«فرید ذکریا و روز ملی گوسفند»

ساعت ٣:٣۴ صبح است از خواب پریدم، خواب می‌بینم فرید ذکریا را برای یک گفتگو در تهران همراهی می‌کنم. قرار دیدار میدان تختی، محل سابق اداره مطبوعات داخلی، با آقای «زنگانی» که مسوول سهمیه کاغذ مطبوعات است.

فرید ذکریا هی می‌پرسد که آیا ممکن است بعد گفتگو سهمیه کاغذ برنامه ٣۶٠ را افزایش بدهند؟ با خودم می‌گم ذکریا که رو برنامه جی پی اسه چرا واسه اندرسون کوپر مصاحبه می‌کنه! و من می‌گم باید اول بریم صبحانه یه کله پاچه بزنیم تا شکم سیر بریم جلسه!

با خودم می‌گم منو که دیگه ایران راه نمی‌دن اقلن به بهانه فرید ذکریا که آمدم یک کله پاچه بزنم!

در خیابان‌ها می‌گردیم ولی کله پزی ها تعطیلند، یکی که در مغازه اش بازه می‌گه امروز روز «ملی گوسفند»است و کله پز ها با ادای احترام به گوسفندا امروز کله پخت نمی‌کنند! شووت شانس مارو ببین…

آدرس یک کله پز قاچاق را می‌دهند که نزدیک تیر دوقلو است! می‌بینم رسیدیم جایی تو یک حمام خرابه، به ذکریا می‌گویم: حالا نخوردیم نخوردیم!

از خوف محله و دخمه و خفت کردن خاپیون کردم، اما می‌گه:

بنده خدا به بهانه من راهت دادن دیگه نمی تونی بخوری، کله از دستت می‌ره.

با خودم می‌گم زنگانی می‌ره، این سهمیه کاغذ نگیره خودش دنبلان و جیگرمو با هم می‌زنه سر سیخ…

از خوف از خواب بیدار شدم، می رم بخوابم شاید ادامه شو دیدم، شاید کله زدیم یا شایدم آقای ذکریا مارو خفت کرد.

‌پ ن: زنگانی مسوول همین کارا بود تو اداره مطبوعات داخلی یه زمانی، نمی دونم هنوزم هست یا نه، اما یهو چرا بعد سال ها اون آمد به خوابم نمی‌دونم!

«دروید هیلز، امشب نوبت کیه داروغه؟»

روی خط ماژلان (۱۰)

۱
روی دستش یه تتو زده که که نوشته مامان، شاید همان سلطان غم مادر خودمون بشه حسابش کرد، دو تا شماره هم روی دست دیگرش هست مثل زندانی‌های یهودی بازداشتگاه داخائو، یکی یک عدد هشت رقمیه و دومی یه عدد چهار رقمی.
اسمش «الکس» است، ۱۹ ساله، این روزها با من کار می‌کند. ساعتی کار می‌کند. روزی که از یک شرکت کاریابی درخواست سه تا کارگر کردم زنی پشت تلفن برایم توضیح داد که آن‌ها کی خواهند آمد و برنامه چیست. احساس کردن یه خانم سی چهل ساله است در حالی که با هدفن تلفنی حرف می‌زند پاهایش را با ران های بزرگ روی هم انداخته و ناخن‌هایش را سوهان می‌کشد. ته صحبت هم ‌می‌گه یکی از کارگرها کم سنه و اگر راضی نبودم می‌تونم به شرکت زنگ بزنم که عوضش کنند.
آره الکس ۱۹ سالش بود، دو کارگر دیگه که برادر هم بودند همون اولش بهش به شوخی گفتن مامانت بهت اجازه داده؟ جدی برگشت گفت صورتم کم سنه، من نوزده سالمه خودم بلدم چی کار کنم.
راستش رو بگم اون دو تا جدن نفله بودن اما ترجیح می دهم قصه الکس رو از دهن ندازم و بهشون با اون دهن گشادشون نپردازم.
قرار شد بیشتر باهاش کار کنم. جدی بود و خیلی هم جدی‌تر گفت اجازه می‌دی وقتی کار داری بیام؟

