«ریاضیات و من، رقص سالسا و کروکودیل»

اردوان روزبه / وب‌لاگ

۱. نمی‌دانم چطوری است که همیشه «نشانه‌ها» به وقتش خود را نشان می‌دهند. همین امروز که خبر خانم میرزا خانی که برنده جایزه نمی‌دونم اسمش چیه، در ریاضی دست به دست شد. من هم امتحان ریاضی داشتم.

۲. دبیر «ریاضی جدیدی» داشتیم به نام آقای «تیموری» -نمی‌دانم الان چنین درس دردناکی هنوز در دبیرستان‌های ایران تدریس می‌شود یا خیر- که مرد خوش مشرب و بد اخلاقی بود. وقت درس دادن اعصاب نداشت، وقت بیکاری هم اهل همه رقم صفا بود. به دلیل‌هایی که حوصله ندارم توضیح بدهم به من می گفت «جناب سرهنگ!» البته می‌دانم بخشی از سر خشم و غضب بود که روش نمی‌شد بگه مثل دهن فلان، می‌گفت جناب سرهنگ.
من هر وقت فرصت می‌شد سرکلاس این عزیز می‌رفتم. ایشان هم‌ همیشه با یک ته لهجه جنوب خراسانی – فکر کنم اهل فردوس بود- می‌گفت: سرهنگ! تو چرا وقتتو سر این کلاس حروم می‌کنی؟ برو به کارت برس من هم برات غیبت نمی‌زنم…
منم به حق حرفشو گوش می‌کردم. یادمه می‌گفت: سرهنگ! استعداد خیلی‌ کارهای دیگر رو داری، بی خیال این ریاضی زبون بسته بشو.

۳. بابای خدا بیامرزم وقتی به یمن پاک‌سازی‌های اول انقلاب از وزارت کشور مرخص شد، بعد مدتی دوباره برگشت سر شغل بیست سال قبلش: «معلم ریاضی» بابام سه بار سعی کرد به من درس بده و بعدش کلن عطایش را به لقایش بخشید. هر وقت می‌خواست در مورد اتحاد مزدوج حرف بزند انگاری احساسش، حس آموزش رقص سالسا به یک کروکودیل بود. چون دفعه سوم یه ضرب و ناهوا برگشت گفت: «اگه می‌خوای بری بیرون بازی کنی برو بازی…» منم از خدا خواسته رفتم.

10608844_10153077666923761_2010108269_n

۴. نشسته ام در کافه تریای مدرسه و دارم ورق‌های دو نمونه سوال را مرور می‌کنم. نیم ساعت دیگر امتحات تعیین سطح ریاضی دارم، درست احساس همان کروکویل و رقص سالسا، جناب سرهنگ آقای تیموری و فاصله درک ریاضی من نسبت به خانم میرزا خانی با هم جلوی چشمم داشت رژه می‌رفت. احساس می‌کردم بزی هستم که فقط می‌تواند برگه ریاضی را بجود.

۵. جوونی کجایی که یادت به خیر – این جا است که باید گفت: داداش جوونیت هم مالی نبود بی‌خودی قیافه نگیر- رفتم پشت کامپیوتر که نشستم تا سوال ها می‌آمد جلو چشم احساس دل‌پیچه از نوک پام شروع شد و توی چشمام موج می‌زد، راست می‌گفت آقای تیموری، من به درد همین یه کار که دیگه اصلن نمی‌خورم.

