پدر روزت مبارک

چنین جمعه ای بود اما روز بد. زنگی به در زده شد: پاشو بیا عمو خونه پدرت، حالش خوب نیست.

در راه با خودم می گفتم این مرد با سرما خوردگی اش سیگار هم می کشد. ببینمش درشتی می کنم. 

اما پدر فرصت نداد. وقتی رسیدن بر زیر پارچه سفیدی خوابیده بود. او مسافر راه دور شده بود. 

امروز می شود هفتمین سال رفتن پدر. گاهی در خواب می بینمش. می دانم راضی است و جایی خوب. 

اما

بابا دلم برایت تنگ شده.

رنجی که در نامه خانواده بنی یعقوب است حد ندارد

زهرا بنی یعقوب یکی ار همون فریاد های در گلو خفه شده است. از آن داد هایی که مصلحت جلوی همه را گرفته. کسی که مرگش درد نامه خانواده اش است و برای همه انگار تکرار مکررات. پوست ها کلفت می شود. نامه ای که بیشتر به دردنامه و زجر نامه می خورد تا نامه از خانواده این پزشک به دار خودکشیده شده، منتشر شد.

به نام خدا

مردم آگاه ايران، بويژه فعالان حقوق بشر

بيش از يکسال از مرگ مشکوک فرزند دلبندمان دکتر زهرا بنی يعقوب در بازداشتگاه امر به معروف و نهی از منکر همدان می‌گذرد. در اين مدت تلاش فراوانی از سوی ما ، وکلای مدافع پرونده ، فعالان حقوق بشر و حقوق زنان و روزنامه‌نگاران مستقل برای کشف حقيقت صورت گرفته اما متاسفانه تاکنون پرونده به نقطه روشنی نرسيده است و متهمان همچنان آزاد هستند و مجازاتی برای آنها در نظر گرفته نشده است. هيچ کس پاسخ مشخصی به ما نمی‌دهد. به همين دليل با مروری بر پرونده دخترمان از شما ياری می‌خواهيم و جمله تامل برانگيز يک هزار دانشجوی پزشکی را که چند روز قبل با ارسال توماری برای رييس قوه قضائيه نسبت به چگونگی روند رسيدگی به اين پرونده اعتراض کردند، ياد آوری می‌کنيم :”اين اتفاق می‌توانست و می‌تواند برای هرکدام از فرزندان ايران زمين روی دهد.”

فرزند ما، دکتر زهرا بنی يعقوب دانش آموخته دبيرستان تيزهوشان، نفر ۲۳ آزمون سراسری دانشگاهها و فارغ التحصيل دانشگاه علوم پزشکی تهران از حدود هشت ماه قبل از مرگش ، در مناطق محرم همدان و کردستان در حال طبابت بود. او به خاطر پدرش که زندانی سياسی رژيم شاه بود، از طرح خدمت اجباری پزشکان معافيت داشت و حضورش در اين مناطق محروم کاملا داوطلبانه بود.

زهرای ۲۷ ساله ما، روز جمعه ۲۰ مهرماه ۸۶ ساعت ۱۰ صبح در پارکی در شهر همدان به همراه نامزدش توسط ماموران ستاد امر به معروف دستگير شد. مسوولان اين ستاد بيش از ۲۴ ساعت ما را در جريان بازداشت دخترمان قرار ندادند. چرا که بازداشت او را از اختيارات قانونی خود می‌دانستند.

ساعت ۱۱ صبح روز شنبه سرهنگ «ق» با لحنی توهين آميز با ما تماس گرفت و ضمن بيان اجمالی ماجرای بازداشت ، به پدر زهرا گفت که فردا به همدان بياييد. پدر می‌پرسد: «چرا فردا؟ من می‌توانم امشب خود را به همدان برسانم». او با اصرار زياد از سرهنگ «ق» می‌خواهد که با دخترش صحبت کند که اجازه نمی‌دهد.

به گفته قاضی، روز دوم بازداشت، زهرا که از تماس ستاد با خانواده‌اش بی خبر است، دائم خواهش می‌کند که اجازه دهند يک تلفن کوتاه به خانواده‌اش بزند تا برای آزادی‌اش به همدان بيايند. (از صحبت‌های قاضی در روز دوم)

سرانجام حدود ساعت پنج بعد از ظهر و با دستور قاضی اجازه صادر می‌شود که زهرا با ما تماس بگيرد. پدر و مادر در راه هستند و نمی‌تواند با آنها تماس بگيرد. به برادرش، رحيم، تلفن می‌زند و با توجه به اشکال در خط موبايل در منطقه‌ای ‌که برادر حضور داشت، تماس تلفنی به بيش ازچند کلمه نمی‌رسد. پس با محل کار خود تماس می‌گيرد و تقاضای دو روز مرخصی می‌کند تا بيمارانش با درهای بسته درمانگاه مواجه نشوند.

تلاش برادر برای تماس دوباره نهايتا به اين ختم می‌شود که برای صحبت با خواهرش بايد تا ساعت ۹ شب صبر کند.

ساعت حدود هشت و نيم شب بود. موبايل برادر زنگ می‌خورد که پيش شماره همدان را می‌بيند. اين بار تماس چند دقيقه طول می‌کشد. برادر در گفت و گو با زهرا احساس می‌کند وضعيت روحی زهرا در شرايط خوبی است. او در جواب اين سوال برادر که می‌پرسد تو را اذيت نکرده‌اند ، می‌شنود «نه» و بلافاصله می‌گويد: «کسی بالای سرم ايستاده است.»

برادر به زهرا اطمينان می‌دهد که پدر با پول نقد و سند در راه همدان است و حدود يک ساعت ديگر به آنجا می‌رسد. تماس تلفنی با «خداحافظ آبجی جان» و «خداحافظ داداش» به پايان می‌رسد.

بعد از اين تماس دقيقا چه اتفاقی افتاده، معلوم نيست. و غير از اعضای ستاد امر به معروف، فقط خدا می‌داند. پدر و مادر زهرا ساعت ۱۰ شب به همدان می‌رسند. در جلوی بازداشتگاه با عجيب ترين توهين‌ها مواجه می‌شوند. يکی از اعضای ستاد به پدر زهرا می‌گويد از نظرما دختر تو صلاحيت پزشک بودن در اين مملکت را ندارد. اين فرد يک هفته پس از خاکسپاری زهرای عزيزمان ، با خانواده عزادار ما تماس گرفت و با انواع تهديدها از ما خواست که پرونده را پيگيری نکنيم. (اسم اين فرد حتی در بين متهمين وجود ندارد. ما از او به اين دليل نيز که خانواده ما را تهديد کرده ، شکايت کرده‌ايم اما دريغ از يک احضار و بازجويی کوچک که در باره اش صورت گرفته باشد.)

پدر زهرا هنوز از ياد نبرده است که سرهنگ «ق» رييس ستاد امر به معورف همدان چند ساعت پس از وقوع اين فاجعه با خنده با او روبرو شد و گفت: «برای پيگيری وضع دخترت به آگاهی برو، نه! برو دادسرا، نه! بهتر است بروی پزشک قانونی.» رييس ستادامر به معروف به خاطر مرگ تلخی که در حوزه تحت نظارتش اتفاق افتاده بود، کمترين نگرانی، اضطراب و يا ناراحتی نداشت.

