«اون جایی که غربت تو چشماته…»

روز جمعه که می شه یادم میاد مسافرم. یادم میاد نه سال پیش به امید این که خیلی زود برمی گردم به سرزمین مادری ام، به امید این که دوباره تو خیابونای شهرم زیر بارون قدم می زنم، به امید که دوباره تمام مسیر بلوار ملک آباد رو پیاده می رم و بعد می رم می شینم تو کافه «دانژه» یه چای و کیک می زنم، ترک کردم.
روزی که وطنم رو ترک کردم اصلن اگر می گفتید دو سال دیگه برنمی گردی حالم بد می شد. یقینن می ریختم پایین. اما حالا نه سال شده که من سرزمینم رو ترک کردم. درست یه روز و شب هایی مثل همین ایام.
نه ساله که فکر می کنم مسافرم. نه ساله فکر می کنم دوباره می رم مشهد. دلم روزهای جمعه برای نشستن کنار سنگ قبر کوچک و سبز رنگ پدرم و کمی خندیدن باهاش تنگ می شه. روزهای جمعه که می شه یادم میاد الان وقتش بود می شستم با حضرت استاد تخته بازی می کردم و اون تاس می گرفت و من نه از باب مماشات بلکه از باب تعجب که چطور تاس می تونه بگیره فقط نگاه می کردم. یاد می کرفتم ازش چطور می شه با همه مدارا کرد. قیافه ای خشن اما قلبی مهربان داشت.
غربت چیز خوبی نیست. حتا برای روز های جمعه که تو فرنگستون…
https://open.spotify.com/track/4uaZ97JqhxxAuiboibR3RI