«ایست گاه کوهستانی به وقت ده و خورده ای»

اردوان روزبه

انتشار در مجله هفت

صدای قطاری که دور می شود هنوز در دل کوه هایی که مجاور ایستگاه قطار است می پیچد. مرد پشت به ریل ها ایستاده است. چمدانی از جنس چرم که قدیمی است. چند بند و برچسب بر دو سویش خود نمایی می کند. اما مرد آرام به ساعتش نگاه می کند. ساعت ده و خورده ای است. با خودش می گوید: «خورده ای اش چه اهمیتی دارد»

همیشه ساعت برایش این طور بود. دو و خورده ای، سه خورده ای، هشت و خورده ای. زندگی وقتی سرعتش پایین است این خورده ای ها دیگر خیلی مهم تر از این نیست. مرد با خودش مرور می کرد. ایستگاه قطار شهر کوهستانی انگاری خلوتی و سکوتش بیشتر او را به این بی توجهی فرا می خواند. میل به رفتن نداشت قدمی برداشت تا درست روبروی در کهنه و بزرگ ایستگاه قدیمی که به میدان شهر باز می شد قرار بگیرد و ساعت سر برج روبرو را از بین این در چوبی که روزی رنگش سفید بوده است ببیند. آن هم ده خورده ای را نشان می داد.

چمدان چرم را زمین گذاشت و باز به ساعت نگاه کرد. هنوز همان ده و خورده ای بود. درست وقتی داشت دست در جیب کت بافت درشت اش می کرد تا باز با نخ ته جیب بازی کند، زن از در ایستگاه وارد شد. آرام بدون عجله، اگر چه کمی می لنگید اما نشان می داد که خوش لباس است. حتا در این شهرستان کوهستانی که خبری از فروشگاه های مارک مشهور نیست، انگار زن می دانست چطور لباس بپوشد. مرد با خودش فکر می کرد.

زن با چمدانی کوچک وارد ایستگاه شد. از کنار مرد عبور کرد بی آن که به مرد نگاه کند. بی آن که به نگاه خیره مرد توجهی کند. انگار از این که به مرد نگاه نکند لذت می برد. مرد هم حس کرد. بوی عطر زن اگرچه به نظرش خیلی متفاوت نبود اما عطر بود. زنانه و ملایم. زن در هوای اطرافش این بو را پراکنده بود و مرد داشت استشمام می کرد. این برای مرد حس خوبی داشت. فکر این که زنی هست که در این شهرستان دور افتاده عطر می زند و لباس شکیل می پوشد و لابد به استقبال مسافرش به ایستگاه کهنه به یاد گار مانده از جنگ جهانی دوم می رود.

مرد به کفش هایش نگاه کرد. نرمه گردی برای روی ورنی سرش نشسته بود. کفش هایش از آن نوک تیز هایی بود که با شال گردن زرد و کت های روشن می آید. قهوی ای و مشکی با ورنی و ساده و کمی پاشنه که مرد را یک اینچی بلند تر نشان می داد. اما کت مرد سفید نبود و شال گردن زرد نداشت. یعنی این جا در ایستگاه قطار کوهستانی جای این طور لباس پوشیدن در ساعت ده و خورده ای یک روز پاییزی نیمه مه آلود نبود. شاید برای زن و یا شاید برای دلیلی دیگر آرام کفش هایش را با پشت شلوارش تمیز کرد. این عادت اش بود.

اگر زن بلند حرف نمی زند مرد به خودش نمی آمد. انگار وسط این درگاه تنها جای امنی بود که می توانست بایستد.

– این جا تاکسی نیست. منتظر هستید کسی بیاید تا ببردتان؟

زن پرسید و انگار مرد از برج ساعت که از بین در نگاه می کرد دل کند. روی برگرداند. به صورت زن توجه نکرده بود. چشم هایش روشن بود. شاید نزدیک به پنجاه ساله که به نظر سخت می آمد یائسه شده باشد. ساق پای درشت اش از کنار چاک دامن بیرون بود. سفید که رد یک بخیه رویش خود نمایی می کرد. مرد انگار داشت مرور می کرد. تمام زن را در یک نگاه از پایین تا بالا. تا روی سینه هایش که از بین یقه اش بیرون زده بود. حتا داشت می دید که یک نخ از بغل یقه اش بیرون است. انگاری همیشه به این نخ ها حساسیت داشت.

– من در واقع به یافتن یک میهمان سرا فکر می کردم…

– اگر سی دقیقه ای به سمت راست برج ساعت پایین بروید، یکی اش را می یابید اما تضمین نمی کنم ملافه هایش خوب شسته شده باشد.