«شهر دست بچه‌ها»

10562690_10202520789602033_5734012638662080140_o
اقا از صبح تو بحر این عکسم. این عکس عالیه. بچه‌ها موجودات تاریخی هستند برای خودشون. موجوداتی که هیچ حرف جدی برایشان جدی نیست. هیچ کار بزرگی برایشان مهم نیست. به راحتی آب خوردن به بزرگ‌ترین ها و مهم ترین ها می‌خندند. چیزی که در مخیله یک آدم گنده حتا خطور نمی‌کند.
بچه ها عالیه اند. خوبند. معرکه اند.
اون‌ها بدون نگرانی می گذارند که دیگران عکس بگیرند و دیگران با نگرانی منتشر می‌کنند و با نگرانی های دیگر حذف می‌کنند اما آن‌ها کار خودشان را می‌کنند. یه زمانی یادمه یه فیلم تو سینما دیده بودم که اسمش «شهر دست بچه‌ها» بود. الان فکر می کنم اگر شهرها دست بچه ها می‌بود، بچه های اسراییلی دکمه شلیک موشک رو روی سر غزه می زدن؟ بچه های حماس با موشک می‌زدن به تل‌اویو یا براشون پشمک می فرستادن؟ بچه‌ها حاضر بودن هم رو بکشند؟
«شهر دست بچه‌ها» چه حس خوبی داشت…

«سگ‌ها همان گرگ‌های افسرده‌اند»

اردوان روزبه / وبلاگ

راستش من به سگ‌ها علاقه دارم. سگ‌ها موجوداتی به غایت وفادارند. اطاعت و دوستی از سر و روی‌شان می بارد. با چنان عشقی به دنبال صاحبان‌شان می‌آیند که آدم دلش برای این همه علاقه که همه اش در خدمت کسی است که اورا نگه می‌دارد، می‌سوزد. عصرها که با رفیق می‌رویم دوچرخه سواری می‌بینم که سگ‌ها چقدر با اطاعت به دنبال صاحب‌نشان می دوند یا راه می‌روند. عجیب است، ما در طبیعیت به قاعده حیوانی به عنوان «سگ» به این شکل معمول نداشتیم. در واقع سگ‌ها موجودات دست پرورده آدمی هستند. شاید گرگ‌هایی که دیگر فقط اطاعت بلدند و اگر در طبیعت رها شوند دوام نمی‌آورند. آدم‌ها گوش‌هایشان را می برند، دم‌های‌شان را قطع می‌کنند. مقطوع النسل‌شان می‌کنند تا آرام کنار شومینه لم بدهند و صدای‌شان در نیاید. سگ‌ها روزی گرگ بودند و این خیلی دردناک است…

Screen Shot 2014-06-06 at 9.34.22 PM

«ما موندیم وسط گل مثل همون چارپای مشهور»

اردوان روزبه / وبلاگ

فکر می‌کنم سال۱۳۷۰ بود. دوست خوبم آقای خطیبی یه روز زنگ زد که: «پاشو بیا روزنامه خراسان کارت دارم!» درست وقتی بود که منو از روزنامه قدس با تیپا انداخته بودن بیرون. دم در ورودی نامه زده بود پرسنلی که از ورود انواع «اردوان» به حریم مقدس روزنامه قدس خودداری بشه البته اشکال از «پفیوزی» خودم بود. من چند وقتی بود ازدواج کرده بودم. با کلی اهن و تلپ که: آره ما هم شغل داریم، بعد دو سه ماه بعد دامادی گفتن «هری!» اما خطیبی مرد مهربانی بود. حواسش بود به این که من موندم و حوض دامادی اونم دست خالی.

این شد که من اولین گزارشم رو درست در بحرانی ترین روزهای روزنامه خراسان یعنی بعد کودتای حذف «ابوالفضل موسویان» مدیر مسوول روزنامه خراسان بر سر نوشته «آفتاب آمد دلیل آفتاب» از یک روز مرده شور خونه «بهشت رضا» دادم. سردبیر وقت یک بنده خدا بود که رسمن کارتکس ساعت ورود و خروجش رو می رفت اداره کل اطلاعات می زد و بعد می آمد روزنامه خراسان، البته ابایی هم نداشت از ابراز این موضوع اون بنده خدا مامور بود و معذور که مراقب باشه بعد موسویان کودتا نشه. من شدم روزنامه خراسانی، قرارداد و زندگی تازه در سرویس اجتماعی. از یه آدم‌هایی چیز یاد گرفتم، از «رضا نهاوندی» که الان نمی‌دونم کجاست اما به من چیز آموخت، از «علی‌رضا لعلی» که شرف روزنامه نگاری را یاد گرفتم، از «حاجی خطیبی» که مودت رو درس داد. بعد هم یه آدم های دیگه آمدند روزنامه «همایون میلانی» که روزنامه نگاری دوره اعلاحضرتی کرده بود و البته اهل بازی بود و البته خدا پیغمبریش هیچ وقت با من بازی نکرد و هر چه کرد با همه حتا بد اخلاقی‌هاش «معلم» بود و البته بماند یه سری هم گوساله و الاغم هم بودند که دیگه کارشون «پفیوز» بازی مادر زادی بود.

