«اجنه‌هایتان را دست و دهان دوختیم!»


امروز صب که بلند شدم می‌دونستم روز کشف تازه است، گفتم به جای این که برم دنبال کشف واکسن این جزقله، کاری متفاوت بکنم، پس رو به سوی آبگوشت آوردم.
ما بین بار زدن و ریسرچ و تهیه وسایل و ادوات گفتم صبونه‌ای هم بزنم که کلی حال به خودم بدم، اما ناگهان چیزش لیز بود در رفت، منظورم ساندویچ مرغش، پس از لیز خوردن یقین کردم امروز دژمن کم آورده و دست به دامان اجنه شده. یقینن این یک بیز خوردن عادی نبود.
جن‌ها مامور شده بودند و دست گرمی چیزمو لیزش دادن افتاد پایین ببین اسلحه شون خوب کار می‌کنه یا نه.
فی الفور، دستور تشکیل ستاد مبارزه با انواع اجنه شامل جن پینه دوز تا رهبران شان و زعفر و دارو دسته را در بیت صادر کرده و در بین کش‌‌و‌قوس‌های تولید محصول جدید به شب نکشیده، کشیدیمش پایین، شلوار جن پینه دوزو؟ نه! کرکره جن‌های مامور شده از سوی استکبارو، حتا در ستاد استخبارات مرکزیمون دستور تشکیل میز جن‌ رو دادیم.
از طرف با رفعتی که در ما موج می‌زنه فرمودیم مرحمت ما شامل جنیان هم بشود، در بیت رییس اداره پاسخ گویی به امور جن‌ها را منصوب و تا ملاقه اول آبگوشت را در ظرف ریخیتم، کار تمام جن های منطقه به خصوص لیز هاش، شل مغز هاش، داغاش، جاسوساش و نفوذی‌هاشو دادیم.
اینک در کمتر از ۱۲ ساعت به دانشی از جن شناسی در زیر زمین خونمون رسیدیم که به آمریکایی ها ایمیل زدیم که اگر داره می‌ریزه بیاییم جن‌هاتون تبدیل به خرگوش کنیم، همین الانه ژنرال‌های ما آماده اعزام چهارصد هزار نفری هستند.
به هر حال
بفرمایید محصول امروز ما در بین هیاهوی جنای لیز و خیس!

پ ن:
در ضمن دوستانی سوالات شرعی در مورد سرنوشت ساندویچ لیز خورده صبح داشتند که سرنوشتش چی شد؟ ظاهرن شما هیچ آشنایی با قانون هفت ثانیه ندارید نه؟

«خانمانسوز بُوَد، آتش آهی، گاهی»

امروز که قرار شد یه لیست از کارهای مشروع و نامشروع بذارم جلوم تا شب انجام بدم، دیدم تا آبگوشت دم غروب و سر چراغ آماده بشه خوبه یه ساندویچ مرغی با سینه افشون مرغ بزنم که تا دم غروب هم به سینه‌ای لب تر کرده باشم و هم خیلی سراغ در یخچال نرم.
مرغو زدیم کشتم و سینه رو گرفتم تو دست و افشون کردم، پنیر موزارلا و کمی روغن زیتون، گوجه و سس مایونز و سبزی و نون تنوری شده و گردو رو هم زدم تنگش گفتم یه گاز بزنم که حس کردم بازم هوس کردم یه چُسی ریز بیام!
زدم رو تخته و در حالی که آب از همه جام کج کرده بود، دومی دهنم بود، رفتم زود یه عکس بگیرم و حمله رو آغاز کنم. هی گفتم یه گاز بزنم دیدم دیگه عکس دهنی می‌شه. شل کن سفت کن کردم و تا عکس رو گرفتم، سگ پدر مثل چیز لیز خورد، زااارپ! مثل جنازه پاشده از هم افتاد جلو پام.
اون جا بود یاد شعری از استاد معینی کرمانشاهی افتادم که می‌گه:

خانمانسوز بُوَد، آتش آهی، گاهی
ناله ای می شکند پشت سپاهی، گاهی
گر مقدر بشود، سلک سلاطین پوید
سالک بی خبر خفته به راهی، گاهی
قصه یوسف و آن قوم چه خوش پندی بود
بعزیزی رسد افتاده به چاهی، گاهی
هستیم سوختی ازیک نظرای اختر عشق
آتش افروز شود برق نگاهی، گاهی
روشنی بخش از آنم که بسوزم چون شمع
روسپیدی بود از بخت سیاهی، گاهی
عجبی نیست، اگر مونس یاراست رقیب
بنشیند بر گل هرزه گیاهی، گاهی
چشم گریان مرا دیدی و لبخند زدی
دل برقصد به بر از شوق گناهی، گاهی
اشک در چشم، فریبنده‌ترت می‌بینم
در دل موج ببین صورت ماهی، گاهی
زرد رویی نبود عیب، مرانم ازکوی
جلوه بر قریه دهد خرمن کاهی، گاهی
دارم امید که با گریه دلت نرم کنم
بهر طوفانزده سنگی است پناهی، گاهی