– شام و غذا هم توش پیدا می شه؟

– همیشه یک مهمان سرا برای مشتری های غریبه چیزهایی برای خوردن دارد اما بستگی دارد وسواسی باشید یا نه. دیده ام که بعضی ها نیمه شب که می رسند فقط تن به رخت خوابش می دهند.

– یعنی شهر شما فقط یک میهمان خانه دارد؟

– شهر ما همان را هم اضافه دارد. این جا یا ماموران مالیات و دولتی گذارشان می افتد یا کسانی که می خواهند جنس بنجلی را به مردم بیندازند. راستی شما جزو کدام دسته هستید؟

– راستش، فکر می کنم کمی خورده کاری برای گزارش کار و این حرفا، درک می کنید که…

زن کمی خودش را جابجا می کند. چمدان کوچکش را که کنار اش بر روی نیم کت چوبی بلند تکان می دهد.

– دوست دارید شام یک سوپ مطمئن بخورید با کمی هویج و کلم که توش درشت ریز شده است و یک رختخواب که قول می دهم کسی رویش اگر با یک زن معاشقه کرده روتختی اش را عوض کرده اند؟

– من دنبال همین جا هستم. دقیقن. شما میهان خانه دارید؟

– من میهمان یک میهان خانه ای این چنین بیست و سه سال قبل که اولین بار به این شهر آمدم، بودم.

زن آرام دستش را روی رانش کشید. احساس کرد مرد دستش را با نگاهش دنبال می کند. از همان جا دستش را برد بالا تا روی کیفش که درست زیر سینه اش گذاشته بود. در کیف باز بود پر از خرت و پرت. انگار آدرس همه چیز را در کیف می دانست. یک کیف کوچک را کنار زد. درست از بغل یک دفترچه جلد کرمی یک کلید بیرون کشید. بدون آن که چیزی به آن بسته باشد. خالی و زرد رنگ. به سمت مرد دراز کرد.مرد انگار منتظر بود، بدون تامل گرفت. با دو انگشت، به جیب بالای یقه کتش فرو برد. رو کرد به سمت کوه های طرف دیگر ایستگاه و اول به بخاری که از دهنش بیرون می آمد نگاه کرد.

– خوبه که شلوغی شهر را ندارید.

زن فقط سر تکان داد بی آن که مرد سر برگردانده باشد.

– فکر می کنم دیگر باید باز نشست بشوم. شهرهای کوچک دل مرا می گیراند. انگاری من همیشه کارم و گذارم به این طور جاها است. فک کنم دیگر بس است. می دانید من حقوقی که می گیرم بدون این ماموریت ها کفاف زندگی ام را نمی دهد…

خودش می دانست که دارد دروغ می گوید. شاید برای همین رویش را بر نمی گرداند که چهره اش اگر تغییر هم می کند نشان ندهد.

– من می فهمم که همیشه مسافر بودن و هر شب زیر یک سقف خوابیدن کار آسانی نیست. اما خوب بعضی از ما انتخاب می کنیم. درست مثل شما که پشت میز بایگانی اداره تان حاضر نشدید بنشینید. زن گفت.

– شما خانم. منتظر مسافرید؟ مگر قطار باز هم می آید. راستی من باید منتظر باشم که مسافرتان بیاید تا برویم؟

– من خودم مسافرم. بیست و سه سال است. می آیم و می روم. منتظر کسی نیستم. شاید بهانه است که ایستگاه و ریلش که دنیای مارا به آن طرف وصل می کند حس کنم. شما خودتان می توانید بروید. فقط راهی را که گفتم بگیرید و بروید. بعد میهمان خانه سه، چهار دقیقه جلوتر یک ساختمان با سفال های قرمز می بینید. کلید دقیقن مال در جلویی ساختمان است.

– نیازی نیست مرا معرفی کنید به صاحب خانه؟ از شما پیامی نبرم و یا نشانه ای؟

– صاحب خانه ای آن جا نیست. کسی در را باز نخواهد کرد. سوپ کلمی که گفتم روی اجاق است. شمع ها را موقع خواب خاموش کنید. این جا کمک گرفتن در موقع آتش سوزی کار آسانی نیست. طبقه بالا می توانید روی تخت بخوابید. ملافه تمیز زیر بالشت است.

مرد برگشت نگاهی در چشم های روشن زن کرد. نفهمید چشم هایش چه رنگی است. باز مروری از بالا به پایین. زن ناراحت نبود. حتا وقتی نگاه مرد بر روی چاک لباسش و سینه هایش که کمی بیرون زده بود مکث کرد.

– محبت شما را فراموش نمی کنم خانم.

– مسافر باید یک شب هم که شده احساس آرامش کند.

