۱
وقتی داشتم این بیگل مشهور هر آشغال ته آشپزخونه «Everything Bagel» است رو می ذارن رو نون، که هدیه کافههای پنرا برد است به مصرف کنندهگان مداوم که چونان گاو شیرده اند برای این کمپانی، گاز میزدم چشمم به میز روبرو افتاد. پیش آمده برایتان که یک باره انگار دوشاخ برق تان را از پریز بکشند؟همه چیز دور و برتان ساکت میشود، حرکتها دیگر حس نمیشود و انگاری دنیا یخ زده.
نمی دانم چند لحظه اما انگاری خانم که روبرویم نشسته بود باعث این حال شد. آنقدر بر خلاف جیغ و داد داخل کافه و آمد شد و صدای وق وق صاحاب موسیقی این موجود آروم نشسته بود که بلند گفتمفارغ زه غوغای جهان خط به خط روزنامه را میخواند. در هر پاراگراف یک عکس العملی داشت. گاه خنده، گاه اخم، گاهی کامنتکی احتمالن خطاب به نویسنده زیر لب میداد و گاه سطری را بر میگشت.
رها تر از هرچه می شد گفت رها. گفتم لحظه و من هم انگاری در همان لحظه گرفتار ماندم. چنین رها در این غوغای روزهای آخر سال، آدمها و رفت و آمد و شلوغ و نگرانی و امیکرون و کوفت و زهرمار انگاری برای این سیاره در حال مریض تر شدم عجیب بود برایم.
۲
از جایش بلند شد میلنگید. اما آرام رفت تا دوباره آب و یا قهوهای بردارد. باز دنیای اطرافش با شتاب میرفت و او انگاری در لایه دیگری از همین دنیا که سرعتش و سکونش چند برابر کمتر بود رفت و برگشت.جلوی میز همسایه بغلی که زن و مرد میانسانی بودند و از اول نان زدن در سوپ داشتند در مورد یک سفر کم هزینه با بچه ها و صحبت میکردند و چه کنند که ارزان تمام شود، ایستاد به هردو سلام و کرد و تبریک سال نو گفت.
مرد خوش و بش کرد و اسمش را پرسید و اسمی گفت که نفهمیدم چیه. بهش گفت با هم آشنا هستیم؟زن که هنوز لیوان به دست ایستاده بود گفت: نه!خندید گفت این روزها به همه سال نو و کریسمس رو تبریک میگه چون فکر می کنه دیگه فرصتش رو نخواهد داشت…
۳
زن سر میز گفت چرا حتمن داره، اما این موجود آرام ما گفت که نداره. گفت سرطان استخوان داره که گسترش پیدا کرده و تحت درمانه اما بعیده که کارش راه بیوفته. گفت که این روزها هر کار که دلش خواسته میکنه چون دوست داره حالش خوب باشه. زن و مرد کمی دمغ شدند، شاید با نقشه سفر ارزان که میکشیدند این مود سازگار نبود اما گفتند آرزوی بهتر شدن میکنند. زن ایستاده گفت که برایش خیلی دیگر مهم نیست. الان مهمه که چقدر با کیفیت زندگی کنه.
۴
زن که لیوان به دست برگشت، موج دور و برش به من هم خورد. انگاری هر چیزی دور این آدم سرعتش کم میشد. ته مانده بیگل رفتم بالا. راستش را بخواهید وسط همان بهت که دچارش شده بودم ازش عکس گرفته بودم، آدم مریض چی بوده! بهش گفتم: خواستم بگم از شما عکس گرفتم. گفت پس چرا نفهمیده که من عکس گرفتم. بهش گفتم خیلی وسط روزنامه بود احتمالن نفهمیده. گفت که این روزها وسط هیچی نیست چون وقت نداره خیلی خودش رو علاف کنه و برایش عجیب بوده که دقت نکرده. خندید گفت شاید پیر شده!
۵
بهش گفتم میخواهد عکس رو ببینه؟ گفت نه! گفت فایده اش چیه؟ گفتم شاید دوست داشته باشه خودش رو ببینه. گفت هر روز خودش رو تو آیینه میبینه…
۶
قهوه را نیمه کار برداشتم کیف رو سر شونه انداختم باید میرفتم قرار دارم تا بعد از ظهر سپر به سپر. زن و مرد داشتند میگفتند شاید بشود از روی یکی از این اپلیکیشنها متل ارزان تر پیدا کرد بلخره. زن دوباره برگشت پشت میز و بقیه روزنامه را خواند. باز نگاهش کردم. چیزی بود که اسمش را گذاشتم «رضایت درون» لولیدم وسط غوغای خیابان…
