سفرنامه- وقتی برای یک «چس فیل» قیصریه را به آتش می کشم

بیست و هفتم ژانویه دوهزار و یازده

اول: این آمریکا یه چیزایی اش نوبر است. مثلن سایز کاغذ های به قول ما «آ چهارش» یک چیزی تو مایه استاندارد های بی ربط است که از قد کوتاه تر و از عرض چاق تره و بنده که دارم الان توی فایل می زارم همه چیزش زده بیرون. این هنر نمایی فقط تو اینش نیست، دما سنجی شون هم فارنهیت است. بعد می گن امروز هوا سرده شصت و پنج درجه است من باید دو ساعت تبدیل کنم ببینم یعنی سردمه یا گرممه.

از مایل و این ها هم دیگر نمی گویم خلاصه من واحد هام درست است، اما مال اینا کلن خرابه. به قول اون کوسه توی دوبله فارسی «در جستجوی نمو» آمریکایی ها این جورین.

-=-

دومندش که همیشه عادت کنید اونی که می بینید روی یک چیزی اتیکت زدن اونی نیست که باید بدهید. هر کار کنید آخرش یه چیزی تو پاچتون رفته حالا اسمش مالیاته، حق انشعابه، انعامه و یا هر چی دیگه. گفتم که رفتید چیزی بخرید به هوای قیمت روش نباشید.

-=-

سومندش همیشه مثل بچه خوب به نوشته روی پاکت «چس فیل» و ماکروفر و تایمش اعتماد کنید. گفتم چس فیل چون هر چی می خوام بگم «پاپ کورن» حس چس فیلیت بهم دست نمی ده. از این پاکتی ها خریدم که می کنی تو ماکروفر و چند دقیقه بعد به قدر شش تا فیل توش می چسن و می شه یک پاکت پر فیل کاری، قدرت خدا.

اما آمدم هنر نمایی کنم، تایم رو بجای دو دقیقه زدم چهار دقیقه، خواستم مغز پخت بشه خیر سرم. در نتیجه فیله توی پاکت نچوسید بلکه فک کنم «رید». دیدم به قاعده یک دود کش کامل از توی ماکروفر دود در میاد، کشیدم بیرون دیدم عین گاز اشک آوره. چشمام جایی رو نمی دید راستش داشتم خفه می شدم دود تمامی نداشت. وحشت هم کرده بودم که الان سنسور دود عربده بزنه که دیگه خر بیار باقالی بکش تا بیت معظم اله. خلاصه سر یک چس فیل تقریبن ما جهانی را به دود دادیم و هنوز هم که هنوزه بوش نرفته انگاری.

از این انشا ما می آموزیم یا چس فیل نخوریم یا می خوریم به نوشته روش اعتماد کنیم و مثل آدم فقط دو دقیقه در ماکرو فر بزاریم.

این هم عکس چس فیلم های بنده که بر سرش یک قیصریه ای را به آتش کشیدم:

سفرنامه- برف میاد، خوشحالی در واحد زمان و زندگی با یک قهوه

بیست و ششم ژانویه دوهزار و یازده

اول: سوار مترو می شوم در مسیر «ویی ینا» در ویرجینیا. پسری جوان جای خالی می یابد. تا می نشیند، خانمی میانه سال ایستاده است، از جایش بلند می شود و جایش را به او می دهد. خانم ننشسته خانمی مسن تر جلویش است بلند می شود و جایش را به او می دهد، هنوز خانم مسن ننشسته جلویش جوانی نابینا است، آرام دستش را می گیرد و به جای خودش می نشاند. زنجیره ای کم نظیر از عشق را من سعادت دیدن می یابم.

دوم: سوز و سرما تبدیل به یخ ریزه ها شده است. می بارد. مردم به خیابان ریخته اند. ساده و شاد. یکی می آید جلو و می گوید این کلاه افغانی را از کجا خریده ای؟ آمریکایی است و به قول خودش کشته مرده افغانستان. برف و بازی در دوپونت و زندگی که در جریان است به شدت. گالری اش را از این جا ببینید. در دنیای پر از دویدن و رفتن و آمدن مردمش این جا نیازی ندارند بهانه گنده برای خوشی بیابند. من اسمش را می گذارم: مدیریت زمان. آن ها می دانند چطور از حداقل فرصت حداکثر بهره را ببرند.

سوم: عهد می کنم که دیگر برای مدتی دست کم غذای بیرون نخورم که این مجرد بازی ها آخر روده های مرا راهی دستشویی می کند. ماهی پلو خوردیم به طرز ناجووور. وه چه شادی خوبی. همین هم شد فرصت.