مرد به پشت سرش نگاه نکرد. از میان در بزرگ کهنه ایست گاه عبور کرد پله هایی که لبه هایشان گرد شد بود را یکی دوتا کرد و وارد میدان شد و حرکت کرد به سمت پایین میدان. کلید را از جیب بالای یقه در آورد دستش گرفت و با آن بازی کرد. درست همان طوری که راه می رفت. از کنار جوی آبی که آب زلالش به سمت پایین جاری بود. وقتی از مقابل میهمان خانه عبور کرد به جوی نزدیک تر شد. بازی اش با کلید را نیمه کاره رها کرد. کلید را در جوی آب رها کرد. کمی باد پاییزی برایش حس سرما داشت.  با خودش می گفت خوب قدم هایش را بکشد، شب رسیده است به شهر کوچک دیگری که نزدیکی همین شهرستان کوه پایه ای بود.

**

زن آرام بلند شد. دلا شد و چمدان کوچک را باز کرد تا شالش را در آن بگذارد. داخل چمدان پر بود از کلید های زرد رنگ که وسط چند تکه لباس زیر و کاموایی ولو بودند. شال را گذاشت و یک کلید را برداشت و در کیف دستی اش جا داد. فکر می کرد خوب است که سوپ کلم اش سر نرفته باشد.

سفرنامه- یازده سپتامبر از روی شماره

یازدهم سپتامبر دوهزار و یازده

از سه چهار روز پیش هی به ناف ملت می بندند که القاعده تهدید کرده است. فک کنم این روزها به ازای هر یک آدم تو نیویوک و واشینگتن چار تا پلیس وایستاده، جالبه ما این روزها چشم مان به جمال برادران لباس شخصی هم روشن است. انگاری سنتی است در بین جماعت اهل تفحص که یه عمری زور می زنند لباس بپشوند و کلاه بر سرگذارند و یراق بیاویزند بعد یه عمری زور می زنند که از مردم قایم کنند.

به قول این ور آبی ها انی وی. اخبار هی «برکینگ نیوز» می زند که تهدید القاعده جدی است و باز نون سی ان ان تو کاسه است و حالی به حولی. اما یازده سپتامبر، یازده سپتامبر دقیقن ده سال پیش بود. در خانه ای در خیابان هاشمیه مشهد نشسته بودم در حالی که بانک می خواست برای پروژه ای ناموفق آن را حراج کند. بعد از ظهر بود و مجری تلوزیون داشت توضیح می داد که چطور یک هواپیما زارپپ خورده است به یکی ازبرج ها که -دست بر قضا همین سی ان ان داشت حرف می زد – پشت سر مجری یکی دیگر راست رفت تو برج و من احساس کردم از این صحنه که می دیدم دو سه دقیقه ای نفس نکشیده ام.

احمد شاه مسعود دو روز قبلش ترور شده بود. طالبان به خرخره همه را رسانده بودند. جنگ آغاز شد. القاعده شد سوژه و اسامه مرحوم شد سلبریتی. مردم بیشتر از باسن خانم لوپز که آن روزها موضوع بیمه کردن اش صدر خبرها بود، حرف از بن لادن می زدند. شروع شد. یادم می آید از روزهای حمله نیروهای ائتلاف، ریختن پالت های غذا بر سر مردم و از آن طرف بمب های خوشه ای و لیزری به سر صغیر و کبیر، به هر روی طالبان پرونده شان بسته شده بود.

یادم از خاطره های آن روزها می افتد که نوشتم و دیدم و به خاطر سپردم که دنیا جای ساده و عجیبی است. آمریکایی که طالبان می آورد و حمایت می کند. اسامه را به جان خرس های «پولیت برو» می اندازد، بعد با وحدت کلمه همه را می شوراند که ورش بیندازند. هرچی فکر می کنم می بینم همه اش زیر سر همین «سی ان ان» است.

بماند.

خیابان ها امروز خلوت تر است. به قول این مومنین «لانگ ویک اند» است. پلیس گوشه و کنار زیاد پلاس است. هفتاد مدل پلیس می بینم. یکی می گفت این روزها باید ریش هایت را بزنی وگرنه مفتی دم تیغ همین برادران هستی. انگاری بلاهتی است هااا که مثلن آقایان قاعده و یائسه برای هدف شان ریششان را بزنند کافرند. خوب می زنه دیگه آمو…

از صبح در محل سولاخی که حالا دارد یک مجموعه تجاری گنده تر و خوشگل تر و شیک تر ساخته می شود مردم جمع شده اند. یه حوض گنده در ته یک چاله درست کرده اند که مردم دورش می روند و ادای احترام می کنند. راستش دلم به آدم هایی که گریه می کنند می سوزد. چه سیاست باشد و چه استراتژی یا القاعده و هر خر و سگ دیگر. نزدیک به چهار هزار آدم جانشان را گذاشته اند. آن ها قهرمان نبودند. مبارز نبودند. آن ها یک روز صبح بعد آن که ریششان را تراشیدند یک کوراسان هول هولکی با شیر خورده بودند رفتند تا ساعتی بعد از ترس مرگ خود را از طبقه نمی دانم چندم بزرگ ترین مرکز تجاری جهان به پایین بیندازند.

