«هم ولایتی‌های شیرین سوات ما و ترکمن‌چای»

در روستای ما همه مدرک تحصیلی شون که فارغ التحصیل رشته «حقوق بین ملل» و «علوم سیاسی» هستند یه دفع ظاهرن آمده.

نکته مهم تر اینه که همه هم این‌گاری بابام جان پایان نامه شون رو در خصوص «قرار داد ترکمن‌چای» نوشتن.

 

«سعاد ماسی و پنجره رو خیابان سرد»

اردوان روزبه / وبلاگ

من «سعاد ماسی» را در یک غروب سرد و دل‌گیر پشت پنجره بزرگ ساختمانی که رو به خیابان و موزه «سرزمین‌های استوایی» در شهر آمستردام بود شناختم.
وقتی که داشتم برنامه دل نواز «موسیقی ملل» شهزاده سمرقندی را گوش می‌کردم. هنوز هم گاهی فکر می‌کنم شنیدن صدای سعاد ماسی تمیز می شورد و می‌برد همه اون پرت و پلاهایی را که لا بلای شیار های مغزت گیر کرده.

«ممدوسین ای چی بود کردی تو شیکم مو…»

اردوان روزبه / وبلاگ
الان داشت شبکه نمنه آمریکا زایمان یه خانم رو نشون می‌داد، یاد یه داستان افتادم. خیلی پیشترها در روزنامه‌ای در مشهد خبرنگار بودم و رفته بودم «بیمارستان قائم» مشهد برای تهیه گزارش از وضیعت نابسامان ملت تو راه‌روهای بیمارستان. یه بنده خدا دکتر جوانی رو هم کرده بودن راهنما و البته بپای ما.
خلاصه رسیدیم بخش زنان و زایمان یه خانم باردار که فکر کنم سه چهار قلو داشت، -چون شکمش دقیقن یک متر بنده خدا بالاتر از خودش بود- تو راه‌رو بالای برانکارد بود تا شوهرش بیاد که بره پول بریزه و این داستان‌ها تا خانم رو ببرن اتاق زایمان.
از اون‌جایی که تو بیمارستان خیلی همه مسوولیت شناس هم بودند این بنده خدا رسیده بود به دردهای دقیقه‌ای‌اش که ظاهرن پنج دقیقه می گیره و ول می کنه یعنی بچه دیگه هم دم در وایستاده اما از تو راه‌رو تکونش نمی‌دادن تا قبض صندوق رو شوهره بیاره.
القصه این بیچاره مال یه روستایی از اطراف فریمان هم بود و دست والده‌اش رو که بس‌که ناخن کشیده بود و پر خون بود، تو دست داشت و صحنه این طوری بود:
شروع دردها و انقباض:
با فریاد- ممدوسین (محمد حسین) الهی مادرت به عزات بیشینه،‌ ممدوسین! الهی اون خواهر ج… ات زیر تریلی بره این چه بلایی بود اخه تو سر مو در اووردی پدر سگ گ گ گ گ.
اون ننت تو رو معلوم نیست تو کدوم خرپشته پس انداخته ممدوسن ک…نی! این چی بود تو شکم مو کاشتی پدر قهوه مو داروم مترکوووووم…

پایان دوره درد و ول کردن انقباض:
با کمی عشوه خرکی و صدای ملایم – الهی برات بیمیروم ممدوسین. قربون او دستات برم، کجایی پس چرا این جه (این‌جا) موره (من‌را) تنها گوزیشتی…(گذاشتی). مو بی تو میمیروم ممدوسین. بیا قربونت همی دستتو که شفایه بذار رو شیکموم تا خوب بوروم (بشم).

