در چهار ساعت مانده به سفر باید شلوار بر پای کنم و بار سفر ببندم و صد تا کار مهم دیگر هم بکنم و تازه بتوانم خودم را به موقع به فرودگاه برسانم. مقصد کابل خودمان.
همه چیز به پیش می رود و فرودگاه بزرگ و مهربان کوالالامپور را با لبخند همیشگی مردمانی که روی لباس شان یک نشانه زده اند که بر رویش نوشته «کار با خنده» ترک می کنم. تازه می بینم من به این مردم چقدر دچار عشق ورزیدگی شده ام و خود نمی دانم.
هواپیما بنا هست هشت ساعت دهان بنده را اتوبوس کند و بعد سه ساعت در دبی هم نشین بادیه نشینان متجدد و بعد هم با یک فقره پرنده آهنین راهی کابل شوم.
از جزئیات که انگار تکرار مکررات است می گذرم و می خواهم به تکمله های این کوتاه سفر بپردازم.
از نکته های موهوم که در سفر بر آن اندیشه فرمودیم یکی سیویلیزشن بود. انگار خط شهروندی و حقوق آدم ها را می توان از روی آدم های تو فرودگاه ها حدس زد. هر چه از ینگه دنیا به این سوی می آید بوی این سرزمین های شرقی تند تر می شود.
فرودگاه اسخیفول در آمستردام: یک ماشین در ترمینال گذاشته اند تو می روی پاسپورتت را می زنی تو ماشین و کارت پرواز و جزئیات می آید بیرون تمام و راست بر اساس تابلو ها می روی سوار هواپیما می شوی: تعداد کلمات رد و بدل شده با خدمه و عمله و اکره= 5 عدد در حد سلام و احوال پرسی
فرودگاه کی الیا در مالزی: همه به تو سلام می کنند و می خندند اما به هر حال باید بروی سراغ میز اطلاعات و از آن ها بپرسی که پرواز تو اوضاعش چطور است او با خوش رویی جواب تو را می دهد اما باز هم درصدی می بینی تایم پرواز تغییر کرده و مسوول میز اطلاعات هم بی خبر بوده است. تعداد کلمات رد بدل شده با جماعت= حدود 20 تا 25 کلمه
ترمینال بین المللی دوبی: از راهرو متصل به هواپیما شروع می شود و یا تو می پرسی و یا آن هایی که سر راه ایستاده اند. ترانزیت لبنان هستی ؟ نه. ترانزیت بحرین هستی؟ نه. ترانزیت مسکو؟ نه. (این یکی را یک خانم خوش قد و بالا با چشمان آبی می پرسد و از این پرسش با رضایت می گذرم). آخری یک مرد مو وز وزی است: اصلن ترانزیت کجایی؟ من می خواهم بروم کابل!
اصلن خبر ندارد می گوید برو بالا و از میز های اطلاعات سر راه بپرس. همه روی صندلی ها خوابیده اند. ترمینال یک جای هوا خور ندارد. یکی از میز های سر راه جواب می دهد. خودت را به پایین برسان و برو گیت «ای». از بالا به پایین دو جا باید بار و بندیل را روی ایکس ری بگذارم.
راه یافته نمی شود. مامور بد اخلاق ته سالن هی نگاه می کند.
دنبال ترمینال ای می گردم…
جواب نمی دهد و باز می گردم. می گردم و می رقصم از این حال و بی خود شده از خویشم از گردش ایام.. چه ربطی داشت؟
خلاصه مرد دژم این بار با انگشت مثل این خانم خوب های کنار خیابان تو هامبورگ اشاره می کند که بیا: یعنی قضیه پیشنهاد بی شرمانه است؟
می گوید بارت را بزار ایکس ری برو اون ته صف وایسا. می گویم که کو پس گیت ای؟ با کرشمه می گوید این گیت ای اصلن در ترمینال دو است و باید با اتوبوس بروم. می پرسم پس چرا اول نگفت؟ می گوید چون هنوز گیشه این جا باز نشده بود.
