هر کدام از ایرانی ها می توانند یک سخن گو باشند

دوستی در نامه ای از من خواست نوشته اش را در وب لاگ بگذارم. حداقل کاری بود که می توانستم بکنم: گذاردن این نوشته در وبلاگ.

خیلی وقتا وقتی از کشورت دوری و داری  تو یه گوشه دیگری از زمین خداوند زندگی می کنی با دیدن اوضاعی که تو کشورت بوجود آمده مرتب با خودت فکر می کنی که چه می توان کرد؟ طبیعی است که نمی توان بی تفاوت هم ماند اما باید یک کار درست و متناسب انجام داد اما چه کاری ؟ به خصوص اگه تو کشوری باشی که تا اسم ایران رو می آری همه نیششون تا بناگوش باز می شه و رئیس جمهور کشورت را تحسین می کنند. اونوقته که می خوای کله تک تکشون رو بکنی یا حداقل دندونای اون یکی رو که مردم کشورت رو متهم به بی دینی می کنه به دلیل اینکه به رئیس جمهورشون اعتراض می کنند ، خرد کنی.

حالا باید طی یک مباحثه نابرابر با زبان دست و پا شکسته به این دوستان حالی کرد که با با اونجا چه خبره و اگه واقعا اینقدر این قهرمان رو دوست دارید خوب کاری نداره مدتی  قرضش بگیرید و به سازندگی مملکتتون با بهره گیری از رهنمودهای سازنده اش بپردازید و اینجاست که وقتی به این قسمت می رسند حاضر نیستن یک روز هم چنین رئیس جمهوری رو تحمل کنند و با عصبانیت می گن «We Kill Him»  و اونوقت لبخندی بر لبانت می نشیند که  یعنی :«آخیش این یکی بالاخره عمق فاجعه رو فهمید!»

اما چند روز پیش وقتی سرکلاس استادم برای حدود 100 دانشجو از کشورم مثال آورد و شروع کرد به تشریح ماجراهایی که برای اساتید و دانشجویان ایران  پیش آمده تازه متوجه شدم که این گفت و گوی تمدن ها عجب مقوله ای است. دیدم گفت و گوهای طولانی که با استاد داشتم او را حساس کرده که بیشتر بداند و حالا با دریافت درست و عمیقی از ماجرا قصد دارد که دانشجوهایش را نیز تفهیم کند.

با خودم فکر می کنم اگرهرکدام از ما بتوانیم به سادگی و با شیوه ای مناسب به حتی یک نفر آگاهی دهیم چه جمعیت عظیمی در جهان درک صحیحی از کشورمان خواهند داشت. البته این موضوع نه تنها در شرایط پیش آمده بلکه در تمامی زمان ها صدق می کند. وقتی داد سخن از تمدن چندهزارساله می دهیم بهتر است رفتارمان گویای این تمدن کهن باشد. زبان این تمدن زبان فرهنگ است ، زبان شعر و ادبیات، زبان هنر و زبان صلح و دوستی و آرامش .

و در این دوران خاص وظیفه ایرانیان خارج از کشور به مراتب سنگین تر است چراکه به گونه ای پیام آوران تمدن دیرپای خویشند و از سویی در این شرایط سخت با امنیت خاطر بیشتری می توانند فعالیت کنند.

امید آن که به زودی پرندگان سپیدبال صلح و آرامش برآسمان وطن بال گسترند.

غریبه ای آشنا

دست نوشته های یک نابینا

آرام می نویسم،

اما نمی دانم شروع کاغذ از کجاست و نمی دانم نوشته ام تا کجا می پاید که به انتهای کاغذ نمی رسد

من دستم را حایل می کنم تا قلم از روی کاغذ نیفتد

من فقط می توانم بنویسم اما نمی توانم بخوانمش چون نمی بینمش

من دوست دارم بنویسم

از تو

از رنگی که بر تنت اندام زیبایت را زیباتر می کند

دوست دارم وقتی تو در برابرم با لباسی گل بهی می رقصی بنویسم

می گویی نمی بینم؟

اما من تمام رنگش را از بوی تنت احساس می کنم

می خواهم اما برایت بنویسم:

به من ترحم نکن

من دوست داشتن را دوست دارم نه ترحم کردنت را

لعنتی…

اردوان / مرداد 88

آله خاندرو و کابوس نیمه شب من

دم صبحی باز از یک کابوس نیمه شب پریده بودم. گاهی روی کاناپه جلوی لب تاب خوابم می بره بعد بیدار می شم یادم نمی یاد داشتم چه می کردم. باید وقت رو از دست نداد همه کار ها و حادثه ها داره با هم اتفاق می افته. کی بود می گفت: خدا وقتی می خواد کسی رو مجنون کنه تمام آروز هاش رو بر آورده می کنه؟

داشتم می گفتم از خواب پردیدم یه فیلم از آلخاندرو گنزالس رو دیدم. ده دقیقه BMW Films – The Hire – Powder Keg نمی دانم اسمش دقیق همین ست یا نه اما 3 دقیقه آخرش را از دست نباید داد.

