سفرنامه- جابز رهبر معنوی هزاران اپل دار است

بیست و ششم آگوست دوهزا رو یازده

دو روزی می شود که گوشه و کنار خبر کناره گیری «استیو جابز» را از مدیریت اپل می شنوم. جابز چهره شکسته ای دارد. مردی پنجاه و چند ساله که از سرطان لوزه المعده رنج می برد. اما هر بار که موقع بلند کردن دستش در حالی که یک محصول تازه «آپل» را معرفی می کرد او را در رسانه ها می دیدم با خودم می گفتم چقدر باور در يك آدم می تواند باشد که می تواند و توانست.

استیو جابز یک پیامبر است این را به چند دلیل شخصی می گویم.

داستان اول

سال ۱۳۷۱ بود، در ایران و در یک نشریه محلی به نام «خاوران» کارم را شروع کرده بودم. روزهای خوبی نبود. روز هایی که سه جا کار می کردم تا فقط شکم سیر شود،بماند. اما خاوران کارم را با گزارش و بعد همراهی برای آماده سازی نشریه شروع کرده بودم. کاغذ و چسب و «لی اوت» و آقای بابایی که نمی دانم الان چه می کند و دخترکی سبزه رو و مهربان که تایپیست بود. درست کار از ساعت ده صبح پنجشنبه آغاز می شد. برای بستن هشت صفحه در قطع مترویی کمی بزرگ تر انگار یک مترو آدم لازم بود. بیدار خوابی و نشستن ها و کار کردن ها، چسباندن های آقای بابایی و درست و غلط ها و کشیدن یک کادر دور متن که خودش مصیبتی بود تا تیتر هایی که باید می زدی و اندازه نمی شد و آخرش هم بی تعارف معلوم بود که دست ها دیگر یه جاهایی به خودشان گره خورده بودند.

من آن سال، بعد این که روزنامه قدس شروع کرده بود به صفحه بندی با اپل با دو دستگاه اپل ال سی تو «LC-II» سرنوشت صفحه بندی خاوران را دیدم چطور عوض شد. صاحبش اتفاقی خرید. خیلی هم اهل این به قول خودش جنگولک بازی ها نبود. اما وقتی وام رابطه ای ارشاد داشت می مالید تن به خریدن دو دستگاه اپل و یک پرینتر پست اسکریپت داد و به نظرم این یعنی خریدن یک معجزه.

یادم است یک ماه نمی خوابیدم تا رسید به صحنه ای که پرینتر تمام لی اوت را به صورت موزاییکی در چهار تکه پرینت کرد. آقای مدیر مسوول بر اساس عادت معمول از پس دود سیگار و عینک یه نگاهی انداخت و گفت که این ها همه اش … شعر است.

اما آمد، چهار تکه موزاییکی که کنار هم چسبید و شد یک صفحه بسته شده. یادمه سیگار دم لب های تیره آقای مدیر مسوول آویزان شد. اپل همه ما را متعجب کرده بود.

داستان دوم

راستش همیشه به دلیل های خیلی ساده از اپل دوری کردم بعدش. شاید چون به ایران دست چندم می رسید و یا این که تحریم ایران اجازه خرید مستقیم نمی داد. همه چیز اش به قول ما ارژینال بود و پس هر سیستمش سه برابر پی سی قيمت داشت. در ضمن براي پي سي یک قوطی نرم افزارهای کینگ به هزار و پونصد تومان که می خریدی یعني یک میلیون دلار نرم افزار خریده بودی و بقیه ماجرا. همین ها باعث شد که هیچ وقت بعد «ال سی تو» های کذایی سراغ اپل نروم. داستان بعد شبیه مقاومت هاي نامربوط شد، ديديد انگاری با خودت تعارف داری، بعد دیگر اصلن یادت نمی آید برای چی با یکی قهر هستی.

وقتی آگوست دو هزار و ده پایم به خاک آمریکا رسید اولین بار رفتم تو یکی از این اپل استورها میز های چوبی و بسته بندی های ساده و در عین این که به نظرت می آمد دستی انجام شده است اما عین هم. انگاری به قول این وری ها «هند مید» بود همه چیز ساده و فاخر و من یک آی فون چهار خریدم. با یک دوست که بعد ها دیگر ندیدمش اما او مرا هول داد در دنیا آپل با ای فون چهار.