شروع دوباره درد و انقباض:
عربده – ای پدر سگ ک..نی! ای سگ به گور بابات شاشیده شبونه. بی پیر (بی پدر) ای چی بود کردی به مو! الهی رو تخت غوسول خنه (غسال‌خانه)‌ مرده شور انگشت به همو سوراخت کنه ننه قهوه. تو موره ترکوندی دهن…

و داستان عشوه و عربده تا بیرون آمدن ما ادامه داشت…

«همه می‌خواهند بت‌من کوچولو شاد باشد»

اردوان روزبه / وبلاگ

این گزارش تصویری کوتاه از ستار اشک منو در آورد. صبح خبرش را خوانده بودم و عکس هایی ازش دیده بودم. مردم شهر سنفرانسیکو دور هم جمع شده اند تا آروزی یک پسر کوچولو که دوره شیمی درمانی سرطانش را طی کرده بود عملی کنند. او آرزو داشت مانند بت من شهر را از بدی ها نجات دهد. رییس پلیس در یک پیام تلوزیونی از «مایلز» کمک خواست و او با کمک یک دست‌یار افرار شرور را دست‌گیر و گروگان‌ها را آزاد کرد. ده هزار نفر برای شادی مایلز کوچولو تو سنفرانسیکو دست به دست دادند تا مایلز به آرزوش برسه… حتا باراک اوباما برای او پیام فرستاد که کارش رو ادامه بده و مردم رو نجات بده. این کار در اندازه یک عملیات نظامی واقعی زمان و هزینه برده. شادی یک کودک سرطانی و مردمی که در خوشی اش سهیم شدند.
بغض کردن همیشه از غم نیست…
پ.ن: دنیا کنتراست عجیبی است. جایی دیروز یک عده سر رفیق خودشان را اشتباهی بریده بودند و بعد امیدوار بودند برود به بهشت.

Screen Shot 2013-11-16 at 6.57.36 PM

«این منم بلاتکلیف ترین کچل روی زمین»

اردوان روزبه / وبلاگ
یک عده آدم هستن که به طور کلی همیشه کله شون پر مو است. این ها مدل می دن، سشوار می‌کنن و می رن سلمونی هی می‌گن اون ورشو کوتاه کن و این ور دلم اوفینا. خیلی هم شیک هستن.
دوم دوستانی هستند که کل اند. یعنی صاف و براق. این ها هم خیلی سکسی هستن هم به کله شون راحت می رسن. گاهی دیدم که روغن هم می‌زنن و کلی کله شون برق می‌زنه و جذابیت خودش رو داره.
اما دسته سوم آدم‌هایی مثل من هستند که سال‌های سال است همین ریختی موندن. نه کل براقند که بگن خیلی جذابند نه مو دارند که بگویند می روند حالت می‌دهند و شیک اش می کنند.
دسته‌ای مانند من گروه بلاتکلیف ها هستند. درست مثل دیدگاه‌های عقیدتی و سیاسی و اجتماعی ام که شده مثل همین چار لاخ موی رو سرم. تکلیفش معلوم نیست که کل هستم یا مودار!

IMG_7550

«پوک کردن هیتلر به مدد فیس توسط چرچیل»

اردوان روزبه / وبلاگ

فکر کن اگر پنجاه شصت سال پیش بود. پای پست‌های گوبلز، آیش من لایک می‌زد، هیتلر کامنت می‌ذاشت بعد وینستول چرچیل رو چت فحش ناموس به آدولف می‌داد اون‌وقت هیتلر رو صفحه‌اش بیلاخ می‌ذاشت و شب لندن رو با «مسر اشمیت» هاش بمباران می‌کرد و همون وسط موسولینی برای یکی که تازه عکسشو رو فیس زده و احتمالن زده محل تحصیلش لابد اون موقع هم «دانش‌گاه آزاد تهران جنوب» پیام می‌فرستاده که: هانی سو بیوتیفول!

البته روزی سی‌بار هم فکر کنم هیملر خانم «تاچر» رو که اون موقع هنوز بانوی آهنین هم نشده بود «پوک» می‌کرده…

 

«در کل شما هزینه مبارزه رو بده من مراقبتم»