«و من هنوز ماهی برکه کاشی تو هستم»

راستش را بخواهید هر چه هم مدعی باشید که شما انگیزه ادامه زندگی خودتان هستید ته ته اش میٔبینید چیزهایی یا کسانی هستند که شما را به ادامه راه زندگی وابسته می‌کنند.
کسانی که می‌بینی جان تورا تصاحب کرده اند و با تمام وجود بودنشان را حس می‌کنی حتا اگر دیگر آن کسی نباشند که به اجبار سن و یا شرایط هم‌خانه تو باشند.
امروز تولد یکی از همین آدم‌هاست. کسی که هنوز بعد گذشت سال‌ها همان کوچولوی مو فرفری است که هر وقت به پایین آمدن سطح امید در زندگی حتا فکر کردم با دیدن یک عکس ازش فهمیدم که این آدم توانسته نقطه خوب زندگی من باشد. چیزی که مداوم به تو می‌گوید. دنیا با همه زشتی‌هایش زیباست چون کسی که دوست داری زیباست.
دختر جنگل من!
یادم هست وقتی تو کوچولوی مو فرفری اولین بار دیدم می رقصی در حالی که فقط یک وجب قدت بود، گریه کردم. نمی‌دانم چرا اما گریه ام گرفت. سعی کردم خودم را کنترل کنم که میان جمع بد نباشد اما نشد. بعد رفتم توی دست‌شویی و های های گریه کردم. نمی دانم چرا.
نمی دانم! تو شاید شده بودی چیزی بیشتر از یک کودک، شاید شده بودی بخشی از وجودم که هیچ وقت عادت به بودن نخواست بکند و تو بودی، شاید این رقصیدن تو نشانه ادامه زندگی بود.
به قول اوریانا فالاچی در کتاب «به کودکی که هرگز زاده نشد» شاید تو همان نشانه تداوم بودی. این که آدمیزاد ادامه اش را در نسخه‌های بعد خودش می‌بیند.
اما تو برای من متفاوت بودی و هستی. تو بعد‌ها به من نشان دادی که مصمم بودن، امیدوار بودن، مبارز بودن یعنی چه.
دیبای جنگلی من! تو متولد شدی تا امید همیشه برای من باشد. تا زندگی بگوید آن چه که من می‌خواهم همیشه در تو هست. بیاموزم که لحظه‌ها را نباید از دست داد که تکرار نمی شوند. تا آمدی تا وقتی روی تخت بیمارستان بعد یک عمل افتاده بودم بگویی که به خاطر کسانی که دوست داری با سرطان می‌جنگی.
کاش فرصتی بشود صبحی دوباره با هم با اخم برویم «چیک فیله» ناگت بخریم و تا رسیدن به مدرسه بخوریم و تو برای من «تو ماهی و من ماهی این برکه کاشی» بذاری و کمی از هوا و دور و بر حرف بزنیم تا که بدانی من هنوز ماهی برکه کاشی تو هستم…
 
IMG_6258

«حجه الوداع با طعم سلطانی»

‫دیشب حجه الوداع بود، آخرین چلوکباب رو با رفیقم رفتیم رستوران البرز خوردیم. دست کش در بیار ماسک بکش ماسک وردار، ما دو تا تو این سالا ماهی چندبار بعد کار می زدیم چلوک خوری. درست مثل شب جدایی بود، آروم چشم از برگ سلطانی دزدیدیم، تو چشمای هم نگاه کردیم، بعد گفت:
حاجی! بیا بتمرگیم خونه!
لامصب چلوکبابی هم گرد مرگ پاشیده بودن فضا شده بود مثل این آخر فیلمای جنگی که یارو رفته رو مینا اون یکی داره سیمارو لخت می‌کنه و می‌گه: حاجی من رو مینا می مونم تو سیما رو ولش کن دیگه! پوست مال شد د لامصب!
خدا حافظ کوبیده چرب و چیل و غیبت و هرهر البته تا اطلاع ثانوی! ⁧‫#کرونا

‬⁩‬

«من هنوزم علی رغم کرونا غلام قمرم»

از صبح افتادم به جان میز کارم. تمیز کردم، سعی کردم همه چیز را دوباره بچینم، کشوها را مرتب کردم. دوباره میز را چیدم. همه جا را دستمال کشیدم.
همیشه مرتب کردن بهترین درمان بهم ریختی ذهنم است. این روزهای آخرالزمانی هر کسی درمانی برای حفظ روحیه دارد باید به کار ببرد.
سیستم ایمنی بدن ارتباط مستقیم با توان روحی دارد. محکم باشید جایی کسی هست…
مقاله ای می‌خواندم با عنوان ما باید بخشی از فرهنگ امید باشیم.