حس غریبی بود. من تنها نبودم. در کشوری که فکر می کردم باید خیلی تنها باشم. آی فون فور ترجمه زندگی با همه دوستانی بود که در گوشه گوشه دنیا بودند. زندگی با وبلاگم، زندگی روی فیس بوک زندگی با اسکایپ زندگی با خبر و هر چه که لازم بود و باید می بود. شبی یادم می آید كسي در لس آنجلس به نگرانی به من می خواست آدرس بدهد و من داشتم با آی فون راست می رفتم در خانه اش. این معجزه بود. باور کنید و از کنار این معجزه بزرگ پیامبر عظیم الشان حضرت جابز ساده عبور نکنید.

اما آپل فقط یک ابزار نبود برایم. یک سال طول کشید که از خیر لب تاب وایو سونی ام گذشتم و رفتم سراغ یک مک بوک پرو اما الان احساس می کنم رخداد عجیبی است. همه چیز در اپل تعریف شده است برای بهتر شدن. راستش پیشتر قدرت بازار اپل را می ستودم و امروز دیگر وجود رهبری فرزانه چون «استیو جابز» را.

با صداقت مي گويم او رهبر ميليون ها كاربري است كه به نوعي از اين سيب گاز زده است. نه كشور گشايي با خون كرد. نه به دنبال جريان انحرافي بود. اويك رهبر فرزانه بود.

جابز در واقع یک مرد بخشنده است. هنرمندی که به نظر من هنر همراهی را به دیگران بیاموزد. متنی را از این جا می خواندم که سخت بارانی ام کرد. برای شجاعت آدمی که بی هیچ سختی محبتش را به دیگران هدیه کرده است:

حالا که استیو جابز مدیریت اپل را ترک کرده، امروز اینترنت پر شده از خاطرات افراد مخلتفی که در طول دوران کاری شان با او همکاری داشته اند.

بسیاری از کاربران جابز را به عنوان یک مدیر بزرگ می شناسند اما بد نیست بدانید که استیو جابز فقط ۳۱۳ حق اختراع (Patent) به نام خودش دارد و یک فرد فنی بزرگ محسوب می شده است. اما در کنار این موضوع یکی از جالب ترین خاطرات گفته شده، داستانی است که ویک گوندورترا امروز تعریف کرده است. او هم اکنون یکی از مدیران گوگل است و مرد اصلی پشت سرویس گوگل پلاس به حساب می آید. «ویک» پیش از گوگل هم از مدیران ارشد مایکروسافت بوده است.

استیو جابز همیشه به دقت در جزییات مشهور بوده. حالا شنیدن خاطره آقای گوندورترا در چنین روزی خالی از لطف نیست:
صبح روز یکشنبه (روز تعطیل) ششم ژانویه سال ۲۰۰۸ بود. من در یک برنامه مذهبی شرکت داشتم که ویبره تلفن من را از یک تماس آگاه کرد. وقتی به آن نگاه کردم شماره را نمی شناختم بنابراین پاسخ ندادم.

بعد از مراسم با خانواده به طرف اتومبیل حرکت کردم و در همین حال پیام های تلفن ام را بررسی می کردم. روی پیام گیر، پیغامی از استیو جابز ضبط شده بود: » ویک می تونی با من در منزل تماس بگیری؟ یک مورد اورژانس هست که باید در موردش صحبت کنم»

من فورا با استیو جابز تماس گرفتم. در آن زمان من مسوول تمام اپلیکیشن های موبایل گوگل بودم و به خاطر این مسوولیت هر از گاهی با استیو جابز در تماس بودم.
«سلام استیو، ویک هستم. متاسف ام که تلفن را پاسخ ندادم. چون متوجه نشدم تو هستی»
استیو جابز در پاسخ می خندد و می گوید «هیچ وقت هنگام مراسم مذهبی نباید تلفن ات را پاسخ بدهی مگر اینکه تماس گیرنده «خدا» باشد»
ویک می گوید من خندیدم اما در حالی که عصبی بودم. پیش خودم فکر می کردم چه اتفاقی رخ داده که سبب شده در یک روز تعطیل استیو جابز با من یک کار اوژانسی داشته باشد.

