«سکوی یک، قطاری که تو را به دور دست می‌دوزد»

پیامی که به انگلیسی شکسته بسته می‌شنوم می‌گوید که باید بروم به سکوی یک، همان جایی که پسر لبش را از روی لب دختری برداشته بود و اشاره کرده بود که زودتر بروم وگرنه باید شب را در ایستگاه بخوابم. حرفش را انگاری در استراحت بین دو بوسه به من زده بود چون بعد دوباره برگشت به بوسه از لبان دخترک بور با موهای بلند که دور گردنش پرچم اوکراین انداخته بود. 

جنگ آدم را بی‌پروا می‌کند، تو از جایی به بعد دنبال رعایت چیزی نیستی. برایت مهم نیست مردم تو را چه خطاب کنند یا تو رفتارت مورد تایید دیگران باشد یا نه. مرزی هست که وقتی عبور می‌کنی دیگر چیزی برایت مهم نیست. 

**

سکوی یک پر بود از آدم، پیر و جوان با مامورانی مشکی پوش و درشت اندام که اسلحه‌ها را از شانه آویز کرده بودند. تفنگ‌های خودکار که به نظرم رسید باید آمریکایی باشند. صورت‌هایشان را پوشانده بودند. قطار درهایش بسته بود و پشت در‌های بسته زنان و کودکان به صف بودند اما صف‌ها جایی در هم قاطی می‌شد. بخار قطار که به صورتم می‌خورد در سرمایی که با سوز همراه بود حس خوش‌آیندی داشت. سرباز کمی به سمت عقب هل‌ام داد. با کمی نرمش اما تاکید که از خطی جلوتر نباید بیایم. درها باز نمی‌شد و مردم کم کم بیشتر در هم تنیده می‌شدند. چشم‌های نگران مسافرها که انگاری جنگ را با خودشان همراه می‌بردند. بارها پر بود از همه چیز، از نان تا بقچه‌های رنگارنگی که انگار مادربزرگ‌ها در خانه‌های خروشفسکی که دولت‌ به آن‌ها داده بود تا بازنشستگی را بگذرانند برای نوه‌ها و دختران و عروسان بافته بودند. مردی مسن با کراواتی خوش‌رنگ با ساکی که توش یه سماور کهنه بود بدون توجه به شلوغی در صف ایستاده بود. حتا تنه زدن‌های دیگران هم تغییری در چهره‌اش ایجاد نمی‌کرد. حالا صورت‌ها از باز نشدن درها نگران تر شده بودند. بچه‌های کوچک در بغل مادران بی‌قرارتر و مادران از حس نا امنی مالامال. 

صداهای دور دست انفجار را من اول از چشم‌های نگران حس می‌کردم. بچه‌ها، بچه‌ها، بچه‌ها، فالاچی در«به کودکی که هرگز زاده نشده» می‌نویسد: 

مساله این نیست که تعداد افراد بیشتری را به دنیا بیاوریم، بلکه باید کاری کنیم که تا حد امکان آن‌هایی که قبل به دنیا آمده‌اند کمتر بدبخت باشند…

با خودم فکر می‌کنم آدمیزادی که می‌تواند جنگ به راه بیاندازد چرا بچه می‌خواهد؟ انسان هایی که می‌توانند به مدرسه راکت شلیک کنند، یا آن‌ها را در اتوبوس‌هایی که از گذرگاه‌های بشردوستانه در حال فرار هستند به گلوله ببندند چقدر باور دارند که بچه‌ها کمتر بدبخت باشند؟

درها که باز می‌شود، ماموران واگن با وسواس اجازه می‌دهند آدم‌ها سوار شوند. خجالت می‌کشم که بخواهم برم جلوتر، یادم از موج آواره‌گانی می‌افتد که زن بودند و بچه که مرد‌هایشان را در شهرها جا گذاشته بودند تا آخرین نفس بجنگند. جمعیت به در ورودی یک واگن هل‌ام می‌دهد اما زن مامور قطار فربه و کوتاه با کلاه و سوت و لباس فرم به اوکراینی چیزی می‌گوید که فکر می‌کنم معنی‌اش این است که واگن پر است و جا برای بقیه نیست. در میان این موج خشک شدم. صدای گریه می‌شنوم اما نمی‌فهمم از کجاست. زنی کنارم است به خودم می‌آیم می‌بینم با تمام صورت اشک می‌ریزد و از مامور واگن می‌خواهد بچه‌اش را بگیرد و به کسی در داخل واگن بدهد. زن مامور واگن مردد است. انگاری در تردید حس مادرانه و مامور قطار بودن دست پا می‌زند. شنیده بودم که مادران فرزندان‌شان را به کسانی که توانسته‌اند بروند می‌سپارند، بدون آن‌که آن‌ها را بشناسند، زن نوشته‌ای در لباس کودک دو سه ساله چپانده است و اصرار می‌کند با پولی که در جیب کودک گذارده به آن خانواده بگوید که بچه را به کسی در شهری برسانند. مامور آرام بچه را از مادر می‌گیرد. در را می‌بندد و مادر دیگر اشک نمی‌ریزد به پشت پنجره پر بخار نگاه می‌کند که حالا کودک دو یا سه ساله‌اش در بغل مامور قطار با چشمانی باز، بدون پلک زدن به مادرش نگاه می‌کند. 

**

گارد سیاه پوش دستم را می‌گیرد و می‌کشد، نمی‌دانم چه مدت صدا‌ها را نمی‌شنیدم اما حس کردم داد می‌زند. تو صورتش نگاه کردم فقط چشمان آبی‌اش دیده می‌شد به انگلیسی داشت داد می‌زد که باید سوار قطار بشوم. به او گفتم قطار دیگر جا ندارد اما او مرا با خودش می‌کشید. انگار مامور بود که مرا از این شهر بیرون کند. دو دل بودم نمی‌توانستم تصمیم بگیرم، می‌خواستم بمانم، حتا با منع رفت و آمد ۳۵ ساعته پیش رو دلم رضا به رفتن نمی‌داد و از جایی دیگر صداهایی بود. صدا‌های نگران آدم هایی که می خواستند بیرون بیایم. اما مامور سیاه پوش، با چشمان آبی و سینه خشاب مشکی و آن مسلسل خودکار انگار قرار بود بدون نظر من تکلیف را یک سره کند. پشت در بسته‌ای زد که دوباره دیدم همان زن فربه کوتاه با لباس سرمه‌ای و صوتی آویزان از یقه بود. زن این‌بار اما بدون بحث یک‌باره مرا کشید داخل، درست لحظه‌ای که قطار تکانکی خورد. 

**

راهرو پر بود از زنان و کودکان، کوپه‌ها همه پر تر. حس کردم غریبم، یک گوشه ایستادم. فکر کردم قطار حرکت می‌کند و من این دوگانگی رها می‌شوم. اما دوباره ایستاد، باز همان سرباز سیاه پوش با مسلسل آمد داخل، جلوی در کوپه‌ای که ایستاده بودم هل‌ام داد داخل و به اوکراینی چیزی گفت. نشستم، کنار هفت زن و یک مرد که نشسته بودند. مرد باریک بود، کوچک و لاغر اندام که لباس تیم آرسنال را به تن داشت با آستین کوتاه که موهای دستش از سرما سیخ شده بود و زنی کنارش، بچه‌شان داشت با عروسکی دست ساز بازی می‌کرد. برایش چیزی می‌گفت و خودش به جای عروسک جواب می‌داد. مامور سیاه پوش مرد را صدا زد، مرد از کوپه بیرون آمد و سیاه پوش چیزی به او گفت و زن بغضش ترکید. مرد فریاد می‌زد و چیزی به زن می‌گفت. دستان زن دور کمر مرد را گرفته بود و مرد سیاه پوش با آن مسلسل خودکار آرام مرد را می‌کشید و زن گریه می‌کرد، فریاد می‌زد و  می‌گفت باید برود. زنی باردار که هم کوپه‌ای بود برایم گفت که مرد به اصرار همسرش سوار قطار شده و ماموران شناسایی اش کرده بودند. مرد از زن عصبانی بود و فریاد می‌زد، می‌گفت زن با اصرارش او را مثل یک آدم ترسو و فراری جلوه داده است. 

زن روی زمین نشسته بود، روی دو زانو، لای در کوپه و هنوز هق هق می‌زد وقتی قطار با سوتی آرام به راه افتاد. صورتم خیس بود این صحنه مرا تکان داده بود. نمی‌فهمیدم جنگ چرا باید به این سادگی قصه‌های نیمه‌ تمام برای آدم‌ها درست کند. تلفنش را برداشت و به مردش زنگ زد پشت تلفن مادر و دختر برای مردشان سرودی خواندند و اشک می‌ریختند. زن باردار انگلیسی دان به من گفت که زن برایش یک ترانه قدیمی را می‌خوانده.

**

زن فربه مامور قطار با صورتی نه چندان مهربان اما با مترجمی زن باردار به من ‌فهماند که مسیر طولانی است و باید تا رسیدن به شهر یوژگراد با هم سفرهایم کنار بیایم. حالا می‌بینم که هفت زن در کوپه هستند. زن باردار نگاه مهربانی دارد و به من می‌گوید نگران نباشم و خانم ها توافق کرده اند که یک تخت بالای سر را به من بدهند که هم خودشان راحت بخوابند و هم من راحت باشم. لیوانی گرم از چای و یک تکه شیرینی به من می‌دهد. وسایل‌شان را جمع می‌کنند تا من بتوانم برم بالا. کوله‌ها و کلاه  را جمع می‌کنم پشت سرم و روی تخت می‌نشینم. زن باردار که نامش الیشیا است دست می‌کند و از کیفش چند تکه خوردنی در می‌آورد و بین بقیه تقسیم می‌کند، اما برای من یک بسته که چند برگ کالباس و تکه‌ای پنیر است را با هم می‌گذارد و می‌گوید ممنون است که به اوکراین آمده ام. می‌گوید ممکن است این خوردنی کم باشد اما به همه می‌رسد. بعد دردی سراغش می‌آید که مجبور می‌شود دراز بکشد. آرام از گوشه‌ای پنیر می‌خورم، یادم نمی‌آید از صبح چیزی خورده باشم. 

