فقط می توانم عذر خواهی کنم

خیلی گرفتارم. گرفتار بلاد فخیمه کفر بیش از آنچه در قد این حقیر باشد و در مخیله کوچک من بگنجد مرا گرفتار کرده. هر روز شروع می کنم به نوشتن کاری پیش می آید.

می نویسم مطمئن باشید. می نویسم….

به من چه اس ام اس نشانه

موبایلمو یک لحظه روشن کردم این آمد. منم گداشتمش رو وبلاگ لابد قبل از من چند میلیون خوندنش چون این رسانه موبایلی چه می کننننه به قول فردوسی پور!

هر وقت بنزين ماشينت تموم شد در باک رو باز کن ب..ش توش، کي به کيه، شايد راه افتاد، ديگه از چرخ مملکت که سنگين تر نيست که ر…ن توش و هنوز داره راه مي ره…

چشم !

دوستان یه مهلت کوچولو داده اند که دیگه تکرار نشه و منم مثل بچه های خوب خاطرات سفرمو بزارم رو سایت. چشم! می زارم زود. همیشه بهار چطوره؟ نداشتیمش رو آنتن. فردین؟ نگو بابا بی خیال…

تو را من در نیویورک چشم در راهم یا سوشی بخور هاله شو ببر

روز هشتم / اردوان روزبه

 امسال بنا شده انتخابات حکمنت رایانه ای انجام بشود. لذا قیمت رایانه در پایانه احتمالن باید با یارانه محاسبه شود تا «غش» در مال نیفتد. روز هشتم مستحکم مشغول گفتن اضافات فدوی است و به کوری چشم شاه زمستونم بهاره و ما دستمان در هفته قبل به نازک کاری بند بود که نازک پاره شد و ما ترجیح دادیم دیگر به سراغ نازک نرویم که نشود کار دل به نازک شیشه ای. اما غذای امروز را برای شما ردیف می‌کنم: سوشی با طعم پسته! (این یه غذای ژاپونی دانشمند. اون جوری نگاه نکن) آخه نکه تازه گی‌ها هی دوستان دارن به جمع صف‌های روبرو می‌پیوندند می‌ترسم مواد خام «سوشی» که، یک هفته بیجاری مثل گزارش آخر هفته خودمان است، وارداتش ممنوع شود. یعنی ببخشید صادراتش به ما باطل شود و تو این مایه‌ها. اوضاع خرابه؟ برو بابا حال نداری! تازه این روزها «عسل خوردم دو لپی» مد شده، مثال عینی‌اش کوشنر ابله، که نمی دونم چکاره فرانسه است. اول گفت ما برای کار نظامی آماده می شویم که یه هو یک جماعتی به این برج ایفل بر و بر نگاه کردند و گفتند: کوشی جان، ماست خوردی سردیت نکرده؟ و از این سو سخن‌گوی ستون روز هشتم هم در پی سخن کوشنر خان فرنگی اشاره کرد: آنکه به ما نپریده بود کلاغ … دریده بود.

این عسلیزاسیون فقط کوشنری نبود. هلندی‌ها هم که بیشتر به نظر من باید بروند دنبال آلبالو گیلاس، بفرموده جناب نمی‌دانم چکاره شان قبول زحمت کرده و گفته‌اند اگر بنا باشد خبری بشه مایم هستم (مشهدی). این جناب البته توجه نکرده‌اند که آقای کوشنر فل فور کاسه عسل را تا ته سر کشیدند و گفتند: حرف مرا این خبر‌نگار‌های خود فروخته عوض کرده‌اند. بعد شما فکر کنید تو این اوضاع یهو سایت جستجو‌گر گوگل هم در ایران فیلتر می‌شه و این چه خدشه‌ای بر روند ساخت سوشی ما وارد می‌کنه فقط خدا می‌دونه (چون بنده دستور پخت رو فقط از روی گوگول یعنی منگول نه منظورم گوگل، بلدم) لذا منگل دوستان عزیز ما هم از فیل طرینگ (می‌دانید که اینجوری می‌نویسند تا موتور فیلتر، فیلترش نکند) حمایت می‌کنیم چون شیر. باریکلا گوگول نه گوگل منظورم بود البته.

سه نقطه‌اش را بر می‌داریم! این از موضوعات کوبنده هفته قبل بود که ظاهرن برای حل برخی مسائل بنا هست، سه نقطه‌اش برداشته شود و جایش لابد آکولاد یا کروشه یا نمی‌دانم یه چیزی دیگر بگذارند تا بکشد پایین همه چیز را دومی‌اش تورم. اینم از این دیگه به چی نگیرداندیم؟ آهان می‌دونید که به زودی ما شاهد خبر‌های مهمی در نیویورک خواهیم بود چون آمریکا ویزای رئیس جمهوری ما را صادر کرد لذا هاله بینی در این دریای بیکران که خود ندانی چگونه شود و تو ندانی. طبع شعرمان متقلقل شد. نه منظورم هاله اسفندیاری بود بابا شما هم.

