می گفت واسه کی می خوای بری جبهه

کم سن بودم. خیلی شاید یازده یا دوازده ساله. تازه پام به بسیج وا شده بود. مسجد فاطمیه تو خیابون عدل خمینی مشهد که پیر زن سر محلمون اولا همان اسم قدیمش را می گفت: «عدل پهلوی» و یه روز یه انقلابی ریش دبه ای «به قول بابا بزرگ خدا بیامرزم» زده بود توی صورتش -با دم پایی که دستش به نامحرم نخوره- و البته از اون پس این بنده مومن خدا عبرت شد برایش و به تاکسی می گفت: «عدل آقای خمینی» می خوره؟

القصه، اون روزی که رفیق ریش دبه ای ما داشت خیز ور می داشت دومی رو بزنه تو صورت این پیرزن ضد انقلاب یه مسوول پایگاه داشت بسیج مسجد اسمش مهدی برنجی بود. مهدی کم سن بود اما برای من قهرمانی بود. به سه سوت تفتگ باز و بست می کرد و شامش رو می داد به این و اون و تو سرما دم پایی می پوشید و پوتین اش رو می داد به بچه ها که می رفتن گشت. زد زیر دست این بابا که: حاجی مردی پاشو برو جایش شجاعت کن این جا که دور از جون شما هر خری بلده تو دهن پیرزن بزنه… وبابا هم دمش را گذاشته بود روی کولش و رفته بود پی کارش.

خلاصه این اقا مهدی یه روز که من دیوانه رفتن به جبهه بودم دم صبحی بعد گشت و ایست و بازرسی مسجد، سر حرف شوخی و جدی را باز کرد و گفت: خیلی دوست داری بری؟

گفتم اره. گفت برای کی میری؟ گفتم برای رهبرم. گفت دیگه کی؟ گفتم برای اسلام.

یه حرف زد که اون روزها خواست راز باشه. اما فکر می کنم این رازها رو هم بعد نزدیک به سه دهه بشه گفت. به من گفت:

ببین اگه برای امام می ری. اگه برای دین می ری یا اگر برای کسی می ری یه روز پشیمون می شی. روزی برو که برای خودت بری.

اون روزها این حرف از زبون یه مسوول پایگاه بسیج برام سخت می اومد. آخه مسوول پایگاه باید ذوب  در ولایت می بود و این یکی یه جوری بود.

مهدی برنجی چند روز بعد رفت جبهه و چند روز بدترش خبرش آمد و چند روز بعد تر ترش جنازه اش. به سختی نگاهش می کردم توی تشییع. صورتش پر از خنده بود.

دیشب خواب مهدی برنجی رو دیدم. بعد نزدیک به بیست و هشت سال. با همون لباس پلنگی سبز تیره. با دم پایی و شلوار گتر کرده. نشسته بودم لب یه دیوار. آمد به من گفت: تو هنوز بلدی مین والمرا خنثی کنی؟

گفتم: خره! دیگه مین واسه چی خنثی کنم. تموم شد رفت پی کارش…

خندید مثل همون روزها. گفت: الاغ! وسط میدون مینی حالیت نیست…

نگاه کردم جز لب دیواری که نشسته بودم وسط اش یه دشت سبز بود که زمینش پر از  مین بود. تله و مین هایی که شاخک هاش از لای علف ها زده بود بیرون…

پ.ن: نمی دانم چرا وقتی این را می نوشتم بعد از مدت ها داشتم گریه می کردم.

خواب افشین قطبی را دیدم

خواب می بینم در سنگاپور هستم و بازی ایران و سنگاپور است. ایران دراین بازی نمی دانم برده است یا باخته اما می خواهم در راه پله هواپیمایی که در حال برگشت به ایران با آن هستم، کسی را بغل کنم و برای خدا حافظی ببوسم. مامور پای پلکان عصبانی می شود و پله را از هواپیما جدا می کند.

داد می زند که مگر نمی دانی کسی در ایران حق ندارد کسی را ببوسد. من به نظرم می رسد که این جا هنوز سنگاپور است و من وارد ایران نشده ام. اما ماموران که انگار عصبانی هستند پله کان را جدا می کنند و من و آن فرد مورد بوس واقع شده را به بالا می برند، آن قدر که می بینم همراهم از وحشت تکان نمی خورد.

آن ها پله را می گردانند.  در ارتفاع این کار را می کنند تا ما پرت بشویم. می گویند مجازات شما پرت کردن از بالای کوه است و من فکر می کنم که چون کوه نیافته اند از بالای این پله می خواهند پرت کنند.

پله به پایین در دوران می رسد و من دست همراهم را می گیرم از پله می پریم روی زمین. می بینم جلوی پایم ماسک صورت کسی افتاده است. ماسک صورت افشین قطبی است.

با خودم فکر می کنم پس تا الان او ماسک می زده است و کسی نمی دانسته…

از شدت علاقه خفه تان می کنیم

ببیند ما از شدت علاقه و تلطیف نشریه هایتان را توقیف می کنیم- رامین معاون مطبوعات…

ببینید ما از شدت علاقه فانتا به گوشتان فرو می کنیم- سردار مامانی معاون نیرو…

ببینید ما از نگرانی سلامت اخلاقی فرزندانتان تک تیر انداز گذاشته ایم که منحرف نشوند- حاج فلانی مدیر کل ستاد امور رسیدگی به مشکلات خانواده گی لباس شخصی ها…

آی خونه دار و بچه دار زنبیل و ردار و بیار…

استخدام روزمزد دست بشکن و بادمجون بکار با پرداخت هزینه سختی کار در 209- 315- 211 و یکی دو جای خوش آب و هوای دیگر…

دودها از لوله بخاری هنوز سیاه است آما…

می گویند هنوز دود سیاه بر خواسته است اما نمی دانم چرا در واتیکان همه دنبال شماره تلفن دفتر آیت اله سیستانی می گردند.

به نظر شما این دود سیاه و واتیکان چه کاری می توانند با این مرجع شیعه در عراق داشته باشند؟

یعنی دود سفید خواهد شد. یا منتظرند کسی دیگر به این جمع بیاید؟

حالا ما نمدونیم.