اما اون تحریریه پر بود از آدم های خوب. «باقر عطاریانی و علی‌زاده». یه سری هم بعد من آمدند که بر و بچه های مهر و دوستی بودند. «حیدری، باقری، ضیایی پرور، بنی اسدی و هادی زاهدی» که من خیلی زود با این دو تای آخری -که دست بر قضا جزو معدود آخوندهایی بودند که اگرچه مسلح به سلاح عمامه بودند اما هیچ وقت من ندیدم نانی از قبل عبا و عمامه ببرند که هیچ بلکه لیبرال تر از خیلی هایی که باور نمی کردی کارشان «خبر کشی» برای دستگاه مدیریت باشد، از آب در‌ آمدند- هم‌نشین شدم.

بگذریم. داستان روزهای سخت من در آن جا خودش مثنوی هفتاد من است شاید یک روز نوشتم که چه شد جایی تن دادم به رفتن از روزنامه خراسان، آن‌هم بعد چهار سال کار کردن اما این «چکر زدن= دور زدن، گردش کردن» به قول رفقای افغان ما – در روزهای گذشته، علتش مکالمه چتی کوتاه با یک رفیق بود که مرا پرت کرد به دنیای آن روزها. ترسیدم وقتی گفت دو سه ماه دیگر «بازنشست» می‌شود. این معنایش می‌شود که از آن روزها بیست و خورده ای سال گذشته و من هنوز اندر خم یک کوچه ام. از زمانی که منو هادی زاهدی و غلا‌م‌رضا بنی اسدی و محمد باقری می‌رفتیم باغ محمد در ابرده و کباب گوشت سفت ناپخته می‌خوردیم و قاه قاه می خندیدیم بیست و خورده‌ای سال گذشته.

غربت عیبش این است که حافظه‌ات را برای خاطرات با دوستانی که ازشان دوری قوی می‌کند و این خوب نیست چون می شود زخم تنت. شاید بهتر باشد بتوانی فراموش کنی همه چیز را.

این عکس درست در روزهای اولی گرفته شد که ما آمدیم تحریریه تازه خراسان بالای سوله‌ای که چاپخانه جدید را زده بودند. نمی دانم خیلی ها الان کجا هستند و حتا نام‌شان را فراموش کردم اما روزهای اخر اسفند بود که این عکس را همه با هم دست‌جمعی گرفتیم. درست مثل همین روزها که آخر اسفند است و وقت زخم یادمان‌ها، خاطرات دردناکند.

1373 Khorasan Newspaper

عکس مرحمتی «محمد باقری» است. احتمالن ۲۸ اسفند ۱۳۷۱ باشد.

«اصولن هرچی دیوث بازیه تقصیر نظامه»

