«یارو خجالت نمی‌کشه با این سن و سالش درس می‌خونه!»

یارو خجالت نمی‌کشه با این سن و سالش درس می‌خونه!

این درست عین جمله‌ای بود که یک فرد بی هویت که خودش رو به جنبش‌های جدایی طلبی ترک‌ها متصل می‌کرد در صدد

تحقیر من روی صفحه‌اش به کار برده بود.

«عکس یارو روی پروفایل نشون می‌ده که چه قدر آدم الکی است…»این هم جمله‌ای بود که در بحث با یک فرد که از این مغازه‌های مجازی هرمی که سر هم‌دیگرو کلاه می‌ذارند داشت، شنیدم.

با این سن و سالش خجالت نمی‌کشه می‌رقصه

از ریش سفیدش خجالت نمی‌کشه رفته اون وسط بازی می‌کنه

دیگه از سن و سال شما گذشته

دیگه شما باید به فکر آخرتت باشی

شما پیر شدی جوونا رو نمی‌فهمی

شما که خارجی اظهار نظر نکن

شما که جوونی حالیت نیست ما چی می‌گیم

شماها باید دیگه برید نوه هاتون رو بزرگ کنید

شما مردها

شما زن ها
شماها شماها شماها شماها


راستی هیچ فکر کردید چقدر ذهن قضاوت گری دارید؟ بعضی از ما قضاوت کردن را فقط در بحث‌های سیاسی می‌بینیم. فلانی نظرش این چنینی است قضاوتش نکنیم! بعد می‌آییم با دیدن ریش، مو، بدن یا رفتار برونی آدم ها آنها را قضاوت می‌کنیم. این آهنگ‌های قر و قنبیل به سن شما نمی‌خورد!

شما دیگه آب از سرت گذشته…

توجه کردید چه تلاش خالی از معرفتی می‌کنیم تا دیگران را از زندگی و امید باز بداریم؟می‌دانید چرا؟ چون خودمان یک خالی درون داریم. به این فکر کنید یک مکانیزم فیزیکی در بدن هر انسانی تغییراتی را ایجاد می‌کند اما انسان‌ها به ایده‌ها، باورها و امیدهایی که دارند زنده هستند حتا بعد مرگشان.

این یعنی چاق شدن، لاغر شدن، چروک شدن، پیر شدن چیزی نیست که برای «تو» اتفاق نیوفتد.چرا از این طرف به موضوع نگاه نکنیم:می گویند پیر می‌شوی بد اخلاق می‌شوی. شاید وقتی پیر می‌شوی عمیق تر به زندگی نگاه می‌کنی، زمان برایت مهم تر می‌شود و تلاش می‌کنی وقتت را نه خود و نه دیگران به بطالت بگذرانی و بگذرانند پس صریح تر حرف میزنی، اما اطرافیان قضاوت می‌کنند می دانید چرا؟ چون زندگی به اندازه اند فرد دنیا دیده مهم نیست برایشان.

یادتان باشد: می‌گویند هرگز نمی‌رد آن که دلش زنده شد به عشق…

به جای سن و سال و سایز و ریخت و هیکل و قیافه و ادا اصول ببنید چند تا از خود ماها تو همون جوونی پیر هستیم. ببینید شادمانه ها چقدر در درون ما جوانه زده است. ببینید چه می کنید که دیگران را شاد می کنید.

اگر جوابی نیافتید پس تبریک می‌گم به جمع الدنگ های قضاوت گر خوش آمدید!


توضیح: بهتون اشاره کنم که ریش من از سن هفده هجده سالگی سفیده، لذا مالیدین!

معجون افلاطون، شب جمعه و» پاشنه‌تخم‌مرغی»

«مشهد دور میدون تقی‌آباد و یه سری هم میدون شهدا همیشه شب‌های جمعه غلغله بود، پر بود از زوج‌های جوان که پسره شلوارش هزار و صد و بیست و سه تا ساسون داشت، پشت مو و کفش پاشنه تخم مرغی و سیبیل های فراخ و ریش هفت تیغه و خانم هم با یه مانتو اپل دار که شبیه گلادیاتورها می‌کرد، یه روسری رنگی رنگی که به دستور «آقاشون» سفت هم گره زده بودن و با رژلب «مکه‌ای» که قرمزیش حتا با روغن ترمز و وایتکس نمی‌رفت، در کنار کفش های ورنی پاشنه بلند و مانتوهای لباده‌ای که همه‌اش رو یه چادر مشکی شکلات پیچ می‌کرد. این دو مرکز اصلی ستاد آب‌میوه فروش‌هایی بود که «معجون مخصوص» داشتن. این معجون مخصوص اصلن برنامه شب جمعه‌های ولایت بود. هر کسی از اقصا نقاط راهی این دو منطقه، میدون شهدا و میدون تقی آباد، می‌شد که معجون شب جمعه رو اون جا بزنه درست در تنها شبی که معمول یه جورایی در پیمان نانوشته ننه بابا ها به نامزد‌ها اجازه می‌دادند با هم باشند.

در واقع هدف این بود که با خوردن معجون شب جمعه‌ای کسی «رو سیاه» نشه. قیافه این جماعتِ بنده خدا دیدن داشت. جوانک سیبیلوی پاشنه تخم‌مرغی در حالی که دختر خانم سرخاب مالیده رو مثل بادیگرادهای صدام حسین افلقی در بر می‌گرفت، آماده بود تا اگر نگاهت به صورت خانم آینده، نامزد فعلی، بیوفته در طرفه العینی روده‌هاتو برات بند رخت کنه. در واقع با یه تیر دو نشون بزنه، هم جلو دختره نشون بده چقدر بد غیرتیه، همه نشون بده چقد عاشق و دل بسته است. تو جیبا این شب جمعه‌ها معمول همه چی پیدا می‌شد.