اورژانس منطقه، پس از معاينه جسد زهرا در ساعت نه و نيم شب، عنوان می‌کند که او قبل از ساعت هشت شب فوت کرده است. ما بارها و در جريان بازپرسی به اين گزارش دروغ اعتراض کرديم. اگر او ساعت هشت شب فوت کرده چگونه می‌توانسته در ساعت هشت و نيم شب با برادرش صحبت کرده باشد. آنها از ما پرسيدند که چه مدرکی برای اثبات اين ادعای خود داريد؟ ما در پاسخ گفته‌ايم غير از شش نفری که در کنار برادر زهرا شاهد مکالمه بودند ، می‌توانيد پرينت مکالمه‌های تلفن همراه برادرش را بگيريد تا معلوم شود کی و از کجا با او تماس گرفته شده است. اما چهار ماه طول کشيد تا اين پرينت را دراختيار ما بگذارند. (چرا چهار ماه؟ کسی به اين سوال ما نيز جواب نداده است.) در اين پرينت نه تنها خبری از مکالمه ساعت هشت و نيم شب زهرا با برادرش نيست ، بلکه ساعت تماس‌ها هم به هم ريخته و نامرتب است. به عنوان مثال تماس ساعت ۵ بعد از ظهر پس از تماس ساعت ۶ ثبت شده است. از نظر ما اين دستکاری در اسنادی است که می‌توانست به حقيقت ماجرا کمک کند.

پس از انتقال جسد زهرا به پزشکی قانونی، آنها ساعت مرگ را ۹ صبح روز شنبه اعلام می‌کنند. در حاليکه ساعت ۵ بعد از ظهر و هشت و نيم شب با برادرش صحبت کرده و حدود ساعت ۵ بعد از ظهر همان روز هم يک قاضی او را ديده و با او صحبت کرده است. بر اساس گزارش پزشک قانونی دو کبودی روی پاهای زهرا مشاهده شده است. کبودی روی ساق پای چپ و کبودی روی ران پای راست. اما به علل احتمالی اين کبودی‌ها اشاره‌ای ‌نشده است. آنها ادعا می‌کنند زهرا خودش را در اتاقی که زندانی بوده با پارچه‌های تبليغاتی حلق‌آويز کرده است. اما توجه نمی‌کنند آيا کسی می‌تواند در فاصله يک و نيم متری اتاق رئيس بازداشتگاه در حالی که در اتاق بسته است، خود را از چارچوب همان در بسته حلق‌آويز کند و هيچ صدايی هم از او شنيده نشود؟ به نظر ما دست اندر کاران پرونده به تناقض‌های ديگری هم که در اين پرونده وجود دارد ، توجه نمی‌کنند. عجيب تر آنکه پزشکی قانونی به خونی که از بينی و گوش زهرا بيرون آمده ، هم توجهی نکردند و در هيچ کدام از گزارش‌هايشان به آن اشاره نکرده‌اند.

دو – سه روز پس از مرگ دلخراش فرزندمان، يکی از معاونان استانداری همدان با پدر زهرا ديدار کرد و به او گفت: «ديروز در شورای تامين استان حرف از شما بود که جزو زندانيان سياسی زمان شاه هستيد و زحمت‌های زيادی برای پيروزی انقلاب کشيده‌ايد. ما مشکلات زيادی داريم. دانشجويان پزشکی به خاطر اين حادثه هم اکنون در اعتصاب هستند. راديوهای خارجی در اين باره در حال سمپاشی هستند، انتخابات مجلس هم نزديک است. خواهش ما از شما اين است که حتی به اقوام خودتان هم نگوييد که فرزندتان در ستاد امر به معروف فوت کرده است. مثلا بگوييد تصادف کرده و يا دچار ايست قلبی شده است.»

اين فقط نمونه‌ای ‌کوچک از برخورد يکی از مسوولانی است که به جای دادخواهی از خون به نا حق ريخته شده زهرا ما را توصيه به دروغ گفتن در باره مرگ دخترمان کرده است.از اين مسوولين می‌پرسيم که آيا هرگز در باره برخورد امام علی (ع) با مديران خلافکار خود چيزی نخوانده و يا نشنيده‌اند ؟.آيا از ياد برده‌اند که امام علی به خاطر ظلمی که بر زن يهودی توسط کارگزارانش رفته بود ،خون گريست؟

در زمانی که پيکر پاک فرزند عزيزمان را دفن می‌کرديم، از بينی و گوش او خون جاری بود که هم ما و هم حاضران را منقلب کرد. ما با چند پزشک متخصص تماس گرفتيم که همگی گفته‌اند کسی که حلق آويز شده باشد به هيچ وجه گوش و بينی‌اش خون ريزی نمی‌کند و اين از نشانه‌های ضربه مغزی است.

بنابراين خانواده تقاضای نبش قبر را برای بررسی احتمالی ضربه مغزی داد که جواب نامه پنج ماه بعد آمد. البته ما با توجه به وضعيت روحی و جسمی مادر زهرا از اين کار منصرف شديم. به ويژه که پزشکان متخصص گفته بودند پس از پنج ماه آثار جرم تا حد زيادی از ميان می‌رود و شناسايی را مشکل می‌کند. ما با توجه به تناقضات متعددی که در پرونده بود و همچنين احتمال حمايت از متهمين، اين موارد را به رئيس قوه قضائيه اطلاع داديم و درخواست کرديم پرونده به تهران منتقل شود. در نهايت در اسفند ۸۶ موفق شديم، موافقت آقای شاهرودی و ديوانعالی کشور را برای اين کار بگيريم. ده روز بعد برای پيگيری سرنوشت پرونده دخترمان به تهران ، بارها و بارها به دادسراهای مختلف مراجعه کرديم. آنها هر بار حرفی می‌زدند ، چند بار هم گفتند که پرونده در تهران است. اما نمی‌توانيم بگوئيم در کدام شعبه و کدام دادگاه در حال بررسی است.

قاضی همدانی پرونده نيز يکبار در صحبت با پدر زهرا به او گفت که اگر وکلای مدافع پرونده (خانم شيرين عبادی و آقای عبدالفتاح سلطانی) را عوض کنيد ما برای به نتيجه رسيدن پرونده با شما همکاری خواهيم کرد.او به پدر زهرا گفت: «من برای شما خيلی زحمت کشيده‌ام و در اين پرونده ده مورد تخلف از اعضای ستاد امر به معروف گرفته‌ام.»

او چند ماه بعد از پدر زهرا خواست: «به اتفاق وکلا به همدان بياييد و بنشينيد با متهمان گفت و گو و موضوع را حل و فصل کنيد.»

قاضی همدانی آنچنان در باره حل و فصل پرونده با ما سخن می‌گفت که انگار در باره يک دعوای کوچک و شخصی -خانوادگی حرف می‌زند.