اردوان روزبه / وبلاگ

یک ویدیو چندی روزی است داره در سرزمین فیس بوک دست به دست می شه، یه دختر خانمی بنده خدا با تی شرت آستین کوتاه و شلوار جین داره تو خیابون سیگار می کشه و راه می ره و یه عده هم انگاری از این بنده خدا اویزونن که درسته بخورنش.
«بانوی شجاع» «زن مبارز ایرانی و البته آریایی» «اگر ده تا مرد مثل این زن داشتیم رژیم سقوط کرده بود» «نه به حجاب نه به جمهوری اسلامی» و یه سری از این خزعبلات هم سر طاق ویدیو ملت زدن و شیرش کردن. دوستان، علمای فیس بوک، اهل فن، مفسرین بی جیره و مواجب، رفقای خوب، این بنده خدا فکر کنم «جنسی» که زده خیلی ردیف بوده چون بنده خدا توپه توپه و احتمالن بعد که «نشئگی» اش پریده سه تا فیوز رو پشت هم پرونده. شما خیلی جدی نگیرید مبارزه این بنده خدا رو.
شما پفیوزی آدم های دور و برش رو جدی بگیرید که نه آدم نظام و حاکمیت هستند، نه لباس شخصی و سردار سپاه، بلکه بخشی از همان مردم کوچه و بازارن که صبح به صبح هر دیوث بازی رو می‌ندازن گردن حاکمیت و احتمالن روزی سه بار مثل شیاف شعار بلغور می کنن که اگر این آخوندا برن مملکت گلستان می‌شه و البته مشغول خوردن این بدبخت قاطی هم هستند.
بیشنهاد می‌کنم برید یه فکری برای اون تغییر کنید، نه این تغییر. سطح مبارزه و توقع به نظرم عالیه در حد «ژیان مهاری».

Screen Shot 2014-02-08 at 8.34.20 PM

«توجه به نظرات معظم‌له در قلب استکبار»

اردوان روزبه / وبلاگ
به همین سو چراغ قسم می‌خورم امریکایی ها خیلی توجه شون به بیانات «معظم له» بیشتره. صندلی از میز من قرض کردن که بچه ها بشینن. بچه بزرگشون حدود هفت ساله بود،‌ بعدی پنج شیش ساله، بعدی چهار پنچ ساله و بعدی سه چهار ساله و بعدی دو سه ساله!
مامان بابا آمدند به جان مادرم، مادر حدود بیست ساله می زد. بابا هم اگر خیلی کلان بود، بیست و یکی دو ساله، یک کالسکه «فادر» مکرم هل می داد که یه دوقلو توش خواب بودند، هفت هشت ماهه و به حضرت عباس اگر دروغ بگم مامانه یکی هم تو شکمش بود!
همت عالی به این می گن احساس حقارت کردم در برابر این همه توان تولید. به این بابا هم می گن مرددددد به ما هم می گن مرد.

1596478_10152530119998761_1860739824_o

«مراقب نیوتن‌ها باید بود توی این سوز و سرما»

اردوان روزبه / وبلاگ

یک دوست خوب داریم ما که اسمش «نیتون» است. او طنازی می‌کند چون می‌داند که دوستش داریم. امروز با برف و بارش نیتون با خانواده آمده بود برای غذا. می‌گویم این روزها که می‌بارد مراقب باشم که بیشتر از همیشه باید با نیوتن‌ها مهربان باشم. سرگشنه بر بالین نگذارند وقتی روزی شان قد همان خورده نان ته سفره‌ای است که دور ریخته می‌شود.

DSC00438

 

 

«سعاد ماسی و پنجره رو خیابان سرد»

اردوان روزبه / وبلاگ

من «سعاد ماسی» را در یک غروب سرد و دل‌گیر پشت پنجره بزرگ ساختمانی که رو به خیابان و موزه «سرزمین‌های استوایی» در شهر آمستردام بود شناختم.
وقتی که داشتم برنامه دل نواز «موسیقی ملل» شهزاده سمرقندی را گوش می‌کردم. هنوز هم گاهی فکر می‌کنم شنیدن صدای سعاد ماسی تمیز می شورد و می‌برد همه اون پرت و پلاهایی را که لا بلای شیار های مغزت گیر کرده.

