ماه: ژوئیه 2011
سفرنامه- زایمان طبیعی هفت و خود دچار شده گی ویندوزی
یکم ژوئیه دوهزار و یازده
شب را دیگر دفتر ماندم. یعنی دیگر حوصله برگشت به خانه نداشتم. قرار بود ساعت نه صبح نشریه ها به دفتر برسد.
شب روی زمین وقتی می خوابم یادم می آید می خواسته ام یک کیسه خواب برای خودم از روی «ایی بی» سفارش بدهم، بعد که تا صبح استخوان هایم کوبیده می شود و یخ می کنم می گویم حتمن می روم و بر پدر و مادر کسی لعنت که این جا آشغال بریزد، اما دم روشنی هوا همه چیز فراموش می شود و روزی از نو روزی از نو.
اما بی قرار شماره اول هستم. چاپخانه برای رنگ ها صحبت هایی کرده است. نمی دانم جریان چه می شود شماره اول است و نگرانی های من بسیار. چند بار رفته و برگشته است کار. طراح ها به حق تلاششان را کرده اند. دو دختر که کار طراحی را می کنند سعی کردند تا حسابی مایه بگذارند، یعنی همه بر و بچ مایه گذاشته اند، آن هایی که نوشتند، آن هایی که کار تدارکاتی کردند و بقیه. بلخره اما تا صبح آدم انگاری پشت در اتاق زایمان است. دم صبح کمی خوابم برد. بیدار شدم دیدم هشت است. راننده تلفن زد که نشریه پشت ساختمان دیگر دفتر است. بنابود زودتر خبر بدهد اما ظاهرن می خواسته مارو غافل گیر کنه. آبی به صورت می زنم و دست به آب می رم -به قول مشهدی ها- و د بدو که ببینم این بچه چه چیزی از کار در آمده.
راننده پسری بلند قد است که تمام تنش خال کوبی است -یکی نیست بگوید که من چطور تمام تنش را دیده ام- بماند بی خیال خال، من خودم فعلن به خال لبت گرفتارم. می گوید می خواهی ببینی یکی اش را می گویم: آره ه ه ه ه ه. دست می کند در جیب می بیند کلید نیست. انکشف! در ماشین جا گذاشته. ای مورفی مامانتو،گاهی گاهی دم در می دیدم.
لگد می زند، فشار می دهد. به خودش و نشریه و کلید و لابد من فحش می دهد. در باز نمی شود. من از پشت شیشه مثل این ها که تو رستوران ها چلوکباب نگاه می کنند سایه نشریه می بینم. این نهمین نشریه ای است که من به نوعی سر دبیرش بودم. باور نمی کنم که هنوز برایم شروع یک مجله آن قدر نگران کننده است. آن هم وسط گرفتاری های تلوزیون و رادیو کوچه عزیز دل و هزار یک درد بی درمان و با درمان که الان این جا خانواده نشسته و نمی توان خیلی بازش کرد.
به هر روی زنگ می زند کلید بیاورند. دلمان را خون می کند و پدر مان را در می آورد و چشم مان به شماره یک نشریه هفت منور می شود. بوی کاغذ و مستی که به همراه دارد خوب است. بساط را جمع می کنیم و با همراهی تیمی که با کمک کیان و آیدا همکاران هم راه تشکیل داده ایم، راهی آدرس ها می شویم و سرکی می کشیم. واشینگتن و ولایات تابعه شامل مریلند و ویرجینیا آن قدر از هم دور افتاده است که آدرس هایش شوخی شوخی فرسنگ ها از هم فاصله دارد، تا عصر ما می توانیم به حدود ده دوازده جا سر بزنیم. بازخورد ها متفاوت است. هر کسی از منظری به موضوع نگاه می کند. یکی از قیمت، یکی از رنگ، یکی از فلانش می گوید. اما به هر روی اولین شماره سری می زند به مرکز های تجمع ایرانی ها. یعنی هفت پایش را باز می کند بلخره. این هم یک کار دیگر.
