پانزدهم ژانویه دوهزار و یازده
اول: خوابم می آید ساعت نه شب خواب می روم. می بینم در بیمارستانی کهنه در شهرستان قدیمی بجنورد در بین مردمانی بیماری نشسته است. این بیمارستان قدیمی به شفاخانه های دوره جنگ جهانی می ماند. باردار است اما برای بارداری آن جا نیست. نگاهش همان نگاه آدم های باردار را دارد، صدایی از او در نمی آید. به سراغ دکتر می روم که می خواهم یاری ام کند می گوید که باید برای حفظ سلامت اش به بیمارستان مرکز منتقل شود.
می پرسد از کدام روزبه ها هستی؟ می گویم نمی دانم. آرام سرش را جلو می آورد و می گوید: «خسرو روزبه برای ما احترام خاصی داشته همیشه» من نمی دانم چرا به من می گوید من نگران «او» هستم. پرستاری از کنارم می گذرد و می خندد. «حالا تو این اوضاع باید این طوری می شد؟» به شکم او اشاره می کند. نمی فهمم منظورش چیست و کدام اوضاع را می گوید. ماشین ها کشته و مریض و زخمی می آورند. می پرسم این ها کی هستند. می گویند زخمی های «انقلاب یاس» است. نمی فهمم چرا از تونس می آوردند شفا خانه بجنورد. کسی می گوید دولت همه را دارد قلع و قمع می کند و من بیدار می شوم با نگاه او…
-=-
دوم: «این درست اتاقی بوده است که ژنرال لی حکم استعفایش را از ارتش امضا کرده و درست در همین اتاق زنش هفت تا بچه زاییده» این کلماتی است که از دهان خانم راهنما که از این دامن های قرن فلان پف کرده و یه چیزی تو مایه یک کاناپه بزرگی دارد، در خانه ای موسوم به «خانه آرلینگتون» در قبرستانی به همین نام در می آید. یک جا دیواری که آقای ژنرال صبج موقع رفتن سرکار لابد چیزی نوشته، دورش را قاب گرفته اند. این جا محل هواخوری ژنرال است. این جا محل دسر خوری ژنرال است. این جا ژنرال موقعی که بادی از معده اش خارج می شده به دیوارش تکیه داده. این خاک انداز ژنرال است. بله این خانه ژنرال مشهور آمریکایی «لی» است.
امروز روز شنبه است و مرده ها آزاد، -آخر تعطیلی مرده ها با هم فرق می کند دیگر، جمعه ها مسلمون ها شنبه ها و یک شنبه ها مسیحی ها و لابد فول تایم امسال بنده- گفتم بروم سر قبری این مرده ها فاتحه ای به نیت قبر بابام بدهم. گر و گر ملتی است که از مدل های مختلف راهی هستند به این قبرستان. ایستگاه قطار «آرلینگتون سمتری» شما را راست پشت قبرها بالا می آورد. سنگ قبرهایی که افتخار آمریکایی به دوش می کشند. از مردان نظامی دوران جنگ های انفصال تا کشته شده های ویتنام و کره و عراق و افغانستان و مشعلی که به یاد خانواده مشهور و محبوب کندی روشن است.
سرد است سگی. دندان های مبارک ام از به هم خوردن چون «قارمان» صدا می دهد. افتخار سازی خودش هنری است. این هم در راستای همان دیدار قبلی ام از موزه مورد موضوع سرخ پوستان بی نوا است. تاریخ را خوب بسازی همه بهش احترام می گذارند.
روی یک تکه سنگ گنده نوشته شده که «…این ها که کشته شده اند شهروندان با شرف آمریکایی بوده اند که نه برای فقط آمریکا بلکه برای آزادی بشر «به» شهادت رفته اند!» و لابد بقیه اش هم «این گل پر پر ماست هدیه به رهبر ماست» از این حرفا. آقا ایول از قهرمان سازی خوشم آمد.
-=-
سوم: امروز روز مارتین لوتر کینگ است. یادم هست که من هم: «من رویایی دارم». لوتر کینگ از بین سیاهانی برخواست که «لینچ» می شدند و کوکلوس کلن ها به آب خوردن آن ها را به دار می کشیدند. او یک رویا داشت و امروز دیگر سیاهان در آمریکا شهروند هستند نه «کاکا سیاه» به نظرم نقش رهبری یک جنبش چیزی فراتر از شعار و بیانیه امروز آمد. البته که اگر راستش را بگویم هنوز بوی این تبعیض در مدل دیگرش به مشامم می خورد.
اما از آمریکایی ها بگویم که این روز را تعطیل می کنند و چون این روز به تعطیلی شنبه افتاده است می گذارند روز اول بعد تعطیلی را، تعطیل می کنند لذا تا سه شنبه ایالات متحده «هوتوتو».
-=-
چهارم: امروز خط های مترو را داشتند در یکی دو ایستگاه دست کاری می کردند و اوضاع شده بود بازار شام. کلی خندیدم و کلی یاد وطن کردم که انگاری هیچی سرجاش نبود.
«وقتی چیز هست و درست هم هست که کسی بودنش را حس نمی کند، اما اگر نباشد و یا درست نباشد خرابی و خلا اش را خوب آدم می فهمد» این هم درس بنده از متروی واشنگتن.
در پایان عکس نبشته ای از تک درخت تنها و من و آی فون رحمه علیه…