اردوان روزبه / وبلاگ

«مردم ایران باید هزینه‌های تغییر را حتا با جنگ و کشتار بدهند…»
واقعیت‌اش این جمله را زیاد می‌شنوم. اما حتا یک بار از کسی که در ایران باشد -دست‌کم در اطراف خودم- این جمله را ندیدم و نشنیدم. تقریبن تمام دوستانی که در باب آزادی ایران به روش همه‌چیز «لکچر» می‌دهند به سلامتی در یکی از بلاد فرنگ دارند کافی می‌خورند و روی «نت فلیکس» فیلم بزن بزن می‌بینند و گاهی پرچم تکان می‌دهند و برای وطن! شعار می‌دهند.
دوستان!
هر وقت تصمیم گرفتید برگردید، وسط میدون انقلاب رسیدید و رفتید بالا یه پیت حلبی وایستادید و گفتید که دست زن و بچه و کس و کار تون رو گرفتید و برگشتید ایران می خواهید هزینه جنگ بدهید به من هم خبر بدهید و گرنه لطفن از بچه‌های بیچاره مردم، از آدم‌های در تنگنای در تحریم از بیمار سرطانی که یک آمپول را به خرج جانش می‌خرد، شما دست کم خرج نکن. باریکلا،‌ بشین اسپرسو دو قبضه‌ات رو بزن و شعار بده حالشو ببر عزیزم اما از جیب خودت. قربون اون مبارزت برم الهی.

«تبعیض در ابراز عشقولانه‌های مذهبی»

سر صبح جمعه‌ای اصلن قصدم گیر دادن به دین نیست. چلاق بشم اگر دروغ بگم. اما این دوستانی که تو هیت‌ها و سینه‌زنی‌ها قربون صدقه «پک و پهلوی» خانم یکی از امام‌ها می رن و هیات عشاق دو آتشه فلان خانم راه می‌اندازند و از این عشقولانه‌ها در می‌کنن که عمرن یک پسر تو خیابون به دوست دختر که هچ! به زنش هم بگه گشت ارشاد پشت نشیمن‌گاهش رو دوبلکس بالا می‌اره، نمی دونم چرا هیچ وقت قربون صدقه «بلال حبشی» و امام‌هایی که چندان ظریف نیستنید، نمی‌روند؟
پ.ن: اگر ماشین زمان بود دوست داشتم ببینم دو تا از این قربون صدقه‌ها را جلو امام اول که می‌گن با یک ضرب شمشیر طرف رو مثل خیار تر به دو نیم می‌کرده، می‌رفتن بعد چطوری لا دو تا بقچه ورمی‌گشتن خونشون.

—–
توضیح اضافه:
به طوری جدی و رسمی می گویم که کوچک‌ترین خللی در احترام من به اهل دین و طرف داران باورهای دینی از هر نوعش وجود ندارد. من اگرچه ممکن است آدم ناباور یا کم باوری باشم اما هیچ وقت حاضر به بی احترامی نه به اهل دین هستم و نه به کسانی که مراد آن ها اند. به نظر من بی احترامی را دقیقن همین افرادی می کنند که برای احترام به امام سوم شیعیان با شمشیر تن‌شان را پاره می کنند و قلاده می زنند و عو عو می کنند و به نوعی با همین قربان صدقه های نا مربوط به زنان این خاندان اظهار تدین می کنند.
روایت است که امام اول شیعیان نیز وقتی کسانی او را بیش از انسان تکریم کردند بر نتابید. منتها من فکر می کنم نان هنوز گروه عظیمی در «جهل» مردم است.
اینم در راستای اطاعت از دوست با مهری که اظهار نگرانی کرده بود.

1414796_10152356287648761_1003650556_n

«پدر جان داد از بس که نفس نکشید»

اردوان روزبه / وبلاگ

نوشتن بعضی از قصه‌ها اگر برای دیگران، شنیدنش، تکراری باشد اما برای تو که می‌نویسی تکراری نیست. حس کردن یک لحظه ولو دور، ولو بعید که جایی تورا تکان داده همیشه سخت است. همیشه بی‌رحمانه به سینه‌ات چنگ می‌اندازد. می‌نشیند درست روی سینه‌ات و خفت‌ات می‌کند. از این خفه‌گی می‌فهمی چیزی تو را با خود بی‌رحمانه هم‌راه کرده بود.

