امروز برادرم روی چت یاهو نوشت: اردوان باید زود برم. فقط خواستم بهت بگم دیروز حمید مرد!
اون زود گفت و رفت و من موندم …
حمید و من هیچ وقت توی یک کلاس نبودیم. اما با هم دوستی داشتیم اول ها کم، اما بعد ها بیشتر. اما حمید رو خیلی هم نمی شد بهش نزدیک شد. شاید زیادی می فهمید. دوره وانفزایی بود. سال 64 که مدرسه ما به عنوان بخش ضمیمه یک دبیرستان دیگه کارش رو شروع کرده بود. اسمش بود «ضمیمه جباریان» و البته بعد شد مدرسه دستغیب که این جماعت اهل هنر هم مدرسه ای بهش می گفتند: پلنگ خانه دستغیب.
حمید کاراش با همه فرق می کرد. اون سال ها برای من همیشه حمید معمای حل نشده بود. اون وقتی که دست کم من فرق بین گوشکوب با گیتار نمی دونستم چیه. از پینک فلوید و لئونارد کوهن حرف می زد. از مودی بلوز و نمی دونم این خواننده های آنارشیست و از این حرفا. تازه وقتی لج ام در می امد که می فهمیدم قپی نیست و ادا در نمی یاره. تمام متن هاشون رو از بر بود. اون هم تو اون دوره ای که نت نبود و ملت با چاپار نامه برای هم می فرستادند.
در و دیوار اتاقش که توی یک محله موند بالای مشهد بود، پر بود از عکس های همین خواننده های این طوری . البته همیشه خانه شان داستان پنهانی داشت که من هم نفهمیدم. می گفت این خانه را کسی که به خارج رفته با اجاره ای کم به آنها داده تا سالم بماند. منم حسودیم می شد چرا یک کسی پیدا نمی شود که به این جوری به ما اجاره بدهد که هر سال این ور و آن ور نشویم. خلاصه در و دیوارش پر بود از پوسترهای مجله براوو و از این حرفا. من همیشه مبهوت این بودم که توی این بگیر بگیر و این داستان ها از کجا این پوسترها را می آورد. اما بعد باور کردم حمید مال همین کارهای غیر ممکنه.
دنیای منو حمید جدا بود. اون اهل این تریپ ها و من مال دوره بسیج و جبهه بازی. اما این وسط یه حلقه وصل بود: دوستی ی بی حساب و کتاب که هم گنگ بود و مانده گار.
سال های پایانی پلنگ خانه دستغیب روزهای جدایی بود. من تو مجتمع رزمندگان درس می خوندم و حمید همان پلنگ خانه. هم را می دیدیم. کوه می رفتیم و داستان داشتیم. پر رو بود و بی پروا. جرئت این را داشت که راست برود و به کسی چیزی بگوید. حتا بی ادبی خوش آیندی داشت که نشان از آن بی مرزی اش بود.
یادم می آید برادرش از ایران فرار کرده بود و روزهای سختی را در پاکستان می گذراند. پناه جو بود و حمید از او یاد می کرد. هم را ندیدیم تا که فهمیدم برادرش به ایران بازگشته و هنوز نیامده و آمده کشته شده. این هم مثل رمز خانه شان، مثل پوسترهای براوو اش و دوست دخترهای عجیب و غریبش مجهول ماند. حتا حوادث خانواده اش هم عجیب بود.
کم هم دیگر را می دیدیم. حتا این اواخر اتفاقی و در خیابان. من خیابانی فهمیدم که داماد شده. با یکی از دوست دختر هایش ازدواج کرده بود. اتفاقی فهمیدم ماشین چی چاپ شده. اتفاقی فهمیدم بچه دار شده و اتفاقی فهمیدم که از زنش جدا شده. گاه که توی خیابان می دیدمش هنوز همان بود. شعر از بر بود و ترانه و چیز های تازه حتا با این که گرد بالا رفتن سن توی صورتش پاشید شده بود. هر دوی ما به این چاق سلامتی های خیابانی و اتفاقی عادت کرده بودیم. خبرها را با هم رد و بدل می کردیم و وعده دیداری دیگر در خیابان. او هم وقت نداشت. تمام وقت پای ماشین چاپ و یک فرزند که در خانه بود. مهربان بود و دیوانه حتا روزهای آخر که می دیدمش. روزهایی که دائم الخمر شده بود. همیشه بوی الکل سفیدش می زند توی صورت آدم. بقول خودش: عرق را خاکه رو خاکه کرده بود که مستی اش نپرد.
دو بار آخرکه تو خیابان دیدم اش بغلی تو جیب داشت. می گفت این طوری راحت تر می تونه هر جا خواست بره بالا. پر از غم بود تو چشاش. حرف هایی که می زد از فرط بی ربطی و زیاد دونستنش بود. آدم فکر می کرد حمید دیوانه است اما من بیست و دو سال بود که این آدم رو می شناختم. حمید بود دیگه. آخرین بار دو سه ماهی پیش از سفر بود. درست روزهای بحرانی کیهان و نوشتن اسمم و بدبختی هاش. من با یه دنیا فکر تو بدبختی خودم داشتم دست و پا می زدم. دیدمش تو یه فرعی کنار خیابون نشسته بود. صداش زدم. باز حرف های بی ماورایی می گفت. مست بود. بی ربط و مثل همیشه یادم نیست از چی ناراحت بود، اما می گفت بیا با هم یه فیلم بسازیم و یا یک هم چین چیزی. بهم ریخته بود و بهش قول دادم تو دیدار کنار خیابونی بعدی با هم بشینیم مفصل حرف بزنیم.
برادرم آمد روی چت نوشت: اردوان زود باید برم. فقط خواستم بهت بگم حمید مرد. عکسش رو از توی صفحه ترحیم روزنامه در آوردم برات نگه داشتم. قیافه اش همون حمید دوره قدیمه فقط با سیبیل اضافه …
حمید دوره قدیم؟