سرانجام در تيرماه ۸۷، يعنی چهار ماه بعد از اين که قرار بود پرونده در تهران بررسی شود ، دادگاه همدان بدون توجه به رای ديوان عالی کشور، تمامی متهمين را با نوشتن اين جمله «که اصولا جرمی اتفاق نيافتاده که بتوان در باره آن رای صادر کرد»، از همه اتهامات مبرا کرد. باز پرس پرونده در شرايطی اين حکم را صادر کرده بود که در خلاصه پرونده‌ای ‌که به امضای خودشان رسيده ، هشت مورد تخلف از جمله دستکاری در پرونده برای افزايش مدت بازداشت و… به چشم می‌خورد و اين تخلف نيز مورد اعتراض قاضی کشيک قرار گرفته بود.

با اعتراض ما و با توجه به رای ديوان عالی کشور، سرانجام پرونده به تهران منتقل شد. پرونده فعلا در تهران است و ما به عنوان خانواده زهرا همچنان به دنبال بررسی دقيق صحنه هستيم که ايا اصولا امکان اين اتفاق به آن شکل که عنوان شده وجود دارد يا نه؟

اما هيچ کدام از مسوولان و دست اندرکاران پرونده پاسخ مشخصی به ما نمی‌دهند. آيا در اين کشور فريادرسی برای پيگيری و شناسايی دلايل و مقصران مرگ مظلومانه فرزند ما که می‌توانست برای خود، خانواده و جامعه‌اش مفيد وجود ندارد؟ آيا فرياد رسی در اين کشور هست که داد فرزندمان را بستاند؟

خانواده داغدار دکتر زهرا بنی يعقوب

نامه یک خواهر مکتبی به گلشیفته فراهانی

راستیتش اگرچه طولانی بود اما نمیدانم چرا طنز تلخی درش بود که نتوانست راحت بگذاردم. دستم رفت برای پابلیش. صاحبش نمی دانم کیست و ایمیلی به دستم رسید:

خواهر خوبم گلی جان

قلب ِ کوچکم از دیدن عکسهای تو به درد آمد. از آن روزی که در آن فیلم نقش مرا بازی کردی دعا کردم که اسیر وسوسههای شیطان نشوی و این راه خطا را ادامه ندهی. اما هزار افسوس، هزار افسوس که به جای سنگر آشپزخانه اکنون جایی هستی که به هیچ آشپزخانه ای ختم نمی شود.

خواهر خوبم مگر نشنیده ای که بهترین جهاد زن، خوب شوهر داری اوست؟ شاید بگویی تو که جهادگر نیستی و هنرپیشه ای و یا حتی بگویی که هنرپیشه بودن با شوهرداری منافاتی ندارد. خواهرم اشتباهت همین جاست. وقتی می گویند بهترین جهاد منظور جنگ نیست منظور مبارزه با وسوسه های شیطان است که هر ثانیه در کمین است وتو برای مبارزه با شیطان باید خوب شوهر داری کنی، ربطش را نپرس خودم هم نمی دانم اما می دانم که درست است.

حتا امام جمعه مشهد هم همین را می گوید و هیچ کس هم از او ربطش را نمی پرسد. و اما این که می پرسی هنرپیشه بودن با شوهرداری منافاتی ندارد، آیا واقعن منافاتی ندارد؟ اگر تو خوب شوهر داری می کردی و به امر هنرپیشگی نمی پرداختی اکنون حداقل سه فرزند صالح داشتی. این هم منافات، بمیرم برای شوهرت که نمی دانم چطور خانه‌ی بدون زنگ بچه را تحمل می کند.

علاوه بر آن، اکنون که تو با آن ظاهر، که انسان خجالت می کشد نگاهت بکند، در روی فرش قرمز (که صددرصد ماشینی است)، راه می روی خدا شاهد است اگر لئوناردو نبود هرگز این تصاویر را نگاه نمی کردم؛ شوهرت کجاست؟ چه کسی برایش نهار درست می کند؟ چه کسی جوراب هایش را می شوید و اتو می کند؟

چه کسی یک لیوان چای داغ به دستش می دهد ؟ نکند می خواهی بگویی که برود خودش غذا درست کند یا چای بریزد یا زبانم لال جورابهایش را بشوید؟ اگر قرار بود خودش این کارها را بکند چرا اصلن تو را گرفته است؟ اصلن ببینم از شوهرت اجازه گرفته ای و از خانه زده ای بیرون؟ فکر نمی کنم.

مگر نمی دانی که زنی که بی اجازه شوهر از خانه بیرون برود تا وقتی برگردد هزاران هزار و شاید میلیون ها میلیون فرشته اورا نفرین می کنند تا برگردد؟ می دانی چند هزار فرشته را به خاطر اشتباه خود از کار و زندگی انداخته ای؟ فرشتگانی که با یک اجازه تو می توانستند اکنون با خیال راحت به تماشای لئو بپردازند و تو محرومشان کردی، من اگر جای یکی از آن فرشته ها بودم حتا تا دو سه ساعت پس از برگشتن تو به خانه هم به نفرین کردنم ادامه می دادم.

خواهرم  

مگر تو نمی دانی که تو ناموس این ملت هستی؟ می پرسی ناموس یعنی چه؟ من چه می دانم. من هم مثل تو خودم ناموسم. نمی دانم برای چه خلق شده، اما گویا تمامیِ جنگ ها و خونریزی ها و توطئه ها و خیانت ها به خاطر ناموس بوده. می دانم که ناموس را باید پوشاند و تنها کسی یا کسانی که صاحب ناموسند می توانند ناموس را ببینند. از این ملت اجازه گرفتی و رفتی آن سر دنیا؟ 

خواهر فریب خورده‌ی من

قلبم شکست وقتی عکست را دیدم، یعنی حتا یک جفت جوراب هم نداشتی؟ جوراب که همین فرودگاه مهرآباد یا فرودگاه امام سه تا صد تومان ریخته است، نریخته است؟ آخر چرا بهانه می آوری؟ حتا شنیده ام که تصمیم داشتی به جای آن کفش ها که زیاد هم بد نبودند، ولی فقط باید مواظب باشی که موقع راه رفتن تق تق نکنند چون تق تق کردن حرام است، چکمه بپوشی. راست است؟ خوشحالم که این کار را نکرده ای حتمن می دانی که حکم چکمه چیست.نمی دانی؟ اسمش یادم نیست از بس سخت است. اما یک آقایی که خیلی مومن بود و در تلویزیون بود و جای مهر روی پیشانیش نشان می داد که همیشه در حال نماز بوده است، گفت که خیلی بد است. چکمه را می گویم.

خواهرم می دانم که به سخنانم گوش می دهی و برمی گردی. خودم نذر کرده ام که اگر برگردی یک چادر مشکی، از همان جنسی که حاج آقای امدادی برای خانمش از مکه آورده و خیلی خیلی جنسش اعلاست، برایت بدوزم تا سرت کنی و ببینی که چقدر با چادر زیباتر می شوی.  حتا نذر کرده ام که اگر عکس ها فوتوشاپی باشد، که باز هم نمی دانم چیست، اما شوهرم می گوید خیلی فساد آور است و من حرفش را باور می کنم و یا اگر تو در عکس ها از کلاه گیس و آستین و شلوار رنگ پا استفاده کرده باشی؛ برایت سفره پهن کنم.

