل هزار باره خورده است کار این پیامبر خوب می گیرد، اما بدیهی ترین سوال های انسان را این بنیان گذار فرقه کذایی نمی تواند پاسخ دهد.

اگر فضایی یان خالق ما بودند، که خالق آنان بود؟ پس اصلن به زمین چه کار با این همه کهکشان؟ آیا همه بنده گان شبه زمین را همین خدای گان آفریدند پس فرق خدا و خدای گان در چیست. این که همان چانه زنی ادیان ابراهیمی شد. پس پی چه هستید؟

خواندم دخترک -نگار عزیز مرادی- بعد به ترکیه پناهنده شده و پلیس در صدد بازگرداندنش، البته من خبری دیگر از بازگرداندنش و یا رفتنش نیافتم اما، دل آدم به این همه باور های تهی می سوزد.

بشر به جای دین داری های مضاف و آیین سازی های ریز و درشت به فکر ساده ترین های انسانیت باشد. هنوز در هر دقیقه کودکانی در آفریقا و آسیا جان می دهند. هنوز زنان در افغانستان و ایران خود سوزی می کنند و هنوز مردان در عراق بر روی مین می روند. مدعیان ابراهیمی و ورشن های تازه آیین های بند تنبانی و غیره، دینداری طلبتان، به فکر دنیا باشید.

البته خواستید در باب سفارت خانه حضرات در زمین هم بخوانید برای مزاجتان بد نیست و مروری هم بر ستاد ظهور مهدی موعود ایشان کنید که از ستاد آقای احمدی نژاد کم نمی آورد.

تکمله: دقت کرده اید بین مجانین وجه اشتراک تا دلت بخواهد فراوان است.

-=-

امروز در انتظار و گلو درد خانه نشین شدم. می ترسم من هم فردا از بیکاری یک فرقه اختراع کنم. یاد حرف استادی افتادم که همیشه پای تخته نرد می گفت: «بیکار ننشین پدر جان، که آدم بیکار جادوگر می شه»

باید از هوای روزهای آخر زمستان در میدان بزرگ شهرمان -دی سی – که مانند روستایی بیش نیست لذت برد و یک کافی خورد و به دنیا و اخرویون و آیینیون خندید و شاید هم گریست.

شهر در امن و امان است، آسوده بخوابید که داروغه دیگر جیبی برایتان نگذاشته است که نگران خالی کردنش باشید.

سفرنامه- همان وقت که قرار نیست بروی، می روی

ششم مارچ دوهزار و یازده

شب را در میان خواب و بیداری و توهم و یه دو سه تا چیز دیگر به سر می کنم. نمی دانم خواب است، رویاست یا کابوس! هر چه هست کار همین قرص های سرماخوردگی است. اما دم صبح از روی موبایل فیس بوک را می چکم. خبر کمی اول به نظرم شوخی می آید.

مدیر «سوپر محمود» یکی از فروشگاه های ایرانی در مالزی پس از بازگشت از بازی فوتبال احساس درد در ناحیه سینه اش می کند و با عیالش راهی بیمارستان می شود تا ببیند عیب از کجاست. در حین رانندگی سکته می کند و همان جا تصادف و مرگ. محمود مسن نبود. شاید هم سن من یا کمی بیشتر. گاه گاهی با هم سلام و احوال پرسی داشتیم و مهربان همیشه جویا این که چه خبر و چه می کنید. ساده، اون مرد، مرد.

برایم باز سوال شد. آدم با این همه آرزو و امید، با این همه دل بستگی، با این همه نگاه به راه، با این همه فراز و نشیب یک باره و بی خبر: تمام!

حکایت سنگ و شیشه است.

-=-

جامعه چند رنگ آمریکایی درست نقطه مقابل همان جریان های معمول اجتماعی در حاکمیت های سنتی است. وحدت قومیت حاکم و حاکمیت قوم قالب که در حتا بسیاری از حکومت های دموکرات هم به چشم می خورد، است. جامعه آمریکایی به شدت تاکید بر اختلاف رنگ و زبان و قوم و مذهب دارد. اتفاقن من بر خورده ام به این که در این جامعه تاکید حتا به وحدت نیست، تاکید به وجود همین کثرت است. جامعه ای که از هر سری صدایی در می آید. اما همه در خدمت یک حرکت یک سو و هم سو قرار می گیرند. آمریکا برای همه آمریکایی ها، از هر کشوری که آمده باشند. آمریکا که آن ها را پذیرفت، می شوند آمریکایی.