پ ن: هنوزم من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو…

«آواره‌های زمینی، زندگی به توان صفر»

 
ساعت ۳:۲۴ دقیقه از خواب پریدم با صدای خشک کن لباس شویی. در خواب می‌‌دیدم که این صدا صدای یک بلدوزر است که دارد محل زندگی اون مردم رو، Na’vi، پای درخت مقدس در فیلم آواتار خراب می‌کند.
خواب می‌دیدم خانه ای دارم قدیمی که در همان سیاره «پاندورا» در آواتار است. در خواب خانه را روی «‌Airbnb» اجاره داده‌ام. میهمان می رسد یه مزدور شرکت بلک واتر است که قرار است این جا کسی را بکشد! برق از باسنم می پرد. بهش می‌گم می خوای جای بهتر بری؟ هتل این جا زیاده. می گه ارواح عمه ات وسط این سیاره هتل کجا بود؟
می‌بینم خیل مردم است که در کوچه ها جاری هستند، آواره‌هایی که از بیماری فرار کرده‌اند و راهی پاندورا شده‌اند. مانند این کسانی که این روزها در پشت مرزهای یونان با بار و بنه نشسته اند شاید به خاک اروپا برسند. یکی شان دخترکی است که سعی می کند وارد خانه شود. به سرباز مسلح می گویم اون آشنای من است می‌گذارد بیاید تو بهش یک قوطی نوشابه می دهم و می‌گوید همین گوشه می‌خوابد. بر می‌گردم توی اتاقم می بینم بغل تختم یک زن و شوهر سیاه پوست اما چینی رختخوابی را پهن کرده اند که مرا یاد زمانی می‌انداخت که پدرم شهردار شهری کوچک در خراسان بود. سقف خانه همان سقف چوبی و کف خانه نمد بود. رختخواب‌شان همان تشک های کلفت پنبه ای بود و لحاف شان گلدوزی. بچه کوچک گرد و تپلی وسط رختخواب بود. می پرسم اسم بچه شما چیه؟
می گویند: به مناسبت این ایام مبارک گذاشتیم «کرونا».
می‌پرسم پس این سربازه کجا رفت؟ می گویند جایش را به دوبرابر قیمت به آن ها فروخته و رفته.
بیرون می‌آیم کوچه‌‌های روستا مانند آن شهر در سیاره پاندورا پر است از آواره های زمینی.
صدایی می‌شنوم، بلدوزری عظیم در حال حمله به آواره های زمینی است و می بینم خانه های مارا هم دارد خراب می‌کند. از صدا می‌‌پرم و تفنگی را که می‌دانم میراث پدر بزرگ بوده، در بیداری بابا بزرگ من آدم صلح طلبی بود اهل تفنگ نبود، را از صندوق می کشم بیرون می‌بینم سر پر است با خودم فکر می‌کنم تا این را مسلح کنم بلدوزر صد بار از روی ما رد شده. صدای بلدوزر نزدیک تر می‌شود. آواره ها جیغ می زنند. زن چینی کرونای کوچولویش را بغل می کند و من از خواب می پرم.
صدای خشک کن ماشین رختشویی در کله‌ام دارد صدا می‌کند. عرق بهم نشسته. انگاری همه چیز اتفاق افتاده بود.
Avatar-1695-1500x550

«و خدا تنها ماند و کعبه‌اش»

پس ابراهیم تبر برداشت و همه بت‌ها را شکست جز بت بزرگ و تبر را بر بت بزرگ آویخت. مردم بر‌ آشفتند و او گفت که بی شک بت بزرگ چنین کاری را کرده است چون تبر بر شانه اوست. پس مردم گفت بت که نمی تواند چنین کند. پس او گفت: خدایانی که از خود نمی توانند محافظت کنند چطور می‌توانند محافظان شما باشند.

خبر کوتاه است، مسجد الحرام به دلیل شیوع کرونا تعطیل شد و لابد خدا تنها ماند و کعبه اش…
روایت ابراهیم نقل به مضمون بود.

«دنبال بقیه دویست سیصد هزار خواهرا و داداشای دیگه»

آمده صداشو تو برنامه آمریکن ایدول محک بزنه، این دختر به مدد یک بانک اسپرم به وجود آمده و اهدا کنند اسپرم یه زمانی که در دانشگاه برکلی دانشجو بوده می ره اسپرم اهدا می کنه که به درد زوج های دگرباشی بخوره که دلشون می‌خواد بچه داشته باشن.
این دختر هم تا یه خورده دست چپ و راست می شناسه راه می‌افته دنبال پیدا کردن بابای بیولوژیکی‌اش و البته خواهر برادراش. تا الان ۲۶ تا از بر و بچه ها رو پیدا کرده و تو برنامه امشب امریکن ایدول با ده تا از خواهر برادرا شرکت کرده. فعلن تونسته این تعداد رو پیدا کنه اما داره سعی می کنه همه رو پیدا کنه، این طوری البته فکر می کنم باید دنبال حدود یک خانواده دویست سیصد هزار نفری بگرده.
زندگی هر روزش یه چیز تازه داره!