**

مسیر کی‌اف به یوژگراد در روزهای صلح حدود ۱۵ ساعت است اما قطار در گذرگاه‌هایی آرام می‌کند و جاهایی در تونل‌ها می‌ایستد. می‌گویند مناطقی که پیش بینی می‌شود حمله موشکی باشد قطار در تونل‌ها می‌ایستد تا در صورت شلیک موشک خطر کمتری متوجه مسافران باشد. این می‌شود که نزدیک به ۲۸ ساعت سفر به درازا می‌کشد. زن‌ها آن پایین آرام تر شده‌اند، برای هم از چیزهایی می‌گویند و چای می‌نوشند. زنی که شوهرش را در کی‌اف جا گذاشته با هم دلی بقیه حالا لبخندی هم به لب دارد. دل‌داریش داده‌اند، الیشیا می‌گوید که مادرش که همسفرش است به او گفته که مادرش چطور پدرش را در جنگ جا گذاشته و اون نیز سالم به خانه برگشته. 

راهرو پر از آدم است و من روی همان تخت بین کوله پشتی و کلاه خود خوابم می‌برد. خواب‌های درهم برهمی که از اول سفر شروع شده است تمامی ندارد، انگاری شده اند مثل سریال‌های کش‌داری که ته ندارد. هی پشت هم می‌آیند در هم و برهم و گسته و پیوسته. خاطرات را تا این جای سفر مرور می‌کنم. به چیزهایی که فکر می‌کردم دوباره فکر می‌کنم. فالاچی در کتاب «زندگی، جنگ و دگر هیچ» جایی می‌گوید ما در جنگ زود به همه چیز عادت می‌کنیم. برای‌مان عادت شده که از این ‌که قرار بوده بمیریم و نمرده‌ایم تعجب نکنیم. عادت شده که در برابر خرابی‌ها و بی‌رحمی‌ها حتا مژه هم نزنیم. 

و من هم انگاری عادت کردم، به همین ترسیدن، به این که چقدر راحت کسی می‌گوید در تونل‌ها صبر می‌کنیم تا خطر راکت اندازی روس‌ها کاهش یابد. کاهش یابد نه این‌که از بین برود و من خدا خدا می‌کنم زودتر این قطار راه بیافتد و انگاری موضوع زودتر رسیدن اهمیتش از زنده رسیدن بیشتر می‌شود. این‌ها به نظرم ربطی به قهرمان بودن یا نبودن ندارد آدم عادت می‌کند به همه این ترس‌هایی که جنگ باخودش می‌آورد. 

در صدای صحبت‌های بلند خانم‌های که به زبانی است که نمی‌فهمم خوابم می‌برد، ساعت‌ها شاید، اما هنوز صدایشان  درگوشم می‌آید. در خواب صدای‌شان به همهمه زنانی در بازار ماهی‌فروشان رشت می‌ماند که با هم صحبت می‌کنند. یک‌باره از خواب می‌پرم، حس کردم که در خواب صحبت می‌کردم. چراغ بالای سر کوپه که سفید مانند بیمارستان‌ها است هنوز روشن بود اما دیگر کسی بیدار نبود. زن باردار، الیشیا، یک شیشه آب به دستم داد. دیدم تمام گردن و پشت سرم خیس عرق شده و بالش زیر سرم، پرسیدم حرف می‌زدم؟

گفت به زبانی غیر انگلیسی داشتم با کسانی صحبت می‌کردم. آن زبان غیر انگلیسی فارسی بود و من نمی‌دانم در خواب چرا داشتم بلند بلند صحبت می‌کردم، هنوز که هنوز است اتفاقات در خواب‌هایم در شهر مشهد است، هیچ وقت خواب‌های من در بیرون ایران نیست انگاری وقتی به خواب می‌روم ناخواسته باز راهی ایران می‌شوم. خوابم برد، چند بار فهمیدم قطار ایستاده است. مادرِ زن باردار مراقب دخترش و بچه در شکم او بود. برایشان دعا می‌خواند و بالای سرش کتاب مقدس گذاشته. آدم‌ها جاهایی بیش از پیش به باورهایشان رجوع می‌کنند جاهایی که دیگر امکانات روزمره نمی‌تواند به آن‌ها دلگرمی بدهد. او داشت در میانه جنگی که پوتین به راه انداخته، همان روز در شهر ماریوپل قتل‌گاه راه انداخته بود ده‌ها کودک را با راکت کشته بود، کودکی را که به دنیا هنوز نیامده بود از جنگ دور می‌کرد. 

سفر تمام نمی‌شود خسته‌شدم از این ایستادن‌ها و از جایی به بعد خیلی برایم مهم نیست که خطر حمله راکتی به قطار هست یا نه، حتا نه برای خودم که انگار برای بقیه هم خیلی مهم نبود، برایم حتا الیشیا که کودکی زاده نشده را همراهش داشت از مهلکه جنگ دور می‌کرد قابل درک نبود. 

**

از جنب و جوش مردم و آمد و شد در راهرو قطار فهمیدم تا رسیدن به یوژگراد ساعتی بیشتر نمانده. زن مامور قطار به الیشیا می‌گوید که مرا حالی کند که پتو و بالش را باید دوباره لوله کنم و سر جایش بگذارم. من از پتو استفاده نکرده بودم، کوله پشتی و بالش را زیر سرم گذاشته بودم اما با سر تایید کردم که این کار را می‌کنم. مادر آن زن باردار به اوکراینی چیزی به من گفت که دخترش حاضر به ترجمه نشد. اصرار من هم بی فایده بود، دختر شرمگین بود، انگاری مادر چیزی گفته بود که دختر از ابرازش سر باز می‌زد. 

قطار که به ایستگاه رسید من جای دست‌شویی و قهوه را از قبل یاد گرفته بودم. ساک و بار را به میز گروه امدادی سپردم و به طبقه‌زیرین راهی شدم و بعد سراغ میز گروه خیریه که مثل قبل غذا و لباس و نوشیدنی اهدایی مردم را آماده کرده بودند، رفتم. شهر را انگاری می‌شناختم و این گروه‌ها را و این که در برگشت غریبی نمی‌کردم. پشت میز دختر و پسرک روپوش زرد گروه خیریه تن داشتند:

آمریکانو یا اسپرسو؟

و من باز هم امریکانو با شیر زیاد را دوست داشتم. 

یوژگراد نزدیک مرز مجارستان است، امن تر از همه شرق و غرب و شمال، انگاری در ایستگاه قطاری در بلژیک یا فرانسه نشستی، جایی که همه آواره‌ها درست است که ساک و بار در دست نشسته اند اما دیگر در چشمان‌شان آن ترس کی‌اف موج نمی‌زند. همه گروه‌ها دست به کارند. گروهی از صلیب سرخ مدارک پناهندگی را آماده می‌کنند، گروهی چای و نوشیدنی می‌دهند و گروهی هم مردم را به خانه‌هایشان دعوت می‌کنند. 

در شروع سفر شماره تلفنی از یک راننده گرفته بودم، یعنی او به زور شماره را به من داد در حالی که یقین داشتم به این شهر باز نمی گردم اصرار کرد که بگیرم. اسمش مایکل بود:

شماره ام را جایی نگه دار تو برمی‌گردی و من منتظر تماست هستم…

و من در ایستگاه قطار یوژگراد داشتم شماره تلفن مایکل را می‌گرفتم. وقتی برداشت بدون معطلی و رجوع به حافظه گفت:

خوش برگشتی آمریکایی، بهت گفتم بر می‌گردی…

«اینجا ایستگاه پاشاژیرسکی است و من هم یک ترسو هستم»

من از یک خانواده مهاجرم. یعنی در اصل از یک خانواده که به دلیل انقلاب کمونیستی و یا همان بلشویکی آواره شده است. مادر بزرگم اهل مسکو بود و مادر بزرگ مادری هم باشنده عشق آباد، پدر بزرگ پدری از تاشکند و به طور عجیبی پدر بزرگ مادری‌ام از یک طایفه مهاجر از سمت نیمروز افغانستان که ساکن زابل شده بود.

**

ایستگاه قطار «پاساژیرسکی – کی‌اف» عمری نزدیک به یک‌صد و پنجاه سال دارد. ساختمانی قدیمی که به عنوان بخشی از ساخت‌و‌ساز راه‌آهن کیف / کورسک و کیف / بالتا ساخته شده. ساختمانی زیبا به سبک گوتیک انگلیسی که درست بر روی ژاندارم‌خانه شهر ساخته شده است، اما تکمیل آن به دهه سی میلادی بر می‌گردد که این بار طراحی اوکراینی بر سبک گوتیک انگلیسی به دست «O. Verbytskyi» غلبه کرده و این ایستگاه زیبا را به نقطه عطف معماری اوکراین تبدیل کرده است. 

وقتی از تاریخ ساخت این بنا می‌خواندم احساس کردم مثل یک جراح بی‌رحم دارم دل و روده کسی را زیر دستم در می‌آورم که در حالی که وسط کار یه قلوپ هم از قهوه‌ نیم‌خورده ام بالا می‌روم. حس سلاخی تاریخی!

سربازان و داوطلبان همه جا هستند. به طور اتفاقی مدارک را بررسی می‌کنند. کسانی که لایی کشیده‌اند و یا زیر سیبیلی کسی ردشان کرده است به بیرون هدایت می‌شوند. چمشم به گوشه‌ای می‌افتد که مردی رو به دیوار بچه بغل کرده است و بچه در خواب است. او به دیوار صورتش شاید کمتر از ده سانت فاصله دارد، پلیس‌ها که می‌روند فاصله می‌گیرد. نگاهم که به نگاهش طلاقی می‌کند، آن‌را می‌دزد. شروع می‌کند با زنی به صحبت کردن. حس می‌کنم در جایگاهی ننشستم که بخواهم در موردش بیانیه بدهم و یا قضاوتش کنم. من نمی‌دانم شاید من هم همین می‌کردم، شاید من هم بدتر بودم، آیا باید فکر می‌کردم او بزدل است؟

مرز بین شجاعت و بزدلی کجاست؟ کدامیک از ما واقعن شجاع هستیم و یا کجای داستان ما هم می‌ترسیم؟ آیا او حق نداشت زندگی‌اش را حفظ کند؟ اگر داشت پس چرا باید بقیه برای حفظ خاک و وطن می‌ماندند. آیا او سهمش را داده بود؟ آیا آن‌ها که ماندند خواسته بودند؟

صورت داوطلب‌ها جلوی چشمم می‌آید. سربازانی با نوارهای آبی بر بازو، با اسلحه‌های کهنه، داوطلب‌هایی که مولوتف درست می‌کنند. دختران و پسرانی که هنوز نباید بیشتر از بیست سال داشته باشند. گروه‌های داوطلبی که در کمپ آموزش در نزدیکی لویو با حمله موشکی روسیه تکه تکه شدند و کسانی که باز از این سو و آنسوی جهان به لژیون‌های حامی اوکراین می‌پیوندند تا جای آن‌ها را پر کنند.