ترک و بلوچ و فارسش سر نمی شکنند.

-=-

صبحانه، ناهار، شام را در یک فروشگاه به اسم «هول فود» به راه می کنیم، با این غذا های ریزه ریزه و سلف سرویس که توش همه چیز یافت می شود بعد کمی این ور و آن ور در بارانی استوایی مانند از شدت و البته سرد. ساعت چهار قرار دارم.

شده است یادتان برود که کسی دیگر تقدیر می کند و فقط شما فکس را باید دریافت کنید و به آن عمل کنید؟

جلسه امروز من بوی همین را می داد. چیزی فراتر، مانند همیشه نجوا کرد. دوآدم هم را دیدند و پنج ساعتی گپ و گفت. انگار هیچ کدام خیلی به هم غریبه نبودند.

آدم باید گاهی به این تقدیر مشکوک شود.

امروز روز مهمی بود، اگر درست پیش برود روزگار، فرزندی در راه است.

بسه دیگه همین قدر گفتم که از فضولی بسوزید.

-=-

باران چتر را از روی سرم بر می دارد. قطره های آب بر روی عینکم شتک می زند. چتر بر نمی گردد.

می فهمم چتر می داند که زیر باران باید دو نفر در زیر آن باشند تا لحظه ها زیبا شود. قول داده بودم اول خبر را به او بدهم. تلفن می رود روی منشی، خبر می ماند. باران می زند و دوباره تماس، خنده و فراموشی.

بی خیال آینده اش، الانش که قشنگ است. حالا فردا نشد که نشد. گور پدر روزگار.

 

سفرنامه- بحث کور رنگی و نقطه خاکستری آقای مهاجرانی

پنجم مارچ دو هزار و یازده

ابراهیم نبوی یک چیزی توی روز آنلاین زده که بعد مدتی خواندم و خندیدم. جدی جدی طنز تلخی است که دیگر همه دشمن به حساب می آیند. حاکمیت جدی جدی باید برود یک فکری برای تنهایی های خودش بکند. طنز، داستان ورود امام موسا صدر به ایران است که دنبال یاران انقلاب می گردد. فک کنم همین قدر کافیه که بدونید امام موسا صدر چقدر دپرس می شه در فرودگاه امام.

-=-

در کتابخانه کنزینگتون، آقای مهاجرانی به نظر من حرف بسیار جالبی زد: «خود من که از آغاز انقلاب در مجلس بودم و در دولت بودم و آیه‌اله خامنه‌ای را می‌شناسم به عنوان منتقد ایشان اقرار می‌کنم که یک نقطه‌ی خاکستری حتا نه تاریک در زندگی اقتصادی ایشان و خاندانشان نمی‌شود پیدا کرد.»

به نظر من بحث بسیار خوبی را آقای مهاجرانی آغاز کرد. گفتمانی که منتهی به جاهای بسیار قابل تاملی خواهد شد. من از خشم انقلابی کسانی که پای این فیلم کامنت گذاشتند راستش نگران شدم. آیا تامل و تحمل چیزی است که واقعن نباید امیدوار بود در بین ما مردم نهادینه شود؟

من بر صحبت های آقای مهاجرانی نقد دارم اما نقد و حمله دو مقوله مجزا است. آیا ما می توانیم روزی نظری مخالف دیدگاه خودمان را بشنویم؟ به نظر من آن روز، روز پیروز انقلاب است. حاکم جائر و جابر ریشه در همین عدم پذیرش نقد دارد. ریشه در همین طبع بر آشفته که بی تحمل است. باید صبر کرد و شنید و پاسخ داد.