به تابوت پرنده ما خوش آمدید…

با درود به روان پاک بنیانگذار انقلاب اسلامی و مقام معظم رهبری و رئیس
جمهور شب تاب، ورود شما را به هواپیمای جمهوری اسلامی خوشامد میگویم و برایتان
سفر خوشی را آرزو میکنم. اگر در هوای داخل کابین اختلالی پیش آمد، سربند مخصوصی
از بالای سرتان به پایین می افتد که رویش نوشته: جانم فدای رهبر!
فورا آنرا برداشته و بسیجی وار آنرا دور سر خود ببندید و یا حسین گویان از
دربهای اضطراری یعنی دو درب در جلو ، دو درب درعقب و یک درب در وسط هواپیما به
بیرون پرت شوید. توجه داشته باشید که در همه حال حجاب اسلامی را رعایت کنید حتی
در موقع پرت شدن از هواپیما!
برای مواقع اضطراری یک بسته کفن در زیر صندلی شما قرارداده شده که آنرا بیرون
آورده و بعد از گفتن شهادتین و دعا برای سلامتی رهبر بپوشید. از کلیه مسافرین
محترم و عاشقان شهادت خواهشمندم در طول پرواز تا لحظه مرگ از وسایل الکترونیکی
مانند تلفن همراه و لب تاپ و چرتکه و ماشین حساب اکیدا خودداری کنید!
برایتان سفر آخرت دلپذیری را آرزو میکنم. ناراحت نباشید این شتری است که درب
خانه همه میخوابد. یکی زودتر یکی دیرتر. خوشا به سعادت شما که سوار هواپیمای ما
شدید تا شهید شوید. .

راستش من مثل شما عمر نوح ندارم

زنگ می زنم: سلام چطوری؟

– ای بدکی نیستیم…

یاد او می افتم با میل می زنم: چطوری، چه می کنی؟

– هییییییچ… نفسی می کشیم…

بهش زنگ می زنم می دانم برای فرصتی ایران رفته است: به به ایران خوش می گذره بلخره بعد از دوسال رفتی ایران کیف می کنی؟

– نه باااابا. چه کیفی نیشستیم تو خونه به در و دیوار نگاه می کنیم.

پسر جوان است: پسر از زندگی بهره می بری که؟

– حوصله داری شووما هم ها…

—-

زیاد می شنوم. هیچ کار، ای ی . زنده ایم. نفسی می یاد…

گاهی با خودم می گم خوش به حالشون عمر نوح دارن. من خاک بر سر صبح که از خواب پا می شم با خودم می یام بگم امروز روبی خیال یادم می یاد یه روز دیگه به مرگم نزدیک تر شدم. فرصت ها یک روز کمتر شد و من یک روز پیرتر. گاهی حسرت می خورم که در هر دم کشفی نهقتته است و من مثل ابله های تپه نشین فقط از کنارشان می گذرم. هر لحظه هر اتفاق چیزی رو پنهان کرده که راحت می شود یافتش و من تن پرور به آن تن نمی دهم.

خدا رو شکر می کنم به من بی دین و ایمون یه چیزی را با مهربانی و عطوفت بی دریغ اعطا کرد:

لحظه ها رو. چیز هایی که دیگر تکرار نمیشه و من گاهی احساس می کنم هر کدومشون را باید تا ته سر کشید. باید از هیچ دمش نگذرم. یه جورایی اسراف کردن می دونم بی توجهی رو. من می گم:

شکر همونی که اسمتو ملت می زارن خدا، که به من این رخصت رو دادی که تو لحظه هات همیشه حادثه های غیر قابل تکرار رو پیدا کنم و از پازل زندگی لذت ببرم.