استیو جابز می گوید: ما یک مشکل اورژانسی داریم که من باید فورا در موردش صحبت می کردم. من یک نفر را از تیم اپل برای کمک به رفع این مشکل هماهنگ کرده ام و امیدوارم شما تا فردا بتوانید این مشکل را حل کنید.

استیو ادامه می دهد: من داشتم به لوگوی گوگل روی آیفون نگاه می کردم و به نظرم خوب و درست نبود. حرف دوم O در اسم گوگل رنگ زرد اش کاملا درست نیست! من با گررگ (یکی از کارمندان اپل) صحبت کردم برای اینکه تا فردا آن را اصلاح کند و برای شما بفرستد. این از نظر شما اوکی هست؟
ویک می گوید: مسلم بود که این از نظر من اوکی بود. او ادامه می دهد دقایقی بعد در آن روز یکشنبه من ایمیلی از استیو جابز دریافت کردم با موضوع: «آمبولانس آیکون» که من و کارمند معرفی شده اپل را برای اصلاح رنگ زرد آیکون گوگل در تماس قرار میداد!
ویک می گوید من ۱۵ سال با بیل گیتس در مایکروسافت کار کردم اما هنوز یکی از بزرگ ترین تحسین کنندگان استیو جابز و اپل هستم.
در پایان او می گوید: هر زمان من به قدرت رهبری و توجه به ریزترین جزییات توسط یک مدیر فکر می کنم به یاد آن تلفن در روز تعطیل می افتم که استیو جابز از رنگ زرد حرف O در لوگوی گوگل راضی نبود.

از این جا می توانید برای جابز پیام بگذارید

این هم اظهار احساسات برخی به رفتن او

سرتراشی مد شده

نوشته ای از کسی می خواندم. با دبدبه و کبکبه که از اول چنین می خواستم کنم و چنان. روزی که اولش را یاد می کرد را یادم امد و راستش بیشتر خنده ام گرفت و بعد دلم سوخت.

خیلی از ما دوست داریم خیلی کارها بکنیم که نمی شه، نه؟

هزار نکته باریکتر ز مو این جاست نه هر که سر بتراشد قلندری داند

یک دیکتاتور دیگر هم رفت

وقتی رییس جمهوری مادام عمر مصر، آقای مبارک بر خلاف سخنرانی اش ساعاتی بعد رفت. بچه ها گفتند تیتر خبر را بزنیم دیکتاتور رفت.
اما من مخالف بودم. بنا نبود در رادیو خبری بر خلاف روش های خبری زده شود.

اما واقعن یک دیکتاتور رفته بود. مردم در میدان آزادی شهر قاهره به جشن نشسته بودند.

پس روی وبلاگم نوشتم «دیکتاتور رفت». راستش انگاری باید دق و دلی ام را خالی می کردم.
امروز قذافی هم رفت ولی این بار هم کارم بهنام برایم نوشت:
نمی خواهید روی وبلاگ تون بنویسید «دیکتاتور رفت؟»
و من باز هم نوشتم: «آری قذافی رفت. این دیکتاتور هم رفت…»

حضرت خيام و خط متروي قرمز

تمام مسير مترو صداي خوب خاطرات كودكي ام، فريدون فرهندوز و شعر هاي پيامبر بزرگ حضرت خيام.
انگار خيام وقتي حرف مي زند پرده دريده مي شود.
بزرگ مي شوم وقتي مي بينم چنين يك آدم در برابر هرچه كه مي شود نامش را گذاشت-خالق، معبود، پدر يا هرچي- با غرور و لجاجت حرف مي زند.
در كلامش هيچ تقاضا و استغاثه و درخواست نيست.
«اجزاي پياله اي كه در هم پيوست»
«بشكستن آن روا نمي دارد مست»
سركشي خيام هميشه مرا آرزومند يك جرعه هم پياله گي مي كند.
خيام پيامبر براي صبح دوشنبه اي كه در متروي خط قرمز دي سي ساختي سپاس.

«فرنود کوچک هزینه تمسخر ما را خواهد پرداخت»

وقتی جامعه نسبت به خود بی‌ترحم می‌شود
۱۳۹۰ مرداد ۱۷
اردوان روزبه / رادیو کوچه

ardavan@koochehmail.com

شوشولت را می‌بویند

مبادا شسته باشی‌اش

روزگار غریبی‌ست فرنود

این آخرین نوشته‌ای است که من از روی صفحه فیس بوکم پاک کردم و امکان گذاردن پیام بر روی صفحه‌ام را بستم. در ظرف دو روز مجبور شدم چند‌بار این کار را بکنم. حذف نوشته‌ای در مورد کودک خردسالی به نام فرنود.