پر می‌شوم از سوال، خسته از دست‌گیری‌های امروز دیگر دست به دوربین نمی‌برم. در صحن اصلی ایستگاه دست کم پانزده هزار نفر ایستاده‌اند. بعضی با لبخند برای هم قصه‌ می‌گویند و بعضی غمگین به آمد و شدها نگاه می‌کنند. گوشه‌ای خلوت می‌یابم پشتم دیوار است و حس می‌کنم امن هستم. از خودم پرسیدم چرا امنیت دیوار را دوست دارم، من ترسو نبودم؟

وسایل را جابه‌جا می‌کنم زنی مسن با موهای نقره‌ای درشت و بلند قد می‌آید کنارم، نوه‌ها دور و برش هستند. دوستانه نزدیک می‌شود و به اوکراینی حرفی می‌زند و من نمی‌فهمم اما در صورتش نگاه می‌کنم انگاری درست چهره و احوال مادر بزرگم را دارد. سعی می‌کند چند کلمه اوکراینی را بگوید اما نمی‌فهمم. نوه‌هایش دور و برم بازی می‌کنند. شاید می‌خواهد وسایلش را بگذارد، دخترش می‌آید. راهی هستند به شهر «ونیتسیا» جایی درست در وسط اوکراین. شهر هنوز امن است و پای ارتش روسیه به آن جا نرسیده. اسمش «اوکسانا» است، کمی فربه و زیبا، لباس‌های مرتب که همه شان پوشیده‌اند. ساک‌هایشان آن‌قدر مرتب است که بیشتر حس می‌کنم برای یک سفر تفریحی راهی سواحل اسپانیا هستند. اوکسانا مهندس است و در یک سازمان دولتی کار می‌کرده، جنگ که آغاز شده در کی‌اف مانده اما می‌گوید این روزها دیگر بریده است. از ترس بچه‌ها دارد به وینتسیا می‌رود.

می‌گوید قصد رفتن به ورشو را داشته‌اند و به شهر «لویو» در مرز لهستان بروند اما مادرش یعنی همان خانم مسن با موهای نقره‌ای گفته است هیچ وقت حاضر به ترک اوکراین نیست. برای همین فعلن راهی وینیتسیا می‌شوند تا شاید بتواند بعد مادر را راضی کند. مادرش دوباره شبیه مادر بزرگ من شده است. نگاه می‌کنم می‌بینم انگاری تمام زن‌های مسن ایستگاه پاساژیرسکی شبیه مادر بزرگم هستند. 

**

من از یک خانواده مهاجرم. یعنی در اصل از یک خانواده که به دلیل انقلاب کمونیستی و یا همان بلشویکی آواره شده. مادر بزرگم اهل مسکو بود و مادر بزرگ مادری هم باشنده عشق آباد، پدر بزرگ پدری از تاشکند و به طور عجیبی پدر بزرگ مادری‌ام از یک طایفه مهاجر از سمت نیمروز افغانستان که ساکن زابل شده بود. اگرچه او مثل پدربزرگ و مادربزرگ‌هایم بور و بلوند و سفید و چشم سبز نبود اما یک اشتراک با همه آن‌ها داشت. او نیز آواره یک جنگ بود که به سرزمین‌های امن زابل در ایران پناه آورده بود. 

وقتی انقلاب بلشویکی می‌شود کمونیست‌ها قصد جان آن‌ها را می‌کنند روزی از مادر بزرگ پدری‌ام که زنی مقتدر، مستبد و تصمیم گیرنده بود پرسیدم چرا آواره شدید. گفت که آن‌ها و خیلی از شیعه‌های ساکن آسیای میانه و تاشکند و آذربایجان به دلیل حمایت از تزار رومانف مورد بی مهری بلشویک‌ها بوده‌اند. هر روز گروهی از آن‌ها به قتل می‌رسیدند و یا خانه‌شان به دست سربازان غارت می‌شده است. وقتی رضا شاه در آن زمان مرز‌ها را به روی این افراد باز می‌کند آن‌ها داشته و نداشته را بار چند قاطر می‌کنند و به شهرهای شمالی ایران پناه می‌آورند. 

مادر بزرگ اما گاهی از بی رحمی روس‌ها می‌گفت، گو این که به نظر من خود او هم روس بود. می‌گفت چگونه نیمه شبی به آن ها خبر داده اند که امشب سربازان سرخ به خانه‌شان برای قتل عام همه یورش خواهند آورد و پدر او همه املاک و خانه را رها می‌کند و چند صندوق پول را بار قاطر می‌کند و سند‌های خانه و املاک را به سرایدار کنسولگری ایران می‌سپارد و راهی به مرز ایران می‌شود. مادر بزرگ پیش از آن که در سال‌های اخر عمر دچار فراموشی شود، چیزی که همیشه حسرت من است که چرا این خاطرات را ننوشتم، همه چیز را مو به مو به خاطر می‌آورد و این برای من همیشه جذاب‌ترین قصه‌ها بود. وقتی دختر هفت ساله‌ای بوده پدرش اورا بار قاطر می‌کند زندگی‌شان می‌شود چند بچه و چند صندوق و لباس تن. 

می‌گوید پدرش در فریمان، استان خراسان، آن‌ها را اسکان می دهد اما اجازه نمی‌دهد خانه‌ یا چیزی بخرند چرا که باور داشته است «آناستازیا» دختر نجات یافته از قتل خانواده‌ رمانف به زودی حکومت را از دست بلشویک‌ها خواهد گرفت و آن‌ها به خانه‌هایشان باز خواهند گشت. 

اما پدر چند سالی در این حسرت مانده و در نهایت دق می‌کند و آناستازیا هم هیچ وقت پیدا نمی‌شود تا حکومت را از بلشویک‌ها پس بگیرد. اما در این میان مادر بزرگ سیزده ساله من در فریمان به عقد پیشکار پدر که ان موقع حدود بیست سال از او بزرگ‌تر بوده است در می‌آید.

**

اما در ایستگاه قطار کی‌اف موج جمعیت است که از سویی به سوی دیگر می‌رود. هر خانواده با ده‌ها ساک کوچک و بزرگ. نمی‌دانم قطاری که من‌می‌خواهم کی حرکت می‌کند و کدام خط است. شکسته بسته می‌پرسم صف طولانی را نشانم می‌دهند و می‌گویند این صف پرسیدن ساعت حرکت قطارها است. در در همین صف یک پلیس می‌خواهد دوباره مدارکم را بررسی کند اما پشیمان می‌شود سراغ بغل دستی می‌رود و ظاهرن به هدف زده‌اند. با لحنی دوستانه اما سفت! به درب خروج راهنمایی‌اش می‌کنند. 

مسوول باجه که کلاه سوزن‌بان‌ها را بر سر دارد روی یک تکه کاغذ می‌نویسد: ساعت ۶:۳۰ دقیقه قطار شماره ۰۸۱ مقصد اوژگراد، همه قطارها هم مجانی است. روی تابلو نوشته شده است هشت و چهل دقیقه! حالا می‌فهمم چرا همه در کنار تابلو اعلانات در صف پرسیدن وقت حرکت هستند. دختر و پسر جوانی در کنار دیوار با هم شوخی می‌کنند و کمی هم چیک تو چیک بوسه و بغلی یواشکی، خانم مسن پشت‌شان با چهره‌ای ناخوشنود به آن‌ها نگاه می‌کند و چیزی می‌گوید. اما توجه نمی‌کنند به حرفش و می‌خندند. انگلیسی بلد هستند. پسرک می‌گوید راهی لویو هستند تا بتوانند از مرز لهستان راهی ورشو شوند. می‌گوید از منطقه ایرپین آمده است. در یک موشک باران همه اطرافیانش کشته شده‌اند. دختر را در همین بار و بیر یافته و با هم دارند راهی کشور همسایه‌ می‌شوند تا بروند آلمان. می‌گوید از جنگ متنفر است. نمی‌خواهد قهرمان باشد. نمی‌خواهد از او مجسمه بسازند، نمی‌خواهد به جای خوابیدن در رختخواب و بغل یک دختر خوشگل، توی تابوت سرد زیر خاک باشد. 

بعد می‌گویم اما بقیه این‌جا سنگر ساخته‌اند در همان ایرپین و مقاومت می‌کنند. می‌گوید تو چرا این جا هستی؟ می‌گویم باید برگردم عقب جای امن تر. می‌گوید هر چقدر من ترسو هستم تو هم هستی. تو هم از این که دیگر نتوانی با یک زن بخوابی می ترسی، تو هم دلت برای کس و کارت تنگ می‌شود تو هم مثل من هستی فقط اوکراینی نیستی. 

با دستبه تابلو اعلانات اشاره می‌کند، قطاری که می‌خواهم از سکوی یک حرکت می‌کند. خشمی‌ندارد انگاری فقط بیشتر با هیجان حرف زده است. پیشنهاد می‌کند حواس بدهم چون این‌جا نمی‌شود با توی صف ایستادن سوار قطار شد باید فوری بروم جلو و خودم با بچپانم توی واگن. 

توضیح: برای این قسمت تنها عکسی که می‌توانستم بگذارم کفش هایم بود…

«کی‌اف ادامه دارد چون مقاومت ادامه دارد…»

زلسکی می‌گوید روسیه تروریست است! این اولین پیامی بود که امروز بعد از بیدار شدن دیدم. روسیه دیروز و امروز باز هم کریدورهای بشردوستانه‌ای که قرار است معبر عبور زنان و بچه‌ها باشد را با موشک تیر مستقیم مورد حمله قرار داده است. در واقع روسیه مصمم است تا این کشور را به خاک خون بکشد گو این که باور دارم هدف مهم تری را در اوکراین دنبال می‌کند که آدم‌ها در این هدف فقط می‌توانند فقط چند شماره عدد روی کاغذ باشند. 

