پیرمرد تکیه داده به صندلی پارکی و چند کیسه و کوله دارد. این نشانه روشنی است. کسی که دیشب دست کم جایی را برای خوابیدن نداشته.
پیشنهاد می کنم یه قهوه بزنیم با هم می گوید: تو مسلمونی؟
مانده ام بگم اره بگه برو پدر فلان، بگم نه بگه برو ای ملحد!
بلخره می گم نه!
می گوید: آقا جان بسیار ممنون از محبتت اما من از غیر مسلمون چیزی نمی گیرم.
اصرار می کنم و می گه نه که نه، می زنم زیر حرف قبلی ام. می گم چون نمی دونستم عکس العملش چیه برای همین گفتم نیستم. حالا که می دونه، می خواد یه قهوه با من بخوره؟
برگشت گفت: ببین! مسلمونی که دروغ بگه مسلمون نیست. دستت درد نکنه برای پیشنهاد اما برو خودت بزن.
ماه: آگوست 2015
«اندر باب پریدن با کون در سطل رد بول و چه چه ما امت»
اردوان روزبه / وبلاگستان
وقتی یارو چند وقت پیش از از ارتفاع فلان قدر متری با چتر نجات با کون پرید تو سطل آب با برند «رد بول» شونصد هزار نفر داشتن در باب همت و معرفت و شجاعت و شرافت و ایمان این رفیقمان در جامعه مجازی پارسی زبان به به و چه چه می زدند.
البته که به حق هم بود بلخره مهم این بود یک آدم همت اش را چراغ راهش کرده بود و از اون بالا پریده بود. کم هم این مدل رخداد ها در جامعه مجازی مورد تشویق قرار نمیگیرد که تا اینجای کار خیلی هم خوب و عالی.
اما این را نمیفهمم که چطور است که کاری که یکی این ور آب میکند همه ما به به و چه چه گو هستیم اما وای به روزی که یکی کاری کند که ما با ریختش «حال» نکنیم. مصیبت تازه آنجا شروع میشود.
داستان این است که چند روز پیش ۱۴ جانباز جنگ که چشم داده توش داشته، جفت پا و دست داده توش داشته دور هم جمع شدهاند و تصمیم گرفته اند بر پایه یک باور اعتقادی شان که به قاعده آزاری هم برای هیچ کس ندارد، نمازی را با بروند زیر آب بخوانند.
حالا برید ببینید با چه افتخاری داریم آن ها را مسخره میکنیم. آدم هایی که دست و چشم و پا را دادند و منتی هم سر شما و بنده نذاشتند با عشق به باورشان (باوری که به هیچ وجه بنده هم اصلن اعتقادی به ان ندارم) رفته اند و نمازی را زیر آب خوانده اند.
معرفت هم چیز خوبی است. کمتر بی معرفت بودن خودش یک قدم به سمت احیا انسانیت است.
وقتی آزاری برایت ندارد، وقتی همت یک هم وطن ات است، اگر تشویق نمی کنی زهر خندش نکن.
«ما احساساتی شدن را دوست داریم چون دروغ را دوست داریم»
اردوان روزبه / وبلاگستان
چند روز پیش بود که در یک گروه خانوادهگی یکی از اعضا گروه اسکرین شاتی از یک نوشته و عکس را در این گردهمایی خصوصی منتشر کرد که تقریبن اگر نگویم اشک همه را ولی دو سوم جماعت را در آورد.
مطلب در نهایت اندوه نوشته شده بود. اما چیزی که مرا کمی مشغول کرد این بود، پیشتر هم بر خورده بودم که برخی مطلب ها درست با ادبیات و طبع فارسی نوشته شده در حالی که استناد به یک داستان بین المللی می کند.
—
نوشته این بود:
خارق العاده ترین و ناب ترین صحنه ای که توسط عکاس فرانسوی به نام zdeh hal شکار شد. این عکاس با اخذ مجوز رسمی از مقامات مربوطه ماهها دریک پروژه ای کنار یک تیم مستند ساز در بیمارستانها عکاسی میکرد. عکسی از این هنرمند در فضای مجازی منتشر شد که اشک کاربران را دراورد نوزادی که طبق رسم بیمارستان برای خدافظی با مادر فوت شده اش به کنار بالین مادر رسانیده شد بر خلاف طبیعت صحنه ای عجیب اتفاق افتاد ناگهان دست و صورتش به طرف مادرش رفت و با گریه صورت مادر را در بغل گرفت و عجیبتر انکه مادر فوت شده اشک از چشمانش سرازیر شد !!!