فایل صوتی را از اینجا بشنوید

http://radiokoocheh.com/wp-content/plugins/podcasting/player/player.swfدانلود فایل صوتی

 

نه فرنود و نه کس دیگری فکر نمی‌کرد جامعه ما آن قدر مستعد برای جو‌سازی باشد که با گفتن چند کلمه کودکانه توام با صداقتی که بی‌شک فقط می‌تواند از باطن آیینه‌گونه یک کودک بر آید، موجی به راه بی‌افتد.

حتا به قول «فرورتیش رضوانیه» روزنامه‌نگاری که صفحه «فرنود راست‌گو» را در فیس بوک راه انداخته بود، باور کردنی نبود که در این صفحه تعداد اظهار علاقه‌ها یا همان «لایک»‌هایش به بیش از سی‌هزار برسد، آن هم در کم‌تر از دو روز. اظهار نظر‌ها مانند همیشه آغاز شد. گروهی به فشار‌های نظام موضوع را مربوط کردند. گروهی این حرکت را نشانه بی‌صداقتی «خاله نرگس» مجری برنامه که نشانه و سمبل دروغ‌گویی حاکمیت بوده است، دانستند.

از سویی دیگر نیز رسانه‌های طرف‌دار حاکمیت نیز این حرکت را شکست جنبش سبز قلمداد کردند. طرف‌داران صفحه فیس بوک فرنود راست‌گو از سی هزار گذشت و از کامنت‌های مستهجن تا سیاسی و احساسی و شعر‌های تغییر یافته تا عکس‌هایی که به طنز بخشی از بدن فرنود هفت ساله بود را منتشر کردند که به قول راه‌انداز این صفحه کارش بشود شبانه‌روز پاک کردن این نوشته‌ها. بالاترین موضوع داغ بخش مشخصی از بدن فرنود خردسال شد در حالی که:

فرنود پسرک خردسالی بود که وقتی مجری از او در یک برنامه تلوزیونی پرسیده بود آیا او کارهایش را خودش انجام می‌دهد با صداقت گفته بود که وقتی دست‌شویی می‌رود خودش، خودش را می‌شوید.

صفحه فرنود در فیس بوک گل کرد، خواستم برم دنبال کسی که صفحه را ساخته بود. اما صبر کردم. آیا فرنود احساس خوبی به آدم‌هایی داشت که در این صفحه برایش چیزی می‌نوشتند؟ چند جوان بر روی یوتیوب صحنه را باز‌سازی کرده‌اند و گروهی نیز نظر‌سنجی گذاشته‌اند. راستی فرنود یک خطا‌کار است؟


آیا کسانی که می‌خواهند به موضوع و یا خواسته دیگری برسند این پسر خردسال را نشانه نگرفته‌اند؟

مهدی می‌گوید: «به نظرم ما بی‌رحم شده‌ایم» او کاربری است که در ابتدا به صفحه فرنود راست‌گو لایک داده و به قول خودش بعد از کامنت‌ها «دیس لایک» کرده است. ادامه می‌دهد: «اول برایم جالب بود که فرنود و راست‌گویی‌اش حرف جالبی است برای این‌که بگوییم چرا آدم‌ها خودشان را سانسور می‌کنند. اما راستش چند ساعت بعد که رفتم باور نمی‌کردم آدم‌ها به این راحتی بتوانند همه چیز یک کودک را به بازی بگیرند.»

فرورتیش رضوانیه روزنامه‌نگار و طنز‌پرداز است. به قول خودش «متاسف» است که این صفحه را راه انداخته. فرورتیش بعد از این‌که تعداد لایک‌ها به سی هزار نفر می‌رسد امکان نوشتن روی این صفحه را می‌بندد. «دیگر کنترلش از دستم در رفته بود. همه بی‌رحمانه هر چه می‌خواستند می‌نوشتند. من دلم به فرنود سوخت. اول قصدم این نبود، اما دیگر کسی به قصد اصلی‌ام توجه نداشت. حتا گروهی مرا با ایمیل تهدید می‌کردند که نمی‌گذارند این کار را بکنم.»