دیگراش این‌که، می‌گویند خانم معصومه ابتکار در هفته‌ای گذشته بود در قطب شمال به سر می‌برده. این دانشجوی سابق خط امام که در دولت خاتمی هم در کار محیط زیست بود برای یک سمینار زیست محیطی رفته قطب شمال! (به حق چیزای پابلیش نشده) من شنیده‌ام که: همه این حرفا بهانه است…(با غمزه بخوانید تا آباد شوید) می گویند بعد از این که موج برخی از یورش‌ها در شعاع چند هزار کیلومتری به دولت قبلی دامن‌گیر بوده ایشان یه جایی رفته که دست کسی بر دامان ایشان نرسد تا شاید از برخی تیور (جمع تیر است) در آمان باشند. حالا شنیده شده که برخی از هم دوره‌ایی های ایشان نیز در پی کشف جزایری در جاهای دور دست تر هم هستند مانند «جزایر لانگر هانس» تا با لاپاراسکوپی هم دست کسی بهشان نرسد. البته فعلن هوای نیویورک خوبه: حاج خانوم فکر کنم ما شهید شدیم!

یک جمله خبری هم براتون بی‌کم‌و‌کاست نقل می‌کنم و از شما التماس دعا دارم در این شبهای رمضان. بخوانید، البته فقط بخوانید، این خبر به نقل از خبرگزاری‌های داخلی است:

«آبه» نخست وزیر ژاپن به دلیل ناکامی‌های کابینه‌اش استعفا کرد! آبه در این زمینه گفت: تصمیم گرفته‌ام از مقام خود استعفا دهم، چون مردم به رهبری نیاز دارند که او را حمایت کنند و درمقابل، او نیز بتواند اعتماد آنان را جلب کند. من به این نتیجه رسیده‌ام که با این کار می‌بایستی وظیفه اخلاقی خود را جهت پایان رسیدن اغتشاشات موجود ادا نمایم.

 حالتون خوبه؟ هفته بعد من بازم میام تکون نخورین…   

ماهی سیاه دیگه تنها نیست

سال مرگ صمد. همین

به یاد شهریور 1347 روز در گذشت صمد بهرنگ واپسین ماه فصل تابستان , ماه یادهاست.ماه زیباترین فرزندان آفتاب و باد است و ماه صمد.سی و نه سال،درست سی و نه سال از پیوستن صمد به آراز(رودخانه ارس ) گذشت.ببین صمد! که را ه تو، راه هر رودخانه شد. و هر موج آراز از خون تو پیغام ها آورد. پیشاهنگ رفتن شدی در شب سرد زمانه و خون گرمت، جاری و ساری آراز . گل داده است تازگی ها.ندیده ای؟! ماهیان جویباران هنوز می شناسندت به نام. و کلام تو هنوز و همچنان می رود خانه به خانه. قصه هایت راه زندگیست. بازتاب رنج وانعکاس کار.

که بود صمد؟صمد بهرنگی نویسنده کودکان و فعال سیاسی شهره،در یک هزار و سیصد و هجده خورشیدی در محله چرنداب تبریز،کوچه»اسکولیلر» بر خشت این جهان افتاد. در کوچه «حمال آباد» روئید و بالید. فقر و نداشتنهای مکرر از همان نخست روز با روح و جان صمد عجین شده بود. پدربزرگ او،کارگری فصلی بوده که خرجش همواره بر دخلش می چربیده. گفته اند که گاهی مشک آب را به دوش می گرفته و در ایستگاه»وازان» به رومی ها و عثمانی ها آب شرب می فروخته. درد ورنج کار پدربزرگ را وا می دارد تا با فوج فوج بیکاران راهی قفقاز شود. رفتنی که دیگر آمدنی در کارش نیست. مرتب به پدر صمد و فرزندان دیگرش توصیه می کرده که درس بخوانید تا مثل من کارگر،آواره نشوید.سعی کنید حقوق بگیرید،هر چقدر کم باشد باز بهتر است. چون خاطرتان جمع است که آخر ماه پولی می گیرید. سالها بعد این نوه پدر بزرگ است که به دل دورافتاده ترین روستاهای ایران می زند. هجده سال بیشتر ندارد که دانشسرای مقدماتی را به پایان برده و به عنوان معلم راهی روستاهای آذربایجان می شود. قلم و زبان و هر چه دارد و ندارد را به کار می بنند برای آموزاندن کودکان محروم ترین نقاط کشور.
نخستین نوشته صمد،»تلخون» نام دارد. برداشتی از افسانه های محلی آذربایجان. به گواه صاحب نظران، محتوای همگی آثار صمد،حول محور زندگی توده ساده و عامی ایران است.پیام آثار صمد در لابلای اشکال شکیل و پرطمطراق مورد استعمال برخی روشنفکران بیان نمی شود که در قالب واژگانی ساده و موثر روایت می شوند. درست همانند زندگی معلم خستگی ناپذیر روستاهای میهن ما.

