حمید، فکر می کنم برای دیدار دوباره اتفاقی کمی دیر شد

امروز  برادرم  روی چت یاهو نوشت: اردوان باید زود برم. فقط خواستم بهت بگم دیروز حمید مرد!

اون زود گفت و رفت و من موندم …

حمید و من هیچ وقت توی یک کلاس نبودیم. اما با هم دوستی داشتیم اول ها کم، اما بعد ها بیشتر. اما حمید رو خیلی هم نمی شد بهش نزدیک شد. شاید زیادی می فهمید. دوره وانفزایی بود. سال 64 که مدرسه ما به عنوان بخش ضمیمه یک دبیرستان دیگه کارش رو شروع کرده بود. اسمش بود «ضمیمه جباریان» و البته بعد شد مدرسه دستغیب که این جماعت اهل هنر هم مدرسه ای بهش می گفتند: پلنگ خانه دستغیب. 

حمید کاراش با همه فرق می کرد. اون سال ها برای من همیشه حمید معمای حل نشده بود. اون وقتی که دست کم من فرق بین گوشکوب با گیتار نمی دونستم چیه. از پینک فلوید و لئونارد کوهن حرف می زد. از مودی بلوز و نمی دونم این خواننده های آنارشیست و از این حرفا. تازه وقتی لج ام در می امد که می فهمیدم قپی نیست و ادا در نمی یاره. تمام متن هاشون رو از بر بود.  اون هم تو اون دوره ای که  نت نبود و ملت با چاپار نامه برای هم می فرستادند. 

 

در و دیوار اتاقش که توی یک محله موند بالای مشهد بود، پر بود از عکس های همین خواننده های این طوری . البته همیشه خانه شان داستان پنهانی داشت که من هم نفهمیدم. می گفت این خانه را کسی که به خارج رفته با اجاره ای کم به آنها داده تا سالم بماند. منم حسودیم می شد چرا یک کسی پیدا نمی شود که به این جوری به ما  اجاره بدهد که هر سال این ور و آن ور نشویم. خلاصه در و دیوارش پر بود از پوسترهای مجله براوو و از این حرفا. من همیشه مبهوت این بودم که توی این بگیر بگیر و این داستان ها از کجا این پوسترها را می آورد. اما بعد باور کردم حمید مال همین کارهای غیر ممکنه.

 

دنیای منو حمید جدا بود. اون اهل این تریپ ها و من مال دوره بسیج و جبهه بازی. اما این وسط یه حلقه وصل بود: دوستی ی بی حساب و کتاب که هم گنگ بود و مانده گار.

سال های پایانی پلنگ خانه دستغیب روزهای جدایی بود. من تو مجتمع رزمندگان درس می خوندم و حمید همان پلنگ خانه. هم را می دیدیم. کوه می رفتیم و داستان داشتیم. پر رو بود و بی پروا. جرئت این را داشت که راست برود و به کسی چیزی بگوید. حتا بی ادبی  خوش آیندی داشت که نشان از آن بی مرزی اش بود.

یادم می آید برادرش از ایران فرار کرده بود و روزهای سختی را در پاکستان می گذراند. پناه جو بود و حمید از او یاد می کرد. هم را ندیدیم تا که فهمیدم برادرش به ایران بازگشته و هنوز نیامده و آمده کشته شده. این هم مثل رمز خانه شان، مثل پوسترهای براوو اش و دوست دخترهای عجیب و غریبش مجهول ماند. حتا حوادث خانواده اش هم عجیب بود.

کم هم دیگر را می دیدیم. حتا این اواخر اتفاقی و در خیابان. من خیابانی فهمیدم که داماد شده. با یکی از دوست دختر هایش ازدواج کرده بود. اتفاقی فهمیدم ماشین چی چاپ شده. اتفاقی فهمیدم بچه دار شده و اتفاقی فهمیدم که از زنش جدا شده. گاه که توی خیابان می دیدمش هنوز همان بود. شعر از بر بود و ترانه و چیز های تازه حتا با این که گرد بالا رفتن سن توی صورتش پاشید شده بود. هر دوی ما به این چاق سلامتی های خیابانی و اتفاقی عادت کرده بودیم. خبرها را با هم رد و بدل می کردیم و وعده دیداری دیگر در خیابان. او هم وقت نداشت. تمام وقت پای ماشین چاپ و یک فرزند که در خانه بود. مهربان بود و دیوانه حتا روزهای آخر که می دیدمش. روزهایی که دائم الخمر شده بود. همیشه بوی الکل سفیدش می زند توی صورت آدم. بقول خودش: عرق را خاکه رو خاکه کرده بود که مستی اش نپرد. 