اما یک حرف هم با مهاجرانی دارم. به نظر می رسد این قبیل آدم ها باید به مردم همین قدر کمک کنند که بدانند آن ها لیدر های فکری شان نیستند. آن ها هم بخشی از آحاد جامعه -به قول آقای خامنه ای خودمان- هستند که نظری دارند. وقتی آقای مهاجرانی دست به تطهیر یک فرد می زند که به هر روی اساسن نیازی به جریان اقتصادی ندارد چون به مصادق، چون صد آمد نود هم پیش ماست، دیگر هر کسی باید یاد بگیرد راه را با منطق و صلاح و صلابت خود انتخاب کند. این درد کاریزماتیزم ماست که باید یکی در کتابخانه کنزینگتون بگوید، بین انقلاب و اصلاح زود باشید یکی را انتخاب کنید که بچه روی گاز است، تا مردم بروند راه انتخاب کنند.

راستی که سیاست به قول این ننه جون ما پدر و مادر یوخدور.

-=-

از مرض های کاریزماتیکی گفتم اما، این توهم زده گی خودش نوبری است که آدم نه تنها یک فرد را لایق رهبری یک جامعه بداند بلکه حضورش را متصل به جریانی غیر قابل نقد الهی متصل کند. آیا این افراد خطرناک نیستند؟

امروز یک ویدئوی دیگر مرا به این تصور واداشت که چند درصد از این آدم ها که باوری این گونه دارند روزی به ریش خودشان در شق مردانه و لابد به زیر آبرویشان در وجه زنانه خواهند خندید. بدتر و مضحک تر و تراژدی موضوع خوش باورانی هستند که با همین داستان سرنوشت خود، خانواده کس و کار و ایل و تبارشان را به تباهی می کشند.

واقعن فلسفه ظهور، همین فیلمی است که من در امروز با آن حیران شدم؟

-=-

اما بشنوید که معمرقذافی با حکم اینترپل فرانسه به همراه پانزده نفر از فک و فامیل هایش امروز تحت تعقیب قرار گرفت. در این لیست فقط جای کلفت آقای معمر خالی است. سوالی داشتم: پس از چهاردهه چطور اینترپل فرانسه کشف کرده است که آقای قذافی متهم است و مجرم بقیه بخایا؟

یعنی گزارش دیر به دست اینترپل فرانسه رسیده است؟ چطور می شود که یه باره فیل غرب یا شرق می کند؟

من که امروز شده ام همش یک علامت سوال سه متر در سه متر…

-=-

هشت مارس نزدیک است. حقوق زن، جامعه مترقی با زن، مردان برابر با زنان، دیه برابر، قوانین شریعت منصفانه. درد بی درمان، فمینیزم، بچه داری و ظرف شویی و مادر بزرگ و پرده بکارت با چوب پرده نصب در محل. قصه از کجا شروع شد؟

-=-

این ویدئو را هم چهار بار گوش دادم. گفتم گوش چون تصویرهایش کمی به نظرم پرت و پلا آمد. اما یاد حسنی مبارک افتادم.

-=-

نم بارانی و مردمانی سر خوش، عصر روز شنبه گشاده به قول یک رفیق من تو شهرداری، البته اون می گفت پنج شنبه گشاده، چون اون روز فقط ملت می رفتن کارت ورود و خروج بزنن و غذای ظهر رو بزنن و برن خونه. داشتم می گفتم که پرید وسط شهرداری، بعله، لباس ول گردی تن ملت است. رسمی نیستند. از دامن و کت تا کراوات و شلوار مدل شب تعطیلی است و امت همه راهی کلاب و سیر و سفر درون شهری. بار سر خیابان ما پر از نره غول است، فکر کنم این از اون بارهای بی ربط به خانم ها باشد.

مردمان اش همه خوب، همه خوش، همه با صفا که می رفتن با عجله پی کار خودشون…

سرما خورده ام و گلوم درد می کند. داروی مسکن می خورم و همه جا را گل گلی می بینم. نمی فهمم این قرص سرماخوردگی است یا اکس!