۲
آلکس ساکن محله خطرناکی به نام «Druid Hills» در شهر هوور در ایالت آلاباماست. با مادرش و دوست دخترش زندگی می‌کنه، یک رگ ایرلندی داره و یک رگ مکزیکی. دو سال در حال ترک مواد مخدر بوده. اون شماره های روی دستش مال مرکزی است که افراد زیر سن ۲۱ ساله رو نگه می‌دارن. از محلشون می‌پرسم، می‌گه تو محله‌شون شبی دو نفر در اثر درگیری گنگ‌ها کشته می‌شن.
آلکس از آرزوهاش برام می‌گه، از این که چهره بچه‌گانه‌ای داره دلخوره. می‌گه خیلی‌ها جدی نمی‌گیرنش. داره کار می‌کنه چون می‌خواد بچه‌شون که به دنیا می‌یاد خودش بتونه خرج کنه.
دوست دخترش بارداره، هجده ساله است. دیروز وقتی آمد بود دنبال الکس دیدمش. دختری زیبا با چشمانی به آبی دریا خوش صورت با لباسی آبی و کوتاه آمده بود. انگاری الکس خواسته بود بیاید و یه جورایی وسط کار کردن ببیندش.
دخترک به الکس چشم دوخته بود. شکم‌اش چندان بالا آمده نبود یا شاید هم بود اما من نمی‌فهیدم. غرق آلکس باریک اندام بود، با رگ‌های آبی بیرون زده و بازوهای باریک و بدنی تکیده که سخت تر کار می‌کرد. انگاری سنگینی نگاه دختر بیشتر بهش انرژی داده بود.
الکس ساکن محله‌ «دروید هیلز» شهر هووره و مادرش دنبال کار می‌گرده. بهم می‌گه:
یه کار واسه مامانم داری؟
می‌گم کارهای ما سخت و سنگینه. می‌گه مهم نیست مامانم عادت داره به کار سخت، این روزا دنبال کار می‌گرده کمتر هم بهش بدی قبول می‌کنه.
می‌گم اگر نیاز باشه حتمن بهت می‌گم.
دم رفتن جلوی دوست دختر رنگ پریده با چشمان آبیش که لباس آبی کوتاه تن داره و پاهای کشیده اش رو قشنگ تر می کنه می‌گه:
برای فردا بهم زنگ می‌زنی؟
سر تکون می‌دم به نشانه آره. دور می‌شن پسر باریک تر از دختره. دختر آبی پوش دستشو دور کمر پسر حلقه کرده سرشو آروم تو همون راه رفتن می‌ذاره روی شونه پسر که انگاری الان قوی‌تر از هر مردیه براش.

۳
امروز آلکس برام می‌گه دلش می‌خواد اسلحه بخره. می‌گم مگر حملش این جا قانونیه؟ می‌گه که تو این ایالت اگر زیر سن باشی می‌شه مامان یا بابات برات بخرند اما بهت هدیه بدهند و تو می‌تونی بدون نیاز به مجوز سلاح حمل کنی.
برام از این می‌گه که چرا داره قرص می‌خوره. می‌گه معتاد نیست فقط سیگار زیاد می‌کشه. قرص می‌خوره چون نمی تونه راحت بخوابه. روزی یه پاکت سیگار می‌کشه.
بیرون مرکز خرید که رفته سیگاری بزنه وسط کار یک مامور می‌گیردش. فکر می‌کرده بچه است، برای همین همیشه شناسامه اش همراهش است، می‌گه ماموره تماس گرفته پلیس تا استعلام کنه برای همین دیر شده.
۹ ساله بوده شروع کرده به سیگار کشیدن. عموش یه بار با خبر می‌شه ورش می‌داره می‌بره یه جا وسط جاده بهش می‌گه باید سه پاکت سیگار رو بکشه.
حالش بد می‌شه اما می‌کشه. می‌گه:
عموی احمقم کاری کرد بالا بیارم اما اسلحه شو گذاشته بود روی پیشانیم که تا آخرین سیگار رو بکشم. بهم می‌گفت وقتی آخری رو بکشی دیگه هیچ وقت سراغش نمی‌ری.
سه هفته بعد عموم تو یه تیراندازی کشته شد و من هیچ وقت نشد بهش بگم حروم‌زاده هنوزم روزی یه پاکت سیگار می‌کشم.