از او پرسیدم: «آیا خودش فکر می‌کرد این صفحه سی‌هزار مخاطب بگیرد آن هم در چند ساعت؟ فرورتیش رضوانیه دنبال چه بود که این صفحه را راه انداخت؟»

جایی که همهچیز سیاسی می‌شود

«فرنود هر روز جهت شستن شوشول دشمن شکن خود تحت شدیدترین تدابیر امنیتی به دست‌شویی می‌رود.»

«در پی اظهارت خاله نرگس، قیمت ماشین لباس‌شویی در بازار 200 درصد افزایش یافت.»

«آخرین خبر = فرنود در حصر خانگی»

«نگذاریم شوشول فرنود به دست بیگانگان بیفتد…»

این بخشی از نوشته‌های این روزها است که بر روی جامعه‌های مجازی دست به دست می‌شود. بازی که انگار حتا لبه‌اش به جریانات بعد انتخابات هم گیر می‌کند. مواردی که پیش‌تر به عنوان یک فصل خطاب مطرح می‌شد، امروز موضوع خنده می‌شود.

گروهی می‌گویند این ناشی از نگاه اجتماع به شرایط فعلی است. گروهی دیگر می‌گویند مردم خسته‌اند و این بهانه‌ای است برای ابراز این بهم ریخته‌گی روحی اما به واقع اگر مردم خسته شوند به همین راحتی می‌توانند از همه‌چیز بگذرند؟

 در بالاترین کسی می‌نویسد که درگیر فلان فرنودیم اما… و در واقع اعتراض‌اش را اظهار می‌کند. کامنتی زیر این نوشته کسی گذارده است که می‌گوید: «مردم ایران متاسفانه سیاست‌زده شدن و سرگرمی‌طلب.» به راستی مردم ایران سیاست‌زده و سرگرمی‌طلب شده‌اند؟

در همین روزها است که از گوشه و کنار خبر برگزاری برنامه‌های آب‌بازی و هندوانه خوری و «خز و خیل» بازی این ور و آن ور شنیده می‌شود.

«علی افشاری» فعال و تحلیل‌گر سیاسی می‌گوید: «فضای بسته سیاسی یکی از دلیل‌هایی است که به این موارد عادی بعدی دیگر می‌بخشد.»

آقای افشاری به این سوالم که چرا درست در شرایطی که مردم نگران بسیاری از کسانی هستند که در زندان‌ها به سر می‌برند و از فرصت جامعه‌های مجازی برای مطرح کردن مشکلات آن‌ها استفاده می‌کنند و در نهایت با اقبالی محدود روبه‌رو می‌شود چطور یک رخ‌داد ساده می‌تواند تا این حد مورد اقبال واقع شود، پاسخ داد.

علی افشاری

این‌جا است که طرف‌داران و سایت‌های حامی حاکمیت نیز این شرایط را ناشی از شکاف سیاسی معترض‌ها به انتخابات سال هشتاد و هشت می‌دانند. انگار هر‌کسی باید به نتیجه خودش برسد از کودکی به نام فرنود.

این فعال سیاسی هم‌چنین در بخشی دیگر از اظهاراتش در پاسخ به این سوال که اگر فرض کنیم بخش عمده‌ای از فیس بوکی‌ها را افرادی تشکیل می‌دهند که از سطح سواد بالاتری برخوردارند و هم‌چنین در همین محیط پیش‌تر اعتراض‌های‌شان را مطرح می‌کردند، امروز به نوعی روی‌کرد دیگر در این فضا برخورد می‌کنیم، به نظر شما چه چیزی رخ داده است؟ نظرش را گفت.

این نشانه یک اجتماع بیمار است

رفتارهای بی‌ترحم و به دور از گذشت و شفقت نشانه‌های یک اجتماع بیمار است. «آیدا منفرد» کارشناش روان‌شناسی به کوچه می گوید: «به نظر من ماجرای فرنود یک نوع دگر آزاری است که به ابعاد و اشکال مختلف هر روز در جامعه ما رخ می‌دهد.»