کاش من هم عمر نوح داشتم مثل تو، مثل تو یا مثل تو…

خواب می بینم مردم را زیر می گیرند

خواب می بینم مشهد هستم. ماشین ها با سرعت می روند و می آیند. خیابان ها پر از اتومبیل های بی ترمز است و برای ایستادن به هم می خورند. به راحتی عابران را زیر می گیرند. آدم ها چون مجسمه هایی به ماشین ها می خورند و به این ور و آن ور پرت می شوند. در سه راه خیام مشهد می بینم در یک فرعی یک ماشین به سمت ام می آید. بین من و عابری دیگر او را انتخاب می کند و به او می زند مرد از هم می پاشد. وحشت می کنم. به سمت پلیسی که دارد در جلوی یک کیوسک روزنامه فروشی نوشابه می خورد می دوم. دست هایم می لرزد.

به او می گویم که همین الان یک ماشین جلوی چشم او مردی را لت و پار کرده است می بینم با کمی خنده می گوید: شانس آوردی شیطون. به تو نزدها دیدید؟

می گویم دست کم به اورژانس تماس بگیرید. می گوید این کار سوپورها است به ما ربطی ندارد. آن ها خودشان می آیند لت و پار ها را جمع می کنند که بو نگیرد.

خیابان ها را می بینم که ماشین ها بی هیچ تاملی آدم ها را زیر می گیرند و آدم است که تکه تکه می شود. می گویم چرا ترمز های ماشین ها را درست نمی کنند. مرد دکه دار می گوید: این سری جدید ایران خود رو همه مدلش اصلن رویش ترمز ندارد…

ای بترکین با این تابوت های پرنده تون

آخه اگر شما می خواهید ارادت تون رو به پولیت بورو نشون بدید و هی کیسه کیسه گه از روسیه بیارید و به سرتون بمالید چرا مردم رو به کشتن می دهید؟

ظرف ده روز این هم دومین هواپیمای لته کهنه روسی جان مردم رو گرفت

برین گم شین بی عرضه های آدم فروش

مشهد – 20 کشته – 40 مجروح این بار ایلیوشین هواپیمایی آریا چرخش ترکید…

در گفتن حواستان باشد

این مطلب را می گذارم اما نظری ندارم به هر حال روابط زناشویی از آن دسته روابطی است که من سر ازش در نمی آورم عین سیاست…

اولین باری که برای بچه ها خوراک جگر درست کردم هیچ وقت یادم نمی ره.

غذا رو کشیدم و بچه ها و شوهرم را برای خوردن شام صدا زدم. پسر کوچکم غذا را بو کرد و اخم هایش رفت توی هم.. دخترم هم با غذایش بازی بازی می کرد ولی حاضر نبود لب بزنه. به بچه ها گفتم:

ممکنه بوی خوبی نده اما خیلی خوشمزه است، یه کوچولو امتحان کنید…اصلا می دونید اسم این غذا چیه؟ یه راهنمایی می کنم بهتون…باباتون گاهی منو به همین اسم صدا می زنه…

ناگهان چشمهای دخترم گشاد شد. به برادرش سقلمه زد و گفت: «نخور! نخور! تاپاله است!»

کابلانه / ای رشتی نامرد حالا خوب گیرت آوردم (4)

این وسوسه جنس های عجیب و غریب آمریکه ای(آمریکایی) رهایم نمی سازد. هوس دیدن خنزر پنزر های آن ها مرا می کشد. سمت محله مراد خان که پیش از این بازار بنجلیات آمریکایی در آن برقرار بود. یک تاکسی را دم صبح شکار می کنم و می زنم تنگ سینه اش:

مراد خان می بری؟

– دوصد افغانی (دویست افغانی)

نه زیاده

– ایرانی هستی؟

بله

– بی آ بالا بیادر(برادر) شما پول هم ندی صحیح است…

بین راه کلی چاق سلامتی می کند و از هوای ایران و از حال و روز خوب ایران می گوید. اسلام شهر زندگی می کرده است و سه چهار سالی است برگشته به کابل. راضی نیست می گوید این جا خاکی است و بچه هایش را که ایران به دنیا آمده اند در مدرسه مسخره می کنند. می گوید که در همه جای دنیا اگر کسی پنج سال آدم خوبی در یک مملکت باشد تابعیت می گیرد. می گوید الان بچه های من لهجه ایرانی دارند و سوژه تمسخر بقیه.