*عموبهرنگ بچه های اعماقگفته اند که «بهرنگ» بسیاری از قصه ها و ترانه های خود را از زبان روستائیان می شنیده و بلافاصله یادداشت می کرده. به گفته اهل فن،ناهمگن بودن نحوه آموزش و پرورش در نظام سلطنتی با شرایط زندگی روستائیان به طور اعم و روستائیان آذربایجان به طور اخص،صمد را به نوشتن سلسله مقالات مذکور واداشته است. خود درباره این فصل از زندگانی اش می گوید، از دانشسرا که درآمدم و به روستا رفتم یکباره دریافتم که تمام تعلیمات مربیان دانشسرا کشک بوده است و همه اش را به باد فراموشی سپردم و فهمیدم که باید خودم برای خودم فوت و فن معلمی را پیدا کنم و چنین نیز کردم. این کتاب صمد ،چون دیگر کتبی که اساسا در رژیم های آزادی کش مجال انتشار نمی یابند،توقیف شده و به بایگانی سپرده می شود. صمد در این دوره،همزمان با تدریس در روستاها کلاس ششم متوسطه را نیز به پایان می برد و وارد دانشکده ادبیات در رشته زبان انگلیسی می شود. صمد را اما تاب ماندن در شهر نیست. بار دیگر به روستا زده و تکاپویی دوباره را کلید می زند. درس می دهد.نقد می نویسد.مقاله می نویسد.فولکلورهای خطه آذربایجان را جمع آوری می کند. برای زبان ترکی آذربایجانی دستور زبان می نویسد. و کتاب الفبایی به همت او منتشر می شود که روشی تازه را پی گرفته جهت آموزش زبان فارسی به کودکان روستایی آذربایجان. آنگونه که اهالی فن اذعان می کنند، قصه های صمد از منظر محتوا،ضمن بهره گیری از تمثیل و استعاره از زبانی ساده و روان برخوردارند.شخصیت های اصلی او،همگی ریشه در طبقه زحمتکش جامعه دارند و تنفر صمد از نظام طبقاتی در سطر سطر این آثار به وضوح دیده می شود. عموبهرنگ بچه های اعماق در نامه ای به رفیقش،نسیم خاکسار می نویسد، بچه های دبستانی و روستایی همیشه مشغله ذهنی من بوده اند.می دانی،من یازده سال در دهات آذربایجان الفبای فارسی گفته ام.همیشه فکر می کردم که روزی این ها هم باید ادبیات خاص خودشان را داشته باشند و خلاصه کردن کلیله و دمنه و ساده کردن شمسه وقهقهه و مرزبان نامه و امثالش یا ترجمه «یاوه بازار» و»قصر اژدها» ونظایرش برای اینها ادبیات نمی شود. من با ترس و باور کن خجالت این کار را شروع کرده ام.چون خیال نمی کردم بتوانم کاری بکنم. تا آن روز قصه برای بزرگان خیلی نوشته بودم که البته مزخرف بودند.( و حالا دیگر چیزی از این قماش ندارم،همه را دور ریختم.) و خیال می کردم باز هم مزخرف خواهم نوشت. اما بچه های صمیمی و مهربان و لخت و پاپتی روستا و کارخانه های قاالیبافی مرا به راه دیگری کشاندند ، راهی که تازه شروع کرده ام و خود آگاهم . صمد در پیمودن راهی که برگزید،همواره حرکت تاریخی و یا نقش تاریخی بر جنبش و یا هر انسانی را مهمتر می دانست تا حرکت یا نقش تقویمی بر جنبش یا هر انسانی را.یارانی که از نزدیک با صمد در خور بوده اند گفته اند که وقتی او به تهران می آمده درد و رنج را تا مغز و استخوانش حس می کرده و سقوط رویاهای زیبای خویش را در پارادوکس های عیان زندگی شهر و روستا می دیده است.صمد،نا امید از هر آنچه در اطراف او می گذشت،در آغاز «بیست و چهار ساعت خواب و بیداری» خطاب به مخاطبان کودک و نوجوانش می نویسد، قصه خواب و بیداری را برای این ننوشته ام که برای تو سرمشقی باشد.قصدم این است که بچه های هموطن خود را بهتر بشناسی و فکر کنی که چاره درد آنها چیست… صمد، چاره این درد تاریخی را پس از بیست و چهار ساعت خواب و بیداری، در ساز وکارهای معیوب و سیکل خردکننده نظام سرمایه می یابد و ضرورت تعقییر و تحول در نظمی که «انسان» را هدف ندارد… دستهایم از ماشین کنده شد و به رو افتادم روی اسفالت خیابان.سرم را بلند کردم و آخرین دفعه شترم را دیدم که گریه می کرد و زنگ گردنش را با عصبانیت به صدا در می آورد.صورتم افتاد روی خونی که از بینی ام زمین ریخته بود.پاهایم را به زمین می زدم و هق هق گریه می کردم.دلم می خواست مسلسل پشت شیشه مال من بود!
صمد به روایت یارانحرف و سخن پیرامون صمد بهرنگی تا به امروز مرزهای بسیار را درنوردیده،در اینجا صمد را روایت می کنیم با نگاهی پرشتاب به یاد یاران از او. جلال آل احمد،او را برادر کوچک خطاب کرده. احمد شاملو ،صمد را «غول و هیولای تعهد» دانسته و دکتر غلامحسین ساعدی، برای او تاریخ تولد و تاریخ مرگی نمی شناسد. ساعدی بر نکته قابل تاملی انگشت گذارده و می گوید، صمد خوب می دانست کسی را که باید زد فلانی و بهمانی نیست بلکه ریشه این شجره خبیثه است که باید با کاری ترین ضربت ها،به خاک مذلتش انداخت و از شرش راحت شد… درست همه آنچه ساعدی درباره خصائل صمد بر می شمرد، «بیژن نیک طبع» شکنجه گر مشهور ساواک را واداشته که صمد را اینگونه معرفی کند، تمام این آتش ها از گور صمد بلند شده. این فتنه ها را آن […] بر پا کرده. اگر ارس دهنش را نبسته بود،ما اینجا مثل بهروز [ بهروز دهقانی،از پیشگامان «سازمان چریکهای فدایی خلق ایران» که زیر شکنجه ساواک جان باخت.] زیر عملیات خردش می کردیم… . اسد بهرنگی،برادر صمد،می گوید که او بیشتر در نامه ها دوست خطابش می کرده و عقیده داشته که رشته دوستی محکمتر از برادریست.. اسد می گوید که در نامه های صمد،اثری از دردهای خانوادگی و شکایت ها و سلام ها یافت نمی شد…..