به سفری رفتی که همه‌اش ناخن کشیدن به روحت بوده است اما انگار لابد است. آبان‌ماه سال ۱۳۸۱. مردی با سبیل‌های سفید، پیشانی بلند و موهای مجعد که گاه تارهای مشکی هنوز درش دیده می‌شد. او یک معلم بازنشسته بود. یعنی معلم شد، وقتی که انقلاب شد و همان‌کسانی که او مراقب بود تا «ساواک» دست‌گیرشان نکند، او را «پاک سازی» کردند. یادم نمی‌آید هیچ‌وقت به فکر «آتیه» اش بود. انگاری بیش از آن‌چه که من فکر می‌کردم «امروز» بود. یکی را دوست داشت. این شد که اگر کس دیگری هم در زندگی‌اش آمده بود، نتوانست با آن کنار بیاید. آن‌قدر که تنها شد. حوزه استحفاظی‌اش از روزهایی که «شهردار»  شهری بود، روزهای آخر عمرش رسید به اندازه‌های دو بالش، یک جاسیگاری بلوری چک، سیگارش که یادم می‌اید این اواخر «بهمن کوچک» می‌کشید و یک فندک بنزینی قدیمی. نمی‌خواست چیزی را عوض کند. یعنی من آن موقع فکر می‌کردم که کوتاهی می‌کند، اما بعدها وقتی می‌دیدم روی آن رخت‌خواب وسط اتاق دیگر تکان نمی‌خورد فهمیدم میلی نداشت.

میلی به تغییر نداشت. شاید انگیزه‌اش را نداشت. آدم  بدی نبود. مهربان بود. این را فکر می‌کنم خیلی‌ها تایید کردند. کسانی‌که حتا موظف به تایید نبودند. مانند من که باید می‌گفتم مرحوم چقدر نازنین بود، وظیفه‌شان تعریف از مرحوم مغفور نبود. چون اگر نمی‌گفتم حتمن یک جای کار ایراد داشت. اما او به بیش از آنی که فکر می‌کردم «تمیز» رفت. نه بیمارستان،‌ نه لگن، نه برانکارد و این‌ور و اون‌ور کشی.  شسته و رفته.

ساعت هشت دم خونه‌شون بودیم. یعنی سر دوراهی این که بعد چند هفته سفر سراغ مادر برویم یا پدر و شانس بود یا قرار نمی‌دانم، سر ماشین گرفت سمت پدر. سرما خورده بود. شوخی می‌کرد. مثل همیشه. سبیل‌هایش کمی از دود سیگار زرد بود. سرفه‌ می‌کرد. تشر زدم که چرا سیگار را کنار نمی‌گذارد. قرار شد کنار بگذارد. قرار شد هفته‌ای یک بار با هم استخر برویم و قرار شد کمی سیبیل‌هایش را کوتاه کند.

آرام کنار گوشم وقتی حواس بقیه نبود زمزمه کرد: «قبل این که با مادرت ازدواج کنم خانمی را می‌شناختم. قسمت نشد. من مادرت را می‌خواستم. اما او مرا. -خندید. برق نوجوانی.- حالا بعد سی و خورده‌ای سال وقتی شوهرش مرده مرا یافته.»

پرسیدم چه می‌کنید؟ گفت: «وقت زیاد است، شاید بهتر است هم را بشناسیم.»

خدا حافظی که خواستیم بکنیم. راست نگاه کرد به همه ما من همسرم دخترک و پسر که همیشه نیشش برای لبخند باز بود:

«امشب خیالم راحت شد. برادرت آمد. با خانم و پسرش. تو آمدی با عهد و عیال. فردا هم می‌روم کوه. هفته بعد هم برویم ببینیم از ۳۵ سال پیش چه خبر…»

دست تکان داد. پشت ماشین. تا جایی که چشمم دید دست تکان داد.

آن چه زیر پارچه سفید بود. جنازه نبود. پدر بود. لب‌هایش کبود بود. پیشانی‌اش سرد بود وقتی بوسیدم. نیم ساعت نکشیده بود. درد و تنگی نفس قفسه سینه و پای ماشین اورژانس زانو زده بود.

کسی که داشت در مسجد برایش مرثیه می‌خواند هی بر کلمه «خادم اهل بیت» تاکید می‌کرد. من کت روشن پوشیده بودم. خرج مراسم را خودش کنار گذاشته بود. منت کسی سرش نبود. ریش‌هایم را کوتاه کرده بودم. آخرین نگاهم به صورتش وقتی بود که رویش را ته چاله قبر باز کرده بودند. جیغ‌ها نذاشته بود درست نگاهش کنم. عکسش توی قاب بود. با روبان سیاه کنارقاب روی یک تاج گل، یاد فیلم «هامون» افتادم. به کسی که مرثیه و نوحه می‌خواند آرام گفتم که نگوید «خادم اهل بیت» از این چیزها خوشش نمی‌آمد. یعنی ندیده بودم اساسن جایی با اهل بیت حشر و نشری داشته باشد. مرثیه خان به حساب افتاده‌گی مرحوم گذاشت و ذکر کرد که مرحوم نمی‌خواسته ریا بشود که خادم اهل بیت است. اما جدن یادم نیامد که کجا شنیده بودم از او که فقط به خدا باور داشت.