هنوز من ایمان دارم کار کوچک انجام دادن بهتر از فقط فکر بزرگ داشتن است. هفت کوچولو آمد.
-=-
کمرم از صندلی ماشین درد می کند. آدم ها را دور میدان دوپونت جلوی یک رستوران دیدن در یک عصر تابستانی اول ماه ژوئیه خودش خسته گی در کن است. انگار دیدن این همه رنگ و تنوع و شنیدن صدای کسانی که دارند با خودشان حرف می زنند کمک می کند خودت را رها کنی از حصار های دور خودت.
من گاهی درونم را با ویندوز جناب بیل گیتس قابل مقایسه می بینم. دیدید بعد مدتی ویندوز انگاری خودش برای خودش بند و اسارت و گیر درست می کند که هی سرعتش پایین می آید؟ بعد کلافه ات می کند برای یک مرور گر باز کردن سه ساعت لفت می دهد، شات داون می کنی جان می کند تا جمع شود و ری استارت می کنی سه جای تو را تا جر ندهد بالا نمی آید. من همیشه اسمش را می گذارم خود دچار شده گی ویندوزی. سیستم عاملت پر از فایل های موقت و سنگین می شود. حالت را بهم می زند. در درونم هم گاهی حس ویندوزیت از نوع فحش خار مادری اش می کنم.
درمانش هم فقط یک ویندوز تمیز و نو است که دوباره نصب کنی. این جاست که من هم فک می کنم باید سعی کنم از نوع فرمت کنم و پاک و تمیز از سر نو ویندوز درونم را نصب کنم تا سرعت کارش برود بالا. اما جان به جانش هم کنی ویندوز است دیگر… باز فایل های نیمه باز و تمپرری، باز صدای خر و خر هارد دیسک و باز جان کندن برای یک شات داوون…
-=-
شب ها بر گاهواره من بیدار نشست و خفتن آموخت…
یاد خانه مان که حوض بزرگش یخ زده بود و پنجره بلند رو به حیاط اش اتاقی بود که بخاری نفتی تویش بود و هر هر صدا می کرد در شهر بجنورد افتادم. وقتی که تب داشتم و مادرم داشت پا شویه ام می کرد. جالبه که این خاطره به قاعده باید پیش از دو سالگی رخ داده باشه چون ما بعد از دو سالگی من، از بجنورد رفته بودیم…
صبح یادم نیست چی خوردم بعد خاطره دو سالگی ام یادم می یاد. پناه بر خدا…
سفرنامه- کلن مدیر کل آخرالزمان ما هستیم بیا پییش مااا
بیست و نهم ژوئن دوهزار و یازدده
فک کنید یک اشتراک «جی ال وایز» گرفته اید و خودتان را برای آشنایی با شبکه های هفت بیجار ایرانی عادت داده اید که روزی چهار ساعت این ها را ببینید. این محصول نیم ساعت است:
محبت تی وی: «دوستان عزیز! من کشیش نمی دونم کی کیک هستم. عزیزان من شما از بیخ گناه کارید. شما بدبختید. شما بیچاره هستید، شما فلک زده هستید. راست باید برید جهنم. اما فوتینا خدا مهربونه، اون قدر که شد شبیه مسیح آمد روی زمین. که بگه سلام. اما بدونید در آخر الزمون مهدی پهدی در کار نیست هااا. اون مسیح است که دوباره بر می گرده و همه رو نجات میده، ای بدبخت های گوسفند بی چوپان…-نقل به مضمون به روش اردوان نوشتی-»
