بیست و ششم ژانویه دوهزار و یازده
اول: سوار مترو می شوم در مسیر «ویی ینا» در ویرجینیا. پسری جوان جای خالی می یابد. تا می نشیند، خانمی میانه سال ایستاده است، از جایش بلند می شود و جایش را به او می دهد. خانم ننشسته خانمی مسن تر جلویش است بلند می شود و جایش را به او می دهد، هنوز خانم مسن ننشسته جلویش جوانی نابینا است، آرام دستش را می گیرد و به جای خودش می نشاند. زنجیره ای کم نظیر از عشق را من سعادت دیدن می یابم.
دوم: سوز و سرما تبدیل به یخ ریزه ها شده است. می بارد. مردم به خیابان ریخته اند. ساده و شاد. یکی می آید جلو و می گوید این کلاه افغانی را از کجا خریده ای؟ آمریکایی است و به قول خودش کشته مرده افغانستان. برف و بازی در دوپونت و زندگی که در جریان است به شدت. گالری اش را از این جا ببینید. در دنیای پر از دویدن و رفتن و آمدن مردمش این جا نیازی ندارند بهانه گنده برای خوشی بیابند. من اسمش را می گذارم: مدیریت زمان. آن ها می دانند چطور از حداقل فرصت حداکثر بهره را ببرند.
سوم: عهد می کنم که دیگر برای مدتی دست کم غذای بیرون نخورم که این مجرد بازی ها آخر روده های مرا راهی دستشویی می کند. ماهی پلو خوردیم به طرز ناجووور. وه چه شادی خوبی. همین هم شد فرصت.
چهارم: ورزش کردن باعث تنظیم همه چیزم شده است! «اسمایلی نیش تا بناگوش باز»
پنجم: اگرچه برای رابطه ام ناخشنود کننده است، اما تلاش دارم می کنم در سال دو هزار و یازده رابطه ای شفاف هم در کار و هم در دوستی با همه ایجاد کنم. (دست کم تلاش دارم می کنم)