«ممدوسین ای چی بود کردی تو شیکم مو…»

اردوان روزبه / وبلاگ
الان داشت شبکه نمنه آمریکا زایمان یه خانم رو نشون می‌داد، یاد یه داستان افتادم. خیلی پیشترها در روزنامه‌ای در مشهد خبرنگار بودم و رفته بودم «بیمارستان قائم» مشهد برای تهیه گزارش از وضیعت نابسامان ملت تو راه‌روهای بیمارستان. یه بنده خدا دکتر جوانی رو هم کرده بودن راهنما و البته بپای ما.
خلاصه رسیدیم بخش زنان و زایمان یه خانم باردار که فکر کنم سه چهار قلو داشت، -چون شکمش دقیقن یک متر بنده خدا بالاتر از خودش بود- تو راه‌رو بالای برانکارد بود تا شوهرش بیاد که بره پول بریزه و این داستان‌ها تا خانم رو ببرن اتاق زایمان.
از اون‌جایی که تو بیمارستان خیلی همه مسوولیت شناس هم بودند این بنده خدا رسیده بود به دردهای دقیقه‌ای‌اش که ظاهرن پنج دقیقه می گیره و ول می کنه یعنی بچه دیگه هم دم در وایستاده اما از تو راه‌رو تکونش نمی‌دادن تا قبض صندوق رو شوهره بیاره.
القصه این بیچاره مال یه روستایی از اطراف فریمان هم بود و دست والده‌اش رو که بس‌که ناخن کشیده بود و پر خون بود، تو دست داشت و صحنه این طوری بود:
شروع دردها و انقباض:
با فریاد- ممدوسین (محمد حسین) الهی مادرت به عزات بیشینه،‌ ممدوسین! الهی اون خواهر ج… ات زیر تریلی بره این چه بلایی بود اخه تو سر مو در اووردی پدر سگ گ گ گ گ.
اون ننت تو رو معلوم نیست تو کدوم خرپشته پس انداخته ممدوسن ک…نی! این چی بود تو شکم مو کاشتی پدر قهوه مو داروم مترکوووووم…

پایان دوره درد و ول کردن انقباض:
با کمی عشوه خرکی و صدای ملایم – الهی برات بیمیروم ممدوسین. قربون او دستات برم، کجایی پس چرا این جه (این‌جا) موره (من‌را) تنها گوزیشتی…(گذاشتی). مو بی تو میمیروم ممدوسین. بیا قربونت همی دستتو که شفایه بذار رو شیکموم تا خوب بوروم (بشم).

شروع دوباره درد و انقباض:
عربده – ای پدر سگ ک..نی! ای سگ به گور بابات شاشیده شبونه. بی پیر (بی پدر) ای چی بود کردی به مو! الهی رو تخت غوسول خنه (غسال‌خانه)‌ مرده شور انگشت به همو سوراخت کنه ننه قهوه. تو موره ترکوندی دهن…

و داستان عشوه و عربده تا بیرون آمدن ما ادامه داشت…

«همه می‌خواهند بت‌من کوچولو شاد باشد»

اردوان روزبه / وبلاگ

این گزارش تصویری کوتاه از ستار اشک منو در آورد. صبح خبرش را خوانده بودم و عکس هایی ازش دیده بودم. مردم شهر سنفرانسیکو دور هم جمع شده اند تا آروزی یک پسر کوچولو که دوره شیمی درمانی سرطانش را طی کرده بود عملی کنند. او آرزو داشت مانند بت من شهر را از بدی ها نجات دهد. رییس پلیس در یک پیام تلوزیونی از «مایلز» کمک خواست و او با کمک یک دست‌یار افرار شرور را دست‌گیر و گروگان‌ها را آزاد کرد. ده هزار نفر برای شادی مایلز کوچولو تو سنفرانسیکو دست به دست دادند تا مایلز به آرزوش برسه… حتا باراک اوباما برای او پیام فرستاد که کارش رو ادامه بده و مردم رو نجات بده. این کار در اندازه یک عملیات نظامی واقعی زمان و هزینه برده. شادی یک کودک سرطانی و مردمی که در خوشی اش سهیم شدند.
بغض کردن همیشه از غم نیست…
پ.ن: دنیا کنتراست عجیبی است. جایی دیروز یک عده سر رفیق خودشان را اشتباهی بریده بودند و بعد امیدوار بودند برود به بهشت.