—
به فکتها توجه کنید:
عکاسی که با مجوز از مقامات عکاسی میکند. جنابش فرانسوی است. طبق رسم بیمارستان (انگاری یک آیین عبادی و اجرایی است که به بیمارستان ها ابلاغ شده است). بچهای که مادر مرده را بغل میکند. مادر مرده ای که احساساتی می شود زار زار گریه می کند.
خب این دیگر دل سنگ را به درد میآورد چه رسد به آدمی زاد. من به چند دلیل که یکی اش این بود که میدانستم آدم های آن گروه خانوادهگی به طرز غمانگیزی احساسی و به قولی دست به اشک هستند و دوم درک این که واقعن ماجرا چیست رفتم سراغ جستو جو.
اما نتیجه جست و جو:
اول. ما هرچه گشتیم عکاسی فرانسوی تبار که هیچ زنگباری هم به نام «zdeh hal» نیافتیم. هر چه هم در جستجوها بالا میاید روایتهایی است که همین جماعت فارسی زبان دست به دست کرده اند.
دوم. من هرچه تلاش کردم به جز فارسی زبان ها انگاری هیچ کس دیگری در دنیا به این روایت دردناک عکس العمل نشان نداده و این مرا وادار کرد بار دیگر تحسینی حواله کنم به رقیق القلبی ایرانیها و لعنتی به سنگ دلی این غربی ها.
سوم. نوشته و آدرسی ناخوانا روی عکس بود که مرا وادار کرد سعی کنم از روی آن تارنمای منبع عکس را بیابم. در نهایت با چند بار آزمون و خطا بلخره یافیتده شد: یک سایت برگزاری مراسم ازدواج و تولد و از این دست کارها در ترکیه. این عکس در کنار ده ها عکس گوگوری مگوری دیگر در این سایت منتشر شده بود و اصلن کسی در این سایت داستانی در خصوص این مادر مرده روایت نکرده بود.
چهارم. ده و شاید صدها تارنمای معتبر و غیر معتبر (حتا یکی شان مستند به منبع مهر کرده بود اما من راستش در مهر نیافتم این عکس را) این داستان پر سوز و گداز را منتشر کرده بودند و شونصد بار هم دیده و باز نشر شده بود اما دریغ از یک جستوجوی ساده.
اما چرا؟
شاید این بار اولی نباشد که در جامعه مجازی فارسی زبان به طور «هیجانی» یک موضوع را منتشر و باز نشر و به قولی «وایرال» میشود. این داستان مادر مرده و بچه دل شکسته شاید تاثیر سازنده یا مخربی به معنای گسترده بر روی جامعه فارسی زبان نداشته باشد اما مواردی بوده است که طرفها با انتشار یک دروغ بزرگ هزاران نفر را به دنبال خود کشیده و در واقع یک جریان اعتراضی بر پایه چیزی که در اساس وجود ندارد، به راه انداخته اند.
نمونه این جریان سازی های مخرب و بی پایه را یک صفحه فیس بوکی که سر آمد دروغ گویی است در جامعه مجازی ایرانی بنیان نهاد که هنوز هم به کوب خزعبل مینویسد و ملت هم میخوانند و فحش و فضاحت میدهند در حالی که اصلن داستان وجود خارجی ندارد. گاهی به روایت یک فرد که نخواسته معرفی شود از «رختکن تیم ملی ایران» در فلان بازی تا صفحه سازی به نام هنرمندان و بازیگران و زندانیان سیاسی که روح خودشان هم از صفحه و نوشته خبر ندارد و اظهار نظر در مورد جریانات سیاسی به نام آنها تا ساختن چهره خیالی کشته شده در فلان جریان اعتراضی و گرفتن اعتبار برای مبارزه و فرار و بقیه داستانها که قصه هایش طولانی است.