چهارم: ورزش کردن باعث تنظیم همه چیزم شده است! «اسمایلی نیش تا بناگوش باز»

پنجم: اگرچه برای رابطه ام ناخشنود کننده است، اما تلاش دارم می کنم در سال دو هزار و یازده رابطه ای شفاف هم در کار و هم در دوستی با همه ایجاد کنم. (دست کم تلاش دارم می کنم)

سفرنامه- روده ای ناچیز و غذای چررررب

بیست و پنجم ژانویه دوهزار و یازده

اول: روز فقط در خانه نشینی و نوشتن است. دو نفر دیگر در بجنورد اعدام شده اند. دیگر انگاری نقل و نبات است. رفیق ما از خانه بیرون که می رود هر روز از من می پرسد: «امروز چند تا؟» اگر هم من ندانم باورم بر این است که من هنوز با خبر نشدم نه این که اعدامی صورت نگرفته است.

دوم: روز کار و نوشتن باعث نوشتن دوازده نامه اداری، دو تا عشقی و پلیسی، یک نامه فحش و فضاحت، یک قرارداد و یک پروپوزال و یک گفت و گو شد.

سوم: یک رستوران عربی دم خانه ما است که کیانوش ساعت دوازده شب گفت بیابریم یک غذا بخوریم. من راستش اصولن به غذا های چرب و چیلی عربی اعتمادی ندارم اما گول خوردم و رفتم و بعد خوردن، گلاب به روتون هنوز اسمش می آید از تجسم روغن های چکان اش یاد شکنجه می افتم. سر بر کاسه مستراب گذاردن و با تمام وجود بالا آوردن و این روده ای ناچیز که هدیه به رهبر ماست لابد، گواه این مدعاست.

نخورید، نخورید. اصلن در بلاد غرب دیگر عربی خوردن آدم چیه ماجراش.

این هم عکس سردرش که هر جا دیدید فرار کنید.

وقتی بی آبرویی ما سر از دفتر خانم اشتون در می آورد

بعد این دیدار پنج به علاوه یک و عکس ماجرا دار آقای سلطانی با خانم کاترین اشتون مسوول سیاست خارجی اتحادیه اروپایی و هنر نمایی رسانه های داخلی که به سلیقه خود یقه خانم اشتون پنجاه و خورده ای ساله را برداشتند بالا کشیده اند و این ور و اون ورش کردند، که باعث جواب دادن دفتر خانم اشتون شده است که «بابا خانم اشتون اون قدر هم شهوت برانگیز نیست این بابا از ترسش حتا دستش رو هم پشت اش گرفته که کسی چیزی نگه.» حس کردم برای کوچک کردن یک مردم همه اسباب طرب انگار فراهم است. مردمی که اینک تا حد آدم های بیمار جنسی پایین آورده می شوند.

«لاتز گرنر، سخن‌گوی خانم کاترین اشتون ‌نماینده عالی اتحادیه اروپا روز چهارشنبه در واکنش به فتوشاپ تصاویر خانم اشتون اعلام کرد مذاکرات ما با آقای جلیلی در تهران نبود تا رسانه‌های ایران تصاویر خانم اشتون را دست کاری کنند.»

با خودم گفتم حالا این بابا با خودش در مورد مردم ایران چه فکر می کند. فکر می کند چقدر دیگر بند تنبان این مردم شل است که به یقه این بابا همه حساس هستند و با دیدن یقه خانم، اسلامشان بر باد می رود.

چقدر خودمان را حقیر کرده ایم.

سفرنامه- رهبر انقلاب، برای همه عذاب ها از تو متشکریم

بیست و چهارم ژانویه دوهزار و یازده

صبح خبرها خوب است،  درست این طوری و به روش وطنی:  دو نفر دیگر در ایران اعدام شدند. بعد طرف زده روی صفحه بنده که «آقا تورو خدا این قدر دروغ ننویسید» من مانده بودم که باید بغض کرد یا خندید.

جعفر کاظمی و یک نفر دیگر اعدام شدند. باز هم به بهانه سازمان مجاهدین خلق. با همسر کاظمی، خانم رودابه اکبری سعی کردم تماس بگیرم. فقط گفت نمی توانم حرف بزنم و غم عالم را ریخت در دلم.