۴
الکس می‌گه تو محله شون همه اسلحه دارن. یعنی اگر کسی می‌خواد سالم بمونه باید یه جوری نشون بده اسلحه داره . نگاه می‌کنم می‌بینم یکی از ده منطقه با بالاترین درصد جرم تو آلاباماست. بهش می‌گم می‌شه یه بار بیام محله تون. می گه یه دوست دارم یه گنگ داره بذار بهش بگم مراقبت باشه بعد بیا.
متوسط در‌آمد مردم تو «دروید هیلز» ۱۵ هزار دلار در ساله. خیلی از خونه‌ها خالی ول شده، کسی جرات نمی‌کنه بیاد اون جا. می پرسم نمی ترسی از این زندگی؟
می‌گه زندگی همینه، من شبا بیرون نمی‌رم. دوست دخترم هم نمی‌ره ما باهم خوبیم تا صبح فیلم نگاه می‌کنیم، سکس می‌کنیم و علف می‌کشیم گاهی هم اسم بچه مون رو انتخاب می‌کنیم.

۵
می‌گه می شه امشب زودتر برم نیم ‌ساعتی؟ می‌گم اره می‌تونی.
موقع رفتن کوله پشتی صورتی شو می‌ندازه سرکولش برمی‌گرده می‌گه:
از بابام نپرسیدی چرا؟
بهش گفتم چون حس کردم نمی‌خوای چیزی بپرسم ازش. می گه:
بابای من شوهر سوم مامانم بود. اونو ندیدم اما دلم می‌خواد یه بار حرومزاده رو ببینم بهش بگم چرا به دادم نرسیدی وقتی عمو سه پاکت سیگار تو حلق من کرد.
الکس با دخترک باریک و چشم آبی می‌خزد وسط آدم‌هایی که شب تعطیل زده اند به گشت گذار تو یه مرکز خرید. امشب باز هم می‌رسد تو همون محله «دروید هیلز» که قرار است طبق آمار دو نفر دیگر تو یه درگیری کشته بشن.
امیدوارم امشب قرعه به نام آلکس نیوفته…

71170226_10158974409418761_3799249042643353600_o

 

«گوشت‌کوبیده‌ای که مست شد!»

روی خط ماژلان (۱۰)
 
در سفر کوتاهی که به منطقه پایتخت برای تجدید قوا داشتم فرصت شد تا هر چیزی یک اتفاق غیر عادی باشد. بعضیاش رو اصلن نمی‌گم تو جمع چون حرف در میارن برای آدم. اما بعضیاش هم عالی بود نیازی به نگفتن نیست. از جمله شام آخر که در کنار دوست دلبند کمر گرفته‌ای گذراندیم، این عزیز دلمون چون زیادی با دنیا کشتی می‌گیره این روزها از درد کمر رنج می‌بره، که خودش یکی از شانس‌های این سفر بود اما قابل تامل به لحاظ عرفانی شامی بود که به دست یک زوج با حال و دوست داشتنی به منصه ظهور رسید، آب‌گوشتی زدیم که مستی ازش می‌بارید.
وقتی بزرگوار گوشت‌کوب این آبگوشت را رو کردند، یک باره شعری از دیوان شمس مرا به جوشش آورد و باور کردن آبگوشتی فراتر از یک اتفاق ساده در راه است.
گوشت‌کوبیده ای که گوشت کوبش شیشه آبجو باشد، رقصی بطلبد با شکم پر که مپرس!
 