البته باید اول از شوهرم اجازه بگیرم. می دانی که اگر شوهر اجازه ندهد نذر تو قبول نمی شود. راستی اگر کلاه گیس سرت بوده که عجب عکس های قشنگی گرفته ای و چه کلاه گیس ِ زیبایی. از کجا گرفته ای؟ منوچهری؟ طلائیش هم بود آخر شوهرم از رنگ طلایی خیلی خوشش می آید؟ آشنا هم داری؟ شاید بگویم شوهرم یک دانه اش را برایم بگیرد. شاید هم نگویم و تو اگر لطف کنی چند باری مال خودت را به من قرض بدهی. آخر شنیده ام وضعیت اقتصادی مملکت خراب شده و به همین خاطر شوهرم، طفلک، مجبور است یکی دو بار در هفته، شب هم کار کند و به خانه نیاید. خدا قوتش بدهد و سایه اش را روی سر من و بچه هایش نگه بدارد.

بگذریم ، داشتم می گفتم خواهرم برگرد، برگرد و اسمت را هم عوض کن. آخر گلشیفته هم شد اسم؟ تو مگر نمی دانی که در عربی «گ» نداریم؟ شنیده ام که خارجکی ها هم از تو خواسته اند که اسمت را گلی بگذاری. باز گلی بهتر از گلشیفته است. تازه می توانی چیزِ دیگری بگذاری، چرا؟ گفتم که «گ» در عربی نداریم. یا اگر خیلی به «گ» علاقه داری بگذار گوهر. مفهوم هم دارد. مثل گوهری در صدف، شوهرم می گوید زن مثل جواهر است باید از دید دزد محفوظش کرد. شوهرم مرا خیلی دوست دارد. راستی نکند دلت خدای نکرده هوس معروفیت کرده؟ خوب مگر همین جا نمی شد معروف شد؟ مگر حاج خانوم ف.رجبی را نمی شناسی؟ هم به شوهرش می رسد، هم معروف است، هم حجابش را دارد و خودش را انگشت نمای این و آن نکرده .

برگرد خواهرم

برگرد و به شوهر داریت برس و بچه داریت را بکن . آخرش چه؟ باید بالاخره کهنه بچه عوض کنی یا نه؟ اگر هم بچه دار نشدی اشکالی ندارد شوهرت می تواند زن دیگری بگیرد و بچه دار شود. شوهرهای خوبی که زن اجاق کورشان را طلاق ندهند زیادند. مخصوص اگر آشپزیت خوب باشد، احترام مادرشوهر را نگهداری و از آن لباس ها که در ته معازه یواشکی می فروشند، داشته باشی.

 

خوردن م م ه و عوارض جانبی آن…

 

این مطلب به نقل از وبلاگ شیر برنج است. دوست عزیز زیر سن قانونی (البته نه از نظر قانون جزای ما چون اونجوری میشه دخترای نه ساله و پسر های سیزده ساله) منظورم از لحاظ عرفی، یعنی هجده سال است. لطفن نخون. اوهوی ی ی دامون با توام ها!

 

چند شب پيش توی اتوبوس نشسته بودم. ماشين خلوت بود و به جز من و آقايی که دو سه رديف پشت سرم بود، چهار تا مرد هم روی رديف های آخر کنار هم نشسته بودند، مشغول خوش و بش و بگو و بخند بودند. هوا تاريک شده بود نمی تونستم روزنامه ای رو که دستم گرفته بودم بخونم. حوصله ام سر رفته بود و مونده بودم چکار کنم؟ توی همين فکرا بودم که صحبت های چند نفری که انتهای اتوبوس نشسته بودند توجه ام رو جلب کرد. يارو داشت يه چيزی رو با لهجه غليظ ترکی واسه اون سه تای ديگه تعريف مي کرد:

چند شب پيش يکی از رفيقام نزديکی غروب داشت از مسافرکشی بر ميگشت خونه، طرفای جاده مخصوص چشمش ميفته به زن و مرد جوونی که کنار جاده منتظر ماشین ايستادن. نگه مي داره و سوارشون مي کنه. هنوز خيلی نرفته بودن که مرده به راننده ميگه: ببينم واسه امشب خانوم مي خوای؟ راننده گفته کيه؟ مرده اشاره ای به زنی که توی ماشين بود مي کنه و مي گه اينه، بيست هزار تومن. خلاصه چک و چونه مي زنن تا اين که آخرش به ده هزار راضی مي شن. مرده وسط راه پياده مي شه و راننده هم زنه رو ميبره خونش. خلاصه چه درد سرتون بدم؟ دختر رو ميبره تو رخت و خواب و شروع مي کنه به امورات نابجا، در همین حین داشته سينه های دختره رو مي خورده که مي بينه سرش داره گيج مي ره و ديگه چيزی نمي فهمه. وقتی به هوش مياد مي بينه افتاده روی تخت و تمام خونه و زندگی و ماشينش رو بردن. مي فهمه که دختره يه چيزی به خودش ماليده بوده که بيهوش شده.

پا مي شه ميره کلانتری که شکايت کنه، اما روش نمي شده به يارو بگه که چه غلطی کرده. به افسره مي گه مرده مي خواسته جايی بره، گفته من زنشو ببرم دو سه ساعتی پيشم باشه تا بياد دنبالش. اونم تو چاييم يه زهر ماری ريخته که از حال رفتم. اینو که می گه افسر نيشش تا بناگوش باز مي شه، مي گيره لپ ياره رو مي کشه مي گه: راست بگو بينم پدر سوخته تو هم  م م ه خوردی؟

 

پ.ن: من از درج این نوشته چند منظور داشتم که در نهایت منتهی به چند نتیجه اخلاقی می شه.

نکته اول این که: سعی بفرمایید همیشه از کالای استاندارد و تاریخ نگذشته استفاده کنید تا خطر مسمومیت تهدیدتون نکنه.

دوم این که: وقتی خوردین زیاد نخورین اول مز مزه کنین یه وقت توش زهر مار نداشته باشه.

سوم: از این تشخیص حرفه ای افسر مربوطه بیشتر حال کردم تا این بنده نابجای خدا.

چهارم: خوب پدر جان این همه جاهای معتبر هست که تازه روش جایزه هم می دن. یکی بخر دو تاببره! تو هم وسط راه چیز گیر آوردی.

پنجم: کاشکی برخی از دوستان از تویسرکان زحمت می کشیدند برای جوانان ناشی دوره ای را برگزار می کردند که خوردنی های مسموم را تشخیص بدهند و کمی چیز فهم تر بشوند.