دو بار آخرکه  تو خیابان دیدم اش بغلی تو جیب داشت. می گفت این طوری راحت تر می تونه هر جا خواست بره بالا. پر از غم بود تو چشاش. حرف هایی که می زد از فرط بی ربطی و زیاد دونستنش بود. آدم فکر می کرد حمید دیوانه است اما من بیست و دو سال بود که این آدم رو می شناختم. حمید بود دیگه. آخرین بار دو سه ماهی پیش از سفر بود. درست روزهای بحرانی کیهان و نوشتن اسمم و بدبختی هاش. من با یه دنیا فکر تو بدبختی خودم داشتم دست و پا می زدم.  دیدمش تو یه فرعی کنار خیابون نشسته بود. صداش زدم. باز حرف های بی ماورایی می گفت. مست بود. بی ربط و مثل همیشه یادم نیست  از چی ناراحت بود، اما می گفت بیا با هم یه فیلم بسازیم و یا یک هم چین چیزی. بهم ریخته بود و بهش قول دادم تو دیدار کنار خیابونی بعدی با هم بشینیم مفصل حرف بزنیم.

برادرم آمد روی چت نوشت: اردوان زود باید برم. فقط خواستم بهت بگم حمید مرد. عکسش رو از توی صفحه ترحیم روزنامه در آوردم برات نگه داشتم. قیافه اش همون حمید دوره قدیمه فقط با سیبیل اضافه …

حمید دوره قدیم؟

دارا جهان ندارد، سارا زبان ندارد

   نمی دونم از کی و از کجاست خود صاحبش بگه تا بذارم منبع رو:

بعد از این دوستی برایم نوشت که منبع این شعر است با عنوان فرزند زمین


بابا ستاره اي در هفت آسمان ندارد

کارون ز چشمه خشکيد، البرز لب فرو بست          


حتا دل دماوند، آتش فشان ندارد

ديو سياه دربند، آسان رهيد و بگريخت                


رستم در اين هياهو، گرز گران ندارد

روز وداع خورشيد، زاينده رود خشکيد                


زيرا دل سپاهان، نقش جهان ندارد

بر نام پارس دريا، نامي دگر نهادند                      


گويي که آرش ما، تير و کمان ندارد

درياي مازني ها، بر کام ديگران شد                    


نادر، ز خاک برخيز، ميهن جوان ندارد

دارا کجاي کاري، دزدان سرزمينت                      


بر بيستون نويسند، دارا جهان ندارد

آييم به دادخواهي، فريادمان بلند است                  


اما چه سود، اينجا نوشيروان ندارد

سرخ و سپيد و سبز است اين بيرق کياني              


اما صد آه و افسوس، شير ژيان ندارد

کو آن حکيم توسي، شهنامه اي سرايد                  


شايد که شاعر ما ديگر بيان ندارد

 


هرگز نخواب کوروش، اي مهر آريايي                  


بي نام تو، وطن نيز نام و نشان ندارد

 

سنگ اول را که خواهد زد…

محمد مصطفایی وکیل آزاده ای است:

سرگذشت دو محکوم به سنگسار در تبریز

روز چهارشنبه ۷/۱۲/۱۳۸۷ تصمیم گرفتم به تبریز برم و دو نفر از محکومین به سنگسار که در زندان تبریز بوده و به اتهام زنای محصنه در زندان بازداشت بودند را ملاقات کنم. تمام کارهای اداری ملاقات را انجام دادم و دستورات لازم را گرفتم. به اتاق مددکاری رفتم و نیم ساعتی منتظر بودم تا رحیم.ا  و  کبری ب هر دو به نزد من آمدند. وقتی روبروی من نشستند تا ماجرا را بشنوم هر دو شروع به گریه کردند. قادر نبودند حرفی بزنند. رحیم و کبری حدود ۱۶ سالی بود که با هم ازدواج کرده بودند و یک دختر یازده ساله هم داشتند. رحیم از زندگی خودش گفت از اینکه چه سختیهایی رو در زندگی تحمل کرده، رحیم می گفت اویل زنگی مشترکشان تحت پوشش کمیته امداد بودند او گفت در شروع زندگی مشترک من به خدمت سربازی نرفته بودم. موقع خدمت سربازی در منزل پدر و مادرم زندگی می کردیم و پس از اینکه همسرم با آنها اختلاف پیدا کردند. پدر و مادر تمام لوازم زندگی ما را به بیرون از خانه ریخت. چون سرباز بودم و پولی نداشتم که خرج خانه را بدهم مجبور شدم کم کم وسایل منزل را به فروش رسانم. بی پولی باعث شد جهیزیه همسرم را بفروشم و پولی که می گیرم را خرج شکم خود و همسرم کنم.بعد از مدتی تمام وسایل و جهیزیه همسرم تمام شد. از آن به بعد مجبور می شدم از خدمت سربازی به صورت موقت غیبت کنم و کارگری کنم تا خرج زندگیم را در بیاورم. بعد از آن مشکلات اضافه خدمت و بازداشت های خدمتی برایم اضافه شد. من و همسرم که رهن منزل و پول کافی برای اجاره کردن منزل خوب را نداشتیموادار می شدیم در پایین شهر خانه ای بدون آب و برق اجاره کنیم تا اجاره اش کمتر باشد. آب خانمان را از جایی دیگر می آوردم و یک عدد سیم برق از همسایه بغل برای روشنایی اتاقمان کشیده بودیم و حتی یخچال منزلمان را فروخته بودیم. و در تابستان نیز به دلیل نداشتن یخچال آب گرم می خوردیم. هر غذایی درست می کردیم باید آن را مصرف می کردیم والا فاسد می شد. با این همه مشکل مجبور بودم به سربازی ام ادامه دهم. رحیم در حالی که به شدت گریه می کرد می گفت: به خدای یکتا و تنها دختر یازده ساله ام قسم یاد می کنم که حرفهایم را باور کنید. خیلی در زندگیمان رنج و عذاب کشیده ایم. وقت برگشتنم به پادگان که باداشت می شدم همسرم در همان خانه بدون آب و برق شب را تنها با گریه کردن و نان خشک به سر می برد و نمی دانم از بدشانسی ما بود و یا از فقر زندگیمان بود که با چندین دوست و آشنا که پناه بردم از آنها کمک یا پول غرض بگیرم می دیدم نظر شومی در سر دارند و این مشکلات و فشارهای بیش از حد باعث شد که اینجانب به مریضی روحی و روانی دچار شومو از آن به بعد به خاطر فقری بیش از حد و مریضی روحی و روانی با همسرم نیز اختلافهای پی در پی شروع شد و رفته رفته شدیدتر شد.چندین بار تا حد طلاق با همسرم به دادگاه رفتیم تا همسرم را طلاق دهم و از هم جدا شویم. در آخرین مرحله به خاطر در به در ماندن دخترمان باز به زندگی نکبت بارمان برگشتیم. خدمت سربازی من با اضافه خدمت، به اتمام رسید. به سختی توانستم پروانه تاکسی رانی بگیرم و یک تاکسی اجاره کردم و شروع کردم به کار کردن. کم کم وسایل منزل و جهیزیه همسرم را که فروخته بودم را یکی یکی خریدم. تازه که طعم زندگی را می می خواستم بچشم. با تاکسی که داشتم تصادف شدیدی کردم. مالک تاکسی، ماشین خودش را گرفت و علیه من شکایت کرد و باز مجبور شدم سمساری را به خانه بیاورم تا لوازمی را که خریده بودم به فروش رسانم تا مالک ماشین را راضی کنم. تمام پولهایی که درآورده بودم از طریق فروش وسایل زندگی ام به مالک ماشین دادم. گاهی اوقات به دلیل نداشتن بخاری در زمستان از سرمای زمستان می لرزیدیم . تا اینکه به استانداری رفتم و از آنجا نامه ای گرفتم تا بخاری بگیرم.آنها نیز برای تحقیق آمدند و بخاری دادند.به خدا قسم یاد می کنم که برای دخترم که چشمهایش بسیار ضعیف است پول نداشتم عینک تهیه کنم.

رحیم در حالی که یک دم گریه می کرد در مورد جرمش ارتکابی خود گفت: با شخصی به نام شهرام آشنا شدم….. رحیم نمی توانست صحبت کند فقط دادنامه خود را که پس از ابلاغ به وی، پاره کرده بود به من داد نام ۳۳ نفر به عنوان متهم در دادنامه ذکر شده بود گویا رحیم منزل خود را در اختیار آنها می گذاشت و آنها با زنی به منزل می رفتند و عمل شنیع زنا را انجام می دادند. آنها برای این کار پول خوبی می دادند و از طرفی بعضی از آنها متاهل بودند و گاهی اوقات هم خود رحیم با برخی از زنها رابطه برقرار می کرد. رحیم به دلیل اختلال در شخصیت که پزشکان پزشکی قانونی هم تایید کرده اند از تمام صحنه های آنها فیلم می گرفت بدون اینکه این فیلم ها را جایی پخش کند. همسرش گویا از این ماجراها مطلع بود. او هم به سنگسار محکوم شده بود و علت صدور حکم خود را ارتباط با یک کارشناس بیمه دانسته بود ولی گفت من به هیچ عنوان با این کارشنا ازتباط در حد زنا نداشتم. رحیم در حکم خود محکوم به اعدام هم شده بود او متهم بود به اینکه با پسری لواط نموده ولی قسم می خورد که چنین عملی را انجام نداده و حتی کسی که شکایت کرده بود شکایت خود را مسترد نموده بود.

من پس از شنیدن تمام این حرفها ترجیح دادم پرونده رحیم را بخوانم و چون زمان زیادی در زندان تبریز بودم زمان مجال خواندن پرونده را نداد و با افکاری آشفته به تهران باز گشتم.

امیدوارم رحیم و همسرش کبری از مرگ نجات یابند چرا که آنها قربانیانی هستند که جامعه آنها را به گوشه زندان راهی کرده بود و طبق گفته رحیم و همسرش اگر در زندگی خودشان مشکلات مالی نداشتند دست به چنین اعمالی نمی زند. به هرحال به نظر من هیچ کس مستحق مرگ نیست و قضات نیز نباید با دید منفی و بی رحمانه به چنین انسانی نظر افکنند. رحیم پاک و بی غل و غش به دنبال زندگی ساده خود بود ولی دست تقدیر او را به چنین روز و حالی کشاند. روز و حالی که هیچ کس از ما نمی توانیم تصورش را به ذهنمان راه دهیم.