نمی دونم چرا یاد اون جکه هم افتادم که: «این تفنگ است یا تغار واجبی…»

 

 

سفرنامه- سردار شما بتمرگ لطفن

چهارم مارچ دوهزار و یازده

هر روز می خواهی دهانت را باز نکنی انگار شدنی نیست. انگاری هر خری در دستگاه حاکمیت مجوز زدن زر مفت را دارد. انگاری حضرات از قبل برایشان تصور شده که حق دارند به هر بهانه ای شکوفه باران کنند. فرمانده سپاه صاحب الامر قزوین-سالار آبنوش فرمودند: « در عصر موسی کسانی منحرف و گوساله‌ پرست شدند و این گوساله‌پرستی ننگی است که پاک نمی‌شود. در آن زمان با وجود موسی و آن همه نشانه و دلیل مردم گوساله ‌پرستیدند و در عصر ما نیز آدم‌هایی مانند موسوی و کروبی سامری ما بودند که عده‌ای گوساله آن ها را پرستیدند.»

سردار فک می کنم غذای ناجور خورده بوده و از سویی فک کنم باید به دکتر هم برای معده اش مراجعه کنه. ن

می دانم آن جوک را یادتان هست که آشیخ برای درد معده می رود پیش دکتر و که معده ام درد می کند. دکتر هم می گوید: «میوه خام نخور، روغن زیاد نخور، برنج نخور در ضمن سر منبر هم نرو.» شیخ می پرسد دیگه این چه ربطی به معده دارد؟ می گوید: «آخر اون بالا معمول شما … اضافه هم می خوری، اونم نخور»

حالا حکایت این مردک شده است. عجیب است که هر کسی دیگر در حاکمیت به خود شجاعت توهین به مردم را می دهد. هر کسی می تواند مردم را تهدید کند. انگار حکم اعدام این مردم صادر شده است و دست هر ابله ای که یک بار زیر شلواری اش را کنار سوتین والده مکرمه یکی از آقایان روی بند رخت پهن کرده، داده شده است.

البته برادران زود ماله را برداشتند و بحث تحریف سخنان گوهر بار جناب سالار آب نوش را زدند بر در و دیوار، اما بی تحریف و با تحریف اش هم چندان توفیری نمی کند. حرف مفت، مفت است. خوب است که این ها قسم خورده اند بی طرف باشند. قسم خورده اند حافظ کیان و ناموس مردم شان باشند. بفرمایید الان مردم این ها کی است دقیقن، که این ها حافظ ناموس اش هستند؟

-=-

داشتم توی ویدئو هایی که از روی یوتیوب جمع کرده بودم، چرخکی می زدم این ویدئو را دیدم که مال همان روزهای خاکستری بود. کار خوبی بود. جالبه که دیگر پروژه اعتراف گیری برای یک خط هم اعتبار ندارد. مردم راه مبارزه را خوب یافتند. اما راستش را بخواهید، گاهی دل را می گذارم جای دست گیر شده گان با خودم می گویم شاید من هم بودم می بریدم. اما یاد احمد زید آبادی که می افتم، عبداله رمضان پور و یاد عیسا سحرخیز و تاج زاده که صدایشان در نیامد. می گویم، نه!

هستند مردانه مردی که سخت ایستاده اند.

-=-

از صبح کفری هستم سر این حرف های آقای پاسدار. دست و دلم نمی رود به نوشتن و کار کردن. در استارباکسی نزدیک مترو سنتر که روزهای اول آمده بودم  کمین می گیرم. فشار های کاری و مالی در دو ماه آینده کمر شکن است اما قرار است تحمل کنم. چون باید بگذرد.

آدم ها درست مثل روزهای اول عبور می کنند. با زهم کسانی می دوند، کسانی حرف می زنند و کسانی در سکوت از کنار هم می گذرند. روزها هم زود و هم دیر می گذرد.

-=-

از زور دست شویی چشم هایم دارد نمی دانم دیگر چی ازش می بارد. یک فروشگاه سی وی اس می یابم و به خانم  فروشنده می گویم: دست شویی تون کجاست؟ راست می برد بخش کارمندان. در را باز می کند و نگاه می کند همه چیز مرتب باشد. عذر خواهی می کند که باید برود به کارش برسد و راه برگشت را نشان می دهد.