 

بی فاصله برای بودن

برای بچه های فتح المبین که دلم برای شان بسیار تنگ شده:

ای دست های پر از مهر
ای نگاه های پر از امید
این تکرار یک همراهی است
خواسته ای برای یک دیدار
از تو بی توقع ام. از تو امید را می خواهم
از تو می خواهم کنارم باشی در یک دیدار
در یک لحظه پر از شادی که با بودنت ارمغان است
می دانم شاید این روزها همین هم سخت باشد
اما تو مهربانی
خنده را با من تقسیم کن و من غمم را برای خودم نگاه خواهم داشت
هنوز دوستت دارم چون می دانم که دوستم داری
پس باز هم میهمان چشم های ام باش که با تو پر از سرور است

داستان دل انگیز دو مجسمه

 توي يه پارك در سيدني استراليا، دومجسمه بودند يك زن و يك مرد. اين دومجسمه سال هاي سال دقيقن روبه‌روي هم ديگر با فاصله كمي ايستاده بودند و توي چشم هاي هم نگاه مي كردند و لبخند مي زدند. يه روز صبح­ خيلي زود يه فرشته اومد پشت سر دو تامجسمه ايستاد و گفت: «از آن جهت كه شما مجسمه‌هاي خوب و مفيدي بوديد و به مردم شادي بخشيده‌ايد، من بزرگترين آرزوي شما را كه همانا زندگي كردن و زنده بودن مانند انسان هاست را براي شما برآورده مي كنم. شما سی دقيقه فرصت داريد تا هر كاري كه مايل هستيد انجام بدهيد».

با تموم شدن جمله‌اش دو تا مجسمه رو تبديل به انسان واقعي كرد: يك زن و يك مرد. دو مجسمه به هم لبخندي زدند و به سمت درختاني و بوته‌هايي كه درنزديكي اونا بود دويدند در حالی كه تعدادي كبوتر پشت اون درخت ها بودند، پشت بوته‌ها رفتند. فرشته هراز گاه صداي خنده‌هاي اون مجسمه‌ها رو مي شنيد و لبخندي از روي رضايت مي زد. بوته‌ها آروم حرکت مي كردند و خم وراست مي شدند و صداي شكسته شدن شاخه‌هاي كوچيك به گوش مي رسيد.

بعد از پانزده دقيقه مجسمه‌ها از پشت بوته‌ها بيرون اومدند درحالی که نگاه هاشون نشون مي داد كاملن راضي شدن و به مراد دلشون رسيدن. فرشته كه گيج شده بود به ساعتش يه نگاهي كرد و از مجسمه‌ه اپرسيد: «شما هنوز پانزده دقيقه از وقتتون باقي مونده، دوستن داريد ادامه بدهيد؟» مجسمه مرد با نگاه شيطنت‌آميزي به مجسمه زن نگاه كرد و گفت:» مي خواي يه بار ديگه اين كار رو انجام بديم؟»

مجسمه زن با لبخندي جواب داد: «باشه. ولي اين بار تو كبوتر رو نگه دار و من مي رينم روي سرش».

پاسخ شیمو در باب حق انسانی هر فردی محترم است

بلاگر عزیز شیمو در پاسخ مطلب حق انسانی هر فردی محترم است نوشته ای رو به صورت کامنت در پای نوشته گداشته اند که دیدم پاسخ این دوست را بنابر شرط انصاف باید به صورت یک پست گداشت. آن چه در پی می آید پاسخ نویسنده وب لاگ شیمو است:
با سلام خدمت آقای روزبه.
1- به نظر من یکی از شرایط معقول بودن یک اعتراض تاثیرگذار بودن اون اعتراض از طرف شخص معترض هست. از نظر من هم جامعه ما اشکالات بسیار مهمتر و کلیدی تری نسبت به کامران و هومن داره. ولی این مورد برخوردی بود که از نظر من دارای حساسیت بود و حس کردم که اعتراضم میتونه در این زمان تاثیرگذار باشه. در صورتیکه اعتراض من نسبت به مثلا حقوق زنان در ایران و یا سیاست های اقتصادی دولت تاثیر خیلی زیادی نمیتونه داشته باشه.
2-به فردیت محوری معتقدم. انسان باید در انتخاب دین و ملیت و سرنوشتش آزاد باشه. مشکل من با ملیت این دو نفر نبود. مشکل من با تظاهر بود. این بود که جایی دم از افتخار به ایرانی بودن میزنن و جای دیگر اون رو نادیده میگیرن.
3-جرا این موضوع از نظر من مهم و حساس بود؟
1-چونکه به وضوح دارم مشاهده میکنم که پدیده ای در جوانهای ایرانی در حال شکل گیری هست که من اسم اون رو گذاشتم تقیه ملی. بارها مشاهده کردم که جوانهای ایرانی که سایر علائم مانند فروهر از گردنشون آویزون هست؛ جایی که به نفعشون باشه ملیت خودشون رو قایم میکنن. بحث تقیه در امور دینی راجع بهش بحث زیاد شده و ما الآن شاهد پا گرفتن این حرکت غیر اخلاقی در بعد ملیت هستیم.
2-به شخصه معتقدم که مکان جغرافیایی که فرد در اون به دنیا اومده نه مایه افتخاره و نه شرمساری. چرا که خود فرد در این مورد هیچ حق انتخابی نداشته. بنابراین به نظر من هیچ کس نباید از ملیتش احساس شرمساری کنه.
3-اگر در جریان شکل گیری انقلاب 57 شاهد بهره برداری عده ای از دین و استفاده ابزاری از دین برای فریب دادن و چاپیدن مردم بودیم؛ به عقیده من امروز چنین شاخصه هایی رو در حرکتهای ناسیونالیستی میتونیم مشاهده کنیم. عده ای با استفاده از احساسات مردم سعی به استفاده ابزاری از ملیت دارن و در حقیقت با این کارشون ملیت رو سطحی میکنن. امروز در جامعه در حال گذار ما ملیت به ناچار مناسبترین آلترناتیو برای مذهب هست که روز به روز جای خودش رو بیشتر بین جوونهای ایرانی باز میکنه. جدا از موافق یا مخالف بودن ما با ناسیونالیسم؛ این پدیده به زودی بخش غالب هویت یک جوان ایرانی را تشکیل خواخد داد. بنابراین هدایت این ناسیونالیسم امر بسیار مهمیه.
البته بحث در این مورد خیلی طولانی تر هست و من هم مشغول تحقیق در این زمینه هستم و اینجا مجال برای توضیح بیشتر نیست.
موفق باشید.

معصومیت از دست رفته یا فیلم حاج آقا رو دیدی؟

دست و دلم این روزها گاهی برای نوشتن می لرزه. یهو چشمم می افته به این تیترهای وسوسه کلیک با خودم می گم، خدا بخیر کنه امروز باز آبروی کی ریخته رو دایره؟

بعد راستش، از این همه تکرار حالم بد می شه. یه موقعی پر بود از فیلم های نرگس و بعد از این و از اون. نمی دونم معاون دانشگاه زنجان و حالا هم تو هر سوراخ سنبه ای روی نت، افتخار گذاشتن فیلم مخفی روحانی ای به نام گلستانی. ببینید! من دست کم توی چهار روز گذشته فلان تا میل داشتم که از دوست و دشمن و غریبه و آشنا فیلم این برادر از جان گذشته رو برام لینک داده بودن. یکی می زد بی سانسور، اون یکی می زد متفاوت، اون یکی دیگر هم می زد که کامل ترین نسخه، اینگاری این بنده ناشی خدا کارش اصلن تولید فیلم بوده و هر کسی یک ورسیونش رو داره.