صدای انفجارها امروز زیادتر شده است. فاصله‌ها هم شاید نزدیک‌تر گفته می‌شود فاصله ادوات نظامی روسیه با شهر کمتر از ده کیلومتر است. همه مبارزان خود را به جبهه‌های کی‌اف رسانده‌اند جایی که با موشک‌های شانه‌بر و سلاح‌های ضد تانک با روش‌های پارتیزانی با ستون‌های نظامی روسیه مبارزه می‌کنند. 

**

حلقه محاصره حالا تنگ‌تر شده. شهر از سه طرف در محاصره است، شمال، شرق و غرب. تنها معبر خروج غیر نظامی‌ها یک پل در جنوب است که راه آهن را به دیگر مناطق متصل می‌کند. شائبه این که روس‌ها همین روزها وارد شهر بشوند جدی تر شده. یک نیروی نظامی که حین برنامه زنده مرا می‌پایید بعد برنامه نگه‌ام می‌دارد. دوستانه اما توام با خشم صحبت می‌کند. می‌گوید به دستور زلسکی همه از امروز مراقب نفوذی‌های روسیه هستند. به مردم گفته شده هر کسی که دوربین دست دارد باید دستگیر شود. موضوع البته با بررسی مدارک و پاسپورت و کارت شناسایی حل می‌شود اما دیگر فضای شهر عوض شده. ترس در صورت مردم دیده می‌شود. صداهای انفجار نزدیک می‌شود. آماده می‌شوم برای یک برنامه زنده بعدی اما گروهی از مردم با خشم جلو می‌آیند. می‌گویند شما ها دارید کاری می‌کنید که منطقه ما شناسایی بشود و روس‌ها برای زدن شما به ما شلیک خواهند کرد. 

زن باریک اندام است که با خشم صحبت می‌کند، نمی‌دانم چرا خشم‌اش مرا عصبانی نمی‌کند. دقت می‌کنم به دست‌هایش به شدت می‌لرزد. دقیق تر می‌شوم حس می‌کنم لرزش دستش ناشی از لرزش بدن‌اش است، تما بدنش دارد می‌لرزد. عصبی سیگاری را پک می‌زند و رو بر می‌گرداند و دوباره شروع می‌کند به داد زدن. انگاری کمکش می‌کند. می‌دانم در این مواقع حتا نباید بحث کرد چون می‌تواند منتهی به یک رفتار خشونت آمیز شود. پس گوش می‌کنم. مردی دیگر هم می‌آید و به سه‌پایه لگد می‌زند اما دوربین نمی‌افتد. او نیز حرف زن را می‌زند. 

«اون‌ها می‌خوان شماها رو بزنن اما مارو می‌کشند، بفهم! من نمی‌خوام بمیرم…»

مواد غذایی امروز سخت‌تر پیدا می‌شود، اما به هر حال پیدا می‌شود. مردم امروز عصبانی هستند. محاصره طولانی شده، برای همه شرایط خسته‌ کننده است. تا دوربین را در محله‌ای دیگر در می‌آورم پلیس می‌رسد، مردم گزارش می‌کنند. پلیس می‌گوید می‌داند خبرنگارم اما مردم حالشان خوب نیست. دولت گفته است نفوذی‌های روس‌ در سطح شهر هستند و این مردم را حساس کرده است. این اتفاق شش بار می‌افتد و هر بار پلیس می‌آید همان قصه تکرار می‌شود. 

در خیابان که قدم می‌زنیم پسر جوانی جلو می‌آید. با انگلیسی به لهجه اوکراینی می‌پرسد که بایدن گفته پوتین جنایت‌کار جنگیه! به نظر تو آمریکایی! این چه فایده‌ای برای ما که تو محاصره روسا هستیم داره؟

بهش می‌گم: هیچی!

**

رسانه‌ها نوشته بودند که آمریکا هشتصد میلیون دلار دیگر سلاح به اوکراین خواهد داد. اما من درست نمی‌فهمم فعل آینده دقیقن اشاره به چه زمانی خواهد کرد یاد حرف پسر می‌افتم: هیچی! دست‌های لرزان اون زن، عصبانیت اون مردی که به سه پایه لگد زد و همه آدم‌هایی که امروز تا منو با جلیقه پرس دیدن به پلیس گزارش کردند رو درک می‌کنم. من ترس مردن رو حس کردم. بارها و بارها در دوران جنگ ایران و عراق، وقتی کرمانشاه مردم با دوچرخه و موتور و ماشین و تراکتور به سمت همدان روان بودند. صف‌های بلند برای چند لیتر بنزین، صف برای یک دبه آب خوردن، صف برای یک تکه نان که بدهند به بچه‌ای که از اسلام آباد کف ماشین خواباندند تا گلوله نخورد، بخورد تا شکمش سیر شود. یادم لحظه از سومار و کرند و ایلام و مهران آمد. مگر همین ترس‌ها را انجا نداشتیم. مگر همین روزها را مردم ما در آبادان نداشند وقتی کشور همسایه به دنبال قادسیه بود و قدرت‌مداران خودمان راه قدس را از کربلا می‌جستند؟ از موشک‌باران‌ها یادم‌ آمد در روزهایی که صدای موشک می‌آمد و تو نمی‌دانستی باید آرزو کنی که به تو نخورد و یعنی به یکی دیگر بخورد. جنگ آدم را خسته، بی‌رحم و کلافه می‌کند و این بلاتکلیفی خشم مضاعفی است که تخلیه کردنش هم سخت است. 

نان می‌خریم و با یک تن ماهی می‌خوریم. مناطق اطراف کی‌اف بمباران شده است. شهر ماریوپل حمام خون است. امروز یکی از اعضای شورای شهر می‌گفت که تا دیروز تعداد کشته‌ها هزار و ششصد نفر بوده است اما امروز دست کم ۲۲۰۰ نفر شده. آب قطع شده، برق نیست و تلفن هم کار نمی‌کند. شهر در محاصره است و در عمل رفت و آمدی وجود ندارد. او گفته است که بقیه که زخمی شده‌اند در این شرایط در بیمارستان‌ها جان خواهند داد. 

نان دست پسر بچه را می‌بینم. محکم گرفته است و خودش را چسبانده به مادرش. با شلواری که رویش نقش میکی‌موس  چرک مُردی است. نگاهش از من کنده نمی‌شود، دلم می‌خواهد بغلش کنم. زخم تن این‌ بچه‌ و بچه‌ها بدون شک خوب می‌شود اما با زخم روح‌شان چه می‌شود کرد؟ آیا پوتین حاضر است این بچه‌ را بدون در نظر گرفتن ملیت‌اش بغل کند؟

**

یوال نوح هراری می‌گوید اطرافیان دیکتاتورها از گفتن حقیقت به آن‌ها می‌ترسند. این‌جا است که پوتین هم مثل همه دیکتاتورها به دروغ‌هایی که می‌گوید باور می‌کند. هراری می‌گوید بارها پوتین تاکید کرده است که اوکراینی وجود ندارد. این‌ها همان کسانی هستند که مایلند به روسیه بپیوندند. یاد جمله مشهوری افتادم که می‌گفت ما شمارا به بهشت می‌خواهیم ببریم ولو به زور!

اما سوالم این است که آیا او عکس‌های ماریوپل را نمی‌بیند. جنازه بچه‌ها، کودکانی که در خیابان به دنبال پدر و مادرشان در ایرپین می‌گردند، زنانی که بر از دست دادگان ضجه می‌زند. چیزی برای یک دیکتاتور قتل، غارت جنایت و یا بی رحمی را موجه می‌کند «باور» است. در واقع برای همه ما هر امری وقتی تبدیل به یک باور می‌شود قابلیت این را پیدا خواهد کرد که برایش از چیزهایی بگذریم. 

هر چه به عصر نزدیک‌تر می‌شویم اوضاع سخت‌تر می‌شود. دیگر هر جا می‌رسیم مردم به دوربین و به عکس و به خبرنگار حساس‌تر هستند. پیشنهاد گروه پشتیبان این است که شهر را ترک کنیم. یک منبع دولتی به یکی از بچه‌ها گفته است که از فردا به مدت ۳۵ ساعت منع رفت و آمد خواهد شد و این احتمال بسیار زیاد است که به دلیل ورود روس‌ها این دستور صادر شده و معنی این حرف این است که با ورود روس‌ها مسیر جنوبی هم بسته خواهد شد. این یعنی محاصره کامل. برایم تصمیم گرفتن سخت است. هم دل در ماندن دارم و هم در رفتن. دوست دارم نزدیک‌تر باشم به مناطقی که موشک‌باران شده و با مردم باشم اما می‌دانم با اشاره‌ای که از طرف دولت شده مسوولیتی نمی‌توانند بپذیرند. مشکلاتی هم در این چند روز به وجود آمده که دلیل‌هایی باید قصه کی‌اف را درز بگیرم. شاید وقتی دیگر به داستان شهر محاصره شده کی‌اف بیشتر پرداختم. 

بار را می‌بندم. راهی ایستگاه قطار می‌شوم از کوچه‌های خلوت که تک و توک آدم‌ها در آن‌ها هستند. از راه بند‌ها، از محل اصابت راکت‌ها، از کنار مردمی که با اسلحه‌های قدیمی و جدید سنگر گرفته‌اند و از بین زنان و مردانی که در راه بند‌ها کارت‌های شناسایی را بررسی می‌کنند، از میان صدای انفجار‌ها و از بهت خودم، عبور می‌کنم. در مقابل ایستگاه راه آهن که می‌ایستم احساس می‌کنم دیگر وقت رفتن است و من چقدر زود خودم را در این شهر غرق شده احساس کردم. در یک سخنرانی زلنسکی مقاومت ماریوپل و محاصره این شهر را با محاصره لنینگراد در جنگ جهانی دوم مقایسه کرده است و من هم باور دارم علی‌رغم صحبت‌ها کی‌اف هم مقاوم است و به این زودی‌ها سقوط نخواهد کرد. 

