
«اردشیر زاهدی از تو ممنونم که پیام پدرم را بهم رساندی»

من به جرات میتونم بگم آخرین باری که سلمونی رفتم سال ۱۳۷۸ در تهران بوده! چرا یادمه؟ چون تیرماه بود و من دنبال جریانات کوی دانشگاه و خبر و این چیزا و یه بار داشتم در میرفتم برای طبیعی کاری رفتم تو یه سلمونی نشستم.
طرفم زحمت کشید سرما را تراشید! همچی تمیز، فک کنم پیرو جریان یه غاز دارم چند میخری، می دونست هرچی بگه می دم. خلاصه بعد اون هرچی فکر کردم یادم نیامد کی ممکنه گذارم به سلمانی افتاده باشد. عین این بیست سال یا معمول یک آرایشگر خوش دست بی خرج سرم را کوتاه میکرد (عمرش دراز باد) و یا مثل این چند سال اخیر خودم نصفی رو یه طور، نصفی دیگه یه طور دیگه که انگاری نصف کله ام مال ولایت بامیان و نصفه دیگه منطقه سبز بغداده اصلاح میکردم. البته در نهایت حرف آخر رو ماشین میزد!
دوستان میگفتند چه انتخاب خوبیه که من کچل میکنم از ته، اما توجه نمیکردند که بنده اساسن پس از زدن «تِر» بر کله خودم گزینه دیگری نداشتم، میفهمی؟ مجبورم مجبورم برم بالای درخت!
القصه در راستای سیاست های کلهای خود، به این نتیجه رسیدم تا کی می شه با ماشین اصلاح و کله کل وصلت کرد در حالی که فقط چند لاخ مو باقی مانده و به یقین در سالهای پیش رو شانس زندگی به روش «یول براینر» را حتمن خواهم داشت.
بعد رفتم دنبال کل زن ارزان، صادقانه بگم حتا در ارزیابی ها به گزینه اینایی که پشم گوسفند رو با دو کارد می زنن هم فکر کردم اما دیدم به صرف نیست، می بینی میاد مو کوتاه کنه می زنه به ختنه!
این شد که رفتم به پیشنهاد دوست عزیز دل «تقی خان مختار» یک بابر شاپ یافتم.
این شد که سر از تخت این آقا در آوردم، منظورم صندلی این اقا بود، اسمش «دابی» یا چیزی شبیه این بود. داوی، دافی، دامی، دالی یا همچی چیزی. از یک کشوری بود که فهمیدم بغل جاماییکا می شه اما خداییش اسمش خیلی عجیب بود. چهارده سال بوده آمده بود آمریکا به امید روزهای بهتر، انگلیسی اش بسیار بد بود! یعنی وقتی منم نمی فهمم که خودم به زبان بدن حرف میزنم ببینید این چی بوده، فک کنید من حتا درکی از اشارات بدنی ایشون هم نداشتم و با حدس زدن با هم به یک زبان مشترک رسیدیم.
گاهی یه چی میگفت و من نمیفهمیدم بعد یه سری رقص می فهمیدم مثلن میپرسه شغلت چیه، در این مورد دیدم هرچی بگم خودش یه گره کوره لذا دستم رو مثل بیل نشون دادم که خاک میریزم و فهمید بیل زنم. اما فک کنم شک داشت و البته سه دقیقه یک بار منو مثل فرفره روی صندلی یهو میچرخوند و برای این که تبحر شو نشون بده هر از گاهی ماشین اصلاح رو مینداخت هوا و البته یه بار کم مونده بود یادش بره و بنده رو از وسط تو شقه کنه!
در نهایت هم خوشحالم کرد که پوتین پاش نبود و رد دمپایی ابری سر شونه نمیمونه.
گفتم عکسی به یادگار بگیریم که بعد از بیست سال دست یکی خورد به سر ما که ۲۵ دلار هم خرج داشته، دو بار گرفتم دیدم به جای نگاه تو آیینه تو موبایل من نگاه میکنه گفتم خوبه ولش. این شد بعد ۲۰ سال رفتم چار لاخ شوید رو با ۲۵ دلار مزین کردم.
یکشنبه کثیفی داشته باشین!
پ ن: ببینید کی گفتم، میرم خودم اصلاح سر یاد میگیرم دیگه چیزمو دست اینا نمیدم. شوهر عمه مرحومی داشتم که سلطان کلمات قصار بود میگفت: آدام! (آخه ترک بود) دستشو به چیزش میگیره (زانو) اما منت چیز ماردومو نیمیکشه!
نور به قبرت بباره عزیز اقا.