صفی طولانی و سیاهان درشت هیکل که دارند به عراق می روند. این جا ظاهرن معبر کشور های رده دوم است. باید کارت پرواز بگیری و بروی سوار اتوبوس ترمینال دو و بعد از آن جا به سلامت. نوبت که می رسد اول خوب صادر کننده کارت مرا نگاه می کند. عکست مثل خودت نیست… شرمنده. کارت شناسایی می دهم. می گوید: این یکی که اصلن مثل خودت و عکس پاسپورتت نیست. بیا حالا درست کن. می گویم دیگر ندارم می خواهید هر کار کنید من چیزی دیگر ندارم. سوال های نابجا و در نهایت پاس را بر می گرداند. انگاری زیر سبیلی رد کرده است و حال دارد با چشم می فرماید: بدبخت بهت حال دادم و گرنه این جا در برزخ بین ترمینال یک و دو می پلاسیدی.
دست شویی در کار نیست. گارد محترم اماراتی با غضب می گوید که دنبالش نگرد نیست این جا. غر می زند گویی من در جیب مبارک او می خواستم کاری کنم.
می گویند بروید بنشینید صدایتان می کنیم. از خواب چشام باز نمی شود. صدایی می آید. مثل صف دم دکتر ها که قدیم ملت از چهار صبح وای می ستادن صدا می زند. دانیل، ابوالحسن، اوردووان (لابد من هم باید می فهمیدم) و چند ده اسم دیگر. می رویم سوار اتوبوس، یک ساعت می نشینیم و عرق می ریزدش آهسته از هر بند. ترمینال دو و سوار هواپیمای شرکت پامیر ایر می شویم. مهمانداران به نظر روسی، تاجیکی، ازبکی و افغانی می آیند. لو نمی دهند خلاصه. افغان های عزیز با هم دیده بوسی می کنند: تعداد کلمات رد و بدل شده با ابواب جمعی شیخ زائد (این ربطش با موهای زائد نمی دانم چیست)= حدود 4500 تا 5500 کلمه با اندکی گذشت البت.
فرودگاه تازه ساز کابل میدان هوایی: اتوبوس واحد که بر در و دیوارش بسم اله و یاسین و از این چیزها است سوار می شویم. در پرواز آب هم داده نمی شود. برخی به دیگران از میهماندار ها می گفتند و با هم می خندیدند. برخی را هم میهمان دار می گفت کمربند شان را ببندند با خنده می گفتند که تنبان افغانی که کمربند ندارد…
راستیش بیشتر نگاه ها هم حول محور قسمت های خاصی از بدن در حرکت بود که فک کنم این بندگان خداوند میهمان دار، خود بار سنگین نگاه ها را احساس می کردند. اتوبوس می رود به نزدیکی سالن تازه ترمینال و صفی به درازای ابدیت. صف تکان نمی خورد. آقای قوماندان صاحب (فرمانده) هی از بغل می آید یک پاسپورت می دهد و می گوید زود مهر کن. او باید مهر کند و بدهد و در این لابلا به مردم هم برسد. یکی می گوید خسته شدیم زود باش. قوماندان صاحب گوش می کشد. انگار فحش ناموس داده است: چی گپ است؟ این ها بره چند سر سیاه (زن) بی مرد است که خواهر شما هستن. ناموس نمی فهمی…
اما تعداد سر سیاه های بی مرد انگار رو به تزاید گذاشته است. پاسپورت است که می آید و البته در این میان ملت هم بی کار نمی نشیند. یک سرباز می آید و داد می زند: فامیل این ابوبکر دکجا ایستاد شده؟ فامیل ابوبکر از صف می رود بیرون. دو دقیقه بعد باز سربازی دیگر: بچه خاله میر ویس! بچه خاله (پسر خاله) می ویس هم از صف می رود بیرون. در عمل دیگر تا همسایه نوه قوماندان صاحب و آمر صاحب (مدیر فک کنم) و پاسبون صاحب از صف خارج نمی شوند این صف تکان نمی خورد. حالا خارجی ها هم یاد گرفته اند. یک موبور قد بلند آمریکایی می آید و استیو را صدا می زند و یکی دیگر نمی دانم کی را. صف خلوت می شود و به ما می رسد.
گود مورنینگ سر…
گود مورنینگ…
ور آر یو فرام…
آی کام فروم مالیشیا…
دی! ای که پاسپورت ایرانیست..
پس بنا بوده سودانی باشه؟
نه سرچی پس خارجی گپ می کنی؟
من شرمنده ام.
به سلامتی پای را در شرق گذارده ایم: میزان گپ و چانه زنی= شمارش ندارد حوصله دارید ها بلخره می خواهید از مرز رد بشید یا نه؟
پ.ن: کابلانه ها ادامه دارد اما نه به این بلندی
پ.ن: سلام می کنم به همه دوست داشتنی هام