 این پرونده ابعاد بسیار پیچیده دارد که اگر عمری باقی ماند و توانستم پرونده را مطالعه کنم. کالبدشکافی خواهم کرد باشد که مسئولان محترم بیش از پیش، خواسته کودکان و نوجوانان و جوانان این مرز و بوم را برآورده سازند. انشاالله

هر کسی را بهر کاری ساختند

امروز داشتم با محمد علی دادخواه وکیل و حقوق دان  گفت و گو می کردم در میان بیان شیرین و شیوایی که داره جمله ای را گفت که برایم بسیار خوش آیند بود:

هر کسی را بهر کاری ساختند

مهر آن را در دلش انداختند…

 

راستی من بهر چه کاری ساخته شدم؟

روزهای مهتابی و شب های آفتابی

امروز بعد از چندین روزگار یخ بندان که تف در دهان می یخید و قیافه های عبوس، آدم را یاد بدهکاری های فراموش شده می انداخت. شهر آمستردام شاهد خانم خورشید بود. لذا من در این راستا چند کشف موهوم کردم که عرض می کنم:

اولندش: این قیافه های عبوس ملت همیشه در صحنه اروپا مال این یخبندان هواست وگرنه امروز ما هر که دیدیم در زیر خورشید عالم تاب نیش اش به قاعده بناگوشش باز بود.

دویومندش: من دارم فکر می کنم در روزهای آفتابی شهروندان عزیز این ولایت از جنس «نر» باید قرص اعصاب بخورند و بیایند بیرون چون به اندازه یه وجب قد دامن های دو وجبی آب رفته بود و رسمن آدمی زاد اعصاب و معصاب براش نمی موند. (نگارنده هم که حسساس)

سیووم: دوچرخه سواری توی این هوا آقا مزه داره. آقا مزه داره مخصوصن از کنار این رودخانه پدر سوخته «آمستل».

چهارمندش: هوای آفتابی چه شب باشه چه روز، به ما که مزه می دهد در این قحطی گرما. 

پنجمندش: ما چند روزی تو ترک بودیم نشد. لذا به افتخار قی لتر هم که شده برگشتیم.

قیلتورش کنید این بنده نابکار مان ره

چنین شد که فرمان بدادیم که این بد کردار و بد هیبت را به سه فقره سوت از روی خاک پاک اینترنت در ایران پاک نموده و دهانش را با یک راس قی لتر آسفالت کنند. باشد که بداند مسجد جای … نیست.

 

پ.ن: هیچ وقت این جا فضای کار حرفه ای ام را قاطی نکردم. این جا حیاط خلوت تنهایی هایم بود که حالا گفتند کمیسیون ماده صد شهرداری گفته: زر زدن در حیاط خلوت  هم ممنوع و پلمپ اش کنید این پدر سوخته را…

آبی دریا قدغن…همین.

مشکل کجاست؟

مطلب رو دوست خوب فری لانسرم اختر نوشته. احساسم اینه که نوشته اختر در کمال سادگی در پشتش حقیقتی تلخ نهفته است. هنرمند ایرانی مانند روشنفکرش مانند شاعرش مانند نویسنده و نمی دانم هزاز چیز دیگرش خود را تافته جدا بافته  می داند و صد البته همین را دیگر گردن حکومت انداخت. نمی دانم به اتکای چه باوری این گونه می شود…

 

دلم میخواد یه کم درد دل کنم. از برخورد بعضی هنرمندای عزیزمون (که کم هم نیستند) با مطبوعاتی ها و خبرنگاران بگم. خصوصا برخورد هنرمندان عزیز داخلی. گاهی مثل یه جزامی با آدم برخورد می کنند! یعنی احساس می کنی که ازت می ترسند.  خیلی دلم میخواد بدونم چرا اینطور برخورد می کنند؟ من منظورم در برخورد با خبرنگاراست. خبرنگارها  که نقش مهمی در مطرح کردن اون ها دارند.  جدن  اگر رسانه ها و مطبوعات نبودند یعنی اگر خبرنگاران نبودند چطور کار هنرمند یا هنرمندی  به مردم معرفی می شد؟


کنفرانس مطبوعاتی فیلم در باره الی برلین ـ از راست رعنا آزادی فر ـ اصغر فرهادی و مریلا زارعی 

