«قصه زندگی تکرار بی انتها است»

اردوان روزبه / وبلاگ

سال های شصت و یک یا شصت و دو بود دقیق یادم نیست، من تازه پای به دبیرستان گذارده بودم. چهارده سال شاید واقعن دقیق یادم نیست. می دانم بحران درگیری ها بود. من در مدرسه ای به نام «دکتر علی شریعتی» دبیرستان را آغاز کردم. هیچ وقت دانش آموز ساعی نبودم یعنی طبع ام با «بچه خرخونی» منافات داشت.

من سال های دبستان به طور صادقانه ای باید بگویم اصلن نفهمیدم چطور درس خواندم. نیمی «باجگیران» شهری در نزدیکی مرز ترکمنستان که دست بر قضا پدرم کارمند وزرات کشور بود در آن ولایت، پاره ای در قوچان که باید صبح به صبح از جلوی درب ساواک که کنار خانه مان بود و آن روزها حرف و حدیث های زیاد از سربریدن و خفه کردن و اتو کردن در آن بود و من مثل بید می لرزیدم تا از جلویش عبور می کردم و بخشی دیگر، بعد انقلاب و آواره گی و پدری غم زده از انقلاب بی ترحم و توام با نگرانی های دست گیری پدر و لابد زندان که البته هیچ کدام به معنای واقعی رخ نداد اما سایه اش بر سر ما مستدام بود.

راهنمایی سال اول شاگرد درس خوان از آب در آمدم. علوم دل چسب بود. تجربه هایی که تازه بود. حرف هایی از جنس بلوغ که خیلی هایش سر به ته از زبان هم بندی ها در کلاس در می آمد. گفتم هم بندی چون انگار همه یه جور زندانی بودیم. مدرسه درش که صبح ها قفل می شد دلم هوری می ریخت پایین و تا دم ظهر باز می شد و همه مانند گلوله از آن می زدند بیرون انگار دنیایی بود برای خودش. شاید روزی از بخش های مختلف این ماجرا بنویسم. اما دنیا خیلی عجیب بود. انگاری غروب های زمستان زود تر می آمدند. می رسیدم خانه -آن روزهایی که مادر در خانه بود- چون سالی را من به دور از مادر سر کرده بودم. بگذریم می رسیدم خانه. غروب و برنج و گوجه فرنگی و مرغی که ته آن چیده شده بود و مادری که روز قبل آن را پخته بود که سرکار بود من و برادر گرسنه نباشیم. دیواری بود همه چیز آن سوی دیوار بود و ما این سوی آن. در برهوت اش.

LS_The_Wall_Live_05

آفتاب زود می رفت. غم بود ننوشتن مشق های شب و من که یادم می آید کتابی غم آلود به نام «توپ مروارید» را می خواندم. در کتاب صحنه هایی برهنه داشت و من از ترس و خجالت یواشکی می خواندم. مدرسه خیلی عذاب بود. همه چیزش. معلم های بد خلقش. آقای معلم ادبیات فارسی که نامش «زرین» بود. عینک دودی می زد و بد اخلاق و گاهی نا متعادل بود. حالم را می گرفت. ادبیات را دوست داشتم اما از پس آزار های آقای زرین بر نمی آمدم. یا درس های دیگر اما به هر روی خودش عذابی الیم بود.

بگذریم. من مدرسه رفتنم زیاد به آن روش طول نکشید. جنگ شد. خانواده دور از هم شد. من تنها شدم. تفنگ به دستم چسبید و درس خواندم شد توی ایستگاه صلواتی و مدرسه رزمنده ها و این بازی ها و بعد هم عالی ترش هم همین طور شد. معلوم نشد که درس خوان بودم و کی نخوان.

امروز نشسته ام تو سرمای سرد مریلند. روی یک صندلی فلزی که سرما مانند تزریق رفتن اش را به بدنت از ما تحت و از محل اتصال به صندلی فلزی آغاز می کند. بین دو کلاس سی دقیقه فاصله است. یک قهوه گرم که آخرین قهوه استار باکس کالج است به مزاجم سازگار افتاده است. نشسته ام و می نویسم. این بار انگار وضع فرق می کند. چند روزی است بهش فکر کردم.

شاید برای اولین بار است که خودم در روبروی خودم نشسته ام و تصمیم گرفته ام بخوانم. انگار دوست دارم همه گذشته ها را دور بریزم. این بار از خانه اول با میل با رغبت با تمنا، این هم کشوی بازی بود که باید روزی بسته می شد…