من و یک عصر و صدای کفش های قیژ قیژی

اردوان روزبه

تفاطع خیابان های «سانتا مونیکا» و خیابان سوم نمی دانم کدام جا، لس آنجلس امروز خنک تر از روزهای قبل است. می گویند پاییز از راه دارد می رسد. من حس اش می کنم. تمام روز در خانه نشسته ام. شوری نداشتم برای خیابان رفتن. این هم حکایت آدمی سرگردان است. روزی می گفتم باید این پایتخت ایرانی های آمریکا را از نزدیک ببینم و امروز می گویم می خواهم برگردم.

می دانی لعنتی!

می خواهم برگردم. می خواهم بروم زشک و ابرده و طرقبه و تو چه می فهمی کجاست، آهای آقای محترمی که کراوت زدی و کافی می خوری. تو چه می فهمی من دچار درد زایمان طرقبه شدم.

عصر زده ام بیرون. یک استار باکس که به نت وصل بشوم و آدم نگاه کنم. انگار بهترین کاری که در ساعت شش و سه و نه دقیقه به وقت این سرزمین می توانم انجام بدهم.

می دانی لعنتی!

من روشن فکر نیستم، من متحجرم. می فهمی متحجر چطور آدمی است؟ شما دوست محترم شما که خانم را بغل کردی جلوی استار باکس داری می بوسی، با شما هستم، شما می توانید درک کنید حرف بنده را؟

من اصلن با بوسیدن تو مشکلی ندارم. اگر من هم آن آدمی که می خواستم این جا بود با همه خشمم که هنوز نخوابیده از او، وسط خیابان شاید می بوسیدمش. پس من با تو مشکلی ندارم. من با خودم و پاییز -این سلطان فصل ها- گرفتار شده ام جناب لعنتی!

میز بغل دستم دارند با زبان ناشنوایان صحبت می کنند چند چینی هستند که با یک موجود غیر چینی دیگر حرف می زنند. آدم وقتی حالش خراب می شود حساسیت هایش هم بالا می رود. صدای آدم ها را که با خودشان حرف می زنند را می شنود. صدای ناشنوایان را و حتا آن هایی که یواشکی در دلشان دارند حرف می زنند.

هی لعنتی!

به نظر تو من الان چرا توی لس آنجلس نشسته ام؟ به نظر تو چرا من توی پس کوچه های باغی ابرده و شاندیز به جای این خانم های کمر باریک و خوش لباس چشمم به همان چادر به کمر بسته هایی که بوی پهن و آشنایی می دهند نمی افتد؟

امروز بیست و هشت روز است که به سفری رفته ام که قرار است عجیب باشد. می گویند تو خوشی چون مسافری، من می گویم: «آهای لعنتی، تو خبر نداری این تو چه خبر است…»

اسمش را بگذارید هزیان. اما کفش هایم در موقع راه رفتن توی این استارباکس کذایی قژقژ می کند. برای همین راه نمی روم و می نشینم. همه سر خوشند. یا ساکت یا آرام و یا ناشاد. چه فرفی می کند.

من الان باید روی برگ های زرد از درخت ریخته بلوار ملک آباد راه می رفتم. گور پدر خدا بیامرز من با این روزگاری که سرم آوردید.

خانم میانه سال میز روبرو دارد با خودش حرف می زند. هی به موبایل اش نگاه می کند. دارد به خودش می گوید: چرا باید این طور باشم؟ چرا باید منتظر باشم مگر نگفت که سن من برایش مهم نیست پس چرا نیامد؟

پسرکی که گوشواره ای بزرگ بر گوشش است با پایش به لبه میز می زند، امروز جوابش کرده اند؟ دیگر ساعتی دوازده دلارش را نمی گیرد. دارد فحش می دهد به صاحب کارش، می فهمم.

اما من تنها هستم و این ها تاثیر همین تنهایی است که دارد ناخن می کشد به تنم. روزی به ایده آل فکر می کردم و این که در شهرم چه خواهم کرد. من بزرگ نبودم فقط دوست داشتم بنویسم و به آدم ها بگویم بیایید با هم حرف بزنیم.

ساعت می گذرد، موسیقی بلوز «استار باکس» که بلند پخش می شود با صدای آدم هایی که دارند با خودشان حرف می زنند قاطی شده و دارد به سرم می کوبد…

هی لعنتی من فقط می خواهم روی برگ های زرد «بلوار ملک آباد» راه بروم می فهمی؟

پانزدهم سپتامبر / لس آنجلس

پ.ن: اگر کسی مشهد زندگی کرده باشد محال است بلوار ملک آباد در روزهای قدیم ، این تونل سبز ، قبل از این که دست قدار اره به دستان بهش بیتفد را از خاطر ببرد.