خیابان شلوغ است و با احترام می گوید: بخشش باشد دیگر. این ساعت کابل بیر و بار است. (ترافیک منظور این عزیز است). در غلغله جمعیت به مراد خان محله می رسیم اما جا تر است و بچه نیست. بازار را از این جا جمع کرده اند و برده اند پی کارش و ما می مانیم و بخش هایی سوخته که دومی اش دماغ مان است. بازار چند تکه شده است و یکی از بخش هایش رفته است آنور دریا (منظورش رودخانه ای است که پر از لجن های دوران قرون وسطا است و روزی در آن آب آبی جاری بوده است که نمی دانم آن روز اساسن کی بوده). می روم آن ور دریا و از وسط بادمجان های رومی (گوجه فرنگی) و کچالو های تازه (سیب زمینی) و بادمجان ها رد می شوم. می آیم عکس بگیرم از بار سبزیجات، یک پیر مرد می خواهد به عکس حالی بدهد وسط کار یک بادمجان کلفت به قاعده حدود چهل سانتی متر را می گیرد جلو دوربین، تازه از بیخ اش گرفته است و برای این که جلوه بیشتری کند برایم تکان تکانش هم می دهد. نمی توانم احساسات جریحه دار شده ام را دست کم بگیرم. می خواهم یک فقره شبه بادمجان را حواله این مومن بدهم که می بینم آنقدر لبخندش معصومانه است که اصلن هوس می کنم دو تا دیگر هم کنارش به سمت من و دوربین حواله کند.

نمی دانم چرا این همه سادگی این مردم را دوست دارم. اصولن پیچیده نیستند. دلخورند همان جا فحشت می دهند. دوستت دارند راست می آیند می گویند. برایت احترام قایل اند و دماغشان سر بالا نیست. القصه از روی این دریایی بو گندو که عبور می کنم هنوز پس لرزه های بوی تند باقالی پخته و کله پاچه آفتاب خورده که از روی این دریای نازنین ساطع می شود مرا دارد با خود جارو می کند. می زنم می رم بازار تازه که نامش «بوش بازار»است.

داستان این بوش بازار خودش مقوله ای است موهوم که آنرا برای تان بعد خواهم نوشت اما بدانید و آگاه باشید کارمان راه نمی افتد و می گویند باید برم نزدیکی «قوای مرکز» آن جا بازار روبه راه تر است و بوش اش بوش تر!

تاکسی می گیرم و می رم قوای مرکز. پیر مرد می گوید: بیادر (برادر) شما چرا یکه ای طور رخت می پوشی که مردم خیال کنند خارجی هستی؟

می نالم که پدر جان خوب به امام زمان من خارجی هستم. پدرانه نصیحتم می کند این جا گاهی طالب ها بدشان نمی آید یک خارجی را بگیرند و درازش کنند. اون جا باید ثابت کنی که «خارجی» نیستی. نخیر زیر بار نمی رود که ایرانی هم خارجی است. می گوید: ای رانی خارجی نمی شود.

به بازار می رسیم. از مراد خان تمیز تر است و قسمت پیشین قصابی هایی با گوشت های مختلف. یک ران می بینم که نمی دانم راستش کرگدن است یا چیزی در این مایه ها. قصاب صاحب می گوید که شتر است.

ماجرای مارکت بوش را در جایی دیگر ادامه می دهم و آن قصه ای دیگر از این شهرزاد قصه گو است (در مورد این که باور کرده ام زیبایی ویژه ای دارم اعتماد به نفسم شده دو هزار پا از سطح دریا). خب بمالد که در بوش بازار چه جنایاتی که نکردم اما داشته باشید که بعد از چهار ساعت آمدم کنار خیابان که کسی این ابن سبیل را به هوتل (هتل) برساند.

هوا گرم و خشک و ماشین ها در هر ویراژ دویست گرم خاک را به خوردم می دهند و مرا وادار می کنند دو تا فحش ناموس به خودم بدهم که سر چی به این راننده و بادی گارد گفتم مرا رها کنند (داستان بادی گارد هم ماجرایی است که شهرزاد برایتان بعد نقل می کند). یک استیشن می ایستد. آدرس هتل را می دهم. می گوید بیا بالا.

پایم به کف ماشین خورده نخورده می گوید: خوب گیرت آوردم رشتی نامرد، تنهایی!

مانده ام که از کجا در دمی به چند چیز من یک جا مطلع شده. رشتی، نامرد، تنها بودن.

– بی خی ما از شما دیق هستیم. اما سی کن ما چه می همان نوازیم. کاریت نداریم و گرنه الان باید لت و کوبت می کردیم. ای رشتی نامرد…

راستش در ترکیبی از گرما و خاک و این حواله های نا تراش جناب میهمان نواز لنگ در هوا مانده ام. می خواهم چیزی بپرسم اما امان نمی دهد: خاک و گور شما رشتی های نامرد. ای طور فک کردی عین آمریکه ای ها تیپ بزنی من نمی فهموم تو رشتینی. از او کله پخشت ما خو می فهمم که رشتی هستی. چهارده سال د ولایت شما حمالی کردم و شما انی از سر ما هر چه خواستین کردین. حالا ببین چه مهمون نوازیم ما. وگرنه باید تور همین جا وسط خیابون می ششتم (می نشاندم) یک تانکر تیل (سوخت) از روی تو رد می شد.

