اردوان روزبه / وبلاگستان
چندی پیش مامان روی پیامگیر تلفن وقتی من سر کلاس بودم اظهار لطفی کرده بود و تا داشتم این صدای دل انگیز را گوش می کردم دیدم دوباره خودش زنگ زد و کلی بهانه شد که یاد این ور و آن ور کنیم و از قضا یاد پدر و این که می گفتم «اگر بابا الان زنده بود خوب بود می آمد امریکا پیش ما وسری می زد و دوری باهم می زدیم. حیف که نیست.»
مادر هم برای تسکین و تسلای من برداشت گفت:
– پسرم خوشحال باش که بابات زود از دنیا رفت… اون بنده خدا وگرنه باید خیلی عذاب می کشید.
من که راستش اصلن نفهمیدم جریان چیه، گفتم چرا عذاب مامان؟ بنده خدا ۵۷ ساله سکته کرد حیف بود.
– نه پسرم یک رازی هست که من تا حالا بهت نگفتم! بابات خوش شانس بود که زود رفت وگرنه پدرت با درد سخت «سرطان» از دنیا می رفت!
من راستش کُپ کردم. چون قند می دونم بابا داشت ولی سرطان اصلن نشنیده بودم و نه خودش چیزی در این مورد گفته بود. بعد هم سرطان چیزی نبود که آدم سر و مر گنده راه بره و سرطان هم داشته باشه.
– مامان شما از کجا می دونستی بابا سرطان داره؟
– بابات خودش به من گفته خیلی یواشکی گفته بود…
– اما شما و بابا که از هم نزدیک ۱۸ سال بود که جدا شده بودید…
– خوب قبل اون به من گفته بود که سرطان خیلی وخیمی داره
راستش من پشت فرمون دیگه نمی تونستم خودم رو کنترل کنم، یعنی مونده بودم به مگر زود هنگام پدر بگریم یا به ساده گی مادر و این که چقدر جدی تلاش می کرد که منو با این راز پنهان دل داری بده.
– خب مادر من، سرطان چیزی نیست که ادم ۱۸ سال -بدون این که کک اش هم بگزه- با خودش راه ببره…
– بابات خودش همیشه وقتی دعوامون می شد می گفت!
—
یاد پدرم افتادم. بابای من در کل حتا تا ساعتهایی قبل این که دیگر برای همیشه نفس کشیدن را کنار بگذارد شوخی را نمی توانست ترک کند. یادم هست سرمای شدید خورده بود. درست آخرین شبی که زندگی را داشت مزه مزه می کرد. در همان وسط سرفههایش به من یه شربت داد که این رو بخور شیره عسله! بدون قند و من هم رفتم بالا دیدم مثل زهر مااااار بود.
او هم همین طور که می خندید گفت که این داروی گیاهی نمی دانم چه، زهر ماری است و چون خودش خورده و بد وضع تلخ بوده مثل زهر گفته منم شریک این تلخی بشوم تنها نباشد 🙂
—
مامان و بابای من خیلی قبل ترها، هم را خیلی دوست داشتند. اسم هم را صدا نمی زدند. به هم می گفتند «عزیز» یعنی شهره بودند در رابطه. اما انقلاب که شد همه چیز ریخت پایین. شدند آدم های دو سوی جبهه، یکی شد «ویت کنگ» یکی شد «ارتش فرانسه» -و برعکس- این شد که دعواهای این دو تا عزیز شد بخشی از خاطرات من.
اما رندی بابا این بود که گاهی وسط این دعوا ها دلش برای مامان تنگ می شد. الان یعنی می فهمم که دلش تنگ می شده، وقتی چشمهایش را مرور میکنم. در همان اوضاع بود که یه داستان این طوری درست می کرد که «ای پهلوم درد می کنه» یا این که «یه تیری از سر پام می کشه تا زیر دماغم» و این ها، مامانه هم رام می شد و کار به محبت و دوستی که هیچ، به نوازش و نیایش! می کشید. حالا مامان داشت بعد گذشت ۱۲ سال از مرگ پدر و ۳۰ سال جدایی، به من می گفت که بابام سی سال قبل بهش گفته بوده سرطان داره.
یعنی عجب بابای تخم سگی من داشتم. همیشه از این طبع اش که همه چیز را در عین جدی بودن به شوخی می گرفت لذت می بردم. یعنی در جدی ترین حالت بهانه ای داشت تا به ریش دنیا بخندد.
—
می گن یه روز یه حاج خانمی جلو تاکسی رو می گیره که:
– دانشگاه، نماز جمعه
تاکسیه هم میگه:
– مادر می برمت دانشگاه، اما امروز چهارشنبه است ها نه جمعه!
حاج خانم هم می زنه پشت دستش که:
– ای ذلیل بمیری حاجی، باز دیشب منو سیاه کردی گفتی شب جمعه است…
—
عاشق زندگی ام با همه این داستاناش. بابایی که دیگه ۱۲ ساله نفس نمی کشه اما داره هنوز تو زندگی من وول می خوره. دوستش دارم هنوز، همون طوری که بدون این که یاد داشته باشم بگم، مامان رو هنوز دوست دارم. فقط فک کن!
– بابات سرطان داشت بنده خدا اما به شما ها نمی گفت…. ها ها ها ها
خیلی تخم سگی بابا