
«سعدی موثقی، این بار من برایت عیدی آوردم…»

دوربین را چاق کرده بودم که راست بروم سر اصل مطلب. امروز در موزه «فریرر سکلر» به رسمی ده ساله جشن نوروزی برگزار میشد. این جشن نه تنها مورد علاقه کشورهای حوزه نوروز واقع میشود بلکه خیلی از غیر پارسیان نیز راهی این برنامه میشوند.
درست وقتی راه پلهها را مثل بچه تخم سگها دو پله یکی بالا رفتم، آمدم بپیچم، دیدم مردی مسن و البته با لبخند به من اشاره میکند بیا بشین تخته بزنیم. سر دو دلی عکس یا تخته گیر کرده بودم، اما از اون جایی که من کلن هوس تخته را مانند ویار زن باردار میدانم و اگر رفع و رجوع نشود ضرر و زیان درونی و بیرونی زیادی به بار می آورد در کسری از ثانیه روبروی مرد نشستم.
با یکی دو تا مهر جابه جا کردن دست گرم کردیم. حرفهای بود و با قوانین بین المللی بازی میکرد. خیلی دوستانه و محکم گفت:
تا من نگفتم تاسهایی را که ریخته ام از روی زمین بر نمیداری!
بله و من ماست ام را کیسه کردم!
بازی کردیم. راحت گفت:
در زندگی تخته مفتکی بازی نکردم بیا سر دو دلار بازی کنیم. بازی کردیم. تکنیک اش عالی بود و بنده را مانند یویو پایین بالا کرد. هم میخندید و هم جدی بود.
شد بر سر دوراهی! نمی دانستم شوخی کنم یا جدی باشم. اما نرم نرم بنده رو کرد تو قوطی! باختم. دستم را دراز کردم:
من اردوان روزبه هستم!
و من هم مجید جهانبانی!
او برادر تیمسار نادر جهانبانی بود.
—
از کودکی هر بار عکس های تیمسار جهانبانی را میدیدم دلم میگرفت. مردی جدی، آرام و مقتدر بدون حاشیه حتا در دربار شاه. بنیانگذار تیم آکروجت تاج، با سواد و خوش سیما. «کاپیتان چشم آبی نیروی هوایی ارتش شاهنشانی». شاید باور نکنید اما عکسی که در بعد از دست گیری اش در زندان از او گرفته بودند و فکر می کنم در «تهران مصور» روزهای بعد از انقلاب منتشر شده بود، تصویر مردی با ریش و صورتی غمگین در ساعاتی قبل از تیر باران نشان میداد، هیچ وقت از خاطرم نرفت.
آن روزها فقط نظامی بودن هم جرم بود. تیمسار چشم آبی نیروی هوایی ایران به جرم «فساد فی الارض»، جرمی که به هر حال می شد به هرکسی چسباند، تیر باران شد.
دو سه روز پیش در سالگرد تیرباران این مرد دوستداشتنی دوباره یادش کردم. دوباره قلبم فسرده شد و دوباره فکر کردم انقلابها چقدر کورند.
—
امروز تخته را داشتم با مجید جهانبانی برادر تیمسار جهانبانی خلبان چشم آبی و بنیانگذار تیم آکروجت تاج بازی میکردم.
به او گفتم که از کودکی تیمسار جهانبانی را دوست داشتم و از مرگش متاسف بودم.
گفت: چه خوب است با کسی تخته بازی کردم که «نادر» را دوست داشت…
و من ماندم و حسرت.
سال ۲۰۱۰ بود. درست روزهایی که تازه پا به سرزمین عریض و طویل آمریکا گذاشته بودم. از همه چیز هول ورم میداشت. از فاصلهها که مسیر نزدیکهایش ده بیست مایل یعنی حدود بیست سی کیلومتر بود تا روابط آدمهای این سرزمین پت و پهن، مردمانی که حرفهایشان را بدون پیچیدن در زروق میگفتند تا گویش خاص آمریکایی که توام با کلمه «فاک» بود.
این جا حتا همبرگرهایش ترسناک بود، گنده و چرب و من در این دنیا غریب بودم.