یکشنبه شب  آخرین بار فیلم در باره الی در چهارچوب فستیوال برلیناله به نمایش گذاشته شد. سالن سینما پر از جمعیت بود به طوریکه از هردو طرف سینما راهروها و پله ها مردم نشسته بودند. تا حال چنین صحنه ای را در سینماهای آلمان ندیده بودم. چون در اینجا بیش از حد به مسائل ایمنی و امنیت جانی مردم بخاطر احتمال حادثه مثل  آتش سوزی فکر می کنند و به همین دلیل هم همیشه راهروها و خروج اضطراری باید کاملا آزاد باشد به همین خیلی تعجب کردم که چطور اجازه دادند حتی بر روی پله ها هم تماشاچیان بنشینند. بعد از پایان فیلم  کارگردان فیلم اصغر فرهادی و دو بازیگر فیلم پیمان معادی و گلشیفته فرهانی را به همراه همسرش  دیدم. نزد اصغر فرهادی و گلشیفته رفتم.علت اینکه نمی خواستند با روزنامه نگاران ایرانی خارج از کشور مصاحبه کنند را پرسیدم. آقای فرهادی  گفت  من نام شما را یادم هست و فکر کردم که با شما مصاحبه کردم. به او گفتم که به من وقتی  برای مصاحبه داده نشد و همچنین گفتم که  برخوردهایی را که تا حال شده  و دیدم در گزارش های قبلی ام نوشتم. بعد از کمی گفتگو به او گفتم که من فردا عازم کلن هستم و خوشحال میشم که وقتی برای مصاحبه به من بدهند.  آقای فرهادی  از بازیگر فیلمش  پیمان خواست که  شماره تلفن موبایلش را به من بدهد تا بتونم امروز زنگ بزنم و وقت مصاحبه بگیرم. صبح روز دوشنبه حوالی ساعت یازده به موبایل پیمان زنگ زدم بعد از معرفی ایشون گفت که آقای فرهادی فرودگاه هستند و عازم ایران! با کمال تعجب پرسیدم ولی ایشون خودشون به من گفتند که امروز زنگ بزنم شما هم که شاهد بودید؟ پیمان معادی گفت بله من شاهد بودم که به من گفتند شماره را بدم ولی نمی دونم در چه رابطه ای بود! پیمان بعد به من گفت  که لطفا یک ساعت دیگه زنگ بزنید تا من جواب قطعی را بدهم!


کنفرانس مطبوعاتی فیلم در باره الی ـ اصغر فرهادی ـ مریلا زارعی و پیمان معادی

بعد ازحدود یک ساعت زنگ زدم گفت  الان هنوز یک ساعت نشده و لطفا  سه ربع دیگر زنگ بزنید! ساعت دوازده و نیم می بایست ماشینی را که کرایه کرده بودم از شرکت کرایه اتوموبیل می گرفتم. ساعتی بعد زنگ زدم گفت  آقای فرهادی رفتند! گفتم پس اگر می دونست امروز ظهر پرواز داره چرا دیروز به من نگفت وقت نداره تا  من هم اینجا در برلین سرگردون نشم؟ گفت نمیدونم که آیا منظور شما را درست متوجه شد یا نه؟ بعد ادامه داد که خانم من نمیدونم واقعا  برای مصاحبه بوده و نمی تونم چیزی بگم ولی  شاید شما درست متوجه نشدید؟ گفتم آقا خود شما که حضور داشتید شماره  تلفن شما که به درد من نمی خوره معلومه که  برای گرفتن وقت مصاحبه آقای فرهادی به شما گفت که شماره ات  رو به خانم قاسمی بده و خود شما هم گفتید خانم فردا من و آقای فرهادی  تمام وقت با هم هستیم زنگ بزنید من به آقای فرهادی خبر میدم!

پیمان معادی در جلوی کاخ برلیناله 

 گفت بله یادم هست و ما تا یازده با هم بودیم بعد رفت فرودگاه! حالا من نمیدونم اگر واقعا پیمان می دونست که رفته فرودگاه چرا وقتی بار اول ساعت یازده زنگ زدم  به من گفت که یک ساعت دیگه زنگ بزنم؟ چرا وقتی حدود  پنجاه دقیقه بعد زنگ زدم باز گفت سه ربع دیگه زنگ بزنید؟ واقعا از این رفتارها خیلی متعجب شده بودم! مدام فکر می کردم که چرا رک و صریح جواب نمی دند؟  خوب اگه دوست ندارند مصاحبه کنند چرا از اول نمی گن؟ دقیقا به یاد فیلم خود آقای فرهادی افتادم که چظور همه به خاطر یک مسئله کوچیک به هم دروغ می گفتند و چه فاجعه ای را با دروغ های پی در پی ببار آوردند. 

واقعا اینجا از خودم سوال می کنم کسی که هنرمند یک جامعه است و یک معضل اجتماع را در یک اجتماع کوچیک چند نفره  به این خوبی به تصویر می کشه و چنین فیلم موفقی را می سازه چطور خودش باید همین برخوردی را که نقد می کرد داشته باشه؟

 

 بعد از صحبت با آقای فرهادی سراغ گلشیفته رفتم. گلشیفته خیلی چهره  زیبای خاصی داره. معصوم و جذاب . مثل دفعه قبل بدون آرایش ولی هر بار زیباتر از گذشته!  از گلشیفته وقت مصاحبه خواستم او خیلی صادقانه گفت  من مصاحبه نمی کنم چون فیلم در شرایط خیلی حساسی ست و می ترسم که از حرفای من تعبیرهای دیگری بشه و بعد برای فیلم و ما درد سر درست بشه برای همین معذرت میخوام و مصاحبه نمی کنم. از جواب صادقانه گلشیفته خیلی خوشم اومد او نه مثل مریلا زارعی برخورد کرد و نه مثل آقای فرهادی! شاید حداقل پنج شش بار به مریلا زارعی زنگ زدم هر بار می گفت که با شما تماس می گیرم ولی تماس نگرفت. موضوع بر سر صراحت و صداقت است یا کسی خواهان مصاحبه هست یا نیست! سرگردان کردن اصلا کار درست و قشنگی نیست.   به هر حال ….متاسفانه به نوعی به این برخوردها از طرف هموطنان عزیز عادت کردیم… 