نمی شود گفت که در این اعدام ها فقط یک قاضی و یا اجرای احکام سهیم است. آیا رهبر ایران به روز پس دادن هزینه سنگین این بی رحمی ها اندیشیده است؟

-=-

عصر دیدن یک دوست با مهر کلی به من روحیه داد. به من گفته اند آمریکا یعنی آمریکایی زندگی کردن اما من می گویم آدم هایی هر جا هستند که دنبال بهانه برای بی توجهی به دیگران می گردند. تهران هم باشند اسمش را می گذارند تهرانی زندگی کردن یا مشهدی بودن یا هر چیز. اما آدم خوب و پر انرژی همیشه خوب و پر انرژی است. از برنامه های کارم که به جناب فرخ خوب می گویم انگار همه چیز حل شده است، به همین راحتی.

دوست دارم همین جا به هزار دلیل بگویم: «احمد مرامت بیشتر از مرام فیلم های مسعود کیمیاییه، خیلی عزیزه این دل دریایی ات» این احمد ما از اون آدم هایی است که جدی جدی منو یاد مرسدس مسعود کمیایی می ندازه.

سفرنامه- اتیوپیایی ها و مرام

بیست و سوم ژانویه دوهزار و یازده

سر یک خیابون همون دور بر دوپونت یک رستوران اتیوپیایی هست. توش که بری با سینی غذا می یارن و با دست باید بخوری و یک نون عجیب غریبی شبیه لاستیک با طعم کف ماهیتابه تازه یه جوایی خیس مانند هم هست نونه، می دن تنگ غذات. ملت همه با دست می خورن درگیر تهاجم فرهنگی هم نیستند. شلوغ است. پر از سفید و سیاه، اما پر تر از اتیوپیایی ها. دور هم جمع می شوند و کامیونتی درست و درمون دارند. همه دوربرم با همان زبان خودشان حرف می زنند. حسودیم می شود. تو کوالا هر بار خواستیم بریم جلو بگیم چطوری هم وطن، طرف چنان با خشم بهم نگاه کرده که خودم پشیمون شدم. کم نشنیدم از این دوستان ایرانی که: اه! ایرانیه…

این هم غذای اتیوپیایی که فک کنم بخشی اش جگر سفید بود و بخشی گوشت و بقیه اش هم همین نون با طعم ماهیتابه:

-=-

اما قبل اتیوپی رفتیم یک سالن ورزش که کیانوش میره. سالن عالی ی ی ی ی. در حد بنز. همه در حال دویدن. آقا این جا همه دارن فقط همیشه می دوند. سالن هم مختلط من هم حساسسس. خلاصه یاد اون جک سالن لاغری افتادم که آقا من بدو، اون بدو، من بدو اون بدو.

بعد هم بخار و جکوزی و زندگی. این مردم به ورزش به عنوان بخشی از زندگی شون نگاه می کنن، این حسن شون است. انگاری باید بدوند. البته من توجهی که کردم این است که این ساختار پر فشار کار و زندگی این جا آدم ها رو آموخته به دویدن و راه رفتن و تحرک کرده. آدم برای یک دلار باید سنگ از سر کوه بیاره، درست به عکس مردم من که به تن پروری به عنوان یک ارزش نگاه می کنند. تو ماشین لمیدن و این ور و اون ور رفتن. اتوبوس سوار شدن کسر شان باشه و این داستان ها.

فرق خیلی زاده داداش زیاد.

-=-

یک شنبه ها روز دلگیری است اما امشب با یکی دوساعت دویدن و ورزش و شام بی ربط و با حال اتیوپیایی و کمی باز دل سوزی برای ایرانم گذشت.

چرا غروب جمعه یا همون یک شنبه یا هر درد دیگری این طوری دیگ غم به سر آدم خالی می کنه؟

از روزی که نخواستم دچار سندروم روانی روزهای تعطیل بشوم چشمانم رو توی بغض می بندم و دل تنگی ها رو رها می کنم.

«فردا برای کارهای خوب و همراهی منتظر تست»

یادت باشه تو فقط تو نیستی، یک آدم هایی چشم به راحت هستند…

سفرنامه- این جا آش انار با نان اضافه و فیلم فارسی

بیست و دوم ژانویه دوهزار و یازده

بله دقیقن این جا قلب تهران است. سر شب گرما به کله مان زده است یا شاید هم سرما یا شاید هم غربت یا شاید چیزی دیگر که نمی دانم چی هست به قول مامان بزرگم «شربت!» زده به سرمان. می رویم در خیابان دور می زنیم، یعنی واقعن دور می زنیم ها چون من هفت بار یک مغازه رادیدم. به گمانم دیگر حاجی واشینگتن شدم. خیر سرمان می خواهیم برویم لات بازی اما چنان سرد است که حتا پانزده دلار پول پارکینگ دادنمان هم ترغیبمان نمی کند به یک محل روباز برویم.