**

مامور دم در ایستگاه مدارکم را چک می‌کند. می‌خواهم وارد ایستگاه بشوم اما نمی‌گذارد. به اوکراینی چیزی می‌گوید که نمی‌فهمم اما به نظرم می‌رسد فقط زن‌ها و بچه‌ها و افراد مسن حق دارند وارد شوند. پلیس دیگری که درست شبیه «هوگو ریس» در سریال لاست است وارد مجادله می‌شود. به کلاهم که رویش علامت پرس دارد اشاره می‌کند و به همکارش می‌گوید خبرنگار است. به انگلیسی می‌پرسد کجایی هستم، پاسپورتم را چک می‌کند و راهنمایی ام می‌کند که وارد ایستگاه می‌شوم به هیچ وجه عکس و فیلم نگیرم، علاومت وی با دست درست می‌کند و می‌گوید: هر چی دیدی بنویس! 

از گذر بین دو در که رد می‌شوم پا به ایستگاه قطاری با طراحی کلاسیک با سقفی بلند می‌گذارم، مالامال آدم است. روزی ایستگاه قطار پر بوده است سلام و خداحافظی‌های فامیلی ودوستانه. جهانگردان شاد و سودای کلوپ‌های شبانه و گشت و گذار در پایتخت زیبای اوکراین.

این قصه بعد از کی‌اف هم ادامه خواهد داشت…

«کی‌اف ادامه دارد چون مقاومت ادامه دارد…»

زلسکی می‌گوید روسیه تروریست است! این اولین پیامی بود که امروز بعد از بیدار شدن دیدم. روسیه دیروز و امروز باز هم کریدورهای بشردوستانه‌ای که قرار است معبر عبور زنان و بچه‌ها باشد را با موشک تیر مستقیم مورد حمله قرار داده است. در واقع روسیه مصمم است تا این کشور را به خاک خون بکشد گو این که باور دارم هدف مهم تری را در اوکراین دنبال می‌کند که آدم‌ها در این هدف فقط می‌توانند فقط چند شماره عدد روی کاغذ باشند. 

صدای انفجارها امروز زیادتر شده است. فاصله‌ها هم شاید نزدیک‌تر گفته می‌شود فاصله ادوات نظامی روسیه با شهر کمتر از ده کیلومتر است. همه مبارزان خود را به جبهه‌های کی‌اف رسانده‌اند جایی که با موشک‌های شانه‌بر و سلاح‌های ضد تانک با روش‌های پارتیزانی با ستون‌های نظامی روسیه مبارزه می‌کنند. 

**

حلقه محاصره حالا تنگ‌تر شده. شهر از سه طرف در محاصره است، شمال، شرق و غرب. تنها معبر خروج غیر نظامی‌ها یک پل در جنوب است که راه آهن را به دیگر مناطق متصل می‌کند. شائبه این که روس‌ها همین روزها وارد شهر بشوند جدی تر شده. یک نیروی نظامی که حین برنامه زنده مرا می‌پایید بعد برنامه نگه‌ام می‌دارد. دوستانه اما توام با خشم صحبت می‌کند. می‌گوید به دستور زلسکی همه از امروز مراقب نفوذی‌های روسیه هستند. به مردم گفته شده هر کسی که دوربین دست دارد باید دستگیر شود. موضوع البته با بررسی مدارک و پاسپورت و کارت شناسایی حل می‌شود اما دیگر فضای شهر عوض شده. ترس در صورت مردم دیده می‌شود. صداهای انفجار نزدیک می‌شود. آماده می‌شوم برای یک برنامه زنده بعدی اما گروهی از مردم با خشم جلو می‌آیند. می‌گویند شما ها دارید کاری می‌کنید که منطقه ما شناسایی بشود و روس‌ها برای زدن شما به ما شلیک خواهند کرد. 

زن باریک اندام است که با خشم صحبت می‌کند، نمی‌دانم چرا خشم‌اش مرا عصبانی نمی‌کند. دقت می‌کنم به دست‌هایش به شدت می‌لرزد. دقیق تر می‌شوم حس می‌کنم لرزش دستش ناشی از لرزش بدن‌اش است، تما بدنش دارد می‌لرزد. عصبی سیگاری را پک می‌زند و رو بر می‌گرداند و دوباره شروع می‌کند به داد زدن. انگاری کمکش می‌کند. می‌دانم در این مواقع حتا نباید بحث کرد چون می‌تواند منتهی به یک رفتار خشونت آمیز شود. پس گوش می‌کنم. مردی دیگر هم می‌آید و به سه‌پایه لگد می‌زند اما دوربین نمی‌افتد. او نیز حرف زن را می‌زند. 

«اون‌ها می‌خوان شماها رو بزنن اما مارو می‌کشند، بفهم! من نمی‌خوام بمیرم…»

مواد غذایی امروز سخت‌تر پیدا می‌شود، اما به هر حال پیدا می‌شود. مردم امروز عصبانی هستند. محاصره طولانی شده، برای همه شرایط خسته‌ کننده است. تا دوربین را در محله‌ای دیگر در می‌آورم پلیس می‌رسد، مردم گزارش می‌کنند. پلیس می‌گوید می‌داند خبرنگارم اما مردم حالشان خوب نیست. دولت گفته است نفوذی‌های روس‌ در سطح شهر هستند و این مردم را حساس کرده است. این اتفاق شش بار می‌افتد و هر بار پلیس می‌آید همان قصه تکرار می‌شود. 

در خیابان که قدم می‌زنیم پسر جوانی جلو می‌آید. با انگلیسی به لهجه اوکراینی می‌پرسد که بایدن گفته پوتین جنایت‌کار جنگیه! به نظر تو آمریکایی! این چه فایده‌ای برای ما که تو محاصره روسا هستیم داره؟

بهش می‌گم: هیچی!

رسانه‌ها نوشته بودند که آمریکا هشتصد میلیون دلار دیگر سلاح به اوکراین خواهد داد. اما من درست نمی‌فهمم فعل آینده دقیقن اشاره به چه زمانی خواهد کرد یاد حرف پسر می‌افتم: هیچی! دست‌های لرزان اون زن، عصبانیت اون مردی که به سه پایه لگد زد و همه آدم‌هایی که امروز تا منو با جلیقه پرس دیدن به پلیس گزارش کردند رو درک می‌کنم. من ترس مردن رو حس کردم. بارها و بارها در دوران جنگ ایران و عراق، وقتی کرمانشاه مردم با دوچرخه و موتور و ماشین و تراکتور به سمت همدان روان بودند. صف‌های بلند برای چند لیتر بنزین، صف برای یک دبه آب خوردن، صف برای یک تکه نان که بدهند به بچه‌ای که از اسلام آباد کف ماشین خواباندند تا گلوله نخورد، بخورد تا شکمش سیر شود. یادم لحظه از سومار و کرند و ایلام و مهران آمد. مگر همین ترس‌ها را انجا نداشتیم. مگر همین روزها را مردم ما در آبادان نداشند وقتی کشور همسایه به دنبال قادسیه بود و قدرت‌مداران خودمان راه قدس را از کربلا می‌چستند؟ از موشک‌باران‌ها یادم‌ آمد در روزهایی که صدای موشک می‌آمد و تو نمی‌دانستی باید آرزو کنی که به تو نخورد و یعنی به یکی دیگر بخورد. جنگ آدم را خسته، بی‌رحم و کلافه می‌کند و این بلاتکلیفی خشم مضاعفی است که تخلیه کردنش هم سخت است. 

**

نان می‌خریم و با یک تن ماهی می‌خوریم. مناطق اطراف کی‌اف بمباران شده است. شهر ماریوپل حمام خون است. امروز یکی از اعضای شورای شهر می‌گفت که تا دیروز تعداد کشته‌ها هزار و ششصد نفر بوده است اما امروز دست کم ۲۲۰۰ نفر شده. آب قطع شده، برق نیست و تلفن هم کار نمی‌کند. شهر در محاصره است و در عمل رفت و آمدی وجود ندارد. او گفته است که بقیه که زخمی شده‌اند در این شرایط در بیمارستان‌ها جان خواهند داد. 

نان دست پسر بچه را می‌بینم. محکم گرفته است و خودش را چسبانده به مادرش. با شلواری که رویش نقش میکی‌موس  چرک مُردی است. نگاهش از من کنده نمی‌شود، دلم می‌خواهد بغلش کنم. زخم تن این‌ بچه‌ و بچه‌ها بدون شک خوب می‌شود اما با زخم روح‌شان چه می‌شود کرد؟ آیا پوتین حاضر است این بچه‌ را بدون در نظر گرفتن ملیت‌اش بغل کند؟

یوال نوح هراری می‌گوید اطرافیان دیکتاتورها از گفتن حقیقت به آن‌ها می‌ترسند. این‌جا است که پوتین هم مثل همه دیکتاتورها به دروغ‌هایی که می‌گوید باور می‌کند. هراری می‌گوید بارها پوتین تاکید کرده است که اوکراینی وجود ندارد. این‌ها همان کسانی هستند که مایلند به روسیه بپیوندند. یاد جمله مشهوری افتادم که می‌گفت ما شمارا به بهشت می‌خواهیم ببریم ولو به زور!

اما سوالم این است که آیا او عکس‌های ماریوپل را نمی‌بیند. جنازه بچه‌ها، کودکانی که در خیابان به دنبال پدر و مادرشان در ایرپین می‌گردند، زنانی که بر از دست دادگان ضجه می‌زند. چیزی برای یک دیکتاتور قتل، غارت جنایت و یا بی رحمی را موجه می‌کند «باور» است. در واقع برای همه ما هر امری وقتی تبدیل به یک باور می‌شود قابلیت این را پیدا خواهد کرد که برایش از چیزهایی بگذریم. 

هر چه به عصر نزدیک‌تر می‌شویم اوضاع سخت‌تر می‌شود. دیگر هر جا می‌رسیم مردم به دوربین و به عکس و به خبرنگار حساس‌تر هستند. پیشنهاد گروه پشتیبان این است که شهر را ترک کنیم. یک منبع دولتی به یکی از بچه‌ها گفته است که از فردا به مدت ۳۵ ساعت منع رفت و آمد خواهد شد و این احتمال بسیار زیاد است که به دلیل ورود روس‌ها این دستور صادر شده و معنی این حرف این است که با ورود روس‌ها مسیر جنوبی هم بسته خواهد شد. این یعنی محاصره کامل. برایم تصمیم گرفتن سخت است. هم دل در ماندن دارم و هم در رفتن. دوست دارم نزدیک‌تر باشم به مناطقی که موشک‌باران شده و با مردم باشم اما می‌دانم با اشاره‌ای که از طرف دولت شده مسوولیتی نمی‌توانند بپذیرند. مشکلاتی هم در این چند روز به وجود آمده که دلیل‌هایی باید قصه کی‌اف را درز بگیرم. شاید وقتی دیگر به داستان شهر محاصره شده کی‌اف بیشتر پرداختم. 