دیگر یار به خون خفته اش، خسرو گلسرخی، معتقد است که صمد بهرنگی با عشق به مردم و آتشی که از این عشق در سینه اش گر می گرفت،چشم انداز محرومیت های جامعه را با درنگ در تضادهایی که خواستگاه این حرمان هاست، در آثارش تصویر کرد. جانمایه اش را از بچه های محروم گرفت و به آنها بخشید. صمد در قصه هایش دو رویه زندگی را می نمایاند،همچنان که دوستی در برابر دوست و همراهی رواست،دشمنی در برابر دشمن و ناهمراه ضرورت دارد…. . صمد در «کندوکاو…» خود بر یکی از آفتهای جریان روشنفکری ایران انگشت می گذارد و خاطر نشان می کند که تا محیطی را از نزدیک نبینیم،در آن زندگی نکنیم،با مردمش نجوشیم،صدایشان را نشنویم و خواسته هایشان را ندانیم،بی جاست که برای آن محیط و مردمش دلسوزی کنیم و برای آنها حتی داستان بنویسیم! ساعدی خوب به یاد می آورد روزی را که صمد در خانه جلال آل احمد یقه «مردک خود فروخته ای» را که عنوان «استاد دانشگاه» را به قول او همیشه «مثل جارو به دمش می بست و از هر سوراخی برخلاف تمام موش ها ظاهر می شد،گرفت و بیچاره اش کرد!». بله، یک مرتبه صمد فروتن از جا پرید و خرخره کاظم ودیعی را چسبید و چنان بیچاره اش کرد که همگان متحیر شدند،متحیر که چنان خشم صاعقه واری را از جوان آرام و فروافتاده ای انتظار نداشتند. حاضران آن مجلس به رای العین دیدند که خاکی بودن و تواضع صمدبهرنگی،تنها و تنها در مقابل مردم عادی و توده های محروم و ستم کشیده است و در مقابل سرسپردگان قدرت حاکم،اصلا و ابدا!… ساعدی به درستی عنصری را که از یک معلم دهکده های غرق در فلاکت،انسان بزرگی می سازد، بجا و برحق، محبوب تمام توده های رنجدیده و زحمتکش، در یک واژه کلیدی بیان می کند:» معجزه آگاهیجلال آل احمد، ،نیز یار و همنشین صمد بود. جلال ،اردیبهشت ماه 1346 را یه یاد می آورد. سفر به تبریز. با ساعدی،صمد بود،بهروز بود، آن یکی بهروز، کاظم بود و آن شبها و آن شور بیاتها و آن عاشقی خواندن های بهروز و آن صبحانه های قهوه خانه «قله» و آن گپ ها که کشید به «طرح تبریز». صمد در برگشت به چه حوصله ای نشسته بود و از لغات مشترک فارسی و ترکی که فرمایش کرده بگویید آذری یک کتاب اول اپتدایی نوشته بود،تا بچه های آذربایجانی مجبور نباشند «سو» و «چرک» را با آب و نان بنویسند و نفهمند چرا!… علی اشرف درویشیان،نویسنده شهیر و دیگر رفیق نزدیک صمد، می گوید که او دلش برای زندگی آزاد و فضایی که بتوان در آن به اظهار عقیده پرداخت پرپر می زد. آزادی آرمان تمام قهرمانهای داستان های اوست زیرا می داند که تنها در محیط آزاد به معنای واقعی است که استعدادها می شکفد و او خود در کلاس بارها این مطلب را آزموده است منوچهر هزارخانی،نویسنده شهیر غربت نشینمان نیز درباره مرگ صمد می گوید، وقتی صمد بهرنگی، در گوشه ای دور افتاده از شمال مرد،مرگش از طرف «هنر «اطو کشیده و «رسمی» که در جنوب مشغول رقص شتری بود،با بی اعتنایی تمام زیر سبیلی رد شد و چه بهتر!… و بامداد، بر این باور است که تجلی چهره صمد به عنوان روشنفکر آزاده ای که مجموعه آثارش از هفت،هشت قصه کوتاه و بلند برای کودکان،چند مقاله دراز و کوتاه در زمینه مسائل تربیتی و چند یادداشت درباره فولکلور آذربایجان نمی گذرد،باید برای جامعه روشنفکری ما همچون کلاه بوقی بلندی تلقی شود که در مکتبخانه های قدیم بر سر بچه های تنبل می گذاشتند. می پرسید چرا؟ می گویم برای اینکه شعشعه چهره یکی چون صمد،پیش از آنکه به خاطر والایی ارزش های انکارناپذیر شخص او باشد،معلول بی نوری و خاموشی «جامعه روشنفکری ما» است.می بینیم که چون وجود ارزنده و مغتنمی نظیر صمد بهرنگی از دست می رود،نخی از یک طناب نمی برد و حلقه ای از یک زنجیر نمی گسلد و مبارزی از خیل مبارزان به خاک نمی افتد. بلکه ( به زعم کانون نویسندگان ایران) «فقدان او خلایی جبران ناپذیر برای ما به وجود می آورد و خسرانی است برای جامعه ما.» و هم بدین سبب باید افزود که این اوج رسوایی است برای جامعه ما که نمی تواند خلا صمد را با صمد دیگر پر کند. اما همچنان از «جامعه ما» دم می زند.احمد»شاملو»در اظهاراتی که در سال 1351 درباره صمد ابراز داشته، به روشنی این مطلب را بیان داشت!