 

نکته جالب برام اینه که هر کس فکر می کنه برای رفع این گونه مشکلات فرهنگی باید دیگری شروع کنه یعنی هیچکس فکر نمی کنه که از خودش باید شروع کنه. بعضی ها هم که میگن ای بابا این مشکلات را ما داریم و حالا  حالا حل نمیشه! معلومه وقتی که مدام ما به هم رحم نمی کنیم و همه با هم ناصادق رفتار می کنیم و دروغ می گیم هیچوقت درست نمیشه! من خیلی دلم میخواد آقای فرهادی جواب این سوال منو  بده که چرا به من صادقانه نگفت که نمیخواد مصاحبه کنه؟ یا چرا نگفت که وقت نداره؟ چرا نگفت که فردا صبحش پرواز داره؟  چرا باید من در برلین معطل بشم  و طی دو سه ساعت مدام زنگ بزنم و بعد آخر سر هم طوری برخورد کنند که اصلا به خودت شک کنی و بگی  نکنه من همه چیزا را اشتباه می شنوم!  چند روز بود که منتظر یه فرصت بودم که از فیلم زیبای در باره الی بنویسم ولی اینقدر از این برخورد ناراحت شدم که حس منو گرفت و  الان اصلا اون حس را ندارم که از فیلم بگم. به قول بهرام بیضایی فیلمساز بزرگ ما » شاید وقتی دیگر..» 


عکس هنرمندان در کاخ برلیناله

 اختر ـ  کلن

داستان های امید ادامه دارد

امید هم شده سوژه این ها رو هم داشته باشید:

ماهواره بي‌جنبه ايراني از زهره خواستگاري كرد…

نهمين پيام ماهواره اميد: جون مادرتون اينقدر مسخره ام نكنيد.

دهمين پيام ماهواره اميد: تا کي بايد بچرخم؟ سرم گيج رفت.

 

مردم ایران در طنازی لنگه ندارند…

اینه معنیه روز مره گی …

اتوبوس شماره بیست و دو. همیشه سر ساعت می آید. تمیز و مرتب. گاهی با یکی دو دقیقه پایین و بالا. «استراند دامر» خیابانی درست آن سوی رودخانه آمستل است. شده ام یک ماشین. صبح ها ده از خواب بر می خیزم. خسته از بیدار خوابی شبانه. گنگ از اطراف و آدم ها و حقوق بشر که تمام زمان مرا تصاحب کرده. بدو بدو ایستگاه اتوبوس.

تو اتوبوس نگاه کردن آدم ها شده است تفریحم. دختری که یواشکی از داخل کیفش نان در می آورد و می خورد. کسی که آن قدر صدای پلیر اش بلند است که من هم می شنوم. شوخی های دو زن عرب و محجبه با هم در حالی که تسبیح می گردانند و آمدن جوانی که فکر می کنم ژاپنی است  با صورتی که رد چند بریدگی بر آن است که این بار سوم است که در این مسیر اورا می بینم. 

اینه معنیه روزمره گی…

نقش منطق در سرنوشت زنان / نامه وارده

 

فرض کنيد شما يک خانم هستيد و اگر واقعا خانم هستيد مي توانيد بدون فرض کردن به سراغ فرض دوم برويد. به عنوان فرض دوم فرض کنيد در موقعيتي قرار گرفته ايد که شخصي قصد ت ج  اوز يا اگر بخواهيم با ادبيات روزنامه اي حرف بزنيم قصد اذيت و ازار شما را دارد. به عنوان فرض سوم فرض کنيد امکان درخواست کمک با جيغ و داد راه انداختن وجود ندارد. در اين موقعيت چه کار مي کنيد؟