– من رشتی نیستم…

ببست او دهن خو را. مه همی چهارده سال با شما زندگی کرده ام از اول فهمیدم رشتی هستی.

– من رشتی نیستم…

انه همی اگر یک بار دیگه همی گپ بزنی لت و کوبت می کنم.

– چشم. شما مشهد رو دیدی؟

اوو ها بیادر خوب جایی استک. (انگار فیلش یاد هندوستان می کند و دمی به من فرصت می دهد و از لت کوب (کتک زدن) من انصراف می دهد) در ضمن من فقط تا سرک دافغانان می رم از اون جا یک موتر دیگر روان کن مه با تو نمی آم…

– خب شما که گفتی می ری (باز یاد خشمش افتادم پشتم لرزید و احساس خواپیون شدن برخی لوزه هایم مرا وادار کرد استقبال کنم از این کار). در دافغانان (محله ی در کابل) مرا پیاد می کند. پنجاه افغانی مرا پیاده می کند و بعد دم آخر می گوید: حالا رشتی از مه دلخور نشو مه زیاد از شما ها کتک خوردم دلم پره…

– من رشتی نیستم…

تاکسی بعدی زود سوار می کند. از این که بنا بوده وسط خیابان مرا شیشته کند و یک تانکر را از روی من بشقلد (این از قصاریات دامون رفیق فاب ماست. قل دادن منظور) سه فیوز و دو پفیوز پرانده ام هنوز دارم به تشخیص رشتیت راننده قبلی می مشغولم. راننده دوباره سلام می کند و من منتظرم ببینم چه می خواهد با من بکند. می گوید ایرانی هستی می گویم بله. هشت سال بندر عباس بوده، هول برم می دارد: من بندر عباسی نیستم کاکا جان…

می خندد و می گوید که قیافه تو آخر به بندری ها مگر می خورد؟. یاد می کند که صاحب کارش تمام زندگی اش را به او سپرده بوده و روزی که بر می گشت همه خانواده صاحب کار با اشک بدرقه اش کرده اند. به هتل می رسم مسوول گیت بازرسی هتل عوض شده است. ساکم را می گردد و دوربین و وسایل را می کشد چون روده بیرون از گیت هم رد می شوم بوق می زند. بازرسی بدنی می کند شدید. تو چشم هایم زل می زند. می پرسم: ایران که بودی رشت که زندگی نکردی؟

این بود انشای من خوش بود املای من

راستی شما رشتی نیستین؟

کابلانه / ذو یو وانت لیدی؟(3)

بنده باید اعلام کنم سخت به رطوبت سرزمین استوایی ام مانوس شده ام. انگاری از روزی که آمده ام دچار درد های بی درمان شده ام. معده ام رجکت کرده به حد اتوبوس. غذا ها چرب است و من چندی است دیگر تریپ چربی بر نمی دارم و اصولن امعاء و احشاء ام انگاری وقتی روغنی می شود گلاب برویتان انگار دو عدد سگ در شکمم رها کرده اند.

ساعت به نه صبح نرسیده ویر کابل گردی ام گل می کند. کسی که با او قرار دارم خوش انصاف انگار مارا بخ کل (به کلی در بیان افغان) فراموش کرده است پس ما هم براه می افتیم. سرک شهر نو را راست شکم می گیریم و می رویم. در دیوار پر از عکس های انتخاباتی است با فیگور های مختلف.

مرد عرصه پیکار و جهاد عریز مردم…

داکتر (دکتر) صاحب …

بانوی همراه مردم…

خلاصه این روزها بر در و دیوار این شهر پر از عکس است. عکس های آقای کرزای که یک پسرکی را بغل کرده و نوشته است: فردای ما … و من نمی دانم چرا یاد آقای جکسون مرحوم می افتم. خلاصه از خیر عکس ها می گذرم که آن خود داستانی جدا دارد و به موقع دستمان را بر آن موضع می اندازیم. خیابان را به انتها می رم هنوز این عادت مستر مستر ور نیفتاده است. بلخره یک مستری حواله ات می کنند نمی دانم به منزله فحش است یا تعارف. خیابان پر از خاک و ترافیک است. بازار رونق دارد. سیب زمینی سرخ کرده کنار خیابان و شیر یخ و ژاله (همان بستی خودمان). کفش هم براه است و پوتین و لباس.

