سه صبح تو پمپ بنزينم كه مى زند به شيشه: هفت دلار دارى بهم بدى برم خونه؟ سى چهل ساله مى زند زن.
دنبال پول مى گردم از اين جيب به آن جيب، مى خواهد ترغيبم كند كه حتمن پول را بدهم: به جاش هر كار بخواى مى كنم!
پول را ميابم، مى دهم دستش ده دلارى رو، مى گويد ندارد سه دلار بقيه اش را بدهد، نمى خواهم. كارى هم نمى خواهم ازش، سرش را مى كند ميان پنجره: از اول اين طورى نبودم، اين طورى شدم.
مى كشد بين دو ماشين و گم مى شود.
با خودم فكر مى كنم آسمان بدبختى همه جا خاكسترى است…