شام در عوض چلوکباب برگ و آش انار، یعنی خوب خوبه دیگه. بعد هم می بینیم این کاره نیستیم می آییم خانه می افتیم به فیلم دیدن. فیلم آبی با حضور سرکار خانم تهرانی که فاجعه است و بعد هم یک فیلم فارسی عهد شاه وزوزک که بیک ایمان وردی و مرحوم فردین جورش را می کشند.

آقا دیوانه دوبلشونم: دوووشم! نوموس تو نوومووسه منه آخه ناریفیق…

و قص الهدا خلاصه شاهد همه هنر ایرانیان در یک جا هستیم، هم دین، هم غیرت، هم آیین، هم مرام، هم دروغ، هم معرفت ، هم پر و پاچه هم سکس و هم رقص کافه ای و عرق و هم نماز صبح و هم یه لشگر جنس بنجل دیگه که توش تپانده اند.

تخمه خوردن هم وسط دی سی با فیلم آبگوشتی آش و انار مزه ای داره هاااا…

تو این رنج را چگونه درک می کنی، کسی که قلمت فقط به مرگ می گردد – صدای همسر جعفر کاظمی ساعتی بعد اعدام

صبح هر روز معنی اش می تواند امید باشد. امید به فردا و این که روزهایی را در فردایت چطور آغاز کنی، چطور بگذرانی و چطور بهتر و بهتر باشی. برای فرزندانت، برای همسایه هایت و برای حتا گل نسترنی در باغچه خانه ات.

اما این روزها صبح ها با کابوس آدم هایی برایم آغاز می شود که طلوع صبح شان پایان فردا هایشان است.

امروز صبح خبر اعدام جعفر کاظمی و محمد علی آقایی در رسانه ها منتشر شد. بهت زده داشتم به خبر نگاه می کردم. پیشتر گفتند که اعدام لغو شده است. همسرانشان شاید باور کرده بودند. یعنی راهی جز امید و باور نداشتند. اما نوشته بودند وقتی رودابه اکبری برای دیدن همسرش رفته است به او گفته اند که شوهرت را اعدام کردیم. به همین سادگی.

راستی جلاد چقدر به گفتن این جمله عادت کرده است. راستی جلاد روزی اگر پسرش را اعدام کنند همین طور خبر می شنود و خبر می دهد؟

یک آدم دیگر برای فکرش از حق حیات محروم شد. برچسب مجاهد و یا مخالف دیگر فرقی نمی کند. مهم این است که دیگر او نمی تواند به نسترن خانه شان آب دهد. نمی تواند به فردا بیندیشد و دیگر فرصتی ندارد که همسرش را به آغوش بگیرد. تنم لرزید از سرمای دم صبحی که آدمی را بی خبر به پای چوبه دار می برند.

تماس گرفتم با همسر او کوتاه و چند ثانیه ای بود. گفت نمی توانم صحبت کنم. صدایش را بار ها گوش کردم. فقط گفت نمی تواتم. پر از حرف بود. از یک زن که دیگر مردی را ندارد. از یک انسان که دیگر تمام می شود.

این ها چقدر  راحت روی کاغذ می نویسند: «اعدام» و آدم ها چه سخت طناب گردنشان را می شکند. مصلحت، نظام، دین یا مذهب همه اش به درک وقتی برای جان آدمی ارزشی قایل نباشد.

صدایی پر از درد، اوج بی کسی در بین کسانی که به نام دین و امنیت همه را بی دین و امنیت کرده اند.

صدای رودابه اکبری را از این جا بشنوید

صدای همسر جعفر کاظمی ساعتی بعد از اعدام

 

و اینک کچلی در برابر تند باد

رسمن رفتم از ته موهایم را بزنم. این چارلاخ شوید ما نه مویی است که بشود بلند کرد مثل دامون باهاش جولون داد، نه چیزی است که بشود شانه اش کرد و مرتب نگه اش داشت. رفتم امروز که از ته بزنم تا در تند باد حوادث چون کچلی باشم در برابر باد.