سناريوي اول

شما يک ادم بي منطق هستيد و احساسي عمل مي کنيد.
شما به سمت در مي دويد و دستگيره را به سرعت مي چرخانيد اما در قفل است و باز نمي شود نفس در سينه تان حبس شده و با حالتي دستپاچه و عصبي دستگيره در را تکان مي دهيد ولي بي فايده است. بر مي گرديد و مرد متجاوز را مي بينيد که درگوشه اي ارام ايستاده و با لبخندي شيطاني شما را مي نگرد. بعد کليدي را از جيبش بيرون مياورد و به شما نشان مي دهد و در مقابل نگاه مستاصل شما کليد را در دهان ميگزارد و قورت ميدهد. ارام ارام به سمت شما ميايد و شما هم عقب عقب ميرويد تا ميخوريد به ديوار و ديگر راه فرار نداريد. مرد شيطان صفت چنگ مي اندازد که لباستان را بگيرد شما در يک لحظه به ياد سريال يوسف پيامبر مي افتيد و فکري مثل برق از ذهنتان مي گزرد. فورا به او پشت مي کنيد تا لااقل پيراهنتان از پشت پاره شود و بعدن کارشناس شما را مقصر اعلام نکند. همانطور که به مرد متجاوز پشت کرده ايد ياد چاقويي مي افتيد که براي روز مبادا در کيفتان حمل مي کنيد. پاره شدن لباستان را احساس مي کنيد و مي فهميد که ديگر از اين مباداتر وجود ندارد. چاقو را محکم در دست مي فشاريد اما نمي دانيد با ان چه کار کنيد. تا به حال چاقوکشي نکرده ايد اما فرصت فکر کردن نيست با يک حرکت عصبي به سمت مرد بر مي گرديد. مرد ازار دهنده در دو سانتيمتري صورت شما فريادي از درد مي کشد و شما بوي گند سيرترشي را از دهانش استشمام مي کنيد و بعد هر دو به زمين مي افتيد. شما براي اولين بار کسي را کشته ايد در نتيجه بي هوش شده ايد و مرد هم براي اولين بار مرده است در نتيجه به زمين مي افتد.

چند روز بعد دادگاه جنايي

قاضي: شما يه نفرو کشتيد ايا اعتراف مي کنيد؟
شما: بله ولي ………
قاضي: بسيار خب بياين ببرين اعدامش کنين
شما: وا …. يعني چي اقا جون! بزاريد اقلکم حرفم تموم بشه
قاضي: چه حرفي خانم؟ ديگه حرفي نمي مونه اعتراف به قتل براي انشاي حکم کفايت مي کنه دادگاه وقت نداره بشينه داستان گوش کنه
شما: صبر کنيد ببينم. من از حق و حقوقم خبر دارم. دوره قاجار که نيست. من از خودم دفاع کردم به اين ميگن دفاع مشروع که جزو حقوق طبيعي محسوب ميشه
قاضي: ببينيد خانم شما هر چقدر هم که حقوق بدوني از من بيشتر نمي دوني. نه من وقت دارم بهت حقوق ياد بدم نه ياد گرفتنش برات فايده اي داره چون زياد فرصتي نداري که از آموخته هات استفاده کني اما فقط اينو بدون که در دفاع مشروع اقدام مجني عليه بايد متناسب با فعل مجرم باشه
شما: يعني چي متناسب باشه؟ يعني من هم بايد بهش تجاوز مي کردم؟ خب چيکار ميتونستم بکنم با اون مرتيکه غول تشن؟ زورم که بهش نمي رسيد تنها چيزي که براي دفاع از خودم داشتم همين چاقو بود
قاضي: استفاده از چاقو اشکالي نداره اشکالش اينه که شما يه نفرو کشتي و هر وقت يه نفر کشته ميشه يه نفر هم بايد اعدام بشه. مي تونستي يه خط بندازي رو طرف يا مثلن الت ارتکاب جرمشو قطع کني چرا ديگه صاف فروکردي تو شيکمش؟ اينجا روزي ده تا چاقو کش محاکمه مي کنيم. چاقو کش حرفه اي هيچ وقت کسيو نميکشه سر تا پاي طرفو خط خطي مي کنه اما چاقو رو زرتي فرو نمي کنه تو شکم طرف. اين جور کارها کار شما اماتورهاست
شما: خب شما خودتون مي فرماييد اونها حرفه اي هستن من که چاقو کش نيستم خودمم نفهميدم چه کار کردم. حالا اصلا مگه حکم زناي محسنه اعدام نيست؟ …..
قاضي: اولن محسنه نيست محصنه است …
شما: خب من هم همينو گفتم
قاضي: نخير شما گفتي محسنه بايد زبان را بگزاري پشت دندانهاي فک بالا و ص را تلفظ کني……..
شما: محسنه ……..مح…ثنه ….محفنه ….مح ….سنه ………
قاضي: نکن خانم جان صورتمو پر از تف کردي
شما: ببخشيد. خب حالا اين نوع زنا اسمش هرچي که هست حکمش اعدامه ديگه پس اون اقا در هر صورت بايد اعدام مي شد غير از اينه؟
قاضي: بله غير از اينه. اون اقا در صورتي اعدام مي شد که شما کاري نمي کردي و مي گزاشتي فعل مجرمانه واقع بشه اما شما عجله کردي و حالا شما اعدام مي شي
شما: وااااا …….خب يعني من بايد چه کار مي کردم؟ اصلا شما فکر کن دختر خودت جاي من بود بايد چه کار مي کرد؟ کار درستي که مي شد تو اين موقعيت انجام داد چي بود؟
قاضي: من چه مي دونم خانم جان چقدر سيم جيم مي کني. اينو از جنبش زنان بپرس. از اونها بپرس که به جاي اينکه اين چيزها رو ياد زنها بدن راه ميوفتن کمپوت امضا درست مي کنن
شما: اولن کمپوت نه کمپين
قاضي: حالا هرچي
شما: حالا شما ديواري از جنبش زنان کوتاهتر پيدا نکردي؟ اونها هم که کلن چهار نفرن که سه نفرشون تو زندانه. چرا اين چيزها رو تو مدرسه به دخترها ياد نمي دين؟ چرا اجازه نمي دين خانمها از وسايل دفاعي بي خطر استفاده کنن؟ چرا اسپري فلفلو از بسيجيهاتون نمي گيرين بدين به امثال من که بتونن از خودشون دفاع کنن؟ چرا ……
قاضي: بسه خانم! هر چي من مي خوام با مردمسالاري ديني حرف بزنم شما گستاختر ميشي….. روت زياد بشه مي گم 80 ضربه شلاق هم بهت بزنن ها …….. بياين اينو برداريد ببريد خسته ام کرد