1318 : دوم تير ماه ، تولد در محله چرنداب تبريز،كوچه ي اسكويي لر.
1325 :
ورود به دبستان 21 آذر.
1328 :
انتقال به دبستان جاويد (تحصيل سال چهارم،پنجم،ششم).
1331 :
مهر ماه ورود به دبيرستان تربيت تبريز.
1332 :
احضار پدر وتذكر در مورد فعاليت هاي او،وحرفهاي كه در مورد مسايل روز مطرح مي كند .
1334 :
مهر ماه ورود به دانشسرا.
1335 :
انتشار روزنامه فكاهي خنده با همكاري بهروز دهقاني.
1336 :
خردادماه، پايان دانشسرا وعزيمت به روستاهاي آذربايجان.
1339 :
تحصيل در رشته زبان همزمان با تدريس .
1339 :
اخطار اداره فرهنگ در مورد تحصيل همزمان با تدريس.
1340 :
ششم ارديبهشت نوشتن تلخـــــون و قصه آه با امضا ي ص.قارانقوش .
1341 : 17
آذر ،اخراج از دبيرستان وانتقال به دبستان و دريافت گواهي نامه ي پايان تحصيلات از دانشگاه تبريز .
1342 :
چاپ كتاب پاره پاره وترجمه خرابكار،كلاغ سياهه
1342 :
نوشتن الدوز و كلاغها ، كندوكاو در مسايل تربيتي ايران .
1342 :
نوشتن كتاب الفباي آذري براي مدارس آذربايجان (چاپ نشده) .
1343 :
تحت تعقيب قرار گرفتن به خاطر چاپ كتاب پاره پارهوحكم تعليق از خدمت به مدت 6 ماه .
1343 :
ونوشتن كتاب انشاء سادهوتبرئه در دادگاه تجديد نظر .
1344 :
انتشار مهد آزادي وآشناي مناف فلكي كه جوان قاليباف بود او به كمك صمد به تحصيلات تا دانشگاه ادامه داد .
1345 :
جلد دوم بولماجالار وقوشماجالار و الدوزو كلاغها .
1346 :
انتشار كچل كفتر باز ، افسانه محبت و پسرك لبو فروش .
1347 :
انتشار يك هلـو هزار هلو ، 24 ساعت در خواب وبيداري ، كور اوغلو وكچل حمزه .
1347 :
و انتشار ماهــي سياه كوچولو .
ونهم شهريور 1347 پيوستن به ابديت به وسيله موجهاي رود ارس.  