 

سفرنامه- آش شله قلمکار، نت فلیکس و چشمان کاملن بسته

بیست و یکم ژانویه دوهزار و یازده

ما از اپل خانه یک دستگاه رفته ایم ابتیاع کرده ایم که نامش «اپل تی وی» است. مرض اپلیت یک بیماری ویروسی و همه گیر در آمریکا است. لب تاب اپل، ای فون، ای پد، ای پاد، ای تیونز، ای مرض، ای درد و چند «ای» دیگر که کافی است تا هر روز در فروشگاه های بزرگ اپل تا بوق سگ جای سوزن انداز نباشد. هنری است که روش زندگی یک جامعه را بتواند یک کمپانی تعیین کند.

طبع آدم ها به مرور به وسیله همین «ای» ها همان می شود که گردانندگانش می خواهند. خلاصه کلام این که ما هم یک باکس «اپل تی وی» اختیار کردیم و رفتیم زدیم به سر سیم انترنتمان که تلوزیون ببینیم اما دیدیم هر چه می خواهی ببینی باید چهار دلار بدهی و بعد در آن موقع فهمیدیم که چه بر پاچه مان دخول کرده است. هر فیلمی باید چهار دلار پول بدهی تا بهت سلام کنن. اما گشتیم و راه دیگر یافتیم. یک شرکت یافتیم که نامش «نت فلیکس» است. این فلیکس کارش این است که به دو طریق به تو دست رسی می دهد هم از طریق نت که فیلم هایش را ببینی و یا این که دی وی دی را می فرستد در خانه ات، نگاه می کنی و بعد شوت می کنی توی اولین صندوق پست وسلام. نصب در محل، ماهی هشت دلار بده برو فیلم ببین هر روز.

این که من هم زود با تکنولوژی مخمل پشت گوشم پر رنگ تر می شود، مرا خورد، تورا کشت، پشه زد! (آن هایی که این بچه را دیده اند می دانند من چی می گم) در نتیجه به سه سوت یکی رفتیم گرفتیم و بعد دیدیم دوباره رو دست خوردیم.   خلاصه این را هم زور زدیم دیدیم خیر. سرکار هستیم و اصولن فیلم تازه توش پیدا نمی شه یعنی بعد به حماقت خودم خندیدم که «مگر با هشت دلار در ماه می خواستی برات تو چایی ات جمیله برقصه؟» اما خوب شانس یار بود و توانستم یک بار دیگر فیلم «با چشمان بسته آقای استنلی کوبریک» را ببینم. همین خودش چهار میلیون دلار می ارزید -چه حالی به کوبریک دادم خداااا-.

-=-

اگر بخواهم از خیر زیبایی چشم نواز هیکل سرکار خانم کیدمن در این فیلم بگذرم که هی از باب حرص دادن آقایان لخت می شوند، اما این فیلم که ششمین بار می دیدمش مرا به یک سوال اساسی می برد. راستی چقدر از برداشت های ما بر مبنای سوتفاهم های ماست.

چقدر از رفتارهای ما ناشی از تعبیر خود ماست و نه رخدادهای حقیقی؟ مرد در پاسخ به این که زن از او می پرسد تو به خودت آن قدر مطئمنی که هیچ نگرانی نداری؟ مرد می گوید: «به خودم مطمئن نیستم، به تو اطمینان دارم.» و این آغاز یک بازی می شود. مردی از زبان زنش در حالی که ماری جوانا مصرف می کنند، می شنود که در تعطیلات تابستانی گذشته احساسی نسبت به دو مرد نظامی بغل دستشان در میز کناری شام داشته است. این سر آغاز بی رحمانه ای از تضاد درونی مرد می شود. تجسم سنگین صحنه هایی که زاییده ذهن خود مرد است و او را به راهی می خواند.

اما هردو اشتباه می کنند. مرد وارد شبکه آدم های پولداری می شود که سکس و مرگ قاعده یک بازی بی ترحم برایشان است و او از دام مرگ به یمن یک زن که او را در یک میهمانی نجات داده است، می جهد. اما احساس گناه می کند. احساس می کند همه چیز را با توهمش از میان برده است. میل به هم خوابگی با زنی فاحشه می یابد، به یک ابراز عشق بی پایه احساس می کند باید پاسخ می داده است. تن به بازی سکس و مرگ می دهد. اما همه می فهمد راهی غیر بوده است. زن از یک احساس صحبت کرده بوده است.

زیبایی این فیلم شاید در پایانش خلاصه می شود. وقتی که مرد احساس می کند زندگی مشترکشان تمام شده است و شاید دقایق آخر است که برای خوشی دخترشان به خرید کریسمس رفته اند. زن به مرد می گوید من آرامش می خواهم و خوشبختی. مرد فکر می کند منظور زن جدایی است.  اما زن می گوید: «الان فقط می خواهم با تو بخوابم.»