اما حرفم این نیست. حرفم اینه که احساسم می گه هر روز داره معصومیت مردم بیشتر از دست میره. این چیزی از بار سنگین دورویی و تزویر همین جان برکفان نقش اول فیلم های از تو سوراخ شومینه کم نمی کنه که هرچه دود بلند می شه از سر گور همین دروغ گویی حتا به خود بلند می شود.

داشتم از معصومیت می گفتم.

جامعه ای که فیلم روزش دوربین مخفی حاج آقا و زهرا امیر ابراهیمی و سریال های سردار زارعی باشد به کجا می خواهد برود؟

ذهنی که باید به دنبال رابطه های انسانی چه حتا در قالب روابط جسمی هم که باشد، برود ببین دچار چه هرزه بینی شده است. حالا دیگر عادی است که تو موبیل ها فیلم های لخت فلان بدبختی که گوشی اش را داده تعمیر و سر از جمهوری در آورده، دست به دست یا به روایتی بلوتوث شود. یا رو نت لینک فیلم شومینه ای حاج آقا، رو ماهواره هم که جماعتی به دنبال آپ دیت کردن و قفل شکستن ایکس ایکس ال و ستیس فیکشن.

یکی بگه سر معصومیت این مردم چه بلایی داره می یاد؟

پ.ن: در اصل می خواستم در مورد فیلم دبیرستان موزیکال والت دیسنی بنویسم اما انگار جاش تو این پست دیگه نیست.

یک دلاری هزار تومانی

زمان حکومت رونالد ریگان بود. پدر بزرگ مهربونی داشتم که حس وطن پرستی شدیدی داشت. ایام عید می رفتیم تهران خونشون و اون روزها بحث های سیاسی و از این جور دوکون دستگاه ها خیلی باب بود. یه روزی داییم آمد خونه و برگشت به جمع گفت: امروز دو تا صد تومانی دادم یه دلار گرفتم! ملت که برق از سه جا شون در رفته بود. داشتند می گفتند که این یکی دیگه اووووو…

داییه بعد برگشت گفت: تازه می گن ریگان یه جایی تو یه دستش هزار تومانی گرفته وتو یه دست دیگش یه دلاری و خلاصه گفته یه روزی …(اون روزا یادم میاد این داستانه خیلی دهن به دهن می شد، نمیدونم از خشتک کی هم در آمده بود). القصه بابابزرگ من که دایی ام داشت این داستان رو می گفت رگ های گردنش شده بود مثل طناب که: قرمساق های آمریکایی به اول و آخر پدرشون می خندن که یه دلار پزرتیشون بشه هزار تومان، اون روز رو به قیامت هم نمی بینن. خلاصه جنگ مغلوبه شد و جمع به این اتفاق نظر رسیدند که دایی جان داره دیگه زیاده روی می کنه و به این اغراقیات تابیدند و توپیدند که همین الانش هم دلار دویست تومانی بیشتر یه کابوسه کسی تحمل بیشترش رو نداره.

پدر یزرگ دو سال بعد، از سرطان جان سالم به در نبرد. دایی رفت از ایران. دیروز بهم زنگ زد احوال پرسی و این حرفا. آخه دلار شده بود هزار و ده تومان. راستی آخرالزمان هم نشد.

اردوان روزبه: حق انسانی هر فردی محترم است

لیدا حسینی‌نژاد
مریم اقدمی

رادیو زمانه – نوزدهم اکتبر کنسرت کامران و هومن در شهر کوالالامپور برگزار شد. اما در پی مصاحبه‌ای که چند هفته پیش این دو خواننده با شبکه‌ سی‌بی‌اس کانادا داشته‌اند و خودشان را کانادایی معرفی کردند، نویسنده‌ وبلاگ «شیمو» مطلبی با این عنوان منتشر کرده است: «‌اگر وطن‌ پرستید،اگر ایرانی هستید، اگر یک سر سوزن غیرت دارید به کنسرت کامران و هومن در مالزی نروید.»

ماجرای رفتن یا نرفتن به کنسرت کامران و هومن که چند روز اخیر بحث روز جوانان و دانشجویان ایرانی مقیم مالزی شده است، موضوعی برای برنامه‌ی اخیر همکار مالزی‌نشین ما، اردوان روزبه شد.

این بحث بین کامنت‌گذاران زمانه هم ادامه پیدا کرده است و به همین بهانه به سراغ اردوان می‌رویم تا ببینیم چه جوابی برای آن‌ها دارد.

اردوان‌ جان، یک کامنت‌گذار به اسم ندا نوشته اگر ملت غیور و وطن‌پرست ایران همین‌قدر که برای دفاع از حس وطن‌پرستی‌شان انرژی می‌گذاشتند کارهایی را که به آنان محول شده بود، درست انجام می‌دادند وضع ما بهتر از این بود. بعد اضافه کرده است چه اشکالی دارد دو جوان ایرانی که فقط چهار – پنج سال از عمر خود را در ایران گذرانده‌اند بگویند که کانادایی هستند یا این‌که بخواهند به آینده‌ بهتری فکر کنند؟

گزینه هیچ‌کدام است! داستانی که راجع به کامران و هومن نوشتم به دلایلی در کشور مالزی خیلی مورد توجه بود. چون همین الان که مشغول صحبت با شما هستم، کنسرت کامران و هومن در شهر کوالالامپور در حال برگزاری است و این قضیه داستانش خیلی دراز شد.

همان‌طور که در گزارشم نوشتم یک وبلاگ‌نویس در وبلاگ خود نوشت که این دو نفر خود را کانادایی معرفی کرده‌اند.

اگر‌چه نمی‌توانم تمام حرف‌های آن کامنت‌گذار را تایید کنم اما می‌توانم به این سمت قضیه هم نگاه کنم که آدم‌ها یک‌سری حقوق حقه دارند که می‌توانند بر اساس حقوق حقه‌ خود زندگی کنند.

سوال این‌جاست، جامعه‌ی معترضی که کمپین یک میلیون امضا برای نابرابری راه می‌اندازد، جامعه‌ای که می‌خواهد به حقوق از دست رفته‌اش برسد، جامعه‌ای که به شرایط موجودش اعتراض می‌کند، دارای چه مفهومی است؟

معنی آن این است که حق انسانی هر فردی محترم شمرده شود. وقتی به دو نفر حمله می‌کنیم که چرا در مصاحبه‌تان نگفته‌اید، ایرانی هستید، یعنی چه؟ یعنی خودمان داریم این حق مسلم را زیر پا می گذاریم.

این‌که برای یک فرد، ایرانی بودنش چقدر اهمیت دارد، واقعاً یک بخش کاملاً شخصی زندگی است. مضاف بر این‌که ما از این دو نفر نشنیده‌ایم که بگویند ایرانی نیستیم، گفتند ما کانادایی هستیم.