آدم‌هایی که آمدند همه جوره بودند. از شیک و پیک تا پیرمرد‌های ژرنده پرنده. یکی مثل ابر بهار گریه می‌کرد که بابات هر وقت از جلو من رد می‌شد یه پاکت سیگار برام می‌گرفت. باز داشت مرثیه خان می گفت «این خادم اهل بیت» می‌خواستم یه داد بزنم دیدم مجلس ترحیم به گند کشیده می‌شود. روز دوم یا سوم هم بود که یه بنده خدایی آمد گفت که اگر می‌شه یه ظرف غذا بدید برای بچه‌هایم ببرم.

«آقا از ما راضی باش. این حاج کریم ماهی دو سه تا شیر خشک بچه مارو می‌خرید… قرار بود شوهرم پولشو بده اما خودش به من می گفت نمی خواد. فقط می خواهم مرده خیال کنه بدهکار بره دنبال کار…» قول دادم که به نیابت از مرحوم حلالش کرده‌آم. از حاجی‌اش خنده‌ام گرفت. اهل حج نبود. یعنی همیشه می‌گفت بدش نمی‌اید برود دبی و ایتالیا اما نشنیده بودم قصد میقات و این حرفا کرده باشد.

رویش را که بستند انگاری من تازه گر گرفتم. قبلش با خودم انگاری لج می‌کردم. نمی‌دانم کی بود آن وسط «بهشت رضا» و بکش و بیار این مرد، برگشت به من گفت «گریه کن» من فکر می‌کردم خیلی جدی‌ترم که بخواهم گریه کنم. خاک تو صورتش که پاشیدند با خودم نمی‌دانم چه می‌گفتم اما داشتم حرف می‌زدم.

پشت در رسیدیم شاید ساعت سه یا سه نیم بود. همه را هول دادم برن تو. حوصله عربده و جیغ نداشتم. زانوم تا شد رفتم پشت خانه. نشد بیاستم. ترسیدم، فکر کردم چرا زانوم راست نمی شه.

دو سه ماه پیش کسی از فامیل های دور تلفن مرا از کسی خواسته بود. گفتم بدهند. زنگ زد. گفت ما برای تعمیر سقف خانه مان سالی که «کریم خان» رفت ۱۰۶ هزار تومان ازش قرض گرفتیم. خواست کسی نداند. البته به شما گفتم، همان جا که تابوت روی زمین بود، گفتید به کسی نگویم. نگفتیم. حالا چند سال است دنبال شما می‌گردیم. چند سال؟ ۱۱ سال؟ من خیلی دورم. هم زمین و هم زمان دور است.

هشتم آبان‌ماه یک‌هزار و سی‌صد و هشتاد و یک. پدر جان داد از بس که نفس نکشید.عکس مرحمتی از افشین غلامی

«قانون نسبیت و نسبتش با من»

اردوان روزبه / وبلاگ

نوشته است: «عسگر اولادی سقط شد».
می‌نویسد: «مبارزان راه آزادی در بلوچستان به مسلخ رفتند».
این‌جایی که ما رویش ایستادیم هیچ چیز وسط ندارد. حق با انیشتن است، قانون نسبیت کاملن مستدل است. همه چیز نسبت به ما!

«زوکی لوزه‌هات‌رو باید تو گوشت کرد»