سلام تی وی: «عزیزان من! ما همه منتظر حضور آقامون هستیم. خدا دین اسلام را برای ختم نبوت داد. کامل ترین، تمیز ترین، حرفه ای ترین و مجرب ترین ائمه اطهار نصب در محل بی درد و خونریزی با هزار و چارصد سال گارانتی برای همین آمدند. عزیزان من یوقت فراموش نکنید. شاید این جمعه بیاید، شاید. حواس تون رو جمع کنید. متا ترنا و نراک. حواستون باشه بقیه ای در کار نیست. مهدی میاد تکلیف همه رو روشن می کنه. ترتیب همه کفار داده است. بی روسری پوست اش کنده است. بی دین شلوارش رو جر می ده حضرت براش. فقط منتظر مهدی ما باشید… -نقل به مضمون به روش اردوان نوشتی-»
بهایی تی وی: «الله و ابهی عزیزان. انسان همیشه در سفره. از روزی که به دنیا آمده حضرت آدم تا الان که داره روی زمین هی ورجه ورجه می کنه. بشر آمده که سفر کنه اما نکته مهمی که امروز می خوام بگم اینه که یک وقت منتظر ظهور امام ممام نیاشید ها… حضرت بها الله آخرین پیامبر خدا بودن که آمدند و حجت رو تمام کردند. شما کلن به فکر آخرتتون باشید جناب سیدعلی محمد باب که همان قایم ما باشند ظهور کرده اند و شما بیشتر «ایقان» بخوانید عزیزانم. در ضمن دین آخریته بهایی، چون یک جامعه باید برای ظهور پیامبر بعد مهیا بشه که فعلن از این خبرها نیست و بس الی الخ…-نقل به مضمون به روش اردوان نوشت-»
اما پیام اردوان تی وی: «خدایا مرا فقط فقط فقط از دروغ بر حذر دار، تو توی بقیه اش دخالت نکن. بزار خودم بلدم چه کار کنم. تو که هر بار آمدی کاری کنی شونپختا آدم ترکیدن و مردن و جزغاله شدن و زیر آوار موندن و سونامی خوردن و تو پمپی خاکستر شدن ، بقیه شون رو هم که سپردیم دست خودت دادی دم داخائو و آشویتس و دویست و نه که برات ساختن. داداش تو همین رو به ما بده بقیه اش به خودم مربوطه…»
پی نوشت: یعنی الان ما نه منتظر ظهور باشیم و نه به واسطه بخواهیم با خدا حرف بزنیم و نه گوسفند باشیم دنبال چوپون بگردیم و نه ایقان بخونیم و نه متا ترنا و نراک مون هم از کره گی دم نداشته باشه کی رو باید ببینیم.
بعد می گن ملت هر روز دارن بی دین تر می شن. بابا برید یک کاسه کنید اقلن یه چی بگین این قده ملت رو ای کیو درختی فرض نکنید. آخه بزنی بالا که افتضاح می شه که ننه…
-=-
حضرت دامون روی فیس اش زده:
روزی شیخ دامون به پیرایشگاه محل برفت تا گیسوان خویش را صاف کند. همی جای باسنش گرم نشده بود که بانویی مسلمان با مقنعه وارد شد. شیخ در این لحظه با سوال فلسفیای روبهرو شد؟ «این جا مسلمون زن تو آرایشگاه مختلط؟ و زیر دست مرد؟ سرو میشه؟ نهنه حتمن اتاق خصوصی دارن»
ناگه بانو مقنعه از سر بکشید و اسلام به خطر بیافتاد و موهای خویش را مش کرد! شیخ پلاستیک روی گیسوان را به هم کشید و عربده زنان به سمت بیابان برفت…
لطفن یکی بشینه برای ما این تضاد های زیادی فلسفی ادیان رو روشن کنه که کم هم نیست به سلامتی.
-=-
امروز باز روز انتظار بود. چاپخانه قبلی کار را نزد، بعد سه روز مچلایز، فرمودند ما از اسکاژول مان خارج کردیم. مرده شوی ببرد شما و اسکاژ، عمه تون رو و جد آباتون رو ای اینگیلیسی های چشم دریده.
قرار شد کار را یک جای دیگر شروع به زدن کند. تا این شماهر نشریه هفت بیرون بیاید ما خواهیم زایید.
-=-