سفرنامه- پیراهن تعاونی ششصد دلاری هیوگو باس

بیست و ششم فبریه دوهزار و یازده

آقا این قافله عمر پدر سوخته، عجب می گذرد. امروز شد دقیقن دوماه. بله دقیقن دو ماه است که من سفرنامه را شروع کردم. فراز و فرودش برایم عجیب است. هزار کار شد، هزارها تر کارهایی نشد، زندگی چرخشی عجیب کرد و دوستی ها و دوستانه هایی که رنگی به رنگی شد. تنهایی که آموخته کرد و سنگ هایی که بر سر خورد و اتفاقن جانی تازه بخشید. انگار یک عمر شده است این دو ماه هم زود و هم دیر. اصلن قرار است این روزانه نویسی ها را تا کی ادامه بدهم؟ تا کی قرار است با وسواس به همه اطرافم نگاه کنم تا بنویسم.

یک روزهایی هست که تو دلت می خواهد فراموش کنی اما وقتی به خودت قول داده ای که ببینی، حتا ساده و کوچک را و به نوشته بکشی اش کم کم آدم دچار وسواس خوب دیدن می شود. یک جایی شاید باید قطع شود. شاید هم نه، باید بماند. برای روزهای پیری و کوری.

-=-

اکثریت خاموش، این را من به عینه در روزهای اخیر احساس می کنم. درست است که آدم های معترض در خیابان ها ریخته اند. درست است که شعار مرده باد و زنده باد بی پروا سر می دهند. درست است که روز فراخوان می آیند و دست گیر می شوند و کشته می شوند. اما در حقیقت این ها به نوعی الیت جامعه هستند. بله، بله می دانم که الیت جامعه خود بخش ساختار شکن جامعه است که در نهایت بر اکثریت جامعه ممکن است تاثیر گذار باشد، اما این برای شرایط امروز ایران کافی نیست. داشتم با محمد رضا حیدری عضو دیپلمات معترض کمپین سفارت سبز گفت و گو می کردم. او اشاره می کرد که در بدنه وزارت خارجه معترض هست، اما پنهان است. با یکی از بچه های سپاه صحبت می کردم می گفت بسیاری در سپاه معترض هستند اما سکوت می کنند.

با دوستانم در شهرداری، استانداری، شرکت نفت، آموزش و پرورش صحبت می کنم اشاره به همین دارند. اما هیچ کدام پاسخ مناسبی نمی دهند. به راستی دلیل این سکوت چیست؟ این اکثریت خاموش با چه انرژی و یا کاتالیزوری وارد معرکه می شوند. آیا ورود به موقع همین اکثریت خاموش نمی تواند جلوی خون ریزی و جدال داخلی یا بیرونی را بگیرد؟ این جنگ نابرابر فرسایشی خود نمی تواند در تضاد با رژیم به نوعی تداوم آن را تضمین کند؟

شاید نگرانی از تکرار بهمن پنجاه و هفت است، یا عدم اعتماد به نیروهای تازه به میدان آمده، یا رهبریت این جریان و صبغه آن، به هر روی این روزها فکر می کنم بدون ورود اکثریت خاموش به بازی، کار سخت خواهد بود.

-=-

هاشمی تکلیف مارو روشن نکرد بلخره. قضیه جکه شده: «بلخره می خوری یا ما بخوریم»

اعتراض خاتمی، اعتراض دستغیب، اعتراض علی مطهری

به گمانم یا گوش حاکمیت سنگین تر از این حرف ها شده و یا گوش مبارک به یه جای مبارک تر «دایورت» شده است.

-=-

می زنیم عصر روز شنبه را به یک ورزش و بعد یک هات داگ کنار خیابانی جلوی «هول فود» و بعد خرید یک پیراهن برای رفیق شفیقمان از فرندشیپ هایت و «هیوگو باس» کلی با هم بررسی می کنیم و انتخاب که این خوبه این بده: «سایز یقه اش خوبه، اما خط های زردش کم حاله» و یارو بدو و ما بدو بلخره انتخاب با کلی پایین بالا و البته هم سانی پیراهن با دست های رفیق ما که با اردشیر دراز دست نسبتی داره. می رویم صندوق: «پانصد و هفتاد دلار!»

پیراهن پانصد هفتاد دلاری باعث می شود حدود یک دقیقه به احترام آقای «باس» سکوت کنیم.

– بعللله هر چی فکر می کنم می بینم به نظرم یقه اش اذیتم می کند. بعدن بر می گردیم…

و رفیق ما میهمانی را با یک پیراهن که از کمد خانه در آورده و چروکش را با اتو و تف باز می کند، سر می کند. هیچ مشکلی هم با یقه و خط زرد کم حالو بقیه قضایا و بخایایش ندارد.

سفرنامه- آقای هفنر فک کنم فقط می خواست … مارو بسوزونه

بیست و پنجم فبریه دوهزار و یازده

می گویند یک روز پیرمردی رفت دکتر و به اوگفت:

– آقای دوهتور من فکر می کنم مریض شدم. چون من شصت سال قبل که ازدواج کردم روز بیست بار می رفتم تو رخت خواب با عیالم. بعد سی سال گذشت شد روزی ده بار اما الان چند وقتی است احساس می کنم دیگه بیشتر از روزی سه چهار بار نمی تونم بخوابم.

دکتر می گه:

– پدر جان من نفهمیدم الان تو این جا امدی کون مارو بسوزونی یا درمان بگیری؟

-=-

این مقدمه ای بود بر یک گفت و گو که از سی ان ان پخش شد. در گفت و گوی شب، مدیر و بنیان گذار موسسه «پلی بوی، آقای هاگ هفنر»که فک کنم به آقای جنتی ما سور میزد از سن و سال، با نامزد تازه اش که یک فقره خانم مدل بیست و نمی دونم دو سه  ساله بود شرکت کرده بود.

خیلی هم جلسه مهم و طولانی بود. مردم هم زنگ می زدند و اظهار احساسات می کردند. بعد مجری می پرسید که الان با این هشتاد نود سال مشکلی نیست؟ آقا هم فرمودند که کمرم گاهی یکم درد می گیرد! البته خانم هم می فرمودند حاج آقا پلی بوی رختخواب خورشان خیلی خوبه که گاهی ایشان را دیگر عاصی می کند.

البته ایشان و اوشان داشتند جلوی تلوزیون ماجرا های دیگر را هم تعریف می کردند که من فاکتور می گیرم اما هی یاد اون جوک اول ماجرا هی می افتادم که این بابا امده مصاحبه یا امده ماتحت مارو بسوزونه.

ایشان البته از نگرانی ها و مشکلاتشان هم می گفتند که فیلم یاد هندوستان کرد. یاد ولایت خودمان و دردهای مشترک! دانه فلفل سیاه و خال مه رویان سیاه…

-=-

این روزها سخت به کارهای اداری و جانی و ناموسی و مالی و نمی دونم از این چیزها گرفتار هستم. ایده هایی که داده ای، حرف هایی که زده ای، درست مانند یک قمار است. به قول مهدی جامی سیب هایی است که به هوا انداخته ای و باید ببینی کدامشان توی مشتت برمی گردند. طرح دادن ها، ایده دادن ها، و حرف زدن ها که به قیمت فک زدن و عرق ریزی روح تمام می شود. باز تو در خیابان قدم می زنی و موسیقی گوش می کنی و به آدم ها نگاه می کنی که ببینی قرار است کدام سیب رها شده در آسمان در مشت تو فرود بیاید.

-=-

هوا بی نظیر می شود. آفتابی نرم و بادی ملایم. روها گشاده تر. انگار رابطه مستقیمی بین اخم کردن و سرما وجود دارد. ایران نفهمیدم امسال برفی چیزی باریده یا نه، آن قدر دچار تند بادش بودیم که نفهمیدم بارانش بارید یا نه.

دلخسته ی این زمانه ام آزادی
زندانی کنج خانه ام آزادی
شد زخمه ی فریاد سکوت دل من
محکوم به تازیانه ام آزادی

این را جایی دیدم که شاعرش پوپک نیک طلب بود.

-=-

بماند.

-=-

بارنز اند نوبل یک فروشگاه کتاب و مجله در «بتزدا» است. طبقه بالایش هم یک کافی شاپ. می تونی بری، انترنت مجانی استفاده کنی، همه کتاب ها و مجله های برای فروش رو برداری سر میزت کافی که می خوری بخونی و بعد هم تازه بزاری همون جا که یکی بیاد برداره ببره بزاره سرجاش.

آخه این مملکت این ها دارن؟

-=-

من فک می کنم باید قبول کنیم اتفاق هایی در شرف تکوین است. قرار است سه شنبه ها بعد از این اعتراض باشد. برداشتم درست بود. دیگر جریان اعتراض خود رهبر خود است. این ویدئو هم به نظر من جای حرف دارد. وقتی نظام دیگر لگد به هر جا می رسد می زند، خودش باید بداند در چه وضعیتی قرار گرفته است.

شب به خیر همه

«مهم این است که هر کس به وظیفه‌اش عمل کند»

این مطلب به عنوان سرمقاله روز جمعه بیست و پنج فبریه در رادیو کوچه منتشر شده است.