پ‌ن: اونقدر گوشت کوبیده با شیشه آبجو می‌چسبه که به شما هم تجویز می‌کنم بخورید و در هوا باشید. دوم این که پای این مستانه اونقدر پیاز خوردم که تا صبح فکر می کردم در مزرعه پیاز خوابیدم!
 
و القصه که:
ز خاک من اگر گندم برآید
از آن گر نان پزی مستی فزاید
خمیر و نانبا دیوانه گردد
تنورش بیت مستانه سراید
IMG_8728

«چیزی هیجان انگیز تر از آینده دیدید؟»

روی خط ماژلان (۹)
 
اسمت وقتی مسافر می‌شه یعنی باید یاد بگیری که با چیزهایی که پیش رو داری سورپریز نشی. بفهمی که سر پیچ بعدی ممکنه با یک ماشین روبرو بشی، ممکنه کوه ریزش کرده باشه یا ممکنه برسی به یک غروب زیبا یا یک طلوع بی مانند.
این ها همه چیزهایی است مسافر ازش باید لذت ببره و البته یاد بگیره چطور توی «لحظه» زندگی کنه یا ببینه با روبرو شدن یک مشکل پیش بینی نشده باید چطور خدمتش برسه. دیر وقتیه دنبال تداوم در حس های خوب نیستم. دنبال سر کشیدن همون لحظات کوتاه هستم. اسمش «کارپه دیم» استِ، سال‌ها بود دلتنگ همین حسم بودم.
سه روز میزبان دختر جنگل بودم. امشب قرار شد دیبا سر آشپز باشه و من بعد از سه روز پر از کار «چیل» کنم غذا پختن نگاه کنم و فکر کنم که فردا روز دیگر خوب خالق جهان هستی است که به من هدیه کرده.
فردا
فردا
من هم فردا بعد از حدود یک ماه و نیم میهمان سرزمین گرم فلوریدا شدن مسافر جاده می شم. این بار ایالتی تازه، شهری تازه مردمانی تازه و تجربه‌های تازه.
این یک ماه و نیم توفان دیدم، ترس از گردباد مردم رو و خیابان‌ها خالی از رفت و آمد، خون‌ گرمی مردمان آمریکای لاتین و گرمایی که اون ها رو خودمونی تر و مهربون تر کرده و البته زیباتر کرده.
این بار راهی سرزمینی می شم که چند سال پیشتر از همین دست گرباد ها با خاک یک سانش کرده بود:
آلاباما
 
شب خوب رو سر می‌کشیم با حضور دختر جنگل، حسب دستور سر آشپز بساط شام خریداری شده و می‌ریم شام مخصوص رو بزنیم.
زندگی برای من کوتاه تر از اینه که بخواهم به طولش فکر کنم. اینو جاده بهم یاد داده…
IMG_8586

«مسافرم که از راه رسید همه چیز فراموش شد»

روی خط ماژلان (۸)
 