شما که در هلند زندگی می‌کنید الان شهروند هلندی نیستید؟ یا من و دیگرانی که در کشورهای دیگر زندگی می‌کنند اساساً شهروند آن کشور نیستند؟ مسلماً هستند.

این‌که چرا کسی نباید به این شدت و حدت در مورد این موضوع صحبت کند، موضوعی کاملاً خصوصی است. نه حرف این دو برادر خواننده را تایید و نه تکذیب می‌کنم. اما می‌گویم آن کامنت‌گذار هم حرف غلطی نمی‌گوید.

 


اردوان روزبه

یک کامنت‌گذار بدون نام دیگر هم همین حرف تو را می‌زند که می‌گوید «من یک هلندی ایرانی‌ تبارم و این احساسی است که طی سال‌ها شکل گرفته است. این که کامران و هومن گفته‌اند کانادایی هستند، هدفشان جدا کردن یا خجالت کشیدن از تبار ایرانی‌شان نیست، بلکه به این وسیله احساسشان را درباره‌ی بخشی از هستی و هویت‌ کاندایی‌شان بیان می‌کنند.» این دقیقاً همان چیزی است که تو می‌گویی.

بله، کاملاً. به این نکته هم اشاره بکنم، اگر گفت‌ و گوی این دو خواننده را با شبکه‌ی تلویزیونی آقای حمید شب‌خیز ببینید، کاملاً به این مساله می‌رسید.

اصلاً نمی‌خواهم صحبت این‌ها را تایید یا تکذیب کنم. من در مقام یک گزارشگر هستم. یک کامنت‌گذار حرف جالب گذاشته بود.

می‌گفت شاید حرف ایرانیت و برخورد و حمله به دو خواننده‌ ایرانی مثل کامران و هومن یکی از بی‌خطرترین روش‌ها برای ابراز احساسات باشد. واقعاً همین است.

خیلی عرصه‌ها داریم، چرا اعتراض نمی‌کنیم؟ چرا باید فقط در چارچوب روزنامه‌نگاران و تعداد محدودی از فعالان حقوق بشری ایرانی، مساله‌ی اعدام‌ها دنبال شود؟ چرا بقیه اعتراض نمی‌کنند؟

وقتی کسی می‌گوید من معترضم و معتقدم این‌ها ایرانی نیستند و این‌ها هویت ندارند، من می‌گویم چرا در دیگر زمینه‌های هویت ایرانی، جدی‌تر برخورد نمی‌کنیم؟

البته می‌‌توانیم این دو را جدا کنیم، می‌توانیم هم به این و هم به آن اعتراض کنیم. یعنی نمی‌توانیم بگوییم چون به اعدام اعتراض نمی‌کنی پس نباید به این هم اعترا ض کنی؟

می‌خواهم نکته‌ی دیگری بگویم. نمی‌گویم چرا به این اعتراض می‌کنید و به آن اعتراض نمی‌کنید. این یک سوال و یک نکته است که باید این را بدانیم، آیا مساله‌ جامعه‌ی امروز ایرانی این است که کامران و هومن در یک مصاحبه‌ ذکر نکرده‌اند ایرانی هستند؟ تمام مسایل الان دارد حول این نکته می‌گردد؟

وقتی در ارتباط با حقوق حقه‌ همه صحبت می‌کنید، واقعاً حق انسانی یک شهروند کانادایی زیر سوال نمی‌رود، وقتی می‌گویی حق نداشتی این حرف را بزنی؟ این یک نکته است.

نمی‌خواهم از گفته‌های آنان دفاع کنم، خودشان پاسخ‌گو هستند و می‌توانند بگویند چرا آن حرف را زده‌اند، شاید عذرخواهی کردند. برای من این‌ها مهم نیست. اما این مهم است که جامعه‌ امروز به چه چیزهایی حساس است.

چرا باید موضوع و مساله‌‌ جامعه‌ تحصیل‌‌‌کرده ما در مالزی حول این مساله باشد که ما به کنسرت کامران و هومن می‌رویم، تحریمش می‌کنیم یا خیر.

واقعاً چه اهمیتی دارد؟ شما می‌گویید این نافی آن نیست. بله، اما این نباید مساله‌ای باشد که عملاً جای خیلی چیزهای دیگر را بگیرد.

ما باید جدی‌تر به خیلی از مسایل دیگر جامعه‌‌مان بپردازیم که نمی‌پردازیم. این هم می‌تواند یکی از سوالات باشد، نه؟

فرهاد فریاد هم که یکی از کامنت‌گذاران فعال زمانه است نوشته است: «برای این‌که این سر و صدا به پا نمی‌شد، کامران و هومن می‌توانستند بگویند ایرانی‌الاصل کانادایی هستیم.»

آن‌ها می‌توانستند خیلی چیز‌های دیگر بگویند، می‌توانستند خیلی چیزها را هم نگویند. خیلی اتفاقات دیگر هم می‌توانست بیافتد.

همه‌ی ما درگیر این مساله هستیم که خیلی چیزها را می‌گفتیم یا نمی‌گفتیم. خیلی از بله‌ها را باید می‌گفتیم، خیلی از نه‌ها را نباید می‌گفتیم، ولی این اتفاق نیفتاده است. به هر حال تاریخ برای همه‌ی ما عبرت است، مگر نه؟

این کامنت‌گذار اضافه کرده است، چه ‌کار داریم که این‌ها چه‌گفته‌اند یا این‌که شخصیتشان چیست و چه فکر می‌کنند. بیایید بگوییم از آهنگ‌هایشان خوشمان نمی‌آید یا می‌آید. بیاییم هنرشان را نقد کنیم، نباید این مسایل حاشیه‌ای را وارد کنیم.

یک موقع یک نفر، گاف بزرگی می‌دهد که جا دارد طرح موضوع کنیم و مساله را بررسی کنیم. بهتر است در همان حوزه‌ای که لازم است، در مورد‌ش صحبت کنیم و نقد‌ش کنیم.


در همین رابطه:
مجتبا پورمحسن: چیزی به نام تن زن را فراموش کرده‌ایم
معصومه ناصری: زن ایرانی ناموس کسی نیست
لوا زند: ثبت تاریخ به ضرر کسی نیست
رضا جمالی: ختنه‌ی زنان مثل سنگسار است
اردوان روزبه: احقاق حق، دشمنی نیست