هادی قابل هم دستگیر شد

8c136c60c151833d0542cd1212412e02.jpg

هادی قابل عضو شورای مركزی جبهه مشاركت ايران اسلامی صبح امروز (چهارشنبه) با مراجعه ماموران به منزل شخصی وی و پس از تفتيش و اخذ وسايل شخصي وی توسط دادسرای ويژه روحانيت بازداشت شده است. اینم از این !

وقتی با برادرش صحبت می کردم می گفت: این تو خانواده ما عادی شده، بی خبر. یک باره!

وقایع نگاری یک جنایت از پیش تعیین شده

موبایلم صدامیکند یعنی یک اس ام اس یا پیام کوتاه یا به قول رادیویی ها پیامک بدستم رسیده است. پیامچه از طرف دوستی است که در فرودگاه مهر آباد منتظر پرواز به ارومیه است. برخط می خواهداز حال این پرواز برایم بزند و من هم بنا می کنم همان که می فرستد بی کم و کاست (تقربن البته) بر روی وبلاگ بگذارم.

ساعت 7:47 / سلام. تو وبلاگت بنویس: پرواز 273 ایران ایر به مقصد ارومیه که باید ساعت شش و نیم می پرید هنوز رو باند فرودگاه وایساده . واسه همه صبحونه آوردن. نقص فنی داریم. زمان پرواز نا معلوم. شایدم واسه همیشه!. کارمند ایران ایر میگه: خدا رحمتتون کنه!

ساعت 7:51 / هواپیما فوکر هلندیه. یعنی اینم به خاطر تحریم آمریکاست؟ چقدر هم افزایش بهاء به این سرویس دادن شون هم می یاد. چشم دولت خدمت گذار روشن که شدیم شمع روی کیک زرد.

ساعت 8:09 / …اینک همه مسافر ها اعتراض می کنند.

ساعت 8:11 / اول از همه معلومه که کی راه افتاده برای اعتراض. (با شناختی که دارم فکر کنم خود خبیث اش رو میگه!)

ساعت 8:19 / هم اکنون هواپیما را می تعویضند.

ساعت 9:21 / تا اینجا سه ساعت تاخیر.

ساعت 9:30 / ما تخلیه می شویم به سالن.

ساعت 9:35 / پزشکی برای یک سمینار داشت به ارومیه می رفت کارجالبی کرد!

ساعت 9:38 / اون دید به سمیناری که کلی براش تدارک دیده بود نمی رسه شروع کرد بین مسافرین کتابی رو که تالیف کرده بود تقسیم کردن. «انسان و حیوانات خانگی» منو یاد بعضی جریان ها می اندازه!

ساعت 10:28 / تمامی مسافران جلو دفتر هما تجمع کرده اند البته کمی بلند حرف می زنند. رئیس حرفی برای گفتن ندارد. مردم زدن تو پوز یکی که می گفت این تاخیر ها برای تحریمه! یکی از اون ته داد میزنه اینا مشکل بوئینگ ندارن مشکل مدیر دارن.

ساعت 11:00 / بنا هست هواپیما بلند شود.

ساعت 12:00 / ما خوشحالیم. ما رسیدیم به ارومیه باور کردنی نیست!

پلاک ها عوض می شوند و تو در خوابی

یادم می آید یک روزی قرار شد پلاک های اتومبیل در ایران عوض شود و ضرب الاجلی هم تا  آخر اسفند آن سال که یادم نیست هفتاد هشت بود یا هفتاد هفت گذاشتند. آن روزها ملت تو صف می خوابیدند تا در این ماجرا که تهدید هایی هم شده بود که اگر برچسب تعویض پلاک بر روی شیشه نباشد ماشین را خواهند خواباند و غیره و غیره، از قافله عقب نمانند. کار به جایی رسید که دزدها بجای زدن پخش ماشین شیشه را می شکستند و برچسب تعویض پلاک می زدند. یک روز که به دنبال پخش سرقت شده ام سر از راسته «سید اسمال» در آورده بودم خودم دیدم که طرف برچسب را به بیست هزار تومان می فروخت. بعد رسم شد رویش یک چسب می چسباندند و قص …

اما بعدها دیگر خبری از تعویض پلاک نشد و  این تو صف خوابیدن ها و دو هزار و پانصد تومان دادن ها مشمول مرور زمان شد و چند سال بعد چندین برابر در تعویض پلاک های «ایران» از خلق خدا پول گرفته شد و کس هم نپرسید، تکلیف پول آن مادر مرده هایی که چند سال قبل رفتند و دادند چه خواهد شد.

روزی چند اتفاق این چنین در  کشور می افتد.راستی  این تخلف است  یا نه؟

امروز صبح در اخبار ساعت هشت و نیم رادیو جوان که اتفاقن با آب و تاب هم می گفت،  می شنیدم که استاندار نمی دانم کجا، شبانه یک مدیر کل را در استان تحت امر به علت دریافت 25 سکه رشوه برکنار کرده و البته مجری هم به آنی که من فکر می کردم  اشاره کرد که، در این برخورد به همین حد بسنده شده است و موضوع در دستگاه قضایی طرح نشده. البته طرح شده اش هم دیدنی است. روزنامه ای چند روز پیش نوشته بود که پرونده تخلف اقتصادی فلان آقا در گمرگ رو شده. دریافت مبلغ مبلغ سی دو میلیون تومان و این اعلام در راستای اطلاع رسانی در مورد خون آشامانمتخلف اقتصادی است. بله مبلغ سی و دو میلیون تومان! (عجب خون آشام بی بخاری) 

نمی دانم چرا مردم نمی فهمند که گویندگان این اخبار بیشتر به فکر نشاط مردم هستند. تا مردم بخوانند و بخندند که گویند: خنده بر هر درد بی درمان دواست!

سود بانکی را صفر می کنم

شعار دادن یک سنت کاملن حسنه است که در رگ و پوست گردانندگان مملکت ما همیشه جاری و ساری است. یک حساب سر انگشتی کافیست به خاطر بیاوریم که:

یک. رئیس نیروی انتظامی وقتی رئیس ستاد مبارزه با مواد مخدر شد، در اولین مصاحبه تلوزیونی گفت: بی خود انتقاد نکنید! من تا شهریور سال جاری مواد مخدر را ریشه کن می کنم یا دست کم برای تمام قاچاقچی ها مملکت را نا امن(نقل به مضمون). 