بار را می‌بندم. راهی ایستگاه قطار می‌شوم از کوچه‌های خلوت که تک و توک آدم‌ها در آن‌ها هستند. از راه بند‌ها، از محل اصابت راکت‌ها، از کنار مردمی که با اسلحه‌های قدیمی و جدید سنگر گرفته‌اند و از بین زنان و مردانی که در راه بند‌ها کارت‌های شناسایی را بررسی می‌کنند، از میان صدای انفجار‌ها و از بهت خودم، عبور می‌کنم. در مقابل ایستگاه راه آهن که می‌ایستم احساس می‌کنم دیگر وقت رفتن است و من چقدر زود خودم را در این شهر غرق شده احساس کردم. در یک سخنرانی زلنسکی مقاومت ماریوپل و محاصره این شهر را با محاصره لنینگراد در جنگ جهانی دوم مقایسه کرده است و من هم باور دارم علی‌رغم صحبت‌ها کی‌اف هم مقاوم است و به این زودی‌ها سقوط نخواهد کرد. 

**

مامور دم در ایستگاه مدارکم را چک می‌کند. می‌خواهم وارد ایستگاه بشوم اما نمی‌گذارد. به اوکراینی چیزی می‌گوید که نمی‌فهمم اما به نظرم می‌رسد فقط زن‌ها و بچه‌ها و افراد مسن حق دارند وارد شوند. پلیس دیگری که درست شبیه «هوگو ریس» در سریال لاست است وارد مجادله می‌شود. به کلاهم که رویش علامت پرس دارد اشاره می‌کند و به همکارش می‌گوید خبرنگار است. به انگلیسی می‌پرسد کجایی هستم، پاسپورتم را چک می‌کند و راهنمایی ام می‌کند که وارد ایستگاه می‌شوم به هیچ وجه عکس و فیلم نگیرم، علاومت وی با دست درست می‌کند و می‌گوید: هر چی دیدی بنویس! 

از گذر بین دو در که رد می‌شوم پا به ایستگاه قطاری با طراحی کلاسیک با سقفی بلند می‌گذارم، مالامال آدم است. روزی ایستگاه قطار پر بوده است سلام و خداحافظی‌های فامیلی ودوستانه. جهانگردان شاد و سودای کلوپ‌های شبانه و گشت و گذار در پایتخت زیبای اوکراین.

این قصه بعد از کی‌اف هم ادامه خواهد داشت…

«کی‌اف را خدا هنوز آزاد نگه داشته، البته اگر خدایی باشد»

توجه کردید وقتی اوضاع غیر عادی است همه انگاری در حالی که خبری هم نیست بی قرارند؟ این جا از همان لحظه ورود همه بی‌قرار بودند. انگاری مسیر زندگی آرومی که داشتند زیر و رو شده. یادم آمد بعد از سفری که دامون به کی‌اف داشت حسابی بهش حسودیم شده بود. عکس گرفتن از چرنوبیل و گشت و گذار در مملکتی که حالا همه چی هم زیادی قانونی نباشه و کمی خودت باشی یه حس خوشی داره. می‌دونید نه این که بی قانونی رو دوست داشته باشم اما یه وقتی دل آدم برای اوضاع «ایزی گوینگ» تنگ می‌شه. 

با خودم گفته بودم پا می‌شم میام یه دل سیر از چرنوبیل عکس می‌گیرم. اما چرنوبیل رو امروز نمی‌تونم ببینم چون چند روز قبل زیر موشک باران روس‌ها داشت کم می‌آورد و البته امیدی هم نبود که بخواهم از کسی یک تور خوب برای دیدن این نیروگاه هسته‌ای پر حاشیه به من بده. 

خیابان‌های اطراف ایستگاه مرکزی پر بود از ماشین. شهر هنوز از تاکسی سرویس هایی مثل بولت و چند چیز دیگه شبیه همین اوبر خودمون استفاه می‌کند اما دیگر کسی با قیمت‌های معمول مسافر نمی‌برد. 

جنگ دو روی متضاد دارد. در یک شرایط جنگی با دو دسته آدم روبرو می‌شوی. آدم‌هایی که در نهایت تلاش به دیگران خدمت می‌کنند و آدم‌هایی که در نهایت توان از آدم‌های مضطرب استفاده می‌کنند. انگاری حد وسطی در کار نیست. برای بعضی اضطراب وقتی است که تو می‌توانی چیزهایی را که می‌خواهی راحت به دست بیاوری. مسیر ایستگاه قطار تا محل استقرار ما در وضعیت عادی دو دلار می‌شود. اما راننده تاکسی می‌گوید هزار گریونا که می‌شود حدود ۳۳ دلار طلب می‌خواهد. 

در مجارستان با همه می‌شود کم و زیاد انگلیسی حرف زد اما در اوکراین سخت است. عموم مردم انگلیسی نمی‌دانند. از مترجم و راه بلد می‌خواهم بپرسد اگر بخواهد فردا صبح مارا به «ایرپین» در شمال غربی کی‌اف ببرد چند می‌گیرد. ایرپین منطقه‌ای است که پل توسط نیروهای اوکراینی منفجر شده تا روس‌ها نتوانند نزدیک‌تر شوند. اما راننده کم و زیاد می‌کند و می‌خواهد دلاری حساب کنیم باهاش. 

تلفن را می‌گیرد و قرار و مدار را می‌گذارد که صبح بیاید دنبال ما تا راهی شویم به ایرپین. بار و بندیل گذاشته نذاشته راهی خیابان می‌شم. شهر اما خلوت شده. پیاده گز می‌کنیم دیگر تاکسی راحت پیدا نمی‌شود. گوشه کنار خیابان‌ها و دم پل‌ها و مناطق استراتژیک جعبه‌های چوبی پر است از کوکتل مولوتف. یاد دیوار مهربانی می‌افتم، هر کی هر جا توانسته ساخته و آورده گذاشته است کنار بقیه و آماده برای حمله روس‌ها که اگر وارد شهر شدند مبارزه پارتیزانی را مردم ادامه بدهند. به شیشه‌ها نگاه می‌کنم، شیشه مشروب و نوشابه و همه چیز حتا ودکای روسی. چه تقارنی که تانک روسی را با شیشه ودکای روسی زمین گیر کنند. 

عمده شهر بسته است. مغازه‌ها و مراکز تفریحی و فروشگاه‌ها و فقط خواربار فروشی‌ها باز است. به عکس تاکسی‌ها که ناخن خشک شده‌اند، اوضاع در خواربار فروشی‌ها دوستانه‌تر است. در خواربار فروشی‌ها همه در صف هستند و مایحتاج روزانه را روزانه می‌خرند. محدودیتی نمی‌بینم اما کسی را هم نمی‌بینم ده تا ده تا بردارد. انگاری یک پیمان نانوشته است که باید به همه برسد. قیمت‌ها کمی بالا رفته است. افراد مسن کیسه به دست از فروشگاه خارج می‌شوند و جوان ترها کمکی می‌رسانند. 

این جا به رسم شوروی سابق بسیاری از ساختمان‌ها از یک مدل و الگوی قدیمی ساخت تبعیت می‌کنند. ساختمان‌هایی  پنج طبقه مشهور به «خروشفسکی» که در زمان خروشف ساخته شده اند و همه یک پناه‌گاه زیرزمینی دارند. دسته‌ای دیگر هم سه طبقه‌ هستند که به نظر می‌رسد لابد شیک‌تر از قبلی‌ها محسوب می‌شدند که به آن‌ها «استالینسکی» می‌گویند که همان طوری که از اسم‌شان پیداست منسوب به جناب استالین است ایده‌ ساخت‌شان. این ایام مردم روزها پی کار و زندگی هستند و شب‌ها به پناه‌گاه ها می‌روند. وزارت دفاع در مسیر ماست، همان روزهای اول با چند راکت بخش‌هایی از آن را زده‌اند. سرباز می‌گوید عکس نگیریم، موبایل را غلاف می‌کنم و دوربین را در کیف می‌گذارم. 

پیاده می‌رویم. پمپ بنزین‌ها باز هستند البته بیشتر مردم این جا از گاز سی ان جی برای ماشین استفاده می‌کنند. در مسیر از مردم درباره پناه‌گاه‌ها می‌پرسیم و چند نفری آدرس می‌دهند. اما مردم در پناه‌گاه نیستند. یکی می‌گوید که دیگر  عادت کرده‌اند. روزهای اول ترسناک بوده اما الان اوناهایی که باید می‌رفتند رفته‌اند و آن‌هایی که می‌خواستند بمانند دیگر برایشان فرقی نمی‌کند. 

یک حس میهن‌پرستی در بین آدم‌ها هست. همه بر سر این که باید بجنگند توافق دارند. پیر و جوان که مانده‌اند منتظرند. خیابان‌ها را با راه بند‌های فلزی بسته‌اند و سرعت گیر درست کردند. ماشین‌ها را چک می‌کنند. صدای انفجار به گوش می‌رسد اما انگاری چند کیلومتری دورتر است. پیر مردی یک اسلحه قدیمی سرشانه دارد لنگ لنگان می‌رود. یکی می‌شناسدش و می‌گوید که از زمان جنگ‌های نمی‌دانم کی این اسلحه را دارد و گفته است با همین اسلحه با روس‌ها خواهد جنگید. 

یک مرکز خرید در وسط شهر در خیابان «والریا لوبانوسکو» طبقات بالایی‌اش را روس‌ها با راکت زده‌اند پایین ساختمان پر است از شیشه و تکه‌های وسیله و میز و صندلی، نشانه‌هایی از کسب‌و‌کارهایی که دیگر رها شده‌اند. کنار ساختمان مردم در یک مرکز خرید به نام «نووس» به صف ایستاده‌اند تا قبل ساعت هشت شب و شروع منع رفت و آمد مایحتاج روزانه را بخرند. 

در سطح شهر فقط نیروهای انتظامی و یا ماشین‌های سبک می‌بینم. می‌گویند تجهیزات و ادوات سنگین در مجاورت شهر و روبروی روس‌ها مستقر شده. دو مصاحبه پیاپی و سرمای شدید هوا دیگر جانی نمی‌گذارد. باید ماشین بگیریم و برگردیم خانه. 

شب اما دست پخت یک ایرانی خود نمایی می‌کند: قرمه سبزی زیر صدای انفجار! ترکیب عجیبی است از این قرمه سبزی که با سبزی آش درست شده، صدای انفجار و اخبار که مداوم از درگیری‌ها می‌گوید و ما که بوی گند جوراب‌هایمان در هوا پیچیده است. 

زندگی جنگ و دیگر هیچ!

**

شب را خیارشوری می‌خوابیم. خانه سرد است و آب گرمکن مرده! گرمای بخاری کفاف این همه سرما را نمی‌دهد. شاید ترس هم کمی هوا را سرد تر می‌کند اما خوابم می‌برد. باز خواب می‌بینم. بچه‌هایی که روی زمین مانده‌اند. صدای آژیر و صدای گلوله. دم صبح است که با صدای یک انفجار نزدیک از خواب می‌پرم اما از خستگی دوباره خوابم می‌برد. دم صبح راننده پیام زده است که با این قیمت حاضر نیست مارا به ایرپین ببرد و باز خوابم می‌برد و دوباره بیدار می‌شوم. 

خبر کوتاه بود: 

برنت رناد خبرنگار آزاد آمریکایی در تیراندازی ارتش روسیه به اتومبیل شخصی شان در ایرپین کشته شد!

یادم می‌افتد که راننده سر قیمت چانه‌ می‌زد تا پول بیشتری بگیرد و همین شد که ما به ایرپین نرفتیم. نمی‌دانم چرا یاد فیلم مسافران بیضایی افتادم…

قصه کی‌اف ادامه دارد…

«بله من یک مسیحی مومن هستم»

ایستگاه شهر «یوژگراد» پر است از آدم که آمده‌اند و می‌روند. امدادگری که از گروه‌های خودجوش مردمی است می‌گوید روزهای اول تا پانزده هزار نفر در روز به این شهر می‌رسیدند. بعضی زخمی، بعضی سرما زده، بچه‌هایی که به دست دیگری سپرده شده‌اند و پدر و مادر مانده‌اند تا از خاک دفاع کنند. این رقم این روزها به حدود پنج هزار نفر رسیده است. 

مدتی در ایستگاه می‌مانند تا قطار آن‌ها را به سمت مرز راهی کند. 

دیشب خوابیدن در خانه میزبان که زنی بود با چند کودک، خستگی را کم تر کرد. در ایستگاه سراغ فروشنده بلیت می‌رم ساعت چهار و سی‌و‌پنج دقیقه عزم سفر می‌گیرم به «وینیتسیا» مسیری نزدیک به یازده ساعت. مردم دسته دسته با لباس و غذا می‌ایند و به گروه‌های خدمت گذار تحویل می‌دهند. 

یوژگراد شهر کوچکی است. موریس که جلیقه‌ای زرد پوشیده یکی از خدمت‌گذاران است و انگلیسی دان. می‌گوید مردم این شهر پول‌دار نیستند اما هر چه دارند می‌آورند. گروه‌های امدادی وابسته به جایی نیستند هر کسی جلیقه را بپوشد یعنی عضو تیم شده. 

ساعت سه و نیم یک مصاحبه دارم تا بساط را آماده می‌کنم ماموران می‌آیند. ایستگاه قطار محل استراتژیک است و نباید فیلمبرداری بشود. بیرون می‌روم البته با همکاری یک مامور امنیتی که انگلیسی صحبت می‌کند. می‌گوید مجبورند، خبر دارند که روس‌ها اطلاعات محل‌های ترابری را جمع آوری می‌کنند و نمی خواهند مردم آسیب ببینند. 

بحثی ندارم می‌گویم جایی که او راحت است برنامه زنده را اجرا می‌کنم. کار که تمام می‌شود از من می‌پرسد که اهل فوتبال هستم یا نه؟

می‌گویم در آمریکا به فوتبال می‌گویند ساکر نه فوتبال و جواب می‌دهد که منظورش دقیقن فوتبال آمریکایی است نه ساکر!

«جنگ که تمام بشود یک روز می‌آیم از نزدیک بازی‌های ان اف ال را می‌بینم…» طرف‌دار یک تیم از شیکاگو است که من اسمش را هم نشنیدم. 

سالن خلوت تر شده. بچه‌های یک خانواده مسلمان همه روی هم خوابشان برده انگاری در هم پیچیده‌اند و مادر که خستگی در صورتش موج می‌زند با چشمان نیمه باز حواسش به بچه‌ها است. صورت‌ها از سرما گل انداخته درست مثل فرشته‌های این تصاویر نقاشی‌های دوره رنسانس شده‌اند. از خودم می‌پرسم چرا باید این نقاشی دوره رنسانس با این صورت معصوم هزینه بپردازد؟

**

متصدی فروش بلیت به من با کاغذ و اشاره حالی می‌کند که بلیت درجه یک می‌خواهم یا دو. درجه یک می‌گیرم خیلی گران تر نیست. حدود ۶۸۰ گیوار که می‌شود بیست دلار. اما وقتی سوار می‌شم یک قطار درجه سه قدیم را که وقتی بچه‌بودم می‌بینم صندلی‌هایی که رویه‌هایشان پاره شده و شیشه ها پرده کشیده است تا نور به بیرون نرود. مسوول واگن با ایما و اشاره می‌گوید که روس‌ها قطارها را می‌زنند. هنوز در کوپه جا نیافتاده‌ام که رو برویم مردی بور و بلند و درشت می‌نشیند. «کریل» پیمان‌کار ساختمان است که در بلغارستان کار می‌کند، زن و دو فرزندش در کی‌اف هستند. می‌رود کی‌اف تا آن‌ها را بردارد. از شروع حمله‌ها همسرش بیمار شده و ترسیده، از پناه‌گاه بیرون نمی‌رود. می‌رود تا آن‌ها را بیرون بیاورد. هر بار حرفی می‌زند صلیبی بر روی سینه‌اش می‌کشد. 

نفس بلندی می‌کشد:

  • تو به مسیح اعتقاد داری؟
  •  فرقی می‌کند؟
  • اگر داشته باشی  دو نفر برای زن و بچه‌ام دعا کنند بهتر از یک نفر است. 
  • دارم، من آدم مومنی هستم. 
  • پس باهم برایشان دعا کنیم. 

و ما با هم برایشان دعا کردیم. به دست‌هایش نگاه می‌کنم چطور صلیب می‌کشد. همان کار را می‌کنم. برایم حرف می‌زند به سختی اما سماجت، عصبانی است و می‌خواهد بداند نظر آمریکا و اروپا چیست و سوالات دیگر، از مترجم گوگل استفاده می‌کند از این که بعضی کلمات را نمی تواند درست ادا کند کلافه می‌شود.احساس می‌کنم تصور می‌کند من نماینده دیوان لاهه هستم.

آب می‌آورد و ساندویچش را تعارف می‌کند آب را می‌خورم و ساندویچ را برای خودش می‌گذارم. 

**

خواب می‌بینم در ویتنام هستم. جایی در میدانی در شهر هانوی. در بیرون مغازه‌ای نشستم قهوه می‌خورم که صدای انفجار می‌شوم. برای تهیه خبر بلند می‌شوم اما نمی‌توانم پاهایم را تکان بدهم. انگاری به زمین چسبیده‌اند…

حدود ساعت سه صبح است. گرسنه‌ام بیرون می‌زنم و با همان روش مترجم گوگل سراغ واگن چی‌ می‌روم، نگاه می‌کند:

من احتیاج دارم غذا بخرم، رستوران کدام واگن است؟

با سر و تلفن و ایما و اشاره حالی‌ام می‌کند این قطار رستوران ندارد. بهم آب می‌دهد. می‌نویسم به خوردنی احتیاج دارم. دست توی کیف غذایش می‌کند و یک بیسکوییت و یک کرواسان شکلاتی در می‌آورد. می‌خندد انگاری همه بضاعتش را رو کرده، می‌پرسم چقدر باید بپردازم. می‌گوید هدیه است. 

از کابینش بیرون که می‌زنم می پرسد که تا به حال نیویورک را دیده‌ام. می‌گویم بله. می‌پرسد مجسمه آزادی خیلی بلند است؟ می‌گویم هیچ وقت از نزدیک ندیدمش. دوباره می‌نویسد که:

  • کسی که مجسمه آزادی را ندیده نیویورک را ندیده!

به دیوار کابین‌اش یک عکس مجسمه آزادی زده است.

به کوپه بر می‌گردم، حالا که کیک و آب را خورده ام چشم‌ّایم بیشتر میل به بسته شدن دارند. باز خوابم می‌برد و باز ادامه خوابم را در هانوی می‌بینم. یاد «آمریکایی آرام» گراهام گرین می‌افتم. 

آرام به پایم می‌زند با دست اشاره می‌کند بیست دقیقه دیگر به وینیتسیا می‌رسیم. بلند که می‌شوم کریل هم بلند می‌شود برایم دعا می‌کند وصلیب می‌کشد. او مستقیم به کی‌اف می‌رود اما من در وینیستا با راه بلد‌هایم دیدار دارم. 

بیرون از واگن باد سرد به صورتم می‌زند، تمام ایستگاه به دلایل امنیتی خاموشی مطلق است. دنبال مردم را می‌گیرم تا به سالن می‌رسم. سالن تاریک است اما کمی چشمم عادت می‌کند می‌بینم دور تا دور در سکوت آدم‌ها نشسته‌اند. نور موبایل‌هایشان درست مثل کرم شب‌تاب‌هایی می‌ماند که نیمه شب بر مزرعه‌ای روشنایی می‌دهند. 

شهر منع رفت و آمد است. تا هفت صبح باید بنشینم. جایی می‌خواهم بیابم اما صندلی‌ها پر است. یک فروشگاه کوچک در ایستگاه باز است یک بیسکویت که ورژن اوکراینی ساقه طلایی خودمان است می‌گیرم، یک آمریکانو هم تنگش می‌شود دو و نیم دلار. 

آن قهوه آمریکانویی را که بالا می‌ندازم خطای مهم را کرده‌ام. ساقه طلایی را خالی خوردن مثل حمله اسب‌ها به گلوی آدم عمل می‌کند. بدتر از روس‌ها خفت آدم را می‌چسبد، مجبور می‌شوم به ضرب با یک شیشه آب پایین بدهم. 

کسی جا باز می‌کند تا کنارش روی یک صندلی بشینم. حالا من هم کم کم بیشتر توی صندلی فرو می‌روم درست مثل بقیه. انگاری این طور فرو رفتن حس امنیت به آدم می‌دهد. می‌ترسم؟

این سوالی است که از خودم می‌کنم و پاسخم بله است: می‌ترسم. من قهرمان نیستم. به بقیه نگاه‌ می‌کنم همه توی صندلی‌ها فرو رفته‌اند. یاد حرف شب اول افتادم: این جا همه پناه‌جو هستند…

**

بساط ضبط برنامه زنده باز تکرار می‌شود اما این بار با هفت نیروی ارتش و دو پلیس. ساعت پنج صبح دیگر حوصله ندارم. بیشتر از این حرف ها خوابم می‌آید و خیلی هم توان بحث ندارم. سه پایه را جمع می‌کنم و پیام می‌دهم به استودیو که پلیس نمی‌گذارد و تمام!

**

قطار برقی کهنه تنها قطاری است که به سمت کی‌اف می‌رود این قطارها مجانی هستند. هم‌سفرانم ملحق می‌شوند. قطار پر نیست البته نباید هم باشد اما دوست دارم به چشم‌هایشان نگاه کنم و بپرسم چرا بر‌می گردند. 

دخترکی به من هر از گاهی زل می‌زند و تا نگاهش می‌کنم نگاهش را می‌دزد. قطار ادامه می‌دهد تا ما به کی‌اف برسیم. می‌خوابم و بیدار می‌شوم. می‌خوابم و بیدار می‌شوم و این چرخه ادامه دارد. کم کم به کی‌اف نزدیک می‌شویم. باز دلهره دارم. آدم‌ها از چه چیزی می‌ترسند. در واقع نباید از اتفاقی که برایشان می‌افتد بترسند، این ترس ناشی از وصل‌هایی است که دارند. انگاری از غم کسانی که دوست‌شان دارد غمگین می‌شود. 

ایستگاه که می‌رسیم شهر شلوغ تر از تصور اولیه من است. 

این‌جا کی‌اف است…

«انتظار و انتظار و انتظار»

ایستگاه قطار «یوژگراد» پر است از پناه‌جویانی که از همه جای کشور خود را به جای امن رسانده‌اند، یوژگراد شهری کوچک در نزدیکی مرز مجارستان است. هزاران نفر آمدند، کوچک و بزرگ، بچه‌های چند ماهه که با بهت به جمعیت نگاه می‌کنند. زنانی که دنبال شیر خشک هستند، افراد مسنی که این صف و انتظار کارشان را سخت کرده است.
اما یک عده همت بلند دارند، گروه‌های منظم حمایتی که متشکل از انجمن‌های غیر دولتی هستند.
غذای گرم، اسباب بازی و لوازم بهداشتی، شیر خشک و شارژ موبایل.
در هر ایستگاهی یک محل شارژ موبایل برقرار است، تلفن‌ها کار می‌کند و دیگر جزو ملزومات اولیه است.
خانمی نوار بهداشتی و حوله می‌دهد، دیشب یکی از همین آدم‌ها وقتی گفتم دو روز است در سفرم و تا فردا عصر مجبورم در ایستگاه بمانم مرا سوار ماشینش کرد و برد خانه یک شهروند و مرا سپرد به دست‌ آن‌ها.
زنی که مادر چند فرزند بود، خانه‌ای تمیز و ساده. بر عکس مجارستان این جا کم انگلیسی می‌دانند اما با اشاره و لبخند و شرم ساری که جایشان خیلی خوب نیست، یکی از بهترین حمام‌ها و رختخواب‌های دنیا را هدیه کرد.
خوابم برد زود، خواب می‌دیدم، کوچه به کوچه مردم در شهر ها مقاومت می‌کنند، شهری مثل مشهد بود اما اوکراین بود، صدای زنجیر تانک‌ها بود و سربازانی که مجسمه بودند و روی تانک‌ها، مثل پشت ویترین مغازه‌ها مدل می‌شوند، گذاشته شده بودند آن بالا.
یک تانک از پشت سر‌م وارد کوچه شد و من صدای زنگ موبایلم را می‌شنیدم…
از ترس غلطیدم و بیدار شدم که دیدم ساعت ۵ صبح صدای زنگ موبایلم است، دختر جنگل بود نگران و جویای احوال، بعد گفت که نمی‌دانسته من شش ساعت جلو هستم یا عقب. ضمن تشکر بهش گفتم این بار اگر اشتباه کند موبایل را به محض بازگشت از عرض تو حلقش فرو می‌کنم.
امروز قطار مرا با خودش به شهر «وینیتسیا» خواهد برد.
گاهی می‌روی گاهی می‌آیی و شانس تو در این میان دیدن آدم‌هایی است که در میانه جنگ فرصت تظاهر ندارند…
این قصه هنوز ادامه دارد.

«ترانه مادر غمگینی که تکرار شد»

قطارهایی که از سمت «چات» یعنی اولین نقطه مرزی اوکراین با مجارستان که‌ می‌شود زاهونی می‌آید تا خرخره پر است. هر کسی چیزی را که فکر می‌کرده مهم است زیر بغل زده و با خودش آورده. چیزهایی که به چشم من شاید مهم نباشد. اما می‌دانم کسی که با خودش یک گلدان آورده یعنی وسط هر چی خرت و پرت داشته همان گلدان برایش مهم بوده یا دست کم مهم تر بوده.

بچه‌ای را می بینم که یک اسکوتر را به سختی به شانه‌اش می‌کشید و زنانی که کودکان چند ماهه را در بغل دارند. آن‌ها پایشان فقط چند متر آن‌ور تر که گذاشته‌اند انگاری از جنگ به قد یه تاریخ دور شده‌اند. عجیب است این معادلات سیاسی که چرخ گوشت انسانیت است.

اما درست بر عکس وقتی قرار است یک قطار از زاهونی به سمت چات برود همه چیز شکل دیگری است. وقتی منتظریم که قطار بیاد تا به سمت اوکراین حرکت کنیم زنی قد بلند و بور می‌آید جلو و می‌پرسد که مگر عقلمان پاره سنگ برداشته که داریم بر می‌گردیم.

می‌گویم من هنوز نرفتم که بر گردم!

سوز گدا کش باعث می‌شود افسران مرزبانی هم خیلی معطل نکنند. مسوول شان دستور می‌دهد زود کار را جمع کنند. همه می‌چپیم تو قطاری که قرار است ده دقیقه دیگر مارا در خاک اوکراین روی زمین بگذارد.

در قطار زنی که چهره و رفتارش متفاوت است شروع به خواندن یک ترانه می‌کند. ترانه‌ای به لهجه‌ای متفاوت تر. قطار می‌شود سکوت. صدای تلق تلق قطار و حزن صدای زن و سکوت در کنار هم درست یک فیلم پر از غم را رقم می‌زند. انگاری نوستالژی همه جنگ‌های تاریخ را می‌آورد تو این واگن. از هم سفر نو یافته که او هم زندگی در مصر را ترک کرده و راهی شده تا برود به کمک بقیه بجنگد، می‌پرسم چه می‌خواند. با کمی صحبت می‌گوید:

این ترانه مادرش است که وقتی دلش می‌گرفته می‌خوانده

قطار از اوکراین پر می اید و با کمی آدم بر می گردد. دوست دارم بروم از همه شان بپرسم که قصه‌شان چیست. چرا رفته‌اند و چرا دارند بر‌می گردند.

افسر مرزبانی می‌گوید: چیزی تو اوکراین داری که برگشتی؟

می گم یه چیزایی دارم…

می‌گوید از همه چیز خبر داری؟

می‌پرسم تو خبر داری؟

می‌گوید نه اما گفتم شاید تو خبر داشته باشی…

کار در صف مرزبانی طولانی می‌شود. مرزبان می‌گوید چرا بیمه سفر نداری؟ می‌گویم در لیست مدارک نبوده و در ضمن هیچ بیمه‌ای حاضر به بیمه در وضعیت جنگی نیست.

بد خلق است اما سر بالا می‌کند و می‌گوید وضعیت جنگی…

راهی می‌شویم به سمت شهر «یوژگراد» که بزرگتر و پله بعدی است. به ایستگاه قطار شهر که وارد می‌شویم سالن‌ها پر از منتظرین خسته‌است. انگاری انتظار همه جا مثل هم شکل می‌گیرد.

این قصه ادامه دارد…

«بوداپست آرام، بوداپست نگران»

بوداپست خبری نیست اما به نظر می‌رسد یک التهاب در بین مردم وجود داره. همه خیلی آروم در مورد جنگ حرف می‌زنن. به قول راننده تاکسی وقتی اوکراین می‌شه حمله کرد چرا به مجارستان نشه؟

اتوبوس‌ها و قطارها به اوکراین دیگه نظمی ندارند. خانمی که پشت میز در ترمینال اتوبوس نشسته داره تلاش می‌کنه یه راهی بیابه اما می‌گه نمی‌شه، هیچی دیگه معلوم نیست. در نهایت می‌گه شاید بتونی به شهر مرزی «زاهونی» بری که مرز اوکراین است و اون جا بتونی کاری بکنی.

مجارها خوش برخوردند. اکثر انگلیسی بلدند به خصوص جوان‌ها، از هر کسی آدرس می‌پرسم کمک می‌کند. یکی حتا با من سوار مترو می‌شود تا درست ایستگاه مرکزی قطار را نشان بدهند. در ایستگاه قطار اما آثار جنگ دیده می‌شود. آوارگی و آدم‌هایی با ساک و چمدان‌های بزرگ و کوچک. در خود ایستگاه چند خیریه خیمه و بساط راه انداخته اند.

پلیس و مردم مهربان هستند با آنها. زنی که داوطلب است می‌گوید از مرزهای اوکراین هر قطاری که می‌آید پناه جو هستند. می‌گوید کاری که روسیه کرده است یک جنگ بر علیه بشریت است. می‌گه ما همه از جنگ جهانی سوم می‌ترسیم.

مردم کمک‌هایشان را به این مرکز می‌آورند. غذا، کنسرو، حتا پیشنهاد برای اقامت مجانی و سرویس اینترنت.

راهی می‌شوم به سمت شهر زاهونی جایی که درست در نقطه مقابل هنوز مرزها باز است…