پستی در نزدیکترین فاصله ای که به خدا داشتم… سی و چهار هزار پا روی زمین

خوب یادم هست که در شرایط گوناگونی پست هایی برای وبلاگم نوشتم. کنار خیابون، تو ماشین با وایرلس مسروقه تو کوچه های لندن، توی دادگستری وقتی منتظر بودم برم دادگاه، با موبایل ام وسط مهمونی و چند جای دیگر که شرم حضور دارم از گفتنش. اما هیچ وقت یادم نمی یاد توی ارتفاع سی و چهار هزار پایی بر از سطح دریا و بر روی صحرای آریزونا پست وبلاگی گذاشته باشم.

هواپیما سرویس انترنت دارد و من می نویسم. زیاد عرضی نیست فقط حالا فرق بین جهان سوم و اول رو درک می کنم.

بیدار نشو این یک عادت است

ساعت به وقت تو پنج و سی و چهار دقیقه صبح است و به وقت من پنج و سی و چهار دقیقه عصر. این یعنی من از تو نیمه یک روز عقب ترم. خواستم دم صبح از خواب بیدارت کنم و به تو بگوییم که بببین! من تو را می شناسم. شب ها با گرمای تن تو بیدار می شوم و گاهی که از خواب می پرم، صدای قلب تورا می شنوم که می طپد و می خوابم. انگار آتشی که با آب سرد خاموش می شود.

یادم آمد الان چقدر به صدای نفس کشیدنت عادت کرده ام…

این ترانه را دوست می دارم / زمان منتظر کسی نمی ماند

یه دوست گذاشت که دوستش دارم. من هم آوردم این جا هم گذاشتم.

اما ترجمه این شعر که به نظر من کاری در خور توجه است :

Herkesin bir iþi var   همه سرشان به کاری مشغول است

Herkes kararlý همه چیز هدفی دارد
Herkesin amacý var هر کسی هدفی دارد

Zaman sýnýrlý اما زمان برای ما محدود است

Herkesin bir fikri var هر کسی فکری دارد
Herkes meraklý هر کسی کنجکاو است
Herkesin meselesi var هر کس مشکلی دارد
Çözüm sýnýrlý اما راه حل های ما محدود است

Kimi yolundan sapmýþ vakit harcýyor یکی از راه خارج شده وقت تلف می‌کند
Kimi görevi unutmuþ boþ konuþuyor  یکی وظیفه را فراموش کرده بیهوده سخن  می‌راند
Kimi arada kalmýþ isyan ediyor یکی در میان راه مانده و عصیان می‌کند
Kimi yapmýþ baþarmýþ akýl veriyor  یکی یافته است و یاد گرفته و راهنمایی می‌کند

Dünya aðýr adýmlarla dönüp dursa da  اگر دنیا با قدم‌های سنگین تر هم بگردد
Zaman hiç kimseyi durup beklemez اما زمان هرگز منتظر کسی نمی‌ماند
Ýnsan bütün hatalarýndan ders alsa da اگر انسان از تمام خطاهایش درس بگیرد
Hayat yeni hata yapmadan öðrenilmez زندگی بدون انجام خطاهای جدید یادگرفته نمی‌شود

Herkesin acelesi var  هر کس عجله دارد
Herkesin bir adý var هر کسی اسمی دارد
Herkes kimlikli  هر کسی شناسنامه‌ای دارد
Herkes kararlý  هر کس هدفی دارد
Görev belirli وظیفه ما معلوم است

Herkesin bir lafý var هر کسی یک حرفی دارد
Herkes hevesli هر کسی هوسی دارد
Herkesin korkusu var هر کسی ترسی دارد
Sebep belirli اما سبب همه ما معلوم است

فرصتی شد تا برگردم به خانه

روزهایی که گذشت دمی هم رخصت نشد که سر به خانه بزنم. ابری بود آسمانش و پاییزی و گرد برشیشه هایش نشسته بود. گویی خانه پدری بود که پس از سال ها پای بر آن گذاردی. آمدن کمی خاک از رخصارش برکشم. آمدم تا گاه نوشتی کنم و بگویم چراغ خانه روشن است.

چرخه مهر دوری از خوب بودن و به خود رسیدن

کافیست باورش کنی. ساده و مهربان. کافیست بخواهی اردوان. کافی است دستت را دراز کنی و بگیری. کافی است به دلت رجوع کنی. بر می گردد. به سادگی یه موسیقی به ساده گی یک حس بی انکار. خوب بود که عقل نمی گفت و دل می گفت. گلایه ای نبود جز دوری شما…