نیمه شبی روزگار مرا به یک کافه کر کثیف کشید، هم گرسنهگی و هم هوس یک جای امن که دست کم در خیابان نباشم، مرا کشید به کافهای در شهر زیبای «بتزدا» کافهای که به نظر میرسید صاحبانش جمهوریخواه تیر بودند چون در و دیوار پر عکس جمهوریخواهان بود. استایلش قدیمی و توراهی، درست مثل کافههایی که در جاده مشهور «۶۶» در فیلمها و قصهها میدیدم.
شبی که اولین بار پای به این کافه گذاشتم ساعت حدود ۳ صبح بود. درست زمانی که دیگر کلوپهای شبانه و کافهها تعطیل میشدند و این جماعت نیمه مست و بیدار سر خر را کج کرده و برای رفع «کره خوری» بعد از مستی سراغ کافه «Tastee Diner» میآمدند.
پسرها دستشان در لباس دختران مست بود و دختران مست سر بر شانه پسرکان که خیلی هایشان از این تنبانهایی که تا زیر شورت پایین میآید تکیه کرده بودند، تکیه کرده بود.
یکباره ده دوازده دختر و پسر میریختند توی کافه و شروع به خواندن یک ترانه کانتری و عربده کشی میکردند و ملت هم یا در سکوت نگاه کردن و یا همراهی کردن با این عربده کشی سرمستانه.
دختران مست که در باد سرد پاییزی دامنهای کوتاه پوشیده بودند و از فرط مستی ابایی هم از گشاد تر نشستن نداشتند و پسرانی که دست به اسلحه نشسته بودند تا زودتر بکشند آنها را به رختخواب، البته احتمالن!
دیدن اینها حس غریبی برایم داشت. مرور جوانی که من ندیده بودم. یعنی شرایط اش را نداشتم که ببینم. من از جایی میآمدم که انقلابی گری و تفکر چپ اسلامی فرصتی برایم نذاشته بود که بخواهم برای دختری نقشه بکشم، مستش کنم یا بخواهم نقشه گنچ بکشم.
—
من دوستی داشتم پرحرف که یک بار با من وقتی حرف میزد ساکت شد. برگشتم دیدم خمپاره ای درست به صورتش خورده و هنوز چشم هایش باز است. قسم میخورم حتا اخ هم نگفته بود. من تا سالها فکر می کردم این ترکش ریز چطوری توانسته اون آدم دوست داشتنی و پر حرف رو بدون تامل ساکت کند.
من خیلی در نوجوانیام حرف نمیزدم. برای همین خیلی هم مقبول جمع بانوان نبودم. به طرز آلت پریشی هر وقت کسی سر صحبتی را باز میکرد یا سکوت رفیق وراج رفته میافتادم که بدون مقدمه ساکت شد.
خواستم بگویم از دنیای دیدنی این ها، در کافه شهر بتزدا در صبحگان روز تعطیل، لذت می بردم. باور کنید من در مجموع آدم حسودی نیستم.
—
در این میان دخترک بلند قد و پسرک بور آمدند تو. پسر سیخکی آمد و میز کنار من نشست و دخترک انگاری انتخاب دیگری نداشت روبرویش نشست.
دخترک پنکیک و همان شیره مزخرف رویش را سفارش داد و زن تپل مو فرفری بامزه که به نظرم لاتینو بود برایشان قهوه ریخت. دخترک با شیر ریختن در قهوه بازی میکرد و پسرک شعری را با مستی میخواند که وسطهایش میفهمیدم باید یک عاشقانه باشد.
هر از گاهی دستهای دخترک را میگرفت از مچ و آرام دستهایش به جلو میلغزید تا به نوک انگشتانش. بعد این مونولوگهای یک نفره از دخترک خواست چیزی بگوید. دختر خیلی شمرده و بلند گفت، خیلی وقت است که با پسری دیگر میخوابد! و ترجیح میدهد همین الان دوستیاش رو با این بابا تمام کند.
پسر که فکر میکنم توقع شعری عاشقانه داشت یک باره زل زد به چشم های دختر و گفت: شوخی میکنی؟
و دخترک ساده گفت: نه!