وقتی سرم شلوغه صبح زود پا می‌شم درس می‌خونم. امروز دیدم درسا رو خوندم. پس تصمیم گرفتم از روایت‌های سفر بنویسم. توجه کردید وقتی یه کسایی رو دوست داریم براشون دل‌تون می‌لرزه؟
مسافرم اون روز قرار بود برسه یادتونه؟ ساعت ۹:۴۰ باید هواپیماش در فرودگاه میامی می‌نشست صبح از سه چهار دیگه خوابم نبرد. یه تماس و بعد تلفن قطع شد و تا دوباره حرف زدیم تو این نیم ساعت قطع ارتباط روده‌هام امد تو دریچه آئورتم. برای خودم عجیب بود که چرا باید این طور باشه حالم.
اسم دلبر کوچکی که من باهاش خاطره ساختم دیباست. من بهش می‌گم دختر جنگل چون به نظرم اون‌قدر پر قدرت هست که اگر تو جنگل ولش کنی تارزان طور خودشو جمع و جور کنه.
دختر جنگل دومین باری است که تو این مسیر سفر به من می‌پیونده. درست جاهایی که دلم برایش تنگ می‌شه یه بهانه‌ای هست که بیاید و با هم باشیم. اون آدم خاطرات نوجوانی و جوانی خودم رو جلو چشم می‌یاره و این که حالا می فهمم چی کشیدن ننه بابام از دستم!!
دنبال چیزهای عجیب و غریب و خاصه! از قهوه خوردنش که من واقعن نمی‌تونم براش برم سفارش بدم، بس که چیز ای نا آشنا باید توش بزنن تا غذاهایی که دوست داره، تو پست بعدی شمه‌ای که این پرت و پلا خوریش رو می‌ریزم رو دایره.
بهش نگاه می‌کنم می‌بینم دختر جنگل معلم من شد. درست وقتی که آمد تو بیمارستان بعد از عمل پام که رفته بود تا قطع شدن، بهم گفت بابا من سرطان دارم، اما می‌خوام بجنگم. برای شماها می‌خوام بجنگم.
و جنگید. راست گفت جنگید. اون جنگید و به زندگی و ما و همه ثابت کرد چقدر امید و چقدر باور می‌تونه مسیر مارو تغییر بده. من دیبا رو دوست دارم چون خودشه چون آرزوهای بزرگ داره، چون تسلیم روزمرگی‌ها نمی‌شه. وقتی از رویاهاش حرف می‌زنه فکر می‌کنم منم تو همین سن و سال دیوانه خل و چلی مثل همین آدم بودم. دیبا معلم کوچولوی منه، حتا وقتی بد اخلاقه دلم می‌خواد ببینمش، دلم می‌خواد بهش بگم برو دنبال رویاهات. برو چیزی رو بساز که بهت سرخوشی می‌ده. برو دنبال خودت نه حرف دیگران. برو لحظه‌های بی‌تکرار رو سر بکش.
 
پ ن: استیکی که در تصویر می‌بیند به بهانه حضور کوچولوی دوست داشتنی درست شد و البته هشتیم غذایی شد که تو زندگی پختم. حاضران در تصویر دختر جنگل و دکتر لمبی که هم سفر منه، دوکی تمام روزهای بیمارستان کنار دیبا روی تختش بود.
IMG_8210

«مهم اینه چطوری با چیزت کنار بیای!»

 

روی خط ماژلان (۸)
 