-=-

اردوان روزبه

پس از یک دوره نزدیک به یک‌سال با بیست‌و‌پنجم بهمن‌ماه حرکتی تازه در بین ایرانیان رخ داد. این حرکت نشان از آن بود که دستگیری‌ها، ارعاب و جلوگیری از اطلاع رسانی و پروژه‌های اعتراف‌گیری و حکم‌های سنگین زندان برای فعالان مدنی و کوشندگانی که فقط اعتراض به شرایط موجود داشتند، نه تنها موجب عقب‌نشینی مردم از خواسته‌های‌شان نشده، بلکه به نوعی این آتش زیر خاکستر از جوشش و وسعت بیش‌تری برخوردار شده است.

فایل صوتی را از اینجا بشنوید

دانلود فایل صوتی

چرا که اگر‌چه مردم در پس‌از انتخابات حضوری فراگیر در عرصه‌ها داشتند اما در دوره اول اعتراضات موضوع «رای من کو؟» بود. اما امروز بی‌پروا این مردم با شعار بر ضد عالی‌ترین مقام حاکمیت در واقع به دنبال تغییر نظام هستند. حضور دور دوم مردم پس از بیست‌و‌پنجم‌بهمن ماه نشان داد که مردم الگوهای اعتراض‌شان تغییر کرده است. وقتی آقای «موسوی» و «کروبی» به حصر خانگی با هدف سرگردانی مردم در تصمیم‌گیری دچار می‌شوند، حرکت خود جوش مردمی شکلی تازه به خود می‌گیرد.

آن‌ها به خیابان می‌آیند، شعار می‌دهند، برنامه‌ریزی می‌کنند و مردم‌محور سعی در تنظیم حرکت‌های بعدی خود دارند. این‌بار به نظر می‌رسد جامعه کاریزما طلب ایرانی، به‌دنبال یک رهبر و گرداننده برای حرکت نیست. رهبر بدنه جریان اعتراضی مردم شده است.اما نکته همین است. اگر چه حاکمیت به نوعی از مردم رو دست‌خورده، اما تلاش‌های لازم برای یافتن راه‌کارهای مناسب که جنبه‌های تبلیغاتی را هم لحاظ کند را از خاطر نبرده است.

آن‌ها به خیابان می‌آیند، شعار می‌دهند، برنامه‌ریزی می‌کنند و مردم‌محور سعی در تنظیم حرکت‌های بعدی خود دارند. این‌بار به نظر می‌رسد جامعه کاریزما طلب ایرانی، به‌دنبال یک رهبر و گرداننده برای حرکت نیست.

ایجاد رعب و وحشت به جای تیر‌اندازی مستقیم به مردم. عدم دستگیری فله‌ای به روش بعد خرداد سال 88 و بررسی سریع پرونده‌های دستگیر‌شد‌گان که بازداشت‌های بلاتکلیف خود می‌توانست یک هیجان عمومی راه به هم‌راه بیاورد از سویی و از سوی دیگر پروژه تصاحب کشته‌شد‌گان اعتراض روز بیست‌و‌پنجم با برنامه‌های تلوزیونی و گذر از همه مرز‌های اخلاق که تا حد جاسوس‌نمایی و جعل کارت‌شناسایی نیز پیش رفت، حکایت از برنامه‌ریزی بلند مدتی داشت که حاکمیت در حرکتی تیمی به آن رسیده بود.

مردم نیز به روش همان ایده‌های خود‌جوش راه‌کار‌های مقابله این حرکت را یافته و پاسخ گفتند. اما به هر روی ایجاد اعتراض به‌طور حساب شده در حوزه های علمیه قم، شعار مرگ بر موسوی و کروبی، تظاهرات اکثریت مجلس با شعار اعدام و هم چنین موضع‌گیری کاملن رسمی بر علیه هاشمی، جریانی تازه بود.  این بار کسی که کشته شده بود، منافق نبود، عامل اسراییل نبود، فروشنده مواد مخدر نبود، بلکه جاسوس کیهان بود.

اما موضوع این است که با فرایند جدید بنا هست چه شود. اعلام روزهای آتی اعتراض در رسانه‌های غیر رسمی یا وبلاگ‌ها و هم‌راهی ایرانیان خارج از کشور با برگزاری تجمع‌های اعتراضی همه خود به امتیاز‌های این رقابت سخت کمک می‌کند، اما راه کار نهایی چیست؟ با توجه به حرکت‌های حاکمیت در ایجاد جو بر علیه کاندیدا‌های معترض و خطر به روشی حساب شده با کشته‌شدن افرادی در تصادف مانند شیراز آن هم به‌طور کاملن اتفاقی و یا دستگیری دانش‌جویان، اما اینک مرحله تازه‌ای از پی‌گیری مردم برای دست‌یابی به خواسته‌های‌شان آغاز گرفته است.

در این مرحله هم زمانی با حوادث دنیای عرب خود جان تازه‌ای بود به این منتظران و آتش‌های زیر خاکستر اما نباید فراموش کرد شرایط اعتراضی در ایران به لحاظ ساختار حاکمیت و اقتصاد نفتی با تمامی اتفاقات پر سرعت چند هفته گذشته در تونس، مصر، لیبی، اردن و عربستان و چند زمزمه دیگر متفاوت است. در ایران باید صبر داشت. آرام و بردبار جلو رفت و روزنه‌های نفوذ در بدنه حاکمیت را یافت. اعتراض‌ها باید شکلی نهادینه بگیرد و به ارکان نظام سرایت کند. آن‌ها باید خود بتوانند در بخش‌ مدیریت‌های میانی و فرماندهان نظامی در ارتش و سپاه و حتا بسیج کلاه را قاضی کنند تا این حرکت فراگیر شود.

مردم ایران نباید برای دست‌یابی به خواسته‌های‌شان انتظار هجده روزه داشته باشند. اما پر واضع است که از سویی وقتی کسی در خیابان بی‌پوشاندن صورت شعار «مرگ بر» را بر علیه عالی‌ترین سطح نظام می‌دهد، این یعنی تغییری که پیامی نا‌مبارک برای حاکمان یک کشور دارد. راهی که بازگشت ندارد. مردم و رسانه‌های آزاد و کارمندان و ارکان جامعه باید بدانند هر کدام به فراخور موقعیت به وظیفه خود عمل کنند و این بار سعی کنند هر کدام آن چه را که می‌توانند به کار گیرند و نه آن که هر کار ممکن است دم دست‌شان بیاید، همانی که به حرکت «هیتی» مشهور است. این بار ساختار و سیستم‌سازی برای حرکت فعال در بدنه اعتراض می‌تواند رمز موفقیت باشد. حتا اگر دراز مدت حاصل شود.

 

سفرنامه- کوتوله ها را شاد کردن خریت است

بیست و چهارم فبریه دوهزار و یازده

یکی از رفقای اهل خیر و صلاح مرا می کشد کنار و سر حرف باز می کند: «کثیف تر و پدر سوخته تر از اسپانیش ها توی آمریکا یافت نمی شود. بهشان اعتماد نکن. فقط دو درت می کنند. خطرناک هم هستند. در رگ و خونشان است.»

می پرسم چند وقت است پا به ولایت کفر گذاشته است. می گوید سه ماه!

می پرسم چند تا دوست اسپانیش داشته است. می گوید: «من نداشته اما هم خانه ای ام داشته است.» می پرسم می داند که از کجا آمده اند آمریکا؟ می گوید: «از اسمشان معلوم است که، از اسپانیا…»

کشته مرده این ذهن قضاوت گر مان هستم. خوب شد نگفت تو ایران مستاجرشان اسپانیش بوده. هم چین عرق می ریخت وقتی از بی مرامی اسپانیش ها می گفت فکر کردم سی سال با این ها هم خونه و هم کاسه بوده.

-=-

می گوید شاید زیر سر کوتوله ها بوده است، باید جواب داد. می گویم کوتوله ها عاشق مقابله به مثل هستند، چون باید اول مانند آن ها کوتوله شوی و این یعنی همان که می خواهند. پس راست بیست و سینه ات را جلو بده و بگذار دورت وق وق کنند.

-=-

امروز روز بارانی و کمی سردی بود. باز هوا دونفره و سه نفره و لابد اگر عربستان بود، حرم سرایی و شصت نفره. اما ما شخص شخیصمان دونفره خودمان و سایه مان رفتیم یک ساب وی ناب در تقاطع خیابان کیو علیه سلام و از حراج ساب وی بهره بردیم و یک فوت لانگ از نژاد ساب وی کلاب را به پنج دلار کلف زدیم و به امت همیشه در صحنه دی سی زل زدیم و گاه گاهی گفتیم: تبارک الله!

بعضی آدم ها چنان با وسواس سفارش ساندویچ می دهند که آدم فکر می کند دارند کت و شلوار از کریستین دیور می خرند. یا من خیلی ولو ام که از یک کنار می گم بریز هر چی تو کاسته اون وسط، یا اون ها خیل وسواس دارن. می گه: «روغن زیتونتون اگر پیش از یک ساعت درش باز شده دو قاشق کوچک بریزید…

کی میره این همه راهو؟

-=-

این انقلابات و شورش ها داره دامنه اش فک کنم به ینگه دنیا می رسه. این روزها به در دیوار پوستر و بروشور می بینم. ظاهرن جوشش لیبیایی های بنغازی داره از وسط این مملکت می زنه بیرون. پر شده در و دیوار از تراکت و این ها. روی کیوسک روزنامه دیدم چسبوندن ملت چیز مبارکشان را. مادر، نکنه  فردا این جا هم مردم وسط میدون تحریرشون جمع بشن بگن اوباما شون باید بره. شاید این سرایت کنه ها بعید نیست.