به نظرم این زیبایی و صراحت در بیان و خواسته ای ساده درخور تحسین است. اما تشویش درونی من هم هست. همیشه فکر می کنم آیا انسان ها در اندیشه آزاد نمی توانند باشند. آیا این گناه است. آیا این یعنی دلبستگی دیگر نیست؟

شبمان را ساختی استانلی عزیز

سفرنامه- مترو ها بسته دهن ما هم آسفالت

هفدهم ژانویه دوهزار و یازده

قراری دارم که باید به «وست فال چرچ» ساعت دوازده و نیم برسم. روز تعطیلی است به افتخار آقای لوتر کینگ. راه ها بسته است.

در ایستگاه از سرما چیزم یخ زده است – دماغم- نتیجه: ساعت دو چهل و هفت دقیقه جلوی ایستگاه قیافه میزبان دیدن داشت و من مانده بودم بگویم چی…

در آمریکا اگر روز تعطیلی در پایان هفته بیفتد روز اول غیر تعطیل را تعطیل می کنند که مردم حالی به هولی الی احسن الهولی.

سفرنامه- گفت و گو با العربیه و هوس مخملک

شانزدهم ژانویه دوهزار و یازده

اول: نجاه بن علی مسوول بخش فارسی شبکه «العربیه» راست می گذارد تخت سینه ام: «شما طرفدار انقلاب مخملی در ایران هستید؟»

هول ورم می دارد. انگار بعضی از کلمات بارش سنگین تر از این حرف ها است. وقتی اسمش می آید بوی رنج و درد و آوارگی تمام دماغت را پر می کند. سخت است. نمی دانم باید بگویم هستم یا نیستم.

گفت و گویی در مورد ایران و جریان انقلاب مخملی برنامه ای است که العربیه در دست تهیه دارد. این داستان ها نمی دانم دیگر چه از آب در می آید. تقریبن دیگر هیچ مرز بندی را احساس نمی کنم.

-=-

دوم: سرد است هوا. گدا کش به قول اون رفیق ما: «تو ایی هوا هر چی بیرون بومونه یخ مزنه»

-=-

سوم: مشایعت یک دوست تا اتوبوس برای سفر به راهی دور و رفتن برای خوردن یک غذا که از زور گرسنه گی دارد مرا به کرده و نکرده اقرار کردن وامی دارد کافی است که به خودت بیایی و ببینی روز یک شنبه ات تمام شد.

یکی گفت: «عوض شده ای». با خودم فکر کردم چه بودم که عوض شدم. یادم نیامد.

پ.ن:  رستوران ایرانی در مریلند، خوردن بادمجان و نان و کوبیده روحیه آدم را در غربت عوض می کند یادتان باشد.

سفرنامه- آقای محترم پول ندی فحشت می دهم

هجدهم ژانویه دوهزار و یازده

روز سه شنبه بعد یک دوره تعطیلی طولانی آمد. سرد آمد و کمی یخ زده آمد. واشنگتن دی سی گفته اند قرار است یخ بزند و بعد باران بیاید. بی خود گفته اند یک زرتی از آسمون ریخت و تمام شد.

کار من هم شده عین این پیرزن ها. دیدید وقتی می شینن دلهره دارند؟ من تعطیلی که می شه دلهره دارم که وای الان از همه قافله عقب موندم. بعد که تعطیلی تمام می شه می بینم انگاری هر کاری باید خودش به موقع انجام بشه فرقی هم براش تعطیلی و غیر تعطیلی نداره. خلاصه باید سر بچه بیاد بیرون تا به دنیا بیاد. اما من می ترسم سر بچه بیرون نیاد اونوقت من چه خاکی به سرم بریزم؟

ساعت دو و نیم یک قرار سرونوشت ساز دارم. با آی فون نازنین بانو -حالا چرا حسم به اش زنانه بود، نمی دونم- راه را می یابم. مردی در خیابان یک لیوان خالی استارباکس را گرفته است و برای همه یه وردی می خواند و هر کی پول نمی ریزد یه چیزی می گوید. فک کنم فحش خارمادر است. به موقع و آن تایم می رسم.

خودم رو در کسوت یک آدم آن تایم تا حال ندیده بودم. حرف هایمان با آقای «جیسون» به درازا می کشد. آرام می خواهد در مورد همه جزئیات توضیح دهد. صبور است و می گوید باید صبور باشی. عکس های خودش و همسر و فرزندش را به در و دیوار زده است. در حال ماهی گیری و با رفقایش درست مثل این فیلم های آمریکایی که دیده بودم.

