من چیزی در برابر حضورت نیستم

خواستم برایت بنویسم

از دوری راه
خواستم برایت بنویسم از خستگی کار
خواستم برایت از تنهایی ام بنویسم و یا
از روزهای بی تو بودن
خواستم از دلتنگی بنویسم و از این که
دیگر دیده گانم یاری دوری ندیدنت را ندارد
خواستم از دوری ات گلایه کنم اما
اما
دیدم این ها هیچ است در برابر آن رنجی که از دوری تو می کشی
پس بر خودم تاختم که
رنج من در برابر
رنج تنهایی تو
هیچ است
پس
دهان بستم
به انتظار نشستم
که شرط انصاف همین بود
شانزدهم اکتبر دوهزار ده
ساعت دو ده دقیقه صبح
اردوان

پاییز آمد که آمد تو برو بکپ

این مفت نوستالوژی ها دیگر به گمانم زیاد خریدار ندارد. شده تکرار مکررات و آیینه دق یک گروه آدم. فقط خواستم بگم:

عصر آمدم خانه

خوابیدم

دل گرفت

خواب بی ربط پاییزی دیدم

یاد سرما خوردگی بچه گی افتادم

حالم بد شد

برگ ها زرد هستند

من تنها هستم

حالا هم برو بمیر…