وقتی آزار دیگران جنبه فکاهی به خود بگیرد

در روی کرد‌های آسیب‌شناسانه در داستان فرنود کوچک و صادق گزارش ما، به این موضوع باید توجه شود که آیا رفتار دیگران با نوشتن به طریق‌های غیر‌اخلاقی، ورود به حریم خصوصی، بیان غیر‌منصفانه و بی‌رحمانه نسبت به یک کودک و یا حتا مجری که باید علت رفتارش را جست‌و‌جو کرد، می‌توان رگه‌هایی از کودک‌آزاری یافت؟ یا می‌توان آزار دیگر افراد را به دید شوخی و طنز نگریست؟

زهره خیام

«زهره خیام» متخصص مدد‌‌کاری اجتماعی است که برای «فایر فاکس کانتی» در ایالات متحده به صورت تخصصی کار می‌کند. این مدد‌کار اجتماعی اشاره می‌کند که موضوع را می‌توان از چند بعد ارزیابی کرد. او‌ روی‌کردش این است که باید پاسخ این سوال را یافت که چرا آزار دیگران می‌تواند جنبه شوخی و طنز به خود بگیرد.

خانم خیام مهم‌تر از همه را در این مورد بی‌اعتنایی جامعه به حوزه خصوصی افراد می‌داند.

آیا ما بی‌رحم شده‌ایم؟

گزارش تمام می‌شود اما سوال‌ها ادامه دارد. آیا‌ها و چرا‌ها. به راستی مردم ما بی‌رحم و سنگ‌دل شده‌اند؟

چه چیزی باعث شده است که ما حتا برای لب‌خند دیگر هیچ نگرانی نداشته باشیم که ممکن است یک خنده ما بهای سنگینی برای دیگری داشته باشد. در همین روزها «احمد زید‌آبادی» با نزدیک به دوسال زندان برای ساعت‌هایی توانست خانواده‌اش را ببیند و رخ‌داد‌های دیگری که در سایه «شوشول» فرنود به فراموشی سپرده شد. کسی می‌گفت نباید این‌ها را با هم مقایسه کرد.

آری درست است نباید مقایسه کرد. مردم حق‌شان خندیدن است، اما نه به هم خندیدن، بلکه با هم خندیدن.

کسی روی فیس بوک نوشته بود:

«فرنود خوشنودی خود را از این‌که شوشولش افتاده تو دهن همه اعلام کرد.» و یا دیگری که «فردا 20:30 اعترافات فرنود» را به تمسخر گرفته بود. این رخ‌داد شاید جای بیش از این صحبت دارد. از بعد‌های مختلف باید اشاره کرد و نقد کرد. جامعه‌ای که ساده‌ترین موضوع‌های جنسی درش تابو است. جامعه‌ای که خودش خودش را سانسور می‌کند. کشوری که حاکمیت‌اش بیش‌تر به بقا می‌اندیشد تا به رفاه. تورمی که دیگر خنده را سخت می‌کند و روزهایی که دیگر چیزی کسی را شاد نمی‌کند. در این شرایط خورد شدن یک کودک خردسال یا مجری که از ترس آینده‌اش خود را به نشانه هدف‌گیری تبدیل می‌کند، اهمیتی دارد؟

راه درازی پیش روی مردمی است که بسیاری از رفتارهای هنجار را شاید به فراموشی سپرده‌اند و همواره دیگری را متهم کرده‌اند. ما برای امنیت اجتماعی بیش از شعار باید تلاش کنیم. فرنود فرزند ماست. «خاله نرگس» مجری کسی از خانواده ماست و ما مردمی هستیم که بی‌رحمانه به خودمان می‌تازیم و گناه‌اش را هم پیشاپیش به گردن حاکمیت می‌اندازیم.

منتظر باشید باز به زودی چیزی تازه رخ خواهد داد تا باز به خودمان بخندیم و سر فرو بریم در هیچ.

در خبرها ننوشته بودند

ساعت از نيمه گذشته است
از نيمه عمر زندگي

مردان كلاه ايمني در دست
با صورت هاي تب كرده
به ران هاي سپيد دختركاني
نگاه مي كنند كه در ايستگاه منتظرند
مزد يك هفته آن ها حتا كفاف هم خوابگي
با دختركان تكيده و بيمار ماما سالي را هم نمي دهد

در خبر ها نوشته بودند
تجاوز چند كارگر ساختمان به يك دختر
در خيابان چهاردهم

«اردوان – پنجم اوت ٢٠١١»