پسرک می دود جلو: مستر مستر آدامس می خری؟

خنده ام می گیرد. اگر مستر است دیگر فارسی اش چیست.

می گویم: نو!

می گوید: پوتین امریکه ای چی؟

– نچ

ساعت رولکس چی؟

– نچ

لیدی نمی خوای؟

– — وات؟

لیدی، لیدی…   دو  یو وانت لیدی؟

این جا کم کم دیگر خنده ام مثل همان شیر یخ های مانده در آفتاب وا می رود. دو تا داستان پیش رویم بیشتر نیست یا حالیش نیست یا حالیش هست. اگر نیست که هیچ، اما اگر هست دیگه کار کمی مشکل می شود.

– کجاست لیدی ات؟

می برومت پیش صاحب خودش روان می کنه برات.

– به کجا؟

هر جا سرای توست. گپ نیست پروا نکن.

از بقیه بازار گردی پشیمان می شوم. می چسبم پی همین آدامس فروش رولکس شناس دلال محبت رو. می برد مرا جلو یک پاساژ. جوانی با موهای روغن زده می آید. انگلیسی را می جنباند حرف می زند. خانم دارد. می گوید تمیز هستند و نگرانی نیست. همه «امتحان شده» هستند -انگاری کفش ورزشی اند که امتحان شده است و لابد پا را نمی زند- واکسن می زنند و شفاخانه ماهی یک بار می روند آزمایش می دهند. شما خیالت راحت. ما مشتری خارجی داریم همیشه. افغان نمی دهیم.

می پرسم: اهل کجا هستند، این جا مشکل نیست؟

می گوید که اهل ولایات هستند و البته اگر بخواهم فیلیپینی و ایرانی هم سراغ دارد. خلاصه می گوید نمبر ام را (شماره ام را)  بی تان می دوم. یک تیلفون بزنید صحیح است. خانه هم دارند و به قول خودش بساط سور و سات برقرار. می گوید در محله «مکرویان» دو سه خانه دارد. دویست دالر آب می خورد. والا این فی که ایشون می دهد از محله «رد لایت» آمستردام هم گران تر است. اما خوب بلخره طبیعی است منطقه بحران و هزینه های کار سنگین آن هم در این هاگیر واگیر.

حالا شما بیا تخفیف هم می تیم به تان.

– از مجاهدین و این مذهبی ها نمی ترسی.

انه همی رقم است که اونا خو سر شان به چوکی (صندلی اما به معنی تخت حکومت) گرم است. اینه خارجی ها هم که مسلمون نیستند.

بنا می شود خبر بدهم. می روم که خبر بدهم. سر اسب را کج می کنم و راست می آیم به هتل. فکر کنم باید یکم آب سرد بر چاله خالی که روزی در آن مغز بوده خالی کنم.

اصلن اگر همان اول خسیس بازی در نمی آوردم و یک آدامس خریده بودم حالا نباید سر از لیدی این بابا در می آوردم…

اتفاقن من هم بدون احمدی به بهشت نمی رم

می گن خوبه که آدم وقتی میره اون دنیا شفیع داشته باشه. من هم دنبال شفاعت همین امام احمدی هستم به سلامتی اما اشاره کنم من هم بدون اون به بهشت نمی رم چون اصولن یه ویلای دوبلکس تمیز تو درک آماده شده در خدمت دوستان هستیم همه باهم …

حالا شما تورو خدا بیا و مارو شرمنده کن و برو. خواهش می کنم با این زحماتی که این یکی دو ماه کشیدی خواهش می کنم برید بهشت…

image

کابلانه / این جا باید با ماشین دویست هزار دالری از روی چاله های خیابان پرش کنی (2)

قیافه اش عوض نشده. از دوسال پیش آب در شکمش انگار تکان نخورده است. کابل را می گویم. چاله ها بیشتر چاه شده است و وزیر اکبر خان «اند» ترافیک و دود و دم و البت ماشین های لندکروزر چند صد هزار دلاری.

جلو یک سوپر مارکت سبک غربی چهار محاظ ایستاده است و می توانی توی آن غذای سگ و گربه هم بیابی. اما بپایید در یکی از چاله های وسط خیابان پر خاک و بچه های تنبان پاره نیفتید که کمر و فنر ماشین توام می شکند.