اوباما امروز در پنسیلوانیا است. سی ان ان -دقت کردید هر غلطی در دنیا می شود آدم اسم این شبکه را باید بیاورد- دارد مراسمی را نشان می دهد که آقای اوباما با فرست لیدی، احوال ملت را می پرسند و دست می دهند و چاق سلامتی می کنند. دقت کرده ام این روزها قیافه اوباما را که با حتا سه ماه پیشش مقایسه کنی می بینی موهای سفیدش اگر چار برابر نشده باشد دو برابر شده، صورتش لاغرتر و انگاری روزهای خوبی را نمی گذراند. لابد رفیق بد و زغال خوب.

سی ان ان! باز دارد مردم را نشان می دهد. در خیابان ها و کوچه ها یک برنامه ویژه برای نیویورک. امروز همه جا پر از این شعار است: «I’m a New Yorker» مردم از گوشه و کنار آمریکا با نیویورک هم دلی می کنند. می زنم می رم جیم برای تمدد اعصاب و روان و دوش و موش همه چی با هم. روی ترید میل غرق این برنامه ده فجری می شوم. مجری های مشهور و خانم هیلاری و آقای کلینتون با دماغ سفارشی اش بدون این که دیگر کسی به مونیکا فکر کند. می آیند روی سن از آتش نشان ها تقدیر می کنند. در بین جمعیت آتش نشان هایی هستند که در آن حادثه زیر برج ها بوده اند. برخی اشک می ریزند و آقای کلینتون می گوید که ما در آمریکا بدون این که به گرایش دینی بخواهیم فکر کنیم دوست و برادر هستیم.

خواننده ها می خوانند برای نیویورک و شهردار نیویورک ملت را دعوت می کند که بیایید نیویورک را ببینید همه چیز روبراه است و نگرانی در کار نیست. می دانید نکته جالبی که به نظرم می رسد این است که به عکس جماعت شیعه که نیمی از سال شان یا عزاداری است و یا در انتظار این که شاید این جمعه بیاید همه کار و زندگی شان را ول کرده اند، عزاداری در این جا که نه در اکثر جاها ندیده ام. حتا در بین اهل سنت. شاید هنوز برای آدمی که از ایران آمده است کمی سخت باشد که می بیند ملت به یاد مرده ها می رقصند و خواننده ای بر روی سن ورجه ورجه می کند.

معلوم نیست کی می خواهم این پیشینه ذهنی ام را درمان کنم.

جیم خلوت می شود. خیابان ها خلوت تر، یک آمریکایی می گوید که امروز مردم برای امنیت بیشتر کم تر از خانه بیرون آمده اند. من به نظرم این مردم خیلی دیگر جان عزیز می آیند، شاید چون از بچه گی عادت کردم که شب های عید را در خانه مادر بزرگم در خیابان هاشمی تهران با موشک و برق تیرهای پد آفند های هوایی و بعد ها زرت و زرت تصادف تو جاده ها و کشته شدن فله ای و بعد تر هایش دود و هزار کوفت دیگر که انگاری بدون آن ها زندگی ما شب نمی شد، بگذرانم.

با دوستم از یک رستوران ایرانی دو تا برنج می گیریم. می آییم می نشینیم در بالکن دفتر، کباب و ماست و ما هم به افتخار همه آدم های خوب روی زمین چه می کنیم؟

اینش دیگر به کسی مربوط نیست چه می کنیم اما به هر تقدیر:

«سالوته»

Ain’t No Sunshine

Ain’t no sunshine when she’s gone.
It’s not warm when she’s away.
Ain’t no sunshine when she’s gone
And she’s always gone too long anytime she goes away.

Wonder this time where she’s gone,
Wonder if she’s gone to stay
Ain’t no sunshine when she’s gone
And this house just ain’t no home anytime she goes away.

And I know, I know, I know, I know, I know,
I know, I know, I know, I know, I know, I know, I know,
I know, I know, I know, I know, I know, I know,
I know, I know, I know, I know, I know, I know, I know, I know

Hey, I ought to leave the young thing alone,
But ain’t no sunshine when she’s gone, only darkness everyday.
Ain’t no sunshine when she’s gone,
And this house just ain’t no home anytime she goes away.

Anytime she goes away.
Anytime she goes away.
Anytime she goes away.
Anytime she goes away.