دو. آقای رئیس جمهوری هم این نکته اش که زبان زد خاص و عام است: اگر رئیس جمهوری شوم،  نفت را بر سر سفره مردم می آورم.

سه. خوب حالا هم جناب مظاهری که هنوز روی صندلی بانک ننشسته گفته  من سود بانکی را با طرحی که دارم صفر می کنم!

گویند هم نشین تو از تو به باید تا ترا عقل و دین بیفزاید… وقتی نفت را رئیس جمهوری بنا هست سر سفر تحویل دهد، باید دستکم رئیس بانک مرکزی اش نرخ سود را به صفر برساند.

آمیگو! ستون ما به درد آشپزی هم نمی خورد

روز هشتم / اردوان روزبه

روز هشتم امروز را با یک ببخشید، شرمنده ام نسبت به تاخیر در انتشار شروع می‌کنم و از اونهایی که زحمت ساخت و ساز پرونده ما رو می‌کشن و تلاش می‌کنند این ماجرای ستون ما کاملن برای تبلورش در نقش شیشه نوشابه زودتر به نتیجه برسد کمال عذر خواهی را دارم. ما انشا‌اله خودمان تلاشمان را می‌کنیم دوستان هم که بی خرج و هزینه، هی این ستون را کپی می‌کنند و می‌دهند به دست این و اون و ما ممنونیم.

بعله خدمت شما عارضم که در شهریور هزار و سیصد و بیست، درست در همین ایامی که ما این شماره را منتشر می کنیم، سرلشگر نخجوان سربازان را با دستوری محرمانه که در آن زمان فقط خواجه حافظ شیرازی از آن خبر نداشت و دقیقن شخص اول مملکت یعنی آقای رضای میرپنج، از پادگان ها مرخص کرد و هواپیما‌های روسی با پخش اطلاعیه بر سر مردم رنجور ایران وعده فردایی بهتر را به زحمت کشان دادند و باز هم ایران یکبار دیگر طعم تلخ بی کفایتی را تجربه کرد. اما در سوی دیگر این مناسبت در سالگرد هشت شهریور،  شهادت دو بی تکلف را هم داریم (باور کنید این تکه از ته دله و اصلن سفارشی نیست، شما عادت کردین فقط قالتاق بازی ما رو ببینید. بابا ما هم دل داریم ها، ما هم یه روزی خمپاره خورده وسط ملاج کله مون) رجایی و باهنر که به نظر من هر کی می‌گه می تونه مثل این دوتا عزیز باشه سخت دچاره به ناگفتنی‌ها. یاد باد روزگاری که مصلحت، کسی نمی‌اندیشید و  کسی مردم رو غریبه نمی‌دانست و فرق بین پولدار‌ها و بی‌پولا قد یه پیکان داشتن و ژیان سوار شدن بود. تو رو خدا ببین چه گذشته بر سر این مردم، از دست زور مداران و منفعت طلبان و نان به نرخ روز خوران شده‌اند. شاهد البیت: مژدگانی ای خیابان خواب‌ها می‌رسد ته مانده بشقاب ها… (ظاهرن امروز من می خورم تو می‌کنی بد مستی!) اما بگذارید راست و سیخکی بروم سر اصلش که از همه چیز، اصلش بهتر است. هفته قبل دست بردم به اسلحه و خشاب گذاردم تا روز هشتم بنویسم اما دستم افتاد پایین، دوباره بگذاشتم بر رویش و باز افتاد به پایین. با خود بیاندیشیدم که چرا چنین شود، که هرچه بر رویش می‌گذاریم بر زیر می‌افتد. آنگاه بود که به یاد قصه‌ای افتادم:

گویند روزی یکی از این پادشاه مادشاه‌ها داشته از یه کوچه رد می‌شده که رسیده به یک ساختمون در حال ساخت و عمله ای که از پای ساختمون آجر را یک ضرب بر سر می پرانده. شاه به حیرت فرو رفته و به روایتی کف و خون بالا آورده  که این عجب است؛ مردک چه می‌خورد که این چنین زور دارد. سر کارگر را خواستند و بعد از کلی تعارفات شاهانه (یه چیزی تو تریپ فامیل شدن با کس و کار یارو میشه فکر کنم) پرسیدند که عمله چی می‌خوره که این جور آجر شوت می‌کنه. سر کارگر گفت: نان خشک! شاه گفت: عمرن که این جوری کسی جوز هم پرت نکنه، آجر که به جای خود. می‌گن پیر‌زنی عفریت ( که معمول در این داستان‌ها یک باره ظهور می‌کنه ) گفت: شاها! من مدانم که ایی چرا ایی توری چیز پرت می‌کنه هوا. اون بابا یک دلخوشی داره که اونم زندگیشه و یه زن داره که وقتی از سر کار می یاد پاهاشو می‌شوره و کله‌اش رو شونه می کنه و تر و خشکش می‌کنه. خلاصه از این راز است که آجر می‌ندازه، عنر عنر! شاه گفت: برو یره! مگه مشه دل خوشی این جوری آدم رو ترمیناتور بکنه. گویند عفریت به جهت اثبات در پوست زن آن عمله افتاد که: تو داری اینجا حیف میشی و برو یه شوهر پیدا کن آرنولد و این عمله چیه و خلاصه از این جور حرف ها. زنک هم خر شد و از فردا برنامه تر و خشک و مالش و سایش، فینیش. چندی بعد جناب حاج آقا شاه که از کنار دیوار آن ساختمان تجاری در دست احداث رد می‌شد دید عمله رنجور و خموش هن و هن کنان یک آجر را یک متر می‌ندازه هوا و آه می‌کشه. نتیجه اخلاقی: چند من خربزه می‌خواهی. دلخوشی سیری چند؟