حیران در بین مستراب می مانم که مشتری مداری نهادینه است یا آموختنی. پس چرا ما تو روستامون این طوری نبودیم؟

-=-

سرما خورده ام. گلویم هی می سوزد و ول می کند. تکلیف مارو روشن نمی کند. کمی گیجم. دکتر ویزیتش این جا دویست دلار است. بنده اگر درد خناق هم بگیرم دویست دلار نمی دهم. چه رسد به سرما خوردگی. خانه قرص می خورم و می خوابم، خواب می بینم مرده ام.

مرده شور دو خط خواب رو ببرن که همین هم به ما نیامده.

دلم برای طبیب دل تنگ شده است. بر بالیت با مهر درمانت کند.

😦

 

 

سفرنامه- مورفی یه بلایی سرت بیارم

سوم مارچ دوهزار و یازده

ساعتت را تنظیم کرده ای -ساعت بیولوژیکی را عرض می کنم، من با همان ساعت و زنگش اصولن بیدار می شوم. خواستم برایتان قیافه بگیرم- لباس هایت را اتو کرده -کاری که سال ها است به بهانه گرمای زمین نمی کنم، اما ریشه اش در بی سلیقه گی ام است- درس و مشق هایت را خوانده ای و آماده ای که راس ساعت هفت و سی دقیقه در سر جلسه امتحان باشی. خوشحال می زنی بیرون بعد اول در خانه باز نمی شود.

با لگد کار را راه می اندازی. سوز می آید اما بی خیال هستی و سوت می زنی بعد مانند یک شهروند پشت چراغ عابر می ایستی اما چراغ سبز نمی شود، درست همان ساعت و دقیقه بد بختی تو این چراغ هوس بازی اش می گیرد. سوار مترو می خواهی بشوی باید دویست متر بری پایین و البته همان دقیقه ورود تو پله برقی از کار می افتد.

باید هن هن برسانی خودت را که جا نمانی. بلخره به مترو می رسی خوشحالی که این یکی خراب نبود. به موقع به مترو سنتر هم می رسی و شاد و خرم می بینی علی رغم صف طولانی مردم جلوی پله برقی، معجزه آسا یک لاین باز شده مترو نارنجی دارد درب هایش بسته می شود و تو در کمال ناباوری مویین از لای در رد می شی و سوار برای رفتن به موقع، ساعت را نگاه می کنی: «هفت و یازده دقیقه است» خوش و خرمی و به مردم لبخند می زنی از این ظفر که بلخره داری به موقع می روی در حد بنز مفتخری. ایستگاه به ایستگاه می گذرد، سرت بند است به خواندن و هی دیدی میزنی و بعد می بینی چهل تا ایستگاه رد شدی و به سطح زمین آمدی و خبری از مقصود و مقصد نیست. بله! مترو را درست چپه سوار شدی…

آخ مورفی اگر گیرم بیای که حالیت می کنم.

-=-

– قسم بخور که راست می گی.

– به چی قسم بخورم.

– به هر چی اعتقاد داری.

– قسم می خورم به «هیچی» که راست خواهم گفت.

-=-

زایمانی در روحم حاصل شده است و کمی آرام تر می توانم در این رودخانه پر پیچ و تاب حرکت کنم. اما انتظار انتظار است و به نقل عرب ها سخت تر از مرگ.

-=-

برخوردم به آدم هایی که برای این که یک خاطره یا بخش بد ذهن را بخواهند از خاطر ببرند همه اطراف و اکناف و چیزهایی که در شعاع صد متری اش هم هست را از خاطر بیرون می کنند.

من پیشنهاد می دهم که نه تنها همه را نباید دور ریخت بلکه همان لکه را هم باید به دست زمان سپرد، شاید رفت، شاید وایتکس کمک کند.

-=-

از موسوی خبری نیست. کروبی نیست. وزیر امور خارجه جمهوری اسلامی می گوید آن ها به میل خودشان خانه شان نیستند. بله رفته اند اوشون و فشم برای هوا خوری. آقای صالحی معلوم نیست چه کسی را در این گزینه دراز گوش فرض می کنند.

قرار است باز هفته دیگر سه شنبه ملت دور هم جمع شوند. باز باید دلمان از الان بلرزد که حاکمیت می خواهد سر مردمش چه بیاورد.

-=-