جدی جدی دنیا داره یه کاریش می شه. راست می گه رهبر معظم که مردم ایران الگو بودن. کاملن درسته. خیر ببینی یکی اون بابا رو سیمشو از برق بکشه برای روحیه خودش خوبه.

سفرنامه- تو می گویی هستم پس هستم رفیق

بیست و سوم فبریه دوهزار و یازده

دیروز از رفیق نوشتم. چیزی که دلت در تنهایی ها برایش تنگ می شود. از «حمید»، امروز ظاهرن باز هم روز من است. دیگر شب ها تقریبن نمی خوابم. یعنی می خوابم اما یک ربع که بخوابم بیدار می شوم. می دانم بخش عمده ای اش تشویش سرزمین مادری است. بخشی هم نگرانی های روزهایی که باید ساخته شود. اما در بین همین بیدار خوابی ها یک دوست نامه ای بلند بالا نوشته بود. دوستی که جزو معدود رفیق های فاب ام است. نامه اش نگران بود. از نگرانی اش خوشم آمد. بی رحمی است؟

اما من از این که دوستی جایی هست که نگران است حس خوب داشتم. برایش نوشتم که برایت خواهم گفت و خواهم نوشت. این یعنی من امروز دو دوست خوب را در بیست و چهار ساعت تجربه کردم.

«دامون» جوان متفاوتی است. این هم رفیق با مرام دیگر که می توانی در یک مک دانلد در خیابان استقلال دی سی برایش دو کلمه چیزی بنویسی و ارزشش را داشته باشد. شاید سر به موقع فیلم گرفتنش نتوانی خاطر جمع باشی ولی به رفقاقتش شک نمی توانی بکنی. رفیقی در حد بنز.

-=-

مک دانلد پر از آمد و شد است. آدم هایی که اصلن ناراحت نمی شوند در دستمالشان با صدای یک شیپور جنگ های انفصال فین کنند. آمریکایی هایی با اضافه وزن و یا لاغر اندام های بلند قامت. کارگران ساختمانی با اسباب و ادواتشان که ازشان آویزان است و یا کتاب به دستان ورزیل –به یاد چوب به دستان ورزیل– که سر به پایین می آیند و عمو مکی دستشان یک برگر چرب و چیلی می دهد و می روند پی دویدنشان.

به نظر زیادی غربی می آید اما زندگی این جا جریان دارد. چرا کسی دپرس نیست؟ شاید چون در خانه خودشان هستند؟ اما من دیده ام که در مرکز مداخله در بحران بهزیستی در ایران ایرانی ها با رقم خطرناکی افسرده هستند. پس ربطی به خانه ندارد. پول هم این ها ندارند. خانه هم اکثرشان ندارند. حقوق شان هم بخور و نمیر است. پس فرق در کجاست؟

من احساس می کنم ما سطح توقعمان را با یک نیم نگاه تاریخی همیشه بالاتر از آن امکان بهره مندی مان می بینیم. اگر شراب است باید الزامن الست باشد. اگر می است می ناب خالق است. اگر یار است حتمن منظور عارفانه یار است. اگر عشق بازی است حتمن عشق الهی است. این خود به خود به نظر من چنان فاصله مارا با لمس حس های خوش آیندمان زیاد می کند که همواره ناکام از به دست نیاوردن آن و متاثر از احساس گناهی هستیم که گاه گاه به کمتر از آن و به نوع زمینی اش روی آورده ایم.

در حالی که قضیه ساده تر از این حرف ها به نظر می رسد. تبلور الهی در زمین و روی همین سنگ فرش ها به نظر می رسد. آدمی که با شادمانگی در را برای یک ره گذر دیگر باز نگاه می دارد از شادمانه زیستن بهره مند است.

-=-

در مقوله کودک درون باید بگویم موجودی چموش است که حس بودنش گاهی مایه شر است و سکوتی که در نبودش احساس می کنی مایه درد. این روزها این کودک درون بد دارد بازی در می آورد.

-=-

آقا از مقامات بالا دستور رسیده است این سفرنامه ما سیاه نویسی و نومیدی توش دارد و خلاصه دست به کار شویم و قرمز و آبی و سبزش را زیاد کنیم. ما که به مقامات بالا عرض می کنیم: «باور بفرمایید ما جز زیبایی چیزی نمی بینیم.»

زندگی رنگ وارنگ است. ما به ادامه اش و تلاشش باور داریم که می نویسیم و گرنه مرخص بود روزگار.

-=-

بنده وقتی می روم جیم احساس نه تنها خوش تیپی می کنم بلکه احساس جوانی و نمی دونم روحیه و چار پنج تا دیگه از این خزعبلات بهم دست می دهد. اما امروز در یک حوض استخر مانند بی اختیار یاد دوران نوبالغی افتادم و استخر رفتن های تابستانی که یک پست جدا برایش می نویسم.

 

 

سفرنامه- حمید امروز روز تو بود پسر

بیست و دوم فبریه دو هزار و یازده

رساله ای بی مخاطب:

اینک باران چشمانت

مانند سیل به صورتم می خورد

دستم را نگیرید

می خواهم غرق شوم

-=-

در روز بیست و دوم فبریه ساعت یازده شب یاد یک دختر و یک پسر می افتم. درست با همین آهنگ. داشتم یک روز کاری پر فشار را در آمستردام با برنامه سی سال حقوق بشر در ایران می گذراندم. یک برنامه با دست پخت دو آدم در «دیسکو زمانه» با این آهنگ و شنیدن صدایشان. آن ها «سووی» را برای من با این کلیپ جاودانه کرد.

-=-

من یک حمید می شناسم که جانش برای نوستالژی می خارد. حمید پسری دراز است. با صورتی لاغر و صدایی دراز تر از خودش، اصلن بینی خوش تراشی هم ندارد. حمید را من با دکمه شاتر یک دوربین نایکون شناختم. درست وقتی که آمادگی داشتم دوربینش را و خودش را با هم از طبقه دوم یک نشریه نیم بند بیندازم پایین. اما بزرگواریم گل کرد و هنر ایثار از خودم در آوردم.

اما به ضرر تمام نشد. بعد فهمیدم یک دیوانه متولد آذر با آتش درون و بیرون کم سر و صداست. حدود هفت تا نه سال از سن شناسنامه اش بزرگتر بود. آرام بلد بود همان کاری را که دوست دارد بکند. حمید با همه آدم های اون زمان که با هاشان سر و کار داشتم فرق پیدا کرد. او یک فیلسوف ابله بود. عکس می گرفت و گاهی هم موتورش داغ می کرد. پایه کار گروهی و بی دریغ.

حمید یه نکته مهم دارد. حمید، حمید است. او مرا وادار کرد به گذشته ای رجوع کنم که تکرارش را در این دیوانه می دیدم. با حمید می شد چلوکباب خورد و با کوبیده مست کرد. با حمید می شد موسیقی کلاسیک هم گوش کرد و با حمید می شد سفر کرد. حتا اگر در دراز مدت ایستادن کمر درد می گرفت و اون دماغش قرمز می شد و خم بر ابرو نمی آورد.

حمید دو کار مهم انجام داده است برایم که از خاطرم نمی رود.

اول این که، وقتی وبلاگم را که سال دوهزار و یک بر روی پرشین بلاگ راه انداخته بودم در دو هزار و پنج فیلتر کردند من با وبلاگ نویسی قهر کردم. این دیوانه ورداشت وبلاگ ورد پرس مرا که خالی افتاده بود، از پرشین بلاگ نوشته ها را در آن کپی کرد. به خریت اش می خندیدم که این دیوانه است. اما حمید یخ را آب کرد. من دوباره شروع کردم به شخصی نویسی هایم. چیزی که این روزها همش مرا به یاد لجاجت این دیوانه می اندازد.

دوم این که کتاب های خوبم دستش است و این یعنی من هنوز جایی در ایران در یک اتاق هستم. او امانت دار جنون آمیزی است. شورتتان را هم بهش بسپارید، نگران نباشید. (حمید دست به کتاب هایم بزنی از پوست باسنت تیمپو درست می کنم)

و البته نکته بی ربط دیگر این که من و این بشر دیوانه در دو نسل متفاوت ولی بچه یک محل بوده ایم. چند روز پیش فیلم یاد هندوستان کرد و یاد کوچه کامکار افتادم. کوچه ای که برای اولین بار در سن پنج سالگی یک بعد از ظهر تموز چند فرفره درست کردم و دم خانه گذاشتم و به یک دختر خانم که کمی بزرگتر از خودم بود یکی اش را به پنج قران فروختم و احساس کردم گناه بزرگی کردم و یک ساعت تو کوچه ها دنبالش گشتم تا پولش را پس بدهم و آخر هم نیافتم و از فرط گناه پول را انداختم در یک صندوق صدقه – مطمئن نیستم که توی جوی انداختم یا صندوق راستش را بگویم- .

دیروز ورداشتیم یک آهنگ گذاشتیم روی اف بی که گل مریم بود و یاد کوچه کامکار و فرفره فروشی کودکانه ما و دخترک و احساس گناه، این دیوانه سر بزنگا ورداشت یک عکس از بازمانده آن کوچه گرفت برایم.

خب حمید تو آدمی آخه؟

دوست هستی، حالیته؟ دوست.

سفرنامه- جنگ نازی ها با ساقه ناز در سه اپیزود

بیست و یکم فبریه دوهزار و یازده

اپیزود اول

باد می پیچید با کاج در میان کومه ها خاموش…

اتوبوس از راه می رسد درست در ساعت سیزده و چهل و یک دقیقه. مرد پیاده می شود. زن به استقبالش می رود با لباسی سپید و دامنی قرمز. گل رزی به سینه زده است. زن سنش از چین و چروک صورتش کم نمی نماید. صورتش پر از شادی است. سیاهی پوستش بیشتر خود می نماید و قتی صورتش جمع می شود از شور. یقه اش را درست می کند که همه چیز مرتب باشد. به سمت مرد می رود. مرد بلند قامت با موهای مجعد کوتاه اگر بیشتر از زن نباشد سنش کمتر نیست. زن به دو قدمی مرد رسیده است با دقت یقه پیراهن را صاف می کند همه چیز درست ان طوری شود که مرد دوست دارد. مرد آرام دست در جیب می کند و عصای سفیدی را بیرون می کشد. آرام تای آن را باز می  کند و بر زمین می کوبد تا مانعی نباشد سر راه.

-=-

اپیزود دوم

وقتی باران بال پرنده را خیس کرد…

سر خیابان بیست و یکم و «پی» یک کلیسا با برجی بلند است. سرما پیچ می زند به دور همه چیز. از دور می شود دید که پرنده ای با دمی بلند و سبز رنگ هی از این سوی به آن سوی می پرد بر لبه پیاده رو بی قرار است. از دور با خودم می گویم چه سر خوش است این پرونده، حتا در سرما. قدم ها را تند می کنم که زودتر به میهمانی این پرنده برسم.

در باغچه جفتش مرده بود. با پرهایی خیس. پرنده پایین و بالا می رفت و دور او می گشت.

-=-

اپیزود سوم

هر روز که به سمت ایستگاه مترو می روم. مرد را می بینم. آرام نشسته بر لب یک پله مانند و به مردم نگاه می کند. موهای ژولیده و اورکتی نظامی که مندرس است. چیزی از کسی نمی خواهد. کاری هم ندارد با کسی انگار فقط کارش همین نگاه کردن است.

می آیم یک روز به سویش. کنجکاوم از این چهره و از این صورت یخ زده. به بهانه پول دادن جلوتر می روم. نگاه می کند، چشمانش آبی است. هفتاد سال باید داشته باشد. آرام می گوید: تو می دانی کهنه سرباز ها که هستند؟ من یک کهنه سرباز جا مانده از سایگون در ویتنام هستم. به نظرت دوباره ما به ویتنام بر خواهیم گشت؟

سفرنامه- از نارنجی جیغ تا صورتی ملوس

نوزدهم فبریه دوهزار و یازده

شده است گاهی این سوال را از خودتان بکنید که: «من اصلن این جا چه می کنم؟»

-=-

یک فیلم از خانم ژنرالی درافغانستان دیدم که همه اش یک طرف و نازداری مادرانه اش به سربازان یک طرف. بسیار از دیدن این فیلم «خوش شودوم» به قول خود افغان ها.

-=-

هوا آن قدر بهاری است که احساس می کنم زندگی می تواند در رگ و خون آدم جاری باشد. به سه سوت رنگ و لباس های ملت عوض شده است. فکر که می کردم دیدم کمتر رنگ تیره می بینم در خیابان ها. چند روز پیش با کفش های ورزشی نارنجی ام داشتم توی خیابان می رفتم سه چهار نفر آمدند جلو که چه رنگ قشنگی داره کفش هایت. امروز هم پلیور نارنجی دارم که گاهی می پوشم. تو مترو دونفری شد که آمدند جلو که «چه خوش رنگه». یادمه در ولایت ما زن اگر سرخ و سفید و آبی بپوشه که «عجب زنیکه جلفیه» و وا مصیبت که اگر مرد بپوشه که فک کنم خرش حتمن لنگ است. اما این تعریف جلف بودن خودش داستانی دارد. به نظر من متغیر ها در جامعه ما خیلی زود رنگ به رنگ می شود و از طرفی تعبیر ما از کلمات دقیقن همانی است که خودمان دوست داریم، نه آن که می شود به عنوان یک ارزش و بار برای کلمه بهره مند شد. سال شصت اگر دختری مانتوی لباده ای نمی پوشید جلف بود. شصت و پنج اگر مدل شعبان بی مخی نمی پوشید، هفتاد یه مدل الان هم یه مدا. مو هم هر روز یک حدی برای جلف بودن برایش تعریف می شد. سرعتش خیلی زیاد است آدم باید همیشه وقتی وارد ایران می شود بپرسد الان چی جلف است.

«جلف»، «بی غیرت»، «خجالت آور»، «مرام» یا معرفت یا هر چیز دیگر که می تواند به آب خوردن تعبیرهایش عوض شود، به نظرم نه تنها ساده نباید ازکنارش گذتش بلکه باید احساس خطر هم کرد، چون فرض کنید در قواره غیرت یکی میزند یکی را ناکار می کند بعد دو سال بعد تعریف غیرت عوض می شود، تکلیف ناکار شده مادر مرده چه خواهد شد به نظر شما؟

کافیست که شما بی غیرت رو ببینید در کجا و چه کسی استفاده می کند و یا همین جریان رنگ جلف خودمان و بقیه  قضایا.

-=-

آدم این جا تنهاست. این رو فک کنم یه بار دیگر هم در همین اپیزود سفرنامه گفته ام. اما اونقدری که آدمی زاد تنها می بینم که باز باید برای تایید و تاکید یاد آوری بشه. البته که تعریف تنهایی هم متغیره به نظرم چون گاه در جمع هستیم و تنهاییم و گاه یکه هستیم و تنها نیستیم. پس آدمی تنها بود. تن ها را دید تا از تنهایی در بیاید. به نظرم این شعر را اول یکی از آهنگ های فریدون فروغی شنیده بودم. بیشتر دیده ام راه هایی را می یابند آدم ها که از این تنهایی در بیایند و چه خطرها که نمی کنند.

البته به گمانم همین تنهایی هم فرصت خوب اقتصادی شده است. فک کنید آی پاد، آی فون و آی درد برای چی ساخته شده؟ خوب برای این که تنهایی آدم ها رو تجاری کنه. آی پاد بخر غم مخور. ولووم خدا، بی خیال دنیا برو که رفتی.

-=-

دارم لبه تاریکی رو نگاه می کنم. می میرم برای این جمله آقای داریوس جدبرگ: «دانستن مردم است.»

امشب بر سر زیادی دانستن باز یک بلایی به سرم خودم آوردم. جنون بدی است من به شما تجویز نمی کنم. تصمیم گرفته ام یک گزارش در این مورد تهیه کنم: «چقدر دیگران از ما بدانند برای ما و آن ها مفید است؟»

-=-

ایران فردا ملتهب است از همین امشب. یکم اسفند در راه است.

-شب بخیر لورا…

-شب بخیر تلوزیون!

اما کو خواب تا صبح بیدارم باز. دیوووونه!

سفرنامه- پیام من به آقای هاشمی به عنوان پیشنهاد

هجدهم فبریه دوهزار و یازده

می گم این شاهین خان نجفی به قول راننده ها تف به دنده هنوز آقای شریعتمداری کف دهنش خشک نشده زد به قومپوزش.

-=-

انگاری یک تیمی منتظر بودند فقط یه خبری بشه برم فحش به رییس مجمع تشخیص مصلحت بدهند. حضرات دیشب در برابر خانه هاشمی رفسنجانی شعار مرگ بر هاشمی می داده اند. یکی از طلاب قم که زنده باد مرده باد می کرد داشت می گفت صلاحیت ندارد. خوب بهترنیست آقای هاشمی قبل همه خودش تدبیر و چاره کارکند، همه می گویند پروژه حذف آغاز شده است. به نظرم نباید هاشمی بایستد تا مرگ سراغش بیاید. او می تواند میدان تحریر را به راه بیندازد.

من یک ایده دارم برای آقای هاشمی:

ببینید جناب هاشمی رفسنجانی. به هر روی شما چه خوشتان بیاید و نیاید پروژه حذف شما کلید خورده است. یعنی از بعد نماز جمعه مشهور پارسال خورد. خب بعضی روشون نشد، بعضی وام دار بودند هنوز قسطش تمام نشده بود، بعضی اذن نداشتن، بعضی هم مونده بودن که به تیرک خیمه نظام آخه چطور فحش خار مادر بدن. در نتیجه کار به صبر برگزار شد. اما بی شک در پس پرده روزی صدبار حضرات هم مسلکی راه افتاده اند و رفته اند پیش مقام عظما که: «این مرتیکه رو بندازش پایین علی، این آخر در خونت شر می شه هااا»

شما هم که یکی دو تا چایی رفتی خیابون پاستور خوردی با آقا، اما به قول رفیق مشهدی ما، آقا بعد دیدنت گفت: «نچ! مارو نیگیریفت»

بعد هم که منافق ها -تو جریان هستید دیگه- زدن دو تا دانشجو رو که کشتند، طلاب هم دست به آب رفته نرفته، گفتند اصلن زیر سر همی هاشمی مانه! و دیدی دیگه که شب آمدن در خونه ات گفتن «برو بیمیر».

خب حالا برایت عزیز بگویم ایده من چیه:

شما که به هر حال تا نیای پایین که دست از سرت بر نمی دارند. پایین هم که بیای تازه اول شل و پل کردنت است. من می گم. یک دم اذان، -همین فردا صبح یا ظهر- قشنگ عبا پشم شتریه رو با عمامه تمیزه بپوش، یک پتو هم برای زیر انداز خودت و خانواده وردار، راه بیفتد به سمت میدون آزادی.

بشین وسط میدون و بگو همه پرسی قانون اساسی -نمی خواد حالا بگی رهبر فلان یا نظام بهمدان- فقط همین. بعد ببین این مردم چه می کنند. بعد ببین ارتشی های سی سال سکوت و دهان دوخته کرده پشت ات نماز می زارن. بعد ببین بخشی از همین پاسدارها چه خواهند کرد.

من گارانتی می کنم حاکمیت به دو هفته نکشیده تکلیفش رو با همه روشن می کنه.  تو هم آخرت ات خریدی و فک و فامیل، دنیا. ما هم دنیای مان را دست کم در ادامه اش با آرامش تا دم مرگ می گذرانیم. تازه شاید، باز شما شدی به قدرت حضرت ابوالفضل رئیس مجلس و رییس جمهوری و این حرفا.  اما نشدی هم همیشه ملت یادت خواهند بود و تو جاودانه تاریخ ایران می شی. مجسمه ات رو هم همون کنار می دون می کارن.

پاشو قربونت برم. پاشو پسرم از مامانت یاد بگیر. فقط شیطون! طرح منو پیاده کردی بعدن نزنی زیرش بگی خودم بلد بودم هااا.

-=-

امشب یک فیلم در موزه اسمیت سونین دیدم که اسمش «فرانتیر بلوز» بود کاری از بابک جلالی. جالبه که فک کنم این فیلم اصلن پخش ایران نداشته است. ما سر در نیاوردیم بلخره این فرانتیر بلوز را چی ترجمه کنیم: «نغمه های غم آلود مرز نشینان» لابد. نقدش را جای دیگر می نویسم. فعلن تو این پست با آقای هاشمی رفسنجانی اختلاط کردیم با نقد این فیلم آدم های بدون زن، خلط مبحث نشود.

-=-

یک اسفند باز بنا هست خبرهایی باشد. برنامه می ریزیم باز برای پوشش خبری و کار. برخی معتقدند حاکمیت این بار بد اخلاقی خواهد کرد. سوال بنده این است که حاکمیت در کجا تا به حال خوش اخلاقی کرده است که این دومی اش باشد.

سفرنامه- برادر پاسدار این بار تو همراه شو عزیز

بیستم فبریه دوهزار و یازده

ساعت سه و سی سه دقیقه صبح است. بیدار نشسته ام و به مانیتور چشم دوخته ام. بالاترین رفته باقالی. چشمم به گوشه و کنار است. امروز یکم اسفند وعده شده است. حصر خانگی با حصار آهنی موسوی و شعارهای فارس -شما بخوانید خزعبلات- که باز قرار است لابد یکی را بزنند و بروند برایش تشییع جنازه بگیرند. ترس از سلامت برادران و خواهرانم در ایران که به خیابان خواهند رفت.

هی حاج آقا

من که اول دشمن نبودم. تو جناب آقا دشمنم کردی. تو همه را با خودت دشمن کردی. من که بچه بودم جبهه رفتم. من که یادگار به تن دارم. امروز من هم دیگر چشم دیدنت را ندارم. اگر حتا خوبی برو. چون دیگر کسی به تو باور ندارد. می فهمی؟

-=-

در ایتالیا امروز اعلام شد یکی دیگر از اعضای سفارتی ایران به جنبش سبز پیوسته است. دست مریزاد. احمد آقای ملکی نگرانی درست کنید برای آقایان حداقل.

-=-

من این همراه شو عزیز را همین طوری گوش می کنم از چشمام باران می یاد وای به روزی که آدم این طوری اش رو هم ببیند. برادر پاسدار یک بار هم که شده تورو به جدت تو همراه شو عزیز.

این روزها خانه ام ابری است:

-=-

خیابان ها باز شلوغ شده است. حالا پنجاه تا سایت کار ما را کرده اند: گزارش لحظه به لحظه.

ولی عصر را می گویند مردم گرفته اند. بابا آروم تر تورو خدا.

هنوز خوابم نبرده است. بیدار و خواب نشسته ام و چشم بر نمی دارم ساعت ده دقیقه به هشت صبح شده است. خیابان های تهران را مردم دارند گزارش می دهند. پلیس گرفته است. التهاب دارد پدرم را در می آورد.

-=-

فوری فوری فوری هوشیاری به همه رزمندگان در صحنه به همه اطلاع دهید
ساعت 1600 –در خي…ابان مصدق بسيجيان مزدور از طريق بردن آمبولانس به داخل جمعيت بجاي ماشين انتظامي ، مردم را دستگير و با آمبولانس خارج ميكنند.چون مردم به ماشين هاي انتظامي حمله …ميكنند.
ساعت 1540 – از پارك وي مردم شعار ميدادند سيدعلي وقت رفتنه

این خبرهای مردمی که در رادیو کوچه راه افتاد فضای عجیبی رو برایم تداعی می کنه.

-=-

نوشته جلوی پارک ملت موتور سوار های لباس شخصی و بسیجی با عربده کشی ویراژ می دهند. نوشتم برایش که: اولندش که این ها باسنشان به موتورشان پیوند خورده و تو رختخواب و مستراب هم با همین موتوره می روند در مورد عربده هم که شرمنده ترک عادت موجبات مرض و بواسیر و این حرفاست.

-=-

فارس از صبح هی داشت می گفت اگر برید خیابون می کشیمتون. مردم جدی نگرفتند این پیام حضرتش را. هفت تیر یک کشته. صبر کن! اندکی صبر کن تا مردم بهت بگویند که منافق مسلح یعنی چه.

امروز من میخ ام به فارس گیر کرده. در خبرش زده اصلن تهران درگیری نبوده فوتینا! بعد زده فایزه هاشمی در حین هدایت گروهی آشوب گر در خیابان دست گیر شده. فارس خودت می فهمی چی می گی اصلن.

من قبلن خدمت آقای هاشمی عرض کردم، خوبه خودش شال و کلاه کنه قبل این که شل و پل اش کنن.

-=-

به خیابان می زنم میدان ولایت مان ایرانی ها جمع شده اند برای همراهی با داخل، شعاری و سخنرانی. دکتر مهرداد مشایخی، علی افشاری و دوست کردمان رحیم رشیدی که بنده خدا کلی هم هم دلی کرد با ایرانیان اما ظاهرن جایی اشاره به جدایی کرده است و صدای برخی در آمده.

کردها این روزها هم صدایی شان با دیگر ایرانیان به نظر من در خور بوده است به عکس که باز می بینم دوستان ترکمان کلهوم اجمعین حساب شان را از بقیه سوا می دارند. من که خودم رگ و ریشه ام ترک است اما دوست داشتم این طوری نبود . ایران خوب ایرانی با تمامی اقوام خوب است.

-=-

از عصر جمعه نخوابیده ام تا الان . دیگر رسمن یک چشمم می کوبد یکی الک می کند. نهار می خوردم احساس کردم یک قاشق به کاسه می زنم یک قاشق به میز یک قاشق به کاسه میز بغلی. الان تخت خواب می خرم متری ده هزار دلار!

کمی باید استراحت کرد تا باز به نبرد ادامه داد.

دی:

 

تمام! تو نیاز به قیم نداری…

تمام!
آری تو نیاز به این نداری که کسی مراقبت باشد. من عادت کرده بودم. شاید چون از کودکی ات فکر می کردم کاری دارم می کنم و بعد فهمیدم در واقع کاری نمی کنم.
مراقبت بودم آری.
مراقبت نیستم.
تو دیگر بزرگ شده ای.
راستی یک حقوق بشری خوب است همه جا جار بزنند که چه آدم بی پدر و مادری بوده است.
خیر به راهت برو به سلامت که راه و سفر سخت سنگین است.

Parental Control switch is Off

سفرنامه- یعنی راسته! فرمانده های سپاه از اون لحاظ

هفدهم فبریه دوهزار و یازده

مهم ترین چیزی که امروز بر خوردم مطلب دیلی تلگراف بود. گروهی از فرماندهان سپاه اعلام کرده اند که روی مردم آتش نخواهند گشود. از جهاتی برایم کمی ناباورانه است اما از جهاتی نباید فراموش کرد در بدنه سپاه همه بی تفاوت نسبت به شرایط مردم نیستند و تعداد زیادی از آنان بنابر شرایط شغلی اعتراض نمی کنند و این عدم اعتراض به معنای تایید نیست.

-=-

نکته دوم این که من در این مدت در غربت و کسالت و تنهایی واقعن یک جمله که از ته دل مرا به خنده بیاورد نشنیده بودم که امروز زحمت اش افتاد گردن مصباح یزدی: «فتنه گران بترسند از روزی که روحانیون مجبور شوند از قدرت ماورا الطبیعه خود استفاده کنند» البته ظاهرن فارس این خبر را زده که من هر چه در جستجوی پیشرفته اش هم گشتم خبر را نیافتم. البته فارس است دیگر پیشرفته اش هم کمی مونگول می زند. اما خشو تر شدیم وقتی شنیدیم آقای لاریجانی -علی آقا شون البته- گفته که: «برای حفظ نظام لازم باشه زنم رو هم طلاق می دهم». این هم کلی مزه به زندگی ما داد. می خواستم خدمتشون عارض بشم که، برادر اگر حاج خانوم دیگه تمکین نمی کنه و یا می کنه اما نمکین نیست که شما چیز مبارک رو ننداز گردن نظام. آخه رابطه جناب گودرزی و خانم شقایقی شده. بگو می خوام زن نو بگیرم چرا جفتک می زنی دااش. البته که به نظرم مزه پرانی تخم جن ها هم می تواند باشد.

به هر روی این دوستان امروز روز مارا بعد چند روز التهاب ساختند. خدا با هایده و مهستی محشورتون کنه عزیزان من رو.

-=-

این ویدئو کامل و جامع ای است و من در بین ویدئوهایی که از بیست و پنج بهمن دیدم چیزی متفاوت تر به نظرم آمد گفتم در این بخش سفرنامه بیارم که روزی پانصد سال بعد سفرنامه مارا خواندند از این بخش هم یادی شود.

-=-

پنج ماه است رفیق ما که چهل سال است در آمریکا ساکن و دفتر و دستکی دارد قرار است کاری را بکند که به قول خودش سه سوته در چهل و هشت ساعت بایدانجام شود. هر بار می گویم یا نیست یا فردا و یا به زودی یا یه ساعت دیگر. دیروز برایش زده ام: «ما زیاران چشم یاری داشتیم…» برایم پیغام گذاشته روی پیام گیر تلفنم که: «ببخش عزیز جان، این رشته کارم نیست!» و من مانده ام که تکلیف پنج ماه انتظار چه از آب در می آید. فک می کردم آب و هوا اخلاق ما ایرانی ها را یه تکانکی می دهد که البته نداده ظاهرن.

-=-

«پنرا برد» یک رستوران غذا های سالم است که امشب با حامد راهی می شویم برای کمی گعده کردن و از این در و آن در صحبت کردن. این رستوران که هزار و خورده ای شعبه در آمریکا دارد به نقل از حامد که اهل اقتصاد و دل توام است، سهامش ظرف چند روز گذشته از نود دلار به یک صد و ده دلار رسیده است. مدیریت جامع و مشتری مداری هر روز دارد بر تعداد مشتری هایش می افزاید. بعد حرفمان بر سر همین می شود که چرا بهترین رسانه های ایرانی توپ مثلن سایتشان صد هزار تا بازدید دارد  اما فلان رسانه غربی روزی چند میلیون. چرا این پنرای ما هزار خورده ای شعبه و مثلن بهترین چلوکبابی ما در تهران چهار تا آن هم وقتی شلوغ بشود دیگر جواب سلام هم نمی دهند.

خلاصه صحبت گل می اندازد. بیرون می نشینیم. راستی یادم رفت بگویم امروز هوای دی سی به طرز شدیدی دو نفره بود. بهاری، درست مانند روزهای پایانی اسفند که دلم را با خودش می برد. مردم هم این جا بی جنبه، زود همه لخت و عور تو خیابون راه افتاده اند. ما هم البته شب را دونفره کردیم در این هوا. فک کن: من و حامد! چه دونفره ای. اونم تو میدون دوپونت که ملت می گن «گی طریه» دی سی است.

-=-

کسی به حریم زندگی آدم بی هیچ نگرانی تجاوز کند به نظر شما باید چه کرد باهاش؟ این طوری می شود آدم هوس کارهای خطرناک به سرش می زند. به سه زبان زنده دنیا به طرف توضیح داده ای که: «پدر سگ! اگر من وارد حریم زندگی تو بشوم تو خودت و سه تا دیگر را آتش می زنی. پس سر را مانند الاغ باید بندازی پایین»

اما باز می بینی، می رود و می آید درد بواسیر دارد. این فرق غرب و شرق است. که شرق باید برخی آدم ها همیشه پایشان را از گلیم شان بیرون بگذارند و در غرب با همه واز و ولنگاری کسی وارد حریم کسی نمی شود. تا دلت بخواهد بی ادا و اطوار باور و احترام انسانی زیاد است و راه امثالم بنده دراز برای رسیدنش.

-=-

باز از اون شب هایی است که نمی دانم بیدارم یا خوابم. کابوس می بینم که یه باره یک توفان مرا زیر شن ها دفن می کند. از خوب می پرم و می بینم خیر هنوز مدفون نیستم!

بنده باید یه نکته در مورد آقای شریعت مداری بگم

بله خدمتتون عارضم که حالا که ایشان در حال احتضار است باید بگم:

«خدا روح ایشون رو قرین رحمت کنه اما ایشون عامل ما بودند در بیت رهبری و روزنامه کیهان»

همین گفتم روحشون شاد بره تو صف جهنم وایسته.

سفرنامه- شریعت مداری، گوبلز شرمنده شد

شانزدهم فبریه دوهزار و یازده

حالا تقریبن عملیات گسترده علیه مردم کاملن رو غلطک افتاد. امروز دیدنی بود این تجمع قم. آقای احمد خاتمی با دهن کف کرده، چشمان وق زده و عربده کشان مرگ بر موسوی و کروبی می کرد. اون وسط ها یک لقد هم به تخم هاشمی می زد. «اغتشاش بسیار اندک در تهران ده میلیونی و جمع کردن تو سه هزار نفر…» کی از این ادبیات خسته می شوند.

اما به همین بسنده نشد. شریعتمداری موجود عجیب هم، تیر آخر را شلیک کرد. ناصح ژاله نه تنها بسیجی بود بلکه اصلن جاسوس کیهان در محافل بوده است. داستان درست وقتی گفته می شود که ملت می گویند قسم حضرت عباس یا دم خروس. این رفتار بسیار عجیب از سوی حاکمیت و عوامل دست اندر کار نظیر نودال و امپکس و صدا و حتا سینه موبیل! بیشتر یک پروژه پیش گیری از ندا سازی است. دوستان یک بار هنوز آن جایشان درد می کند دوباره نمی خواهند لگدی چیزی بخورند. هر دو کشته شده این درگیری های اخیر بر روی شانه مردم همیشه در صحنه حزب اله تشییع می شود و البته نیروی های مربوطه درهای دانشگاه هنر را می بندند و بعد می روند تشییع جنازه مردمی.

جدن امروز ساعت ها ذهنم مشغول بود.آدم ها به کجا می رسند که حاضر می شوند پای بر روی هر چیز بگذارند. احتمالن آقای «گوبلز» یک میل زده و خلاصه از این تیره و طایفه اظهار شرمنده گی کرده است.

-=-

ایران آبستن حادثه است. همه دارند حرف می زنند. اما به نظر من مردم ایران تنها هستند. هیچ وقت شرایط مصر این جا حاکم نبوده است که بتوانیم مقایسه کنیم. حتا حمایت های رسانه ای هم نشان از همین تنهایی دارد. راه ها بسته است و قرار است از میان این سنگ لاخ راهی باز شود. کسی قرار نیست به مادر و خواهر و برادر خودش رحم کند. پس شاید این طوری تکلیف خیلی چیزها روشن باشد.

-=-

ما خودمان را کشته ایم که یک «جیم» ثبت نام کنیم و هنوز داریم پایین بالا می کنیم. استضعاف است و هزار و یک بد بختی. تجربه قبلی دارم که وقتی قرارداد ببندی یک سال پدرت را در می آورند و ما هم داریم گروهی هی میریم چانه زنی برای ثبت نام سالن ورزش و باز پانزده دلار می دهیم و می ریم تو تا بعد ببینیم چه می شود.

-=-

رفته ایم تو سونای بخار، شاه پسر آمریکایی جزوهاییش را آورده وسط بخار ها دارد می خواند. بعد فک کنید بنده، کیانوش و مهرگان و کوروش چهار نفری حمام زنانه راه انداخته ایم. ایرانی ها دو تایی می توانند به قد دوهزار تا این ور آبی ها نعره بزنند. یک خانم هم می آید توی سونا تا جو متشنج را می بیند که یک عده به زبان جایی -که اصلن و احتمالن حتا اسمش هم به گوشش نخورده – دارند بلند بلند حرف می زنند. ترجیح می دهد مارا به حال خودمان رها کند.

چیز دیگر این که در رخت کن می بینم، این است که فقط ما هستیم دور خودمان حوله و لنگ و قتیفه بگیریم و پایین بالا کنیم که عضو شریف از معرض دید اغیار دور باشد. این ملت به آب خوردن تنبان از پای می کشند و بی خیال جزییات، لباس عوض می کنند. ظاهرن در این بلاد خیلی نگران کننده نیست این بخش از ماجرا و عضو شریف، ظاهرن بسیار عادی است در این وادی. اما برار ما که شیشتا لنگ دور خودمون می پیچیم می ریم تو. کار با این چشم دریده ها نداریم.

-=-

مهرگان شلوغ است اما با مهر. شامی براه می کند همه راهی خانه اش می شویم. از در و دیوار حرف می زنیم و تا ایران. همه با بهت ویدئو های احمد خاتمی و شریعتمداری و از همین قماش فیلم ترسناک ها را نگاه می کنیم. تا شب را سر کنیم.

 

سفرنامه- خودم می کشم خودم هم شهیدش می کنم، عجب مرد هنرمندی

پانزدهم فبریه دوهزار و یازده

پس لرزه ها آغاز شده است. بیانیه ها و خط و نشان کشیدن ها. رو کم کردن ها و داد زدن ها. عربده کشی ها و می کشیم و می بریم. برای اولین بار است که می بینم ستاد جنگ در حاکمیت رسمن به تلوزیون اجازه داده است که بی پروایی کند. مرگ برها را نشان می دهند و تقاضای اعدام.

اما خوش مزه گی داستان جای دیگر است: دو کشته در تظاهرات اعتراضی با گلوله خود آقایان، بعد اعلام که این کشته ها -دست کم تا این جا صانع ژاله- بسیجی بوده است و باز منافقین کوردل شلیک کرده اند. به حق چیزهای نشنیده و چیزهای نخورده! عکس هایش در بیت آقای منتظری منتشر می شود. فیلمی که با دیگر دانشجویان به اعتراض ساخته است. اما فک کنم کار ساز نباشد. شهید فعلن شهید بسیجی است مو لای درزش هم نمی رود.

دومین کشته هم امروز اعلام می شود. «محمد مختاری» جوانی بیست و دو ساله که پس از خوردن گلوله به کتفش در بیمارستان امروز مرده است. وای به دل مادران و پدرانشان. وای که بغضی فرو خورده شود و صدایی به جایی نرسد.

التهاب باز همه گیر شده است. بچه ها به هم زنگ می زنند و تحلیل از هم می گیرند. پس از یک دوره رکود انگار باز همه زنده شده اند. این نشان می دهد سکوتی که در پی اعدام ها و ترس ها و دستگیری ها بود. آتش زیر خاکستر بود و نه تمام شدن بازی.

-=-

من در این اتفاق آخر بلوغ می بینم. آدم ها، آدم های قبلی نیستند. جالب است خبر دارم که اعتراض ها بیشتر اعتراض بوده است تا هوا خواهی. مردمی دیدم که در فیلم ها برخلاف ترس هایی که ایجاد شد، بدون پوشش صورت در خیابان هستند.

جنس این بار با دفع قبل هم به نظرم فرق می کند. آیا خیزشی دوباره در راه است؟

-=-

ساعت ها است نخوابیده ام. اخبار ایران را باید لحظه ای پیگیری کرد. عصر می زنیم بیرون برای کمی خرید. دیگر کوفت هم برای خوردن نداریم. خانه را هم که کثافت برداشته هر دو سرمان به «انقلاب» بند شده است. دستی به سر و گوش خانه می کشیم و می ریم یک فروشگاه مواد غذایی کره ای. در فروشگاه یاد کوالالامپور و حال و هوایش می افتم. از همه جالب تر میوه مشهور و بو گندوی «دوریان» را می بینم. البته نه به تازگی مالزی. در مالزی خوردن دوریان در تاکسی و معابر عمومی ممنوع است. این میوه به صورت بسته بندی شده فروخته می شود. بس که بو گندو است. مقام عظما؟ بابا چه ربطی داره آخه!

به هر روی نان ایرانی در فروشگاه کره ای و خوردنی خودش امید بخش است، اما صدای شکم جدی تر از این است که بخواهیم برویم خانه چیزی بخوریم. با دو فقره دوست دیگر قرار است چهار فنره برویم «جیم» برای ورزش. اما شکم باید سیر شود یا نه؟ با توجه به هرم «مازلو» فکر نون کن که خربزه آبه. رستوران این ور، رستوران اونور خلاصه سر از یک رستوران ایرانی به اسم «میراژ» در می آوریم. از این رستوران کثیفو های خودمان است. -وقتی می گویم کثیفو نه این که کثیف است، این خودش یک مکتب است مانند ساندویچ کثیف- غذا سفارش می دهم در حد یک نهنگ.

خوب بفرمایید عمه من با این شکم پر می خواد بره ورزش؟

بهانه می تراشیم و می آییم پای حوادث ایران نشستن. انگاری جدا شدن سخته. هی می گم کاش، کاش، کاش…

 

 

 

 

 

 

«یک میز برای دو نفر، یک قصه در لوانته»

سوز می آید . سرما با شتاب بر صورتم می خورد. کم پوشیده ام. مثل همیشه که یکی باید دم در بگوید: «یه چیزی بپوش» تا یادم باشد بپوشم.

این خاطره البته مال روزهایی بود که در سرزمین خودم بودم، جایی که فکر می کردم هیچ گاه از آن جا بیرون نخواهم رفت. آخر من مردگانی بر آن خاک داشتم و نورسته هایی که پای بر همان خاک گذارده بودند و خیابان هایی که بوی پاییزش را صاحب بودم. آن روزها سرما می آمد و بهانه ای بود برای خوش بودن و نفس در هوای سرد کشیدن و شاید شنیدن این جمله که دوستانه رخوت داشت «یه چیزی بپوش و برو بیرون، سرما می خوری». برای رسیدن به این رستوران میدان «دوپونت» را به سمت خیابان نوزده ام باید بیایی. راسته خیابان، می یابمش. رستوران ترکی، اسمش «لوانته » است.

در را باز می کنم صدا دار و آرام.

– یک میز برای دونفر لطفن.

میز کوچکی است درست پشت پنجره، جایی که پیچیدن باد را دور آدم ها احساس می کنم و بهانه هایی که دست هم را محکم تر بگیرند. شانه را بیشتر به شانه بچسبانند و اگر رویشان بشود در همان خیابان یک دیگر را بغل کنند. باد دامن دخترکان را بالا می زند و یقه پالتو های مشکی پسر ها بالا زده است. امشب هم برای هم شیک و تازه شده اند.

دو گلاس و دو منو:

– نوشیدنی چه می خورید؟

-منتظر هستم. فقط یک گلاس آب، لطفن.

امشب شبی است که به سادگی می توانم برایش صحبت کنم. خوب اصلن امشب وقت حرف زدن است. می خواهم برایش بگویم که چقدر از رنگ موهایش خوشم می آید. بگویم که هنوز بعد سال ها به عطر تنش عادت نکرد ام و برایم بوی جنگل وحشی می دهد.

می شود کمی خندید و یا کمی حرف زد. به جز روزمره گی ها. همیشه این طور است که نشاط اش مرا یاد کودکان می اندازد. ساده و بی حساب. خنده و شوخی که صدای کودکانه دارد. خواسته های ساده و چیزی که پر از همراهی است. امشب فرصت خواهد بود که بنوشیم. وقتی می نوشد بی پروا تر می شود. صورتی که گل می اندازد و زبانی که بی پروا تر می شود. نگاهی که معنا دار تر می شود و آدمی که انگار پوست می اندازد. می دانی آن طوری دیگر هیچ حرفی سو تفاهم نیست.

– آقا میهمانتان هنوز نیامده است. می خواهید سفارش بدهید؟

-کمی دیگر صبر می کنم…

به ساعتم نگاه می کنم. سی و هفت دقیقه از نشستن پشت این میز گذشته است. شمع شعله اش بازی می کند. تلفنم پیامی نو دارد.

«خواستم بهت بگم شبت خوش و روز ولنیتن شاد. الان روز ماست و یعنی من و تو دو طرف یک کره خاکی هستیم. دوستت دارم»

به نظرم می رسد راهش آن قدر دور هست که از او نخواهم خط قرمز را بگیرد و از «شیدی گرو» راست بیاید دوپونت. دست کم بیست هزار کیلومتر.

کاپشنم را از روی پشتی صندلی بر می دارم.

-آقا، قرار بهم خورده است؟

-نه. فقط راهش دورتر از این است که بتوانیم امشب با هم باشیم.

-بهش تبریک که می گید.

-حتمن..

-نگران نباشید. دلش که نزدیک باشد راه دور مهم نیست.

-بهش خواهم گفت این نظر شما را.

-باز هم بیایید پیش ما. البته زودتر قرار بزارید…

-=-

کاپشنم را دور خودم می پیچم. حالا بیشتر احساس سرما می کنم. شاید تا اتاقکم پیاده بروم. سرما توی ریه ها جان می گیرد و فکر می کنم، شاید ولنتینی دیگر…

سفرنامه- ولنتینی با یک کشته و ده زخمی

چهاردهم فبریه دوهزار و یازده

امروزم به شب قبلم وصل شده است. خبرهای دستگیری و تیراندازی بر روی مردم. افزایش حضور مردم و خیابان های متشنج. شاید این یک خستگی در کردن بود و حضور دوباره مردم پس از چند ماهی. فیلم ها منتشر می شود. گزارش های مردمی و دیگر الان که می نویسم پس لرزه ها است. مردم کم کمک راهی خانه ها شده اند. یکی دو گفت و گو با شاهدان عینی می گیرم. کار کم نظیری بود. با این انرژی همه را متعجب کرد. پیام خانم هیلاری کلینتون در حمایت از مردم ایران منتشر شد.

پیام می رسد بیایید به حمایت از مردم ایران در برابر دفتر حفظ منافع. اگر چه خواب دارد می کشد مرا اما حیفم می آید. دوربین را چاق می کنم و راهی می شوم. تعداد کم اما خود جوش است. همه می آیند و سلامی و خوش و بشی و تبریک به هم. گزارش تصویری می سازم و بعد یادم می آید که از دیروز صبح چیزی نخوردم. خبرها را مرور می کنم. بالاترین هم که وقت شکار چیزش گرفته. هنوز بالا نمی آید. دستگیری ها خبرش از گوشه و کنار می رسد. نزدیک به یک صد و پنجاه نفر. یک کشته در تیر اندازی مستقیم نیروهای مسوول در زمینه کشتن ملت لابد. «صانع ژاله» جوان کردی است که البته باز لابد باید ببینیم اشکالش چی بوده، منافق زده، انجمن پادشاهی یا چیز دیگر، احتمالن هم به نفع نظام مصادره شدن یک جوان که گلوله ای در سینه اش کاشته شد. هدیه مقام عظما…

پس از این آمد و شد ها و ماراتن نفس بر، اوجب واجبات خوردن یک قهوه -راستی حال مادرت چطوره؟- و یک غذا است.

-=-

خیایان ها ولنتینی است. امروز رستوران ها غلغله است همه با دسته گل و این کارها برای هم دارند لاو می ترکانند و بنده دارم سماق می مکم!

بیشتر می بینم دست ها در دست ها قفل شده. بیشتر گل می بینم رزهای قرمز و زرد بزرگ و بیشتر می بینم آدم ها دارند با هم خوش و بش می کنند. این داستان آقای کشیش والنتیوس خوب مورد توجه عشاق جوان است و طرفدار دارد. با خودم می گویم این ها تا کی با هم خواهند بود؟ دوست پسر و یا دختر فرقی نمی کنه مهم اینه که دو فرزند کافیه…

یاقوت سراسر سرخ، سراسرعشق این هم برای ولنتین.که داستانی دل انگیز است از مسعود بهنود.

راهی رستورانی به نام «لوانته» می شوم. رستورانی ترک که کم آدم درش نیست.

-آقا! لطفن یک میز دونفره…

بقیه اش را از این جا بخوانید. دلم خواست برایش یک پست جدا بزارم.

-=-

باید کمی خوابید. تلوزیون ها و خبرها متوجه ایران است. ساعت از هشت و نه صبح در جایی که همکارانم کار می کنند گذشته است. دیگر تعطیل! کشو را بکشید پایین، می گویم بروند که دو ساعت بخوابند اقلن کار را با انرژی بیشتری ادامه بدهند.

سنگ تمام گذاشتند با صفحه گزارش مردمی و فیلم ها و بقیه. بر سر امروز بیرون امدن مردم صحبت است. ساعت یک و نیم صبح که با ایران در تماس بودم برای کسب گزارش ها می گویند -ایران البته ده صبح بود- حضور نیروهای پلیس و امنیتی  بسیار زیاد است. دستگیری هایی در خیابان ولی عصر و انقلاب، وامداران به حاکمیت به هر بهانه ای دستگیر می کنند.

آیا باید به همین روش ادامه داد؟ خبر العربیه در مورد حضور رهنورد و موسوی در تظاهرات صحت نداشته. هیچ کس از آن ها خبر ندارد. بیانیه ای صادر شده از موسوی که در فیس بوک بر سرش گیس و گیس کشی است. خیلی ها می گویند این کار خود موسوی نیست.

-=-

بابا دو ساعت خواب که دیگه حلاله، نه؟

سفرنامه- در انتظار فردا

سیزدهم فبریه دوهزار و یازده

دیگر انتظارها بالا گرفته است. هر گوشه صحبت از فردا است. راستی فردا مگر قرار است چه بشود؟ کسی که توقع شق القمر که نباید داشته باشد. می گویند مصر هجده روزه شد. می گویم مصر پلیس و لباس شخصی اش هم زور زدنشان دو روز بود. ارتش تمام مدت در میدان تحریر بود. با تانک و سلاح. مردم در کنار زره پوش های حامی شان می خوابیدند و نماز می خواندند. دولت مصر همه را عامل فتنه نتوانست قلمداد کند. دولت مصر سلیمان را گذاشت و اختیار داد. دولت مصر خیلی کارها کرد که دولت ما ثابت کرده است که با طبع بلقمی اش این کارها سازگار نیست.

مردم اگر حتا تا دم در خانه هایشان هم بیایند قدم بزرگی است. مردم ایران اگر فقط سر در خیاباان کنند و قدمی بزنند کار بزرگی کرده اند. این روزها احساس می کنم مردم ایران خیلی زخم خورده تر از این هستند که کسی بخواهد از بیرون گود بگوید لنگش کن.

-=-

اعتراض در برابر کاخ سفید، این بار سبزها. تعداد کمتر از دیروز است. این دوستان وسواس دارند که کسی پرچم شیر و خورشید نیاورد و از شئون اصلاح طلبی دور تر نباشد. خب بی شک تعداد زیادی غربال می شوند. البته من فکر می کنم به هر روی ایده ای است دیگر حال اگر کسی پذیرفت که پذیرفت و نه که نه. اما کاخ سفید فقط محل اعتراض ایرانی ها نیست. همه جوره یافت می شود. از معترض ها به کودکان مورد سو استفاده قرار گرفته تا اعتراض به جنگ در مرزهای اسراییل و فلسطین و نمی دانم چند اعتراض دیگر.

یکی هم در این اعتراض ها تمیز و مرتب می آید یک کاغذ لوله شده را باز می کند که اذان به ترجمه انگلیسی است. شروع می کند به اذان گفتن و به صورت نمادین خم راست شدن البته به سمت کاخ سفید!

در این بین هر از گاهی کافی اش راهم  می خورد. یک رندی اون وسط می گفت به گمانم اسپانسرش «استار باکس» است.

-=-

خداییش این مملکت، مملکتی است برای خودش. کسی کاری با کسی ندارد. خانمی هم روبروی کاخ سفید چادر زده و عکس بوش را با عکس یک لباس طالبانی قاطی کرده و فحش فک و فامیل بوش می دهد. به نظرم یکم هنوز راه داریم در ایران تا به این جا برسم. فقط سوال: « چند کم راه داریم؟»

-=-

عصر باز گذارم به مترویی می افتد که روزهای تعطیل وصل می شود به سه تا نقطه. هر جا بروم می خواهم از ساعت دوازده شب که هشت و نیم صبح درایران است در خانه و کنار لب تاب باشم. فردا روز مهمی است، به هرروی کاری که می شود کرد پوشش منطقی و بی اغراق آن است. برای همین می رسانم خود را از ساعت یازده به خانه و می چسبم با دل و قلوه به لب تاب و خبر.

اولین خبر به دستم می رسد. خواسته بودم هر کسی هر چه می بیند بگوید. پسری بر روی یک جرثقیل رفته است. با پیشانی بند سبز و تصویر چند کشته شده در اعتراضات. به نظر می رسد کار متفاوت و زنده ای بوده است.

کم کم خیابان ها شلوغ می شود. خبرها از گوشه و کنار می رسد. تیم و ستادی تشکیل داده ایم در رادیو که در گوشه و کنار خبر ها را پوشش بدهیم صفحه پیام های مردمی راه انداختیم. خبرهایی می رسد. کم کم مردم دارند در خیابان ها به هم وصل می شوند. گزارش از شیراز و اصفهان ومشهدی که خیلی شلوغ نیست.

عبداله گل در تهران است، پیام داده که دولت ها باید صدای مردمشان را بشنوند. شنیدنی است و دیدنی است قیافه آقایان وقتی گل می گفته و گل می شنفته، این عبداله خان گل.

شبم به فردایم وصل می شود روز های انتظار به پایان رسیده و مردم کار بزرگی کرده اند. نباید توقع را از این مردم دل شکسته و رنج دیده بالا برد.

این کارتون را دیدم فقط جهت اطلاع رسانی پابلیش کردم:

مردم خوب و هم دل ایران، دست مریزاد

ساعت به پایان شب نزدیک می شود -در ایران البته- یادم نمی آید چند ساعت است نخوابیدم. یادم نمی آید چند بار در این سه روز گریه کردم. اما خبرها می گوید مردم دارند کم کم متفرق می شوند. فارس باز بیانیه مضحک زده است و باز رهبران و حاکمان یک جامعه مردمشان را خس و خاشاک دیدند. اما مردم  ایران امروز غرور آفرین بودند.

من برای کم تر از این هم دست بوس مردم ایران بودم. شجاعت شما و باور شما بزرگ بود. شما حتا بیش از توان و توقع رفتار کردید. دست مریزاد به ایمانتان، دست مریزاد به قلب دلیرتان.

قصه تمام نشد. حاکمیت باز جوان و پیر و زن و مرد را خواهد گرفت. باز همه عوامل موساد خواهند شد. باز از فردا دست گیری های گسترده و بی بهانه شروع خواهد شد. اما شما شجاع دلید. بزرگ بودید. باید از این مردم همیشه تشکر کرد.

من یک ایرانی هستم و از تو ایرانی ممنونم که مرا سر بلند کردی. اگر باتوم خوردی لبخند زدی. اگر تهدید شدی به خیابان آمدی و اقتدار بی رحمانه کسانی که مردمشان را دشمنشان می پندارند را بی ارزش کردی.

امروز من سرم را بالا خواهم گرفت. امروز با شجاعت به ایرانی بودم افتخار می کنم. دست خالی شما، جان زخمی شما عظمتی به طول تاریخ خواهد داشت.