پسر بلند شد کمی ایستاد و دستهای دختر رو گرفت و رفت…
دخترک با تعلل قهوه شیر دارش را خورد از پنکیک با آن شیره چرب شیرین ناخنکی زد. خودش رو جابجا کرد و بلند شد، رو به من کرد گفت:
بهش دروغ گفتم! با هیچکس نمیخوابم فقط دیگه دلم نمی خواست ببینمش!
—
امروز صبح بعد از نزدیک به نه سال در پی بارها و بارها رفتن به این کافه نشسته بودم و صبحانهای می زدم. تخم مرغ نیمرو و بیکن و فکر می کردم چرا این کافه کر کثیف رو در شهر بتزدا دوست دارم، چرا همیشه پاتوقام بوده.
ساده است، چیزهایی هست که تو نمیتوانی توضیح بدهی ولی بخشی از پازل زندگیات را تشکیل میدهند. نباشند جای خالی شان را میفهمی. درست مثل «تیستی داینر در شهر بتزدا»!
#ArdavanArt #TasteeDiner
https://www.facebook.com/726753760/posts/10158372084793761?sfns=mo
اوایل انقلاب تا اواخر دهه شصت هرچی بچه تو خیابون میدیدی اسمش یا یاسر بود یا سمیه، خب فاطمه و علی هم جای خود، همه هم به فکر سرباز اسلام تولید کردن بودن، به حدی که هر کسی بل قوه یه کارخونه تولید سرباز اسلام تو اتاق خواب داشت، بماند فروش کاندوم مثل جاسوسی برای اسراییل حساب میشد، از اواخر شصت بنابر تغییر ذائقه سیاسی ملت، هم تولید بچه کاهش پیدا کرد و هم کمکم اسمها رفت به سمت داریوش و کسرا و پژمان و این مدل ایرانی طور و حتا زد به ترکیب اسلامی، ایرانی با سس تارتار، امیر جمشید، محمد پژمان، فاطمه مهلا، اشاره کنم این مهلا از اسمهای متجدد نصف مشهدی هاست، یا مثلن ریحانه شهلا، اما از اواسط دهه هشتاد تعصب آریایی بودن اسمه همچی شد که الان سه بار اسم رو بهت بگن نمی فهمی چطوری ادا میشه، آدم نمیتونه اسم بچه گه رو حتا از رو بخونه بعد میپرسی: به به به سلامتی معنی اسم کوچولو مون چیه؟
میفرمایند دستگیره در کاخ خشایار شاه، گلدان پر گل در ایران باستان، به معنی بته گل پر گل در حکمتانه، لوله آب رسانی در ایران قدیم! رنگ پوست سوگلی دربار هخامنشی، شونه سر دختر اردشیر سوم…
البته مواردی هم باباهه زلی هم میزنه تو چشمای آدم که: ما اریایی هستیم اقا جان نه عرب، اسم هامون باید یه تمدن هفت هزار سالهمون بیاد!
خلاصه خواستم بگم گرایشات سیاسی مردم مارو میتونید برید و در رختخواب و یا اداره ثبت احوال ارزیابی کنید.
و البته خدا رو شاکر باشید سال ۵٧ انقلاب رو چینی ها تو ایران نکردن وگرنه اسم نصف بچههای ملت یا مائو بود یا دِنگ بود یا دُنگ یا چانگ.
حالا سکانس اول، روز بیرونی، صحنه دهه شصت اون انقلاب در مشهد:
شکوفه گیلاس پشت تلفن: عباس آقا! الهی بیمیری، بیا ایی بچهته که به هوای کوپن پس انداختی جم کون، ایی چانگ دیگه کخِفِه کرد مُوره بس که زِر زد، از صُب یه کِله دِره همی مائو تسه تونگ هست، کوچه پشتی میشینن باباش خرازی دِره شبا مِره حزب کمونیست، سیبیلوه دیگه، همورو کوُشت دیگه! بس که ازش اسباب بازیشو چنگ زد. د بیا الهی فدای کادر رهبری حزب بری راحت شُم…