پارادوکس

پ.ن: یاد شعر فرهاد دریا می افتم: از این جا تا به کابل ای سه گداره. ببین اون که از این جا تا به بیرجند بود که… گرما کار دستم داده است…

کابلانه / بوی جوی مولیان هنوز به مشام می رسد (1)

در چهار ساعت مانده به سفر باید شلوار بر پای کنم و بار سفر ببندم و صد تا کار مهم دیگر هم بکنم و تازه بتوانم خودم را به موقع به فرودگاه برسانم. مقصد کابل خودمان.

همه چیز به پیش می رود و فرودگاه بزرگ و مهربان کوالالامپور را با لبخند همیشگی مردمانی که روی لباس شان یک نشانه زده اند که بر رویش نوشته «کار با خنده» ترک می کنم. تازه می بینم من به این مردم چقدر دچار عشق ورزیدگی شده ام و خود نمی دانم.

هواپیما بنا هست هشت ساعت دهان بنده را اتوبوس کند و بعد سه ساعت در دبی هم نشین بادیه نشینان متجدد و بعد هم با یک فقره پرنده آهنین راهی کابل شوم.

از جزئیات که انگار تکرار مکررات است می گذرم و می خواهم به تکمله های این کوتاه سفر بپردازم.

از نکته های موهوم که در سفر بر آن اندیشه فرمودیم یکی سیویلیزشن بود. انگار خط شهروندی و حقوق آدم ها را می توان از روی آدم های تو فرودگاه ها حدس زد. هر چه از ینگه دنیا به این سوی می آید بوی این سرزمین های شرقی تند تر می شود.

فرودگاه اسخیفول در آمستردام: یک ماشین در ترمینال گذاشته اند تو می روی پاسپورتت را می زنی تو ماشین و کارت پرواز و جزئیات می آید بیرون تمام و راست بر اساس تابلو ها می روی سوار هواپیما می شوی: تعداد کلمات رد و بدل شده با خدمه و عمله و اکره= 5 عدد در حد سلام و احوال پرسی

فرودگاه کی الیا در مالزی: همه به تو سلام می کنند و می خندند اما به هر حال باید بروی سراغ میز اطلاعات و از آن ها بپرسی که پرواز تو اوضاعش چطور است او با خوش رویی جواب تو را می دهد اما باز هم درصدی می بینی تایم پرواز تغییر کرده و مسوول میز اطلاعات هم بی خبر بوده است. تعداد کلمات رد بدل شده با جماعت= حدود 20 تا 25 کلمه

ترمینال بین المللی دوبی: از راهرو متصل به هواپیما شروع می شود و یا تو می پرسی و یا آن هایی که سر راه ایستاده اند. ترانزیت لبنان هستی ؟ نه. ترانزیت بحرین هستی؟ نه. ترانزیت مسکو؟ نه. (این یکی را یک خانم خوش قد و بالا با چشمان آبی می پرسد و از این پرسش با رضایت می گذرم). آخری یک مرد مو وز وزی است: اصلن ترانزیت کجایی؟ من می خواهم بروم کابل!

اصلن خبر ندارد می گوید برو بالا و از میز های اطلاعات سر راه بپرس. همه روی صندلی ها خوابیده اند. ترمینال یک جای هوا خور ندارد. یکی از میز های سر راه جواب می دهد. خودت را به پایین برسان و برو گیت «ای». از بالا به پایین دو جا باید بار و بندیل را روی ایکس ری بگذارم.

راه یافته نمی شود. مامور بد اخلاق ته سالن هی نگاه می کند.

دنبال ترمینال ای می گردم…

جواب نمی دهد و باز می گردم. می گردم و می رقصم از این حال و بی خود شده از خویشم از گردش ایام.. چه ربطی داشت؟

خلاصه مرد دژم این بار با انگشت مثل این خانم خوب های کنار خیابان تو هامبورگ اشاره می کند که بیا: یعنی قضیه پیشنهاد بی شرمانه است؟

می گوید بارت را بزار ایکس ری برو اون ته صف وایسا. می گویم که کو پس گیت ای؟ با کرشمه می گوید این گیت ای اصلن در ترمینال دو است و باید با اتوبوس بروم. می پرسم پس چرا اول نگفت؟ می گوید چون هنوز گیشه این جا باز نشده بود.