نظرهای خوانندگان

«وقتی به دونفر حمله می‌کنیم که چرا در مصاحبه‌تان نگفته‌اید ایرانی هستید یعنی چه؟ یعنی خودمان داریم این حق مسلم را زیر پا می‌گذاریم».
اینطور نیست آقای روزبه. شما از مقام گزارشگر به نحو آشکار و شدیدی خارج شده‌اید.
این‌که این جوان اصفهانی٬ به این دلیل که کامران و هومن خود را کانادایی معرفی کرده‌اند٬ از دیگران می‌خواهد که به کنسرت آن‌ها نرود٬ به معنی سلب حق موزیسین‌ها از این‌که چه‌جور دوست دارند خود را معرفی کنند نیست. این فقط یک اظهار نظر است و او دراظهار نظر خود صددرصد محق است. این شما هستید که اظهار نظر او را «حمله» نامگذاری می‌کنید. این نه سلب حق از کسی است و نه حمله است. بیان یک نظر است و او در بیان خود همانقدر محق است که موزیسین‌ها. تفاوت نظر و مخالفت هیچ‌وقت به معنی سلب حق نیست٬ بلکه به معنی وجود دونگاه متفاوت به/ یا دوتعبیرمتفاوت از/ یک پدیده‌ی واحد است. موزیسین‌ها خود و واقعیت خود را یک‌جور می‌بینند و این جوان اصفهانی شیرین یک جور دیگر. چرا شما او را شخصی معرفی می‌کنید که می‌خواهد حق کسی را سلب کند؟ حتی اگر قصد این کار را داشته باشد٬ چگونه می‌تواند چنین کاری را انجام دهد؟
این‌که موزیسین‌ها خود را کانادایی معرفی می‌کنند می‌تواند دلایل متفاوتی داشته باشد. بنا بر اطلاعات واقعا کم من از مناسبات کانادا٬ در نظام آموزشی این کشور اصرار زیادی می‌ورزند که دانش‌آموزان مهاجر (و خود مهاجران به طور کلی) خود را کانادایی بنامند و کانادایی حس کنند. این در مقایسه با کشورهای اروپایی یکی از ویژگی‌های مثبت جامعه کاناداست. این موزیسین‌های جوان هم از این مسیر گذشته‌اند و حس کانادایی‌بودن در زندگی آن‌ها مؤثر و فایده‌بخش است.
شاید هم فکرمی‌کنند با توجه به تصویری که رسانه‌های بین‌المللی از ایران به دست می دهند٬ معرفی خود به عنوان ایرانی باعث شود خیلی‌ها به کنسرت آن‌ها نیایند و این باعث زیان مالی آن‌ها شود. این هم قابل فهم است.
صرف سکونت اردوان روزبه در مالزی وجاهت و الزامی برای این مصاحبه ایجاد نمی‌کند. اما یک مصاحبه‌ با خواننده‌های یادشده می‌توانست با بازتاباندن نظرات و عقاید آن‌ها به تفاهم کمک کند. در صورتی که پخش‌کردن جمله‌هایی نظیر «حق انسانی هر فردی محترم است» بی‌فایده است. می‌خواستم بگویم «ترور است»٬ ترسیدم بگویید به شما حمله کرده‌ام/ یا حق بیان این جور جمله‌ها را از شما سلب کرده‌ام!

— مانی ب
——
اردوان: با سلام. مایل نبودم به طور خاص صحبت های دوست جوان اصفهانی «شیرین» مان را به نقد بکشم. اما همین قدر بس در جواب جناب مانی که این دوست عزیز برای ابراز عقیده اش که به نظر من هم آزاد است از لفظ «خانم» برای توهین به این دو نفر استفاده می کند.
این جوان هنوز درک درستی از حقوق انسانی یک زن ندارد دوست من. دو نفر دست کم می گویند ما ایرانی نیستیم. اما این دوست محترم که با ابراز نظرش به حق دیگر انسان ها که از نظر او «زن» بودن درش به معنای تحقیر است، تجاوز می کند. کمی تفاوت در این مورد قائل شوید.
اگر این دو در یکی از گفتگو های شان کوچکترین توهین به سایر انسان ها می کردند باید همین نگاه را راجع به آنها هم می داشتیم.
من نتوانستم از ترور شما و مالزی نشین بودن درک کنم بلخره منظور شما چیست. اما هنوز پای این نکته هستم. دوست عزیز هر روز در جایی دیگر به هویت ایرانی توهین می شود. ترور شخصیت جای دیگری اتفاق می افتد و «شیرین زبان» های ما دم بر نمی آورند.
برقرار باشید / اردوان روزبه

ما هم با چهره تازه می آییم این که چیزی نیست

بی بی سی نوشته بود که از امروز با چهره ای تازه می آید.

اینم خبرش:
در راستای تغییرات کلی در سایت های بی بی سی که به منظور همگام شدن با تحولات دنیای مجازی صورت می گیرد، سایت فارسی نیز از روز پنج شنبه 23 اکتبر، دوم آبان 1387، با طراحی تازه ای به شما عرضه خواهد شد.

در همین راستا ما هم دیدیم خوب چرا نه. ما هم می گویم:
دیروز شر شر عرق و بارون، گلاب بروتون از هفتاد و هفت سولاخم می چکید تا تونستم نماینده گی تعمیرات لب تاب های ایسر رو پیدا کنم. سه چهار روز می شه که لب تابم رسمن باتری اش ریجکت کرده. پدر صلواتی درک متعارفی هم از ارتباط یک روزنامه نگار بی کس و کار با مخاطب نداره.
خلاصه بعد از گرفتن نوبت و مثل این هایی که بواسیرسان اوت می کند نشستم تو صف تا نوبتم شد. آقای مسوول باجه مثل پدری مهربان به من گفت که دردم چیست. من هم که کم مانده بود از پایین تا بالا شروع کنم به گفتن دردهایم، بر خودم نهیب زدم که: اوهوی ی ی ی . آمو! این جا مطب دکتر نیستا. ایسر رو می گه…
خلاصه گفتم که باتریم خالیه. گفت باتری دلت خالی نباشه. گفتم در ضمن دکمه صفحه کلیدم کنده شده. گفت: دکمه دلت کنده نباشه. گفتم بابا جان شیمبوز زیر شم گم شده. (به لاستیکی گویند که زیر لب تاب است به مانند لرزه گیر. مترجم). گفت: شیمبوز دلت گم نشه.

خلاصه ما دردها بگفتیم، او گفت: مال دلت… این ور دلم اوفینا اون ور دلم اوفینا. لذا ما با شور بختی توام با خوشبختی از در نمایندگی خدمات بعد از فروش در آمدیم و در همین راستا به روش آقای حسنی عزیزم. امام جمعه ارومیه نتایجی گرفتیم:
یک. خوبه که لب تاب آدم گارانتی داشته باشه.
دو. چه حالی دارد که شیمبوز لب تاب گم بشه نه شیمبوز دل.
سه. خداییش خیلی ی ی ی نامردن. گفتند هفت روز دیگه بیا چیزتو بهت بدیم.
چهار. استکبار جهانی این بار دستش از آستین کمپانی ایسر در اومد.
پنج. آخه من این روزا که چیز ندارم با چیز عمه ام برای آقای کردان چیز بنویسم؟ اونم روزای استیضاح؟
شش. آخه مگه تو از خودت ناموس نداری؟
گزینه آخر: این چه ربطی به سایت بی بی سی داشت. ننه…

اما گزینه آخر تر: یه هفته قبله عالم در تعمیرگاه است. برای همین ممکنه کمتر بنویسم. همین. خب این همه رطب یابس لازم بود؟
پ.ن: خب منم ایرونی ام دیگه باید دو ساعت توضیح بدم.البت فک می کنم باید خیلی توجیح کنم که یکی یه وقت نپرسه: چلاق می شی با یه رایانه دیگه بنویسی؟