این روزها که من هم دارم یه سری تجربه کسب می‌کنم و هم بهانه‌هایی دارم چیزهایی را بیاموزم یا باز آموزی می‌کنم، سوال از خودم زیاد می‌کنم. توجه کردید وقتی تنها می‌شید زیاد از خودتون سوال می‌کنید؟
شاید چون وقت بیشتری دارید. شاید چون مشغول احوال بقیه نیستید. شاید دیگر به قول سعدی، در پوستین خلق آدمی نمی‌افتد و بیشتر به خود می‌پردازد. این سفرها که خود به انتخاب تنهایی است، با یک دوره ریاضت در مزرعه‌ای در اوهایو و تنهایی آن آغاز شد. روزهای اول با قضاوت و سوال و فکر کردن به دیگران گذشت، اما کم کم این تنهایی آموخت که مسایل حل نشده‌ای هنوز در درون خود من هست که فرصت به خودم ندادم به آن‌ها فکر کنم.
همین‌ها باعث شد دریابم که باید اول با خودم به صلح برسم.
این شد که سر جریان سوال‌ها و قضاوت‌ها از سمت دیگران به طرف خودم برگشت و با شعار: داداش پاش بده به همه برسه!
شروع کردم به کارهایی که باید می‌کردم، فکر کردن، بستم کشوهای بازی که وسط مغز درب و داغانم هی پام بهش گیر می‌کرد و با مغز زمینم می‌زد، به افزایش سطح هشیاری و شنیدن صدای درون.
بعد آن فرصتی شد که برای اولین بار به آشپزی که همیشه دوست داشتم بیاموزم، بپردازم. به زدن یک ساز فکر کنم، که هردو به یمن شعار با ارزش همسایه ها یاری کنید می‌خوایم شوهر داری کنیم، به یک سر و سامانی دارد می‌رسد.
این روزها زمانم را در شبانه روز تقسیم کرده‌ام. روزانه کار نزدیک به یازده ساعت، بعد آشپزی و کشف یک آشغال خوردنی تازه، نوشتن برای وبلاگ، درس و مشق های مدرسه، ظاهرن تا تو تابوت هم من باید اسمایمنت سابمیت کنم، و شروع کردن به تمرین ساز!
ساز؟ بله ساز!
بنده به عنوان یک ساز سخت «سازدهنی» را انتخاب کردم. حقیقتش از اول دلم می‌خواست یه چیز بزرگ بزنم! از این طبل‌ها هست که تو هیات‌ها می‌زنند. بعد دیدم هم کلفته هم گوش خراش به کوچکتر رضایت دادم. سنج و بعد تمبک و بعد هم گیتار حتا این اواخر بعد از عدم توفیق در خریدن یه «هنگ درام» به این بچه گیتارها «اوکه لیلی» هم رضایت دادم اما دیدم هم پول اضافه ندارم به این جلافتا بدم، هم تو این خونه قد یه قربیل جا نمی شه، هم وقت اضافه اون قدر دیگه نیست. لذا با مدد یه دوست ساز دهنی را شروع کردم که خودش الان سر فوت کردن تو یک سولاخ و نه سه سولاخ در ان واحد و روش‌های «غنچه» کردن یه مبحث پیچیده‌ای مثل توافق هسته‌ای است برایم.
دیشب هم دیدم همه کارها را باید بکنم و خیلی هم گرسنه‌ام. پس رفتم سراغ یک مشق تازه در آشپزی. ماکارونی تمر هندی از آن ماست!
با ته دیگ سیب زمینی و ساز و مشق مدرسه که کلن رو چیزم بود، اعصابم، و بعد خوابم برد.
خواب دیدم در مشهد هیات هراتی‌های مقیم مشهد شله می‌دهند و من کاسه به دست دارم دنبال یکی می‌گردم که پارتیم بشه یه کاسه شله بدهند.
هی به همه می‌گم می شه شما برید جلو بگید یه کاسه به من هم بدهند؟ بگید به خدا این بابا از فلوریدا کوبیده آمده تا اینجا!
فکر می کنم ماکارونی که ساختم ماده مخدرش زیاد تر از حد معمول بوده.

«یه وقتایی از گول خوردن لذت می‌بری»

روی خط ماژلان (۷)
 
زن و مرد وارد می‌شوند. هردو آنقدر خورده اند که کمی هم تلو تلو بخورند. با یک دختر و پسر جوان تر. پسر فرزند مرد است و دختر فرزند زن هردو سن نوجوانی به قولی «تین ایجر» با تتو و پیرسینگ و این جور تزییات بدنی.
زن تا وارد می‌شود چانه با فروشنده می‌زند و به یادش می‌آورد چیزی را دیروز دیده و فروشنده قول داده که به نصف قیمت یعنی به سیصد دلار به او بفروشد. هندی طوری است و دارد حساب و کتاب می‌کند و چرتکه می‌اندازد. زن از فرصت استفاده می‌کند و می‌لغزد در بغل مرد. دخترش می‌خندد. رو می‌کند به من:
این مامان من همین‌طوریه دو استکان مشروب بخوره باید بره تو بغل!
پسرک جوان هم می‌خندد.
زن هنوز شوخی می‌کند با فروشنده و اطرافیان، به فروشنده به شوخی می‌گوید:
داری لفتش می‌دی! می‌خوای بیام خودم برات حساب کنم؟
اما فروشنده سعی می‌کند عدد را در بیاورد. یادش نمی‌آید کی به خانم وعده سیصد دلار کرده، زن توضیح می‌دهد:
با یه شورت کوتاه بودم، تاپ قرمز!
مرد فروشنده این بار ظاهرن از دوست پسر خانم می‌ترسد که با توضیحات خانم کار به جزییات بیشتر بکشد و این آقای نره غول را با خودش سر شاخ کند، می‌گوید یادم آمد درسته وردار ببر!
اما آقای دوست پسر می‌خندد انگاری از این هولی که به دل فروشنده افتاده سر خوش است، بر خلاف ظاهر غول پیکرش انگاری صلح طلب تر از این حرفاست.
رو به من می‌گوید:
از دیروز مخم رو خورده بس که گفته بریم این یارو رو بگیریم. من می‌دونم عمدی امروز مستم کرده بی خیال بشم. از صبح هم هی داره ازم آویزون می‌شه هی ماچم می‌کنه. می‌دونم برای همینه!
دست می‌کند کارتش رو می‌ده دست فروشنده می‌گه خودت بکش من حوصله ندارم.
رو به من می‌کند چشمکی می‌زند و می‌گوید: هیچ وقت کردیت کارتتو دست دوست دخترت نده!
فروشنده می‌کشد و رسید را می‌دهد دست خانم.
فروشنده دارد شکلات پیچ می‌کند خرید را.
به مرد می‌گم:
فکر نمی‌کنی گول خوردی؟
می‌گه:
معلومه که گول خوردم. اما یادت باشه گاهی دلت می‌خواد گول بخوری، دوست داری یکی فک کنه داره خرت می‌کنه همین سر خوشت می‌کنه.
ولش کن بذار امروز گول بخورم!
 
 
پ ن: عکس ربطش به حسم بود نه خود داستان!
IMG_8020

«کسی که خواست و مبارزه کرد…»

روی خط ماژلان (۶)
 
ماه ژوییه اواخرش بود که از تگزاس راهی مریلند بودم. پیام مریم منو نگه داشت:
نمی‌خوای سر راهت به ما یه سری بزنی؟
مریم و مهدی می‌دونستم که کارولینای شمالی زندگی می‌کنن. مگر می‌شد سر نزد؟
*
سال ۲۰۱۵ یا شانزده بود. وقتی به مریم گفتم می‌خواهم ازش عکس بگیرم خواست یه روز پاشم برم خونه شون با اون مهدی در مورد عکس گرفتن حرف بزنیم. مریم وسط یه مبارزه بود.
سرطان! خیلی ها اسمش رو نمیارن اما مریم به راحتی به زبون آورد. برام از دوره درمان و مسیری که طی می‌کنه گفت، از این که حسش به مبارزه اش چیه.
اون موقع خیلی از ماها انرژی مثبت‌هامون رو همراه مریم کردیم و مریم هم مبارزه کرد. اما مهدی، راستش را بگم همراهی اون در کنار مریم خودش بخشی از این مبارزه بود.
مهدی رو می‌دیدم چقدر آروم و پذیرنده سعی می‌کنه کنار مریم باشه. راستش با دیدن این دو تا آدم به این مبارزه حس خوبی داشتم.
این مبارزه اون جا به یک نقطه رسید و همه ما خوشحال شدیم. مریم از اون دوره های درمانی سخت رها شد و شاید من یکی از خوشحالی‌های اون‌روزهایم همین بود.
ما قرار بود با توافق مریم و مهدی عکاسی کنیم. اما من اقرار می کنم با این که بچه ها خیلی با اعتماد و آرامش پذیرفتند من یک جا گیر کردم. نمی‌خوام از چرایی گیر کردنم بگم اما همین بس که من با خودم فکر کردم که شاید لازم نباشه حداقل اون موقع لازم نباشه.
*
اما مبارزه برای مریم تمام نشد. اون سر یک سهل انگاری پزشکی دوباره سرطان برگشت بهش و مبارزه‌ای تازه رو شروع کرد.
چند وقت بعد مریم و مهدی از منطقه پایتخت رفتند. جایی دور تر و شاید به نظر من ساکت تر. شاید برای یک مبارزه بهتر.
*
سفر کردن شانس بزرگیه که من دارم. مریم زد که سر راه نمی خوای یه سری به ما بزنی؟ و من فکر کردم دیدن مریم و مهدی حتمن ارزشش رو داره چند مایل بیشتر رانندگی کنم. بعد از مدت‌ها بی خبری رفتم سراغ خونه آروم و سر سبز این دوتا. شب که رسیدم رفتیم یه رستوران با حال مکزیکی و یه مارگاریتا خوردیم قد یک توپ فوتبال از خودشون گفتند و من هم از خودم و از سفرم با خانه‌درختی و زندگی که خواهم کرد گفتم. کنار هم نشسته بودند خواستم عکسی به یادگار ازشون بگیرم.
مریم در اوج مبارزه بود اما آرام و پر از امید و مهدی که همه چیز رو سعی می‌کرد درست نگه داره. دو تا آدم تنها اما پر از همه، مسافر که باشی جایی در خانه‌ای به رویت باز است با خوشحالی می‌پذیری چون می‌دانی آدم‌های آن خانه چیزهای خوبی رو به تو هدیه می‌کنند.
من خوشحال بودم که مریم و مهدی در خانه سبزشون منو مهمون کردن و به من هدیه دادند، حس خوب آرامش و باور این که مهم نیست یک مبارزه آخرش چیه، مهم اینه وقتی توش باشی یعنی پیروزی و به نظر من مریم و مهدی پیروز این مبارزه هستند.

«رابطه عاشقانه پایدار»

می‌پرسد روی این تیکت نوشته قیمتش چنده؟
می گم نوشته ۷۰ دلار، پشت خط به زنش می‌گه:
سوییتی قیمتش می شه ۸۰ دلار.
می‌گن نه هفتاد دلاره، بعد فکر می‌کنم شاید داره مالیات شو حساب می‌کنه. می‌گم:
فک کنم با مالیات می شه ۷۴ دلار تقریبن.
می‌گه: مرسی مرسی، مالیات یادم رفته بود. «هانی» با تکس می‌شه ۸۵ دلار!
می گم نه!
با دست اشاره می‌کنه که: ببند اون گاله رو!
تمام می شه مذاکره، با خوشی جنس را ور می دارد و راه می‌افته دارم نگاش می‌کنم می‌گه:
پسر جان! من عمله زنه که نیستم بلخره پول قهوه مو این زن نباید بده؟
بعد که می‌بینه هنوز مثل کَساخِله بهش نگاه می‌کنم می‌گه:
شصت و سه سال با هم خوبیم هیچ مشکلی هم نداریم! اون یه پول قهوه بده هیچ طوریش نمی‌شه، منم واسه همین پول قهوه براش همه کار می کنم «دیل» خوبیه دیگه نه؟
 

«بدبختی شما، خوش‌بختی ماست»

امروز در فلوریدا خیلی از مردم هم رو می‌دیدن می‌گفتن «خدا رو شکر دوریان تو باهاماس موند دیگه به این جا نمی‌رسه…»
درسته اونقدر اون‌جا موند که قدرت تخریبش به درجه سه رسید و کلن مسیرش عوض شد.
درست چند صد مایل پایین‌تر هزاران نفر بی‌خانه شدند، تعدادی کشته و مفقود و خانه‌هایی که با آب و باد رفتند و ما در فلوریدا خوشحال بودیم چون ما نمردیم، چون ما بی‌خانمان نشدیم، چون ما زنده ماندیم و هنوز می‌تونیم بریم بقالی نان و آب به اندازه هفته بخریم نه برای یک ماه!
 
وقتی بدبختی‌های دیگران، خوش‌بختی‌های مارو رقم می‌زنه…
 
 
Photo Youtube
#FL #HurricaneDurian
maxresdefault