صفی طولانی و سیاهان درشت هیکل که دارند به عراق می روند. این جا ظاهرن معبر کشور های رده دوم است. باید کارت پرواز بگیری و بروی سوار اتوبوس ترمینال دو و بعد از آن جا به سلامت. نوبت که می رسد اول خوب صادر کننده کارت مرا نگاه می کند. عکست مثل خودت نیست… شرمنده. کارت شناسایی می دهم. می گوید: این یکی که اصلن مثل خودت و عکس پاسپورتت نیست. بیا حالا درست کن. می گویم دیگر ندارم می خواهید هر کار کنید من چیزی دیگر ندارم. سوال های نابجا و در نهایت پاس را بر می گرداند. انگاری زیر سبیلی رد کرده است و حال دارد با چشم می فرماید: بدبخت بهت حال دادم و گرنه این جا در برزخ بین ترمینال یک و دو می پلاسیدی.

دست شویی در کار نیست. گارد محترم اماراتی با غضب می گوید که دنبالش نگرد نیست این جا. غر می زند گویی من در جیب مبارک او می خواستم کاری کنم.

می گویند بروید بنشینید صدایتان می کنیم. از خواب چشام باز نمی شود. صدایی می آید. مثل صف دم دکتر ها که قدیم ملت از چهار صبح وای می ستادن صدا می زند. دانیل، ابوالحسن، اوردووان (لابد من هم باید می فهمیدم) و چند ده اسم دیگر. می رویم سوار اتوبوس، یک ساعت می نشینیم و عرق می ریزدش آهسته از هر بند. ترمینال دو و سوار هواپیمای شرکت پامیر ایر می شویم. مهمانداران به نظر روسی، تاجیکی، ازبکی و افغانی می آیند. لو نمی دهند خلاصه. افغان های عزیز با هم دیده بوسی می کنند: تعداد کلمات رد و بدل شده با ابواب جمعی شیخ زائد (این ربطش با موهای زائد نمی دانم چیست)= حدود 4500 تا 5500 کلمه با اندکی گذشت البت.

فرودگاه تازه ساز کابل میدان هوایی: اتوبوس واحد که بر در و دیوارش بسم اله و یاسین و از این چیزها است سوار می شویم. در پرواز آب هم داده نمی شود. برخی به دیگران از میهماندار ها می گفتند و با هم می خندیدند. برخی را هم میهمان دار می گفت کمربند شان را ببندند با خنده می گفتند که تنبان افغانی که کمربند ندارد…

راستیش بیشتر نگاه ها هم حول محور قسمت های خاصی از بدن در حرکت بود که فک کنم این بندگان  خداوند میهمان دار، خود بار سنگین نگاه ها را احساس می کردند. اتوبوس می رود به نزدیکی سالن تازه ترمینال و صفی به درازای ابدیت. صف تکان نمی خورد. آقای قوماندان صاحب (فرمانده) هی از بغل می آید یک پاسپورت می دهد و می گوید زود مهر کن. او باید مهر کند و بدهد و در این لابلا به مردم هم برسد. یکی می گوید خسته شدیم زود باش. قوماندان صاحب گوش می کشد. انگار فحش ناموس داده است: چی گپ است؟ این ها بره چند سر سیاه (زن) بی مرد است که خواهر شما هستن. ناموس نمی فهمی…

اما تعداد سر سیاه های بی مرد انگار رو به تزاید گذاشته است. پاسپورت است که می آید و البته در این میان ملت هم بی کار نمی نشیند. یک سرباز می آید و داد می زند: فامیل این ابوبکر دکجا ایستاد شده؟ فامیل ابوبکر از صف می رود بیرون. دو دقیقه بعد باز سربازی دیگر: بچه خاله میر ویس! بچه خاله (پسر خاله) می ویس هم از صف می رود بیرون. در عمل دیگر تا همسایه نوه قوماندان صاحب و آمر صاحب (مدیر فک کنم) و پاسبون صاحب از صف خارج نمی شوند این صف تکان نمی خورد. حالا خارجی ها هم یاد گرفته اند. یک موبور قد بلند آمریکایی می آید و استیو را صدا می زند و یکی دیگر نمی دانم کی را. صف خلوت می شود و به ما می رسد.

گود مورنینگ سر…

گود مورنینگ…

ور آر یو فرام…

آی کام فروم مالیشیا…

دی! ای که پاسپورت ایرانیست..

پس بنا بوده سودانی باشه؟

نه سرچی پس خارجی گپ می کنی؟

من شرمنده ام.

به سلامتی پای را در شرق گذارده ایم: میزان گپ و چانه زنی= شمارش ندارد حوصله دارید ها بلخره می خواهید از مرز رد بشید یا نه؟

پ.ن: کابلانه ها ادامه دارد اما نه به این بلندی

پ.ن: سلام می کنم به همه دوست داشتنی هام