آقای جیسون مرد آرامی است. بیرون می آیم انگاری من هم می خواهم کمی آقای جیسون باشم.

سفرنامه- اندر باب کار و بار و غار

نوزدهم ژانویه دوهزار و یازده اگر یکم دیگه این طوری بگذره من تبدیل به اسب یا گرگدن می شم.

(در این باب بعدن خواهم گفت آدم در این تنوع حیوانی چرا ممکن است تبدیل به یکی از این دو حیوان بی بدیل شود) ساعت هفت و نیم صبح یک سفر شهری را آغاز کردم. از خانه تا مترو سنتر و از مترو سنتر یک ایستگاه خط نارنجی و بعد آخرهای خط که دیگر می شود ویرجینیا یعنی در «دن لورینگ» پیاده شدن و بعد یک سفر یک ساعته، یعنی چشمام دیگر داشت سیاه تاریکی می رفت.

اگرچه در آمریکا می شنوی که کار رسمی باید باشد و این حرفا. مالیاتو ندی ترتیبت به روش های فنی داده است و از قسمت های تحتانی مبارکت چیز آویزان می کنند، اما به قول یک مومن گرامی و جان برکف می گفت: نصف تجارت های این جا با کار سیاه کسانی می گردد که به دلیل سیاه بودن کارشان نصف معمول حقوق می گیرند. من تازه کشف کرده ام که خیلی کارها فقط برای جهان سومی ها عیبه برای جهان اولی ها «ضرورته».

-=-

کاپیتالیسم یعنی بمیری بمونی حتا برای نفس کشیدنت هم باید پول بدی. این بود درس امروز من.

 

راست و دروغ پای راویش

در دادگاه «قدیانی» عضو سازمان مجاهدین وقتی وی می گه خامنه ای دیکتاتور است، قاضی کلی از محسنات مقام رهبری می گه واین که چه مقام روحانی ایشان داره وازاین حرف ها.

بعد قدیانی می پرسه «این سید شما مستجاب الدعا هم هستند؟»

قاضی می گه بله یک سری اختیارات امام زمان به ایشان داده.

بعد قدیانی می گه می شه به سیدتون بگین دعا کنه شاه برگرده‬‬؟

سفرنامه- و درد بی طبیب

بیستم ژانویه دوهزار و یازده

نشسته ام و باید هایی که باید انجام دهم را مرور می کنم. اما لرزم می گیرد. دوش می گیرم با آب داغ اما زیر آب قیطون قیطون می شوم (کرم دیدید چطوری کش می یاد قیطون قیطون همونه). نهار هویج می خورم. خرگوشانه هم کارم را راه نمی اندازد. حالا می نویسم. با سه تا قرص که خورده ام غرق در عرق شدم و زیر پتو هستم.

حالا من بی طبیب واسه کی ناز کنم اخه؟

اسمایلی سرندی پیتی!

سفرنامه- قهرمان ملی از روی شماره

پانزدهم ژانویه دوهزار و یازده

اول: خوابم می آید ساعت نه شب خواب می روم. می بینم در بیمارستانی کهنه در شهرستان قدیمی بجنورد در بین مردمانی بیماری نشسته است. این بیمارستان قدیمی به شفاخانه های دوره جنگ جهانی می ماند. باردار است اما برای بارداری آن جا نیست. نگاهش همان نگاه آدم های باردار را دارد، صدایی از او در نمی آید. به سراغ دکتر می روم که می خواهم یاری ام کند می گوید که باید برای حفظ سلامت اش به بیمارستان مرکز منتقل شود.

می پرسد از کدام روزبه ها هستی؟ می گویم نمی دانم. آرام سرش را جلو می آورد و می گوید: «خسرو روزبه برای ما احترام خاصی داشته همیشه» من نمی دانم چرا به من می گوید من نگران «او» هستم. پرستاری از کنارم می گذرد و می خندد. «حالا تو این اوضاع باید این طوری می شد؟» به شکم او اشاره می کند. نمی فهمم منظورش چیست و کدام اوضاع را می گوید. ماشین ها کشته و مریض و زخمی می آورند. می پرسم این ها کی هستند. می گویند زخمی های «انقلاب یاس» است. نمی فهمم چرا از تونس می آوردند شفا خانه بجنورد. کسی می گوید دولت همه را دارد قلع و قمع می کند و من بیدار می شوم با نگاه او…