Screen Shot 2013-11-16 at 6.57.36 PM

«در کل شما هزینه مبارزه رو بده من مراقبتم»

اردوان روزبه / وبلاگ

«مردم ایران باید هزینه‌های تغییر را حتا با جنگ و کشتار بدهند…»
واقعیت‌اش این جمله را زیاد می‌شنوم. اما حتا یک بار از کسی که در ایران باشد -دست‌کم در اطراف خودم- این جمله را ندیدم و نشنیدم. تقریبن تمام دوستانی که در باب آزادی ایران به روش همه‌چیز «لکچر» می‌دهند به سلامتی در یکی از بلاد فرنگ دارند کافی می‌خورند و روی «نت فلیکس» فیلم بزن بزن می‌بینند و گاهی پرچم تکان می‌دهند و برای وطن! شعار می‌دهند.
دوستان!
هر وقت تصمیم گرفتید برگردید، وسط میدون انقلاب رسیدید و رفتید بالا یه پیت حلبی وایستادید و گفتید که دست زن و بچه و کس و کار تون رو گرفتید و برگشتید ایران می خواهید هزینه جنگ بدهید به من هم خبر بدهید و گرنه لطفن از بچه‌های بیچاره مردم، از آدم‌های در تنگنای در تحریم از بیمار سرطانی که یک آمپول را به خرج جانش می‌خرد، شما دست کم خرج نکن. باریکلا،‌ بشین اسپرسو دو قبضه‌ات رو بزن و شعار بده حالشو ببر عزیزم اما از جیب خودت. قربون اون مبارزت برم الهی.

«پاییز چپاند خودش را تو اتاق ما»

اردوان روزبه / وبلاگ

صبح كه پاشدم چند مورد رو هم افتاد:

اول اين كه فكر مى كنم سنجاب هاى محله ما مى خوان بر عليه آدم ها كودتا كنن، خيابون ها پر شده از سنجاب هاى مشكوك.
دوم اين كه، فهميدم اقاى خامنه اى نرمشش رو جدى گرفته و هم سر و مر و گنده است. فكر كنم صبحى كه پيام مى داده: حسين شريعت خفه! داشته به ريش اينا كه مى گفتن آقا تو سرد خونه است هم مى خنديده و توامان شيشكى مى بسته.
سوم اين كه نصف بيشتر رفقام تو فيس پروفايلشون رو يه ضرب همين دو ساعته كه خوابيدم عوض كردن، چيه قضيه؟ انقلاب شده؟
چهارم اين كه، پاييز آمده راست چپيده تو درخت پنجره اتاق ما داره عشوه سكسى -خرکی- مياد. چپ انارشيستم نشدیم بريم اقلن مبارزه خفن تو پاييز، گوله بخوريم به بشيم قيماق سر ماست مبارزه.
پنجم اين كه، آى استاتوس زدن سر صبحى تو مستراح مى چسبه، آى مى چسبه…
1454868_10152335776128761_1828266936_n

«نوستالوژی مزه پا عرق سگیه»

اردوان روزبه / وبلاگ

نوستالژی به نظر من مثل مزه پا عرق سگی می‌مونه، بدون چیپس و ماست موسیر عرق خوری از نوع سگیش هیچ معنایی نداره.
اما اگر قرار باشه مزه پا عرق رو هر روز جا صبحونه، نهار و شام بخوری رسمن «تر» زدی به زندگیت. وقتی توی نوستالژی زندگی کنی همیشه داری می‌ری به پس، در حالی‌که روزگار داره می‌ره جلو. اما وقتی گذاشتی تنگ دل استکان عرق خوری که سالی یه بار می‌زنی اونوقت می‌شه مزه زندگی و صفا و این دوکون دست‌گاه‌ها.
پ.ن: برای بعضی از ما نوستالژی درست مثل باتلاقه که با خر هم نمی‌شه از توش بکشن مارو بیرون…

«همه گرفتاری‌ها فقط گاز اون خواهر آکله نیست»

اردوان روزبه / وبلاگ

راستیتