(۱)
الان داره مراسمی در کلیسای امانوئل شهر چارلستون به یاد کشته شدهگان تیراندازی برگزار میشه. خانمی رنگین پوست با صدایی گرفته ترانهای رو میخونه و گروهی هم دارن با رقص همراهی اش می کنن. پیانو می زننن و ملت هم با همصدایی و یه جورایی حرکات موزون دارن باهاش همراهی میکنن.
—
(۲)
پدرم وقتی مُرد، داستان رسید به مسجد و روز اول و سوم و هفتم. روز اول که راستش چیزی نمی شنیدم. اما روز سوم در مسجد کسی داشت برای پدرم روضه میخواند.
اول نرم نرم شروع کرد و بعد رسید به پاره کردن و جر دادن و عربده کشیدن، انگاری ناموسی شده بود که تا اگر همه تو سر خودشون نزنن این بنده خدا خدمتی به پدر مرحومم که دست بر قضا به ایشان محبتی هم داشت، نکرده است.
—
(۳)
جایی در روز سوم مسجد شنیدم این روضه خوان مهربان با تاکید، اصرار داشت که از پدرم به عنوان «سقای مراسم عاشورا» «خادم اهل بیت» و «حاج آقا» یاد کنه. بعد هم فریاد می زد که اون آب هایی که ایشون روز عاشورا به دست مردم داده، خودش از آتش جهنم دورش میکنه.
بین دو نفس کش، آرام آمدم کنار این دوست منبری که: برادر جان، پدر من بدون شک مرد نیکی بوده و اهل محبت به خیلی از آدم ها. اما این مومن اصلن یادم نمیآید روز عاشورا آب به مردم داده باشد، به حج رفته باشد و یا گفته باشد که خادم اهل بیت است. می گم راستشو بگیم بهتر نیست؟
—
(۴)
نمیدانم بعد مجلس به کدام کس و کارم گفته بود که این آقا اردوان رو برسونید به یه دکتری چیزی این بنده خدا حالش خیلی خرابه و آمده پیش من هزیان میگه.
—
(۵)
مراسم شب هفت شد و باز «سقای مراسم عاشورا» «خادم اهل بیت» و «حاج آقا». مانده بودم چه کنم که هم خدا را خوش بیاید و هم مومن منبری که بعد از اشک ریختن ها و چایی قند پهلو خود آقای منبری آمد کنارم که:
«آقای مندس -مهندس-، شما پدرت هم حتا حاجی نبوده، خادم اهل بیت یا سقای عاشورا نبوده، اگر هی بگی و مکرر کنی و ملت اشک بریزن، ائمه دیگه روشون نمی شه اون دنیا پشت به پدر شما بکنن. اگر دلت برای خودت نمی سوزه برای اون مرحوم بسوزه که دستش از همه جا کوتاه است.
—
(۶)
زن درشت اندام تیره پوست هنوز دارد میخواند و مردم در کلیسا می رقصند. روز پدر این ورد آبی ها شد و یاد پدرم افتادم.
ماه: جون 2015
«آمریکایی ها خر پسند ترند»
پیرمرد رنگین پوست درشت هیکلی است که هر از گاهی مجله خوش آب و رنگ منطقه ما منتشر میشود، دم مترو سه تا سه تا میدهد دست ملت که «دوتاشم بدید به همکارتون».
پشت جلد این شماره مجله نوشته: آمریکاییها «خرها» رو خیلی بیشتر از «فیلها» دوست دارن.
ازش میپرسم که چرا سه تا سه تا آخه؟. میگه:
«هم زودتر تموم میشه. هم من زودتر میرم خونه. هم شماها بیشتر کمک میکنید. تازه! مردم خرها رو بیشتر از فیلا دوست دارن دیگه نه؟…»
«آقای ماربرو هم به فنا رفت»
«آقای ماربرو» هم دیروز در عملیات ایالات متحده در لیبی کشته شد.
مختار بلمختار یکی از رهبران القاعده بود که ۳۵ نفر را در یک عملیات تروریستی در الجزایر که ۸۰۰ نفر را در یک پالایشگاه گاز گروگان گرفته بود، کشت.
بلمختار هزینه های القاعدهای اش را از طریق قاچاق سیگار ماربرو در میآورد به همین مناسبت فرخنده به آقای مارلبرو مشهور بود. حالا لابد با مرگ اقا ماربرو قیمت سیگار در شاخ آفریقا میکشه بالا.
«ماریچه اسخاکه: خوب واسه چی پشت سر آدم حرف میزنین؟»
خب دلخور بودید چرا پشت سرم صفحه میذارین، میامدید به خودم میگفتین…
ظاهرن در پی جیغ و داد یه سری از نماینده گان حرفهای در پاره کرده یخه (مشهدی یقه) در سفر عضو پارلمان اروپا به ایران، ماریچه اسخاکه، افتادند به وا اسفا و واویلا و همه چیزمان به باد رفت.
خانم اسخاکه هم گفته: چرا نمایندگان مجلس ایران انتقاد از حجابم را به خودم نگفتند؟
پیشتر مهدی کوچکزاده جریان لباس این خانم رو ریشخند به ارزشهای اسلامی و انسانی، علاالدین بروجردی لباس پارتی و رقص، تسنیم شیطنت و کیهان دیپلمات ساپورت پوش خوانده بودند.
پ.ن: این شیطونا عجب ذهنهای فعالی دارند. تخم جنا…
«هنوز هم خواب پرواز بر روی دراز نو گرگان میبینم»
دیشب وقتی میخواستم از فشار کار و درس در بروم، خیلی اتفاقی سراغ یک آرشیو رفتم که چند عکس توش بود. از جمله این عکس.
این آخرین پروازم در ایران با پاراگلایدر بود. روزهایی که بعدها تبدیل به روزهای سخت شد. زمانی که دیگر هیچ وقت فرصت نیافتم تا پرواز کنم.
عکس را در ارتفاع حدود ۳۰۰۰ متری در منطقه دراز نو در شمال گرفتم. جایی که وهم و خیال و سکوت و صدای باد، بر روی ابرهایی پر مانند، وسوسهام میکرد تا از روی صندلی پرواز بلند شوم و بروم روی ابرها قدم بزنم.
آرزوی پرواز دارم گاهی شب ها خوابش را میبینم. شاید دراز نو، شاید درود نیشابور یا گنو بندر عباس…
پ.ن: امیدوارم به گور نبرم فقط…