-=-

دوم: «این درست اتاقی بوده است که ژنرال لی حکم استعفایش را از ارتش امضا کرده و درست در همین اتاق زنش هفت تا بچه زاییده» این کلماتی است که از دهان خانم راهنما که از این دامن های قرن فلان پف کرده و یه چیزی تو مایه یک کاناپه بزرگی دارد، در خانه ای موسوم به «خانه آرلینگتون» در قبرستانی به همین نام در می آید. یک جا دیواری که آقای ژنرال صبج موقع رفتن سرکار لابد چیزی نوشته، دورش را قاب گرفته اند. این جا محل هواخوری ژنرال است. این جا محل دسر خوری ژنرال است. این جا ژنرال موقعی که بادی از معده اش خارج می شده به دیوارش تکیه داده. این خاک انداز ژنرال است. بله این خانه ژنرال مشهور آمریکایی «لی» است.

امروز روز شنبه است و مرده ها آزاد، -آخر تعطیلی مرده ها با هم فرق می کند دیگر، جمعه ها مسلمون ها شنبه ها و یک شنبه ها مسیحی ها و لابد فول تایم امسال بنده-  گفتم بروم سر قبری این مرده ها فاتحه ای به نیت قبر بابام بدهم. گر و گر ملتی است که از مدل های مختلف راهی هستند به این قبرستان. ایستگاه قطار «آرلینگتون سمتری» شما را راست پشت قبرها بالا می آورد. سنگ قبرهایی که افتخار آمریکایی به دوش می کشند. از مردان نظامی دوران جنگ های انفصال تا کشته شده های ویتنام و کره و عراق و افغانستان و مشعلی که به یاد خانواده مشهور و محبوب کندی روشن است.

سرد است سگی. دندان های مبارک ام از به هم خوردن چون «قارمان» صدا می دهد. افتخار سازی خودش هنری است. این هم در راستای همان دیدار قبلی ام از موزه مورد موضوع سرخ پوستان بی نوا است. تاریخ را خوب بسازی همه بهش احترام می گذارند.

روی یک تکه سنگ گنده نوشته شده که «…این ها که کشته شده اند شهروندان با شرف آمریکایی بوده اند که نه برای فقط آمریکا بلکه برای آزادی بشر «به» شهادت رفته اند!» و لابد بقیه اش هم «این گل پر پر ماست هدیه به رهبر ماست» از این حرفا. آقا ایول از قهرمان سازی خوشم آمد.

-=-

سوم: امروز روز مارتین لوتر کینگ است. یادم هست که من هم: «من رویایی دارم». لوتر کینگ از بین سیاهانی برخواست که «لینچ» می شدند و کوکلوس کلن ها به آب خوردن آن ها را به دار می کشیدند. او یک رویا داشت و امروز دیگر سیاهان در آمریکا شهروند هستند نه «کاکا سیاه» به نظرم نقش رهبری یک جنبش چیزی فراتر از شعار و بیانیه امروز آمد. البته که اگر راستش را بگویم هنوز بوی این تبعیض در مدل دیگرش به مشامم می خورد.

اما از آمریکایی ها بگویم که این روز را تعطیل می کنند و چون این روز به تعطیلی شنبه افتاده است می گذارند روز اول بعد تعطیلی را، تعطیل می کنند لذا تا سه شنبه ایالات متحده «هوتوتو».

-=-

چهارم: امروز خط های مترو را داشتند در یکی دو ایستگاه دست کاری می کردند و اوضاع شده بود بازار شام. کلی خندیدم و کلی یاد وطن کردم که انگاری هیچی سرجاش نبود.

«وقتی چیز هست و درست هم هست که کسی بودنش را حس نمی کند، اما اگر نباشد و یا درست نباشد خرابی و خلا اش را خوب آدم می فهمد» این هم درس بنده از متروی واشنگتن.

در پایان عکس نبشته ای از تک درخت تنها و من و آی فون رحمه علیه…

سفرنامه- گاهی فقط باید ننوشت

چهاردهم ژانویه دوهزار و یازده

داشت دیگر خفه ام می کرد. نگفتن و تضاد. تضاد بین دیدن و شنیدن.

امروز روزی است که یک نبرد هفت ماهه با خودم و نجوا های شب و نیمه شب به عرصه آمد. جنگ با خودم فقط و فقط.

همین قدر برای امروز کافیست به قدر کافی ننوشتم. گاهی فقط باید ننوشت.

آدم این جا تنهاست. یاد اتاقم افتادم وقتی ششصد دستگاه مشهد زندگی می کردم. دنیا پشتش تمام می شد.