اردوان روزبه / وبلاگ

یه بنده‌گان خدایی هستند که می‌بینی سه بار برایت درخواست دوستی در «فیس بوک» می‌فرستند. خلاصه قضیه ناز و کرشمه نیست، اما بلخره دست کم باید طرف عکسش، مشخصاتش یه چیزیش اورژینال باشد، نه این که پروفایل‌اش همه‌ بوتاکسی -پروفایلش را می‌گویم، نه خودش را- باشد که اصل و فرعش با هم نخواند. القرض این که بلخره تایید می‌کنی درخواست‌ مبارک‌شان را ولی اتفاقی بعد یه مدتی می‌بینی طرف آن فرند کرده است و حالیت نمی‌شود فقط مقصود این بوده که بیاید تو خونه سرکی بکشد و برود یا دست‌شویی داشته فقط می‌خواسته تا مستراح برسد و در برود، که خیلی هم مهم نیست ولی این فیس بوک بی‌غیرت طرف که «آن‌فرند» ات می‌کند تو را هم چنان به عنوان «دنبال کننده یا Follower» اون بابا باقی می‌گذارد. حالا طرف زده برای این بنده ناچیز که:
شما برای چی منو دنبال می‌کنید!
زوکی! اگر دستم بهت برسه قشنگ لوزه‌هاتو می‌کشم تا زیر خشتکت تا این طوری آدمو به دم تحقیر ندی، کره الاغ کدخدا.

«پاییز چپاند خودش را تو اتاق ما»

اردوان روزبه / وبلاگ

صبح كه پاشدم چند مورد رو هم افتاد:

اول اين كه فكر مى كنم سنجاب هاى محله ما مى خوان بر عليه آدم ها كودتا كنن، خيابون ها پر شده از سنجاب هاى مشكوك.
دوم اين كه، فهميدم اقاى خامنه اى نرمشش رو جدى گرفته و هم سر و مر و گنده است. فكر كنم صبحى كه پيام مى داده: حسين شريعت خفه! داشته به ريش اينا كه مى گفتن آقا تو سرد خونه است هم مى خنديده و توامان شيشكى مى بسته.
سوم اين كه نصف بيشتر رفقام تو فيس پروفايلشون رو يه ضرب همين دو ساعته كه خوابيدم عوض كردن، چيه قضيه؟ انقلاب شده؟
چهارم اين كه، پاييز آمده راست چپيده تو درخت پنجره اتاق ما داره عشوه سكسى -خرکی- مياد. چپ انارشيستم نشدیم بريم اقلن مبارزه خفن تو پاييز، گوله بخوريم به بشيم قيماق سر ماست مبارزه.
پنجم اين كه، آى استاتوس زدن سر صبحى تو مستراح مى چسبه، آى مى چسبه…
1454868_10152335776128761_1828266936_n

«اقلیت دو درصدی و اکثریت نود و هشت درصدی»

اردوان روزبه / وبلاگ

ذهن علیل بنده این طوری می بیند که:
«۹۸ درصد آن‌هایی که با اداهای سیاسی، اعتقادی و تئوریک مانیفست های چاق صادر می‌کنند و اصولن همه دنیا را هم به بی سوادی و عدم درک متهم می‌کنند به قدر ۲ درصد از ان‌چه می‌گویند نه می‌فهمند و نه اعتقاد دارند و احتمالن این‌ها قاتلان همان دو درصد آدم‌هایی هستند که به قدر ۹۸ درصد می‌فهمند.»

«چرا خانم هدایتی معتقد است ظریف را مشهور کرده»

اردوان روزبه / وبلاگ

اگرچه خانم هدایتی در کمال قساوت منو ریمو کردن از صفحه شون (البته دلیل شون خب منطقی هم بود، ایشون معتقد بود آدم فعالی در صفحه شان نیستم)‌ اما من مصاحبه ایشان را بازنشر می کنم.
این سوال شاید پیش بیاید که چرا این روزها همه اش با این خانم صحبت می شود. (این جا دیگر شوخی نیست دارم حرف جدی می زنم) من نظرم این است که این دوست ما سمبل تفکری قالب در جامعه ماست. فرصت طلبی، جهالت و مجموعه رفتاری که می تواند مایه رشد یک آدم در جامعه بلاتکیف ما باشد.
به هر روی من مصاحبه نکردم که بخواهم پاسخ بدهم اما در نهایت معتقدم ایشان راه محبوبیت را خوب یافته است. همه هم می‌گویند اُه اُه اما صفحه مبارک ایشان سی چهل هزار تا مشتری پا به جفت دارد.
پس می بینید که ما خودمان پرورنده هستیم. درست مثل خیلی از چیزهای دیگر که بعد از حاکمیت و سپاه و گشت ارشادش می نالیم.

این مصاحبه را از این‌جا دنبال کنید.