از ویاگرای تقلبی که «یه آشنا» برای یارو از چارراه رسولی زاهدان خریده بود، تا تیغ موکت بری و گزن کفاشی. اون موقع‌ها کلن لوازم جلوگیری خودش یه جرم محسوب می‌شد و اصولن کسی با «جوراب» آشنا نبود، لذا تنها چیزی بود که تو جیب کسی پیدا نمی‌شد. القصه که از دم غروب همه زوج ها دسته به دسته یه جا نشسته تو صف معجون بودند. راستی معجون اصلن چی بود؟معجون یه چیزی بود شامل هر تخمی که می‌شد خورد. از تخم مرغ تا تخم کتون و تخم خر و تخم گیاه و حیوان که توش شیر و قهوه و عسل و سر شیر و هر چیز شیری دیگر قاطی می‌کردن. لیوان هاش هم یه چیزی به اندازه یه تغار بود، شیشه‌ای بزرگ که سر حموما پیدا می‌شد اون قدیما. خوردنش یه جورایی مثل خوردن یه خر درسته بود و من هنوز نمی‌فهم چطوری ملت دو تا لیوان می‌خوردن، اونم چیزی به این عظمت رو. در کل صحنه‌ای بود که ملت با فخر دو لیوان تغاری معجون رو با سینی می‌آوردن سر میزی که نامزدشون زیر چشمی با لپ گل انداخته به آقاشون نگاه می‌کرد.

صحنه دیگر هم وقتی بود که مرد مو پشت بلندِ سیبیلو پولای مچاله شده و گاهی روغنی رو می‌داد به دست معجون فروش که داشت با یه لبخند ملیح زوج‌ها رو بدرقه می‌کرد و لابد یه سری تصویر رو در کله‌اش مجسم می‌کرد که نیشش از بناگوش افزون می‌شد. درسته که این بخشی مهم از تفریحات ناچیز مردم بود اما این اوضاع خیلی ماندگار نبود. بعد از یه مدتی فروش معجون ممنوع شد! فک می‌کنم اون کسی که ممنوع کرده بود قدرت تجسم خوبی داشته که معجون رو در کنار لوازم جلوگیری از بارداری طبقه بندی کرده بود. خلاصه فروش معجون ممنوع شد و البته کاسبی آبمیوه فروشا سکه تر. چون حالا همون معجون در سایز کوچک‌تر و دو برابر قیمت کوچه پشت سینما و این جور جاها یواشکی دست مردم می‌رسید و البته ملت هم حالشو می‌بردن. به هر حال هیچ جوان پاشنه تخم‌مرغی با شلوار ساسون دار حاضر نبود شب جمعه رو بدون معجون وارد خیمه و خرگاه بشه. این تجمعات معمول اوجش تا هشت شب بود.

دیگه زوج‌های خل و چل بودن که بعد از اون تک و توک راهی سینما آفریقا دور میدون تقی آباد یا سینما هویزه تو خیابون دانشگاه می‌شدن. البت یه رفیقی داشتیم که بنده خدا از وضعیت اسفبار «بی مکانی» رنج می‌برد و همیشه باور داشت هیچ‌جا براش مثل خونه، ببخشید سینما نمی‌شه. جماعت که مسلح به معجون می‌شدن نرم نرم از کف خیابون جمع می‌شدند. اون ساعتا دیگه آقایون داداشی‌ها سعی می‌کردند کمتر دعوا راه بندازن و زودتر برن مناسک شب جمعه یعنی تنها فرصتی که بهشون برای ارتباط نزدیک از نوع سوم با اصل جنس توسط پدر عروس داده شده بود رو به هدر ندن و وقت رو صرف فحش، کلانتری و کتک نکن. در کل شب‌های جمعه این چرخه‌ای بود که همیشه تکرار می‌شد. اینا ته ته‌اش یه شب جمعه داشتند و یه معجون یه دو تا کاست یساری و بعد هم «بلا شیطون خودم» و البته راضی به راضی عشوه خرکی دخترک روسری رنگی، اما نشد…

حالا چرا یاد شب جمعه مشهد و معجون افتادم؟ یه آب‌میوه فروش سر محل کارم تو بتزدا در مریلند هست که دیدم یاالعجب! معجون فروشه. دقیقن همه اون تخم‌های ایرون رو می‌ریزه تو لیوان می‌ده دست مردم فقط اسمش معجون افلاطون و درمان کمر و ممر این چیزا نیست. قبلن هم آمده بودم برای خرید یه نوشیدنی دید دارم از تبلیغ معجون شب جمعه غیر وطنی دوباره عکس می‌گیرم، گفت: خیلی نوشیدنی پر انرژیه دوست داری امتحان کنی؟

گفتم نه! من کلن معجون نمی‌خورم مخصوصن شب جمعه!

بهش گفتم می‌دونی یه کشوری تو دنیا هست که خوردن این ماسماسک رو ممنوع کرده؟ یارو هاج واج نگاه می‌کرد، قشنگ فک کرد اسکلش کردم. حیف باور نکرد که یه کشوری هست که خیلی چیزارو فقط برای مردم بدبختش ممنوع کرده. اون نمی‌تونست از چیزی که من می‌گم تصوری داشته باشه چون اون نه اپل دخترای ده شصت رو دیده بود نه پاشنه تخم‌مرغی پسرای ساسون پوش رو نه چیزی به اسم «کمیته انقلاب اسلامی»!