میگویند ظاهرن مردم بلاد آسیای جنوب شرقی در طبخ قورباغه روشی دارند برای این که گوشت این ننه مرده خوب پخته شود و به دل بشیند آرام آرام و زنده میپزنداش.
دیگ آب را روی اجاق میگذارند و در داخل دیگ دیگی کوچکتر قرار میدهند که در آن قورباغه زنده را میگذارند. آب سرد است و قورباغه سر خوش و پر انرژی مشغول ورجه ورجه.
به مرور آب گرم میشود اما قورباغه به دلیل این که آرام آرام دما تغییر میکند درکی از پخته شدن ندارد. در نهایت این آب حتا تا دمای جوش میرسد و قورباغه تا دقایق آخر مغزش سرخوش مشغول کار کردن است اما دیگر جای نپخته در بدنش نمانده!
بذارید حرفی بگویم و برم پی کارم!
آدمیزاد اگر بهش بگن مثلن دو سال دیگه میمیری ر به ر پس میافته. اما اگر در طول دو سال بیماری نرم نرم بره خودش نمیفهمه داره میمیره، میمیره بدون درد و خونریزی.
یا اگر به یکی که خیلی هم مبادی اخلاقه بگی مثل فلان رابطه خیانت است یقینن با تکبیر حظار همراهی میکنه و وا مصیبتا را رها میکند، اما همین آدم میبینید در طول زمان خودش خیانت کار میشود. بی رحمانه خیانت میکند، اما باور ندارد که دارد خیانت میکند چون اتفاقی به نام «خیانت» از نظر ما یک اتفاق یک باره است. او در طول زمان یک خیانت کار شده و حالیش نیست.
به هر کسی بگویی شرف چقدر مهم است، به یقین هم صدا با شما در وصف شرف میتواند بیانیه بدهد. اما خیلی از همین آدمهای بی شرفی که میبینید اول که بیشرف نبودند، حتا آدمهای متقی و پرهیزگاری هم بودهاند اما سانت به سانت وجب به وجب آروم آروم بی شرفی مثل شیاف وارد چیزشان شده و آن را قاشق قاشق با تنقیه میل کردند و بدون احساس درد، تبدیل به یک بی شرف پلاک دار شدند.
در همه امور به نظر من همینه. در وطن فروشی، در بی معرفتی، در بی رحمی در امانت دار نبودن و خیلی چیزهای دیگر دقیقن طرف حتا باور ندارد که بی معرفت یا خائن است، چون در کثافت آرام آرام غرق شده. آدمی قورباغه اش در آستانه پخته شدن است اما هنوز باور دارد راستکردار است، امانتدار است یا خائن نیست در حالی که تا خرتناق در کثافت فرو رفته، ارواح باباش.
کسی را میشناختم که مصرف مواد مخدر رو از خیلی کم شروع کرده بود. همیشه معتادها را مسخره میکرد. پر قدرت بود، جوان و شاداب و حتا کمی هم جذاب. از این ها که بلخره هنر رابطه با خانم ها را یه جورایی دارند. ورزشی هم میکرد و آب دنبلی هم میخورد.
گاهی با هم مینشستیم. میگفت خدا رو شکر که من فقط تفننی یه دودی میگیرم. باور داشت در ورطهای به نام اعتیاد نخواهد افتاد. سال ها گذشت و من ذره ذره کوچک تر شدن این آدم را میدیدم. آنقدر که یک روز خواست مواد مخدر تزریق کند توی ماشین من نشست و دستاش میلرزید. به من گفت نگران نباش، این انسولین است!
و من نگران بودم. چون اون هنوز فکر می کرد آب دنبل خوب میخورد و هنوز یک دور بزند دو تا دختر بلند میکند!
این روزهای آخر وقتی داشتم بیرون میآمدم رفیق ما موهایش سفید شده بود. دفورمه، ناکام و طرد شده از طرف مادر و پدر و کس و کار و ازدواجی پر از رنج برای زنی که همراهش شده بود.
یک بار دولا دولا دیدم به شتاب میرود جایی دورتر پسری روی موتور منتظرش بود و من فکر کردم اگر به او میگفتند این چیزی است که تو میشوی، اگر خودش را نمیکشت دست کم میزد یه جایی اش را ناقص میکرد.
تغییر آرام آرام چیز عجیبی است. آدمیزاد را در برابر فشار غیر قابل تحمل رخداد های یکباره مقاوم میکند و پذیرش خطاها را آسان تر و یا حتا موجه تر. آن اتفاق بزرگ بد هیچ وقت یک بار نمیافتد. آرام آرام ریشه میکند و به مرور تبدیل به رویدادی بزرگ و بی رحم میشود.
انحطاط درست از جایی آغاز میشود که باور نداریم دامن مارا هم میتواند لکه دار کند.