این ها را گفتم که یادتان باشد که یادم هست. نشود که دلبستگی‌های آدمی را بشکنند که آن وقت آدم نگو بلا بگو… هفته قبل به همین دلیل تا چیزمان را می گذاشتیم روش تا بنویسیم می‌افتاد پایین.

اما این هفته می‌رم سراغ اشاره به چند موضع حساس و التماس دعای مخصوص: عمید زنجانی گفت دو استاد دانشگاه تهران به دلیل غیبت غیر موجه اخراج شدن (باز جو راه انداختین؟ خوب دیدید این قضیه اخراج استاد‌ها شایعه است). هاله اسفندیاری رفت (ما که نفهمیدیم اینوری معامله شد یا اونوری). هاشمی رفسنجانی رئیس مجلس خبرگان شد (ببینیم بالاخره یا لثارات دست بر می داره یا نه؟). ما شنیدیم که صفار خان هرندی در مورد کتاب ایشان گفته که مجوزش را قبلی‌ها دادند اما برای تجدید چاپ …. آهان! غلامحسین کرباسچی تفهیم اتهام شد (حاج غلامحسین از روزی که ما یادمون می‌یاد یا در حال تفهیم، یا تحمل، یا فترت بوده. بابا نلسون ماندلای ما). فرمانده سپاه رفت. فرمانده سپاه آمد. راستی از عبداله نوری چه خبر؟

 کله پاچه تعطیل شد، یک انگشتانه دیگر پیدا کنید رفقا! 

این فراخوان رو دوستی فرستاد و از طرف نویسنده خواسته بود هر کی دستش به هر جا میرسه بزاره روش … ما دستمون به خودمون می رسید گذاشتیم، بقیه خود دانند!

دومین سمینار دین و مدرنیته تحت عنوان فرعی » آسیب­شناسی روشنفکری دینی» پنج­شنبه این هفته (15 شهریور) از ساعت 9 صبح تا 19بعد از ظهر در حسینیه ارشاد برگزار می­شود. حتماً بیایید. وسیله تبلیغ هم که نداریم حتماً این ایمیل را برای میل لیست­هایتان بفرستید.  اگر وبلاگی، سایتی، خبرگزاری ، هم دارید توی این فرصت کم مارا کمک کنید.در این سمینار یک‌روزه جمعي از تأثیرگذارترین «روشنفکران دینی» ايراني و منتقدان این جریان – حجت‌الاسلام و المسلمین مسعود ادیب، دکتر حمیدرضا جلائی‌پور، دكتر سعيد حجاريان، حجت‌الاسلام و المسلمین عبدالحسین خسروپناه، دكتر عبدالكريم سروش، دکتر سارا شریعتی، دکتر احمد صدری، حجت‌الاسلام و المسلمین دكتر محسن كديور، مصطفی ملکیان، دكتر سيد حسين نصر، حجت‌الاسلام و المسلمین یوسفی اشکوری عصارة تأملات خود را در اين زمينه با علاقمندان در ميان خواهند گذاشت. ویژه‌نامة سمینار هم  روز سه­شنبه در روزنامه اعتماد ملی منتشر خواهد شد که در آن  نیز آثاری از دکتر هاشم آغاجری، حجت‌الاسلام والمسلمین محمدعلی ابطحی، دکتر علیرضا بهشتی، دكتر سعيد بيناي مطلق، حجت الاسلام و المسلمین دکتر سعید بهمن‌پور، دکتر حبیب‌ا… پیمان، پرفسور براین ترنر، سعید حنایی کاشانی، دکتر هادی خانیکی، دكتر بهاءالدین خرمشاهی، دکتر سروش دباغ، دکتر محمد راسخ، دکتر علیرضا رجایی، دکتر حسین سراج‌زاده، دکتر علیرضا شجاعی‌زند، دکتر احسان شریعتی، دکتر بيژن عبدالكريمي، مهندس عباس عبدی، دکتر علیرضا علوی‌تبار، رضا عليجاني، دکتر مقصود فراستخواه، مراد فرهادپور، دکتر ابوالقاسم فنایی، دکتر محمدجواد کاشی، دکتر فاطمه کشاورز، دکتر فرشاد مومنی، دکتر مرتضی مردیها، یاسر میردامادی، دکتر محمدرضا نیکفر، منصور هاشمی و دکتر ابراهیم یزدی در این باب منتشر می‌شود.   تلفن 22040340 – 22022162 – 22022167 فاکس 22053355