 … 

سناريوي دوم

شما ادمي منطقي يا شايد بي عرضه و دست و پا چوبي هستيد

در اين حالت شما به علت منطقي بودن چاقو حمل نمي کنيد در نتيجه کسي کشته نمي شود و همه چيز به خوبي و خوشي فيصله مي يابد. بقيه ماجرا دو حالت دارد. يا شما علاوه بر منطقي بودن با اراده هم هستيد که در اين صورت چيزي از اين ماجرا به خانواده تان بروز نمي دهيد و يک مدت بعد در اثر آشفتگي روحي خودکشي مي کنيد حالت دوم اين است که ادمي منطقي و بي اراده هستيد که در اين صورت ماجرا افتابي مي شود و پدر يا برادر غيرتي شما سرتان را گوش تا گوش مي برد مي گزارد تخت سينه اتان

نتيجه گيريمنطق نقش چنداني در سرنوشت زنها ندارد

 

این کوکی ما بد پر خور شده

این موش هم خانه من رسمن انگار می خواد بگه حوصله ریختت رو ندارم. دو سه روزی بود فکر کردم مریض شده. اما حالا می بینم غذاشو هم تا ته می خوره و بنده امروز رفتم به افتخار کوکی یه بسته چیپس از آلبرت هاین «چیزی شبیه همون تسکو خودمونه» خریدم.

می یاد می خوره و میره. انگار با شبه آدمیزاد حال نمی کنه. من تازه می خواستم براش آهنگ کیوسک بذارم ببینم حسش چیه…

دیدی اینم تنها گذاشت مارو.

برای نداشته ها

روزی روزگاری نویسنده جوانی از جرج برنارد شاو پرسید: «شما برای چی می نویسید استاد؟» برنارد شاو جواب داد: «برای یک لقمه نان.» پسره بهش برخورد. فورا توپید که: «متاسفم. برخلاف شما ما برای فرهنگ می نویسیم.» و برنارد شاو گفت؛ «عیبی ندارد پسرم. هر کدام از ما برای چیزی می نویسیم که نداریم»…

شانس رو دست کم نگیر رفیق

A man with a gun goes into a bank and demands their money.

مردي با اسلحه وارد يك بانك شد و تقاضاي پول كرد

Once he is given the money, he turns to a customer and asks, ‹Did you see me rob this bank?›

وقتي پولها را دريافت كرد رو به يكي از مشتريان بانك كرد و پرسيد: آيا شما ديديد كه من از اين بانك دزدي كنم؟

The man replied, ‹Yes sir, I did.› 

مرد پاسخ داد: بله قربان من ديدم

The robber then shot him in the temple, killing him instantly. 

سپس دزد اسلحه را به سمت شقيقه مرد گرفت و او را در جا كشت

He then turned to a couple standing next to him and asked the man, ‹Did you see me rob this bank?› 

او مجددا رو به زوجي كرد كه نزديك او ايستاده بودند و از آنها پرسيد آيا شما ديديد كه من از اين بانك دزدي كنم؟

 The man replied, ‹No sir, I didn’t, but my wife did!› 

مرد پاسخ داد: نه قربان من نديدم اما همسرم ديد.


Moral – When Opportunity knocks…. MAKE USE OF IT !

نكته اخلاقي: وقتي شانس در خونه شما را ميزند …. از آن استفاده كنيد

 

 

ایران کنام شیران ایران خطه شیران دلیر

بعد از چندی که خودم را به آن راه می زدم. امشب دوست بزرگی برام چیزی را فرستاد که دیگر نتوانست این سد را نگه دارد. آن هم وسط ده تا آدم دیگه. احساس کردم چقدر دلم می خواهد سر بر سینه مادر بگذارم تا برایش گریه کنم: 

ایران خاک دلیران 

ایران همیشه جاویدان 

دست خودم نبود. همیشه می خواهم باورم این باشد که آدم ها را دوست دارم بی مرز، اما مگه می شود؟ اسمش می آید. دستم می لرزد. 

امشب توی سرمای آمستردام دلم برای خاک اون دلم تنگ شد.

ایران!

امشب می خواهم بگویم دلم برایت تنگ شده. 

می بینمت 

با صورتی خندان

با شور باور

حتا اگر در جلوی چشمم پرده اشک نگذارد همه وجودت را ببینم اما می خواهمت…