خیلی هم درو نرویم نامه های سوزناک «جرالدین چاپلین» به پدرش سر چارلز چاپلین که بنده خدا جرالدین روحش هم از یک خط آن با خبر نبود را که یادتان هست.
عکس فلان کس که در صحنه اعدام است و همه دست به دست میکنند که ببینید رژیم سفاک این فرد را فقط برای یک اعتراض خیابانی دارد اعدام می کند و بعد کمی و فقط کمی جستجو کنید می بینید جنابش متهم به قتل نمی دانم ده دوازده نفر و تجاوز به عنف به زن حامله تشریف دارند. (البته اعدام حکمی است که قابل بحث است اما موضوع اش به این بحث الان مربوط نمیشود).
به نظر من شاید دو عامل باعث میشود که در جامعه مجازی و غیرمجازی فارسی همه چیز پر سرعت و بدون ریشه منتشر میشود (بی شک این اتفاق به طور مشابه در دیگر جامعهها رخ میدهد اما بعید به نظر می رسد از نظر کثرت و حدت به اندازه فارسی زبانان و به خصوص ایرانیها باشد).
اما:
اول آنکه سنت شک و تحقیق در جامعه ما چیزی نهادینه نیست. در واقع ما به آنچه به ما گفته میشود چون با احساسات مان سازگار است بدون هیچ تحقیق اعتماد میکنیم، احساساتی میشویم، فحش و حواله میدهیم، اشک میریزیم و دلمان میشکند و در نهایت به خاطرش حتا به خیابان میریزیم، در حالی که ریشه آن را نمیدانیم که به آب است یا نه. (سابقه تاریخی هم دارد دست کم در صد سال گذشته در جریان های سیاسی و اجتماعی کشورمان کم نداریم از این قبلی شور های حسینی)
دوم این که ما اصولن برای اشک ریختن و غمگین شدن مستعد تر هستیم تا شاد شدن و مثبت بودن.
توجه کردید ما عزاداری را با شکوه تر از تولد میگیریم؟ توجه کردید به دنیا آمدن یک پیامبر یا امام آنقدر مارا به شور نمیآورد که مرگ او مارا به عکسالعمل وا میدارد؟
سوم آن که عدهای رگ خواب این ملت را یافته اند و سالهای سال است با این روش از گرفتن رای در پای صندوق تا لایک برای یک صفحه فیس بوکی و گرفتن بازدید کننده تارنمایشان با هزینه کردن از ترحم مردم کارشان را جلو می برند و البت ما هم که خواب به سلامتی.
نتیجه: قبل این که با سوز و آه یک نوشته و یا عکس را خواستید بازنشر کنید یه دور بزنید. به شما قول میدهم خدا بعد از تولد گوگل دیگر هیچ پیامبری را به جهان نخواهد فرستاد. هیچ مدعی پیامبری هم دیگر معجزه ای را به ثبت نخواهد رساند. شما از این امکان دروغ سنج استفاده کنید. هزینه اش هم از جیب گوگل میرود نه شما.
«ربات مسافر بی لطفی آدم ها دلش را شکست»
ربات مسافر یا همان «HitchBOT» کانادایی که قرار بود همین طور دور جهان بگرده، به لطف بی مهری لپنهایی از شهر فیلادلفیا سفرش نیمه کاره ماند.
ربات مسافر با نشستن کنار خیابانها مجانی سفر میکرد. اون تو کارنامهاش سفر به اروپا رو هم داشت و به کمک رانندهها تا فیلادلفیا رسیده بود. هر کسی اون رو که کنار خیابان میدید برمیداشت و جایی دیگر در مسیر پیاده میکرد.
سفر این ربات به نوعی با هدف ارزیابی رابطه انسانها و ربات ها بود و شاید نشان داد که فعلن آزار آدمها از ربات ها بیشتر است.
ربات مسافر روی تارنمایش نوشته:
هی رفقا! بدن من زخمی شد، اما من هنوز زندهام و توراه برگشت به خونه با همه رفقام. من فکر می کنم بعضی وقتا برای رباتهای خوب هم اتفاقهای بد هم میافته.
سفر من این جا تمام می شه اما عشق من به انسانیت نه.
آدرس تارنمای این رفیقمان جناب هیچ:
http://m.hitchbot.me