«روایت سوم خرداد خرمهشری که خرم نبود»
سوم خرداد ۸۶ بود. گرما توی صورتم میزد. راننده ماشین کرایهای میگفت ببخشید ماشین من کولر نداره، با همان لهجه شیرین جنوبی. باد صورتم را میسوزاند. قرار بود برویم یک محله کنار بهمن شیر. جایی که هرویین را می شد به مفت خرید. مشروب هم یافت میشد و زنانی که تن میفروختند.
… کا این اینجا یه سانت هرویین رو به قیمت یه پاکت سیگار بهمن میخری…
راننده میگفت، داشت حرف میزد، با یک دست رانندگی میکرد با یک دست هی به من اشاره میکرد به خیابانها به مسجد جامعه خرمشهر، به آدمها به جوانها که با لباسهای مندرس عینک دودی داشتند. گاهی هم که عصبانی میشد دستش را زیاد تکان میداد فکر میکردم به انتقام همه مسوولان یکی میخواباند تو صورت من. از پدر بزرگش میگفت که کارمند گمرک بود، از این که چه کیا بیایی داشتند.
به محله رسیدیم در دیوار پر بود از ترکش، دیوارهای خراب شده و نوشتهای رنگ و رو رفته:
«جنگ جنگ تا پیروزی…»
پشت موزه جنگ که می پیچیم میرسیم به محله. زنهای محله را میشناسد. می گوید گاهی مشتری میآورد برایشان:
…آمو به ما چه چی چی میدن چی میگیرن مااام باید شیکم زن بچه سیر کنیم…
زن صورتش کمی بیرون است. فکر میکند مشتری هستم کمی بر و رو را باز تر میکند پسر را هم ظاهرن میشناسند. صورتها را گاهی لای در تو میکنند و به کس یا کسانی چیزی میگویند. لباسها کهنه است. ماتیکی به لب دارند و کودکی که از پر چادر دست گرفته، انگار تنها نقطه امنی که میتواند داشته باشد.
این جا خرمشهر است…
هیچ وقت از خرمشهر این طور ننوشتم. شاید دچار خیلی چیزها بودم. آن سال که دست بر قضا آخرین سال زندگی ام در ایران بود در سالگرد آزاد سازی خرمشهر سر از این شهر در آوردم. درست چند ماه بعد با ایران خداحافظی کردم.
محصول کار شد گزارشی که سردبیر وقت زمانه، مهدی جامی، خواسته بود. به من گفته بودند مراقب باشم که این جا از ساخته نشدن، از مردم و از هر چه بنویسی خط قرمز است، حتا از شهردارانی بنویسی که پشت هم به جرم اختلاس بازداشت شده بودند، از رودخانهای که سالها بود لایروبی نشده بود و تبدیل به یک گورستان داشت میشد.گفتند میگیرند اما رفتم و چند روز با خرمشهر بودم با شهری که من را به یاد داستان یک شهر احمد محمود میانداخت، شهری که سال ها پیش در خرابههایش قدم زده بودم. این سفر محصولش شد دو گزارش:
