اردوان روزبه / وبلاگستان
شاید خیلی مهم نباشد. شاید باید عادت کرده باشم. اما نمیتوانم دروغ بگویم. نه! عادت نکردم. عادت نکردم که هر آدمی بدون این که حتا بشناسدت بدون این که بداند تو کجای این دنیای خرابمانده هستی، اول ببندت به توپ بعد برود فکر کند اصلن تو کی هستی. نمیفهمم راستش را بخواهید: دلخورند؟ عصبانیند؟ مرا اصلن میشناسند؟
یادم میآید یک آقایی اون اولها که آمده بودم فیس بوک درخواست دوستی داده بود، چون مشخصاتش کامل نبود هی رد میکردم اما این ایشون ماشالا استقامتش بیش از این حرفها بود و فردایش دوباره باز درخواست دوستی میزد. خلاصه ایشان آخر پیام خصوصی داد که من شبها با عکس شما میخوابم! شما مبارزید و فلانید و بهمدانید. ما هم گفتیم آقا جان هیچ کدوم اینا ما نیستیم، شما احتمالن پلاک رو اشتباه آمدی که به خرج ایشان نرفت.
ما ایشون رو تایید کردیم. سه روز بعد من یه عکس با لباس پرواز پاراگلایدر که یک لباس خلبانی سبز بود گذاشتم. یک ربع بعد به قاعده سی سانتی متر نوشته از ایشان دریافت کردم که «سگ پاسدار فلان فلان شده با اون ریش و لباست تورو باید آتیش بزنن» و از این جور الطاف ملوکانه.
پرسیدم، خب پدر جان! تو که تا دیروز می گفتی من مبارز در راه آزادیام و شبا عکس منو نبینی خوابت نمیبره، پس الان چی شد؟
زد که: آره نمیبرد اما من این عکستو ندیده بودم!
حالا این حکایت هنوز هم هفته ای یکی دو بار ادامه داره. این رفیق پایین یک نمونه از ارادتمندان حقیرند، دوست ما تمام قضاوتش در مورد من بر مبنای این است که «ریش» دارم و بیست و چهار سال قبل دو سال روزنامه «قدس» کار کردم. تازه همه را هم از روی تمام اطلاعاتی که خودم به عمد به صورت پابلیک گذاشتهام یافته است. بعد نگاه میکنی میبینی ایشان ساکن آلمان با کلی جمله ادبی و هنری و فیلسوفانه روی دیوارشان این بنده ناچیز را مورد عنایت قرار دادهاند. لابد هر شب به «اتوپیا» هم فکر نکنند خوابشان نمی برد. اما جرم بنده در دادگاه ایشان: ریش و روزنامه نگاری در روزنامه قدس!
دو هفته قبل هم یه بنده مومن خدا از همین طرف های ولایت خودمان در واشینگتن در یک مطلب رادیو کوچه کامنت گذاشته بود که اینهمه پول می گیری از آمریکا پس چرا مبارزه نمیکنی! بعد میری صفحه «آدم های معمولی» راه میاندازی بدبخت! که تازه شکست هم خورده!
ماندهام که شاید روزی بتوانیم چیزی را در مدیریت کشور عوض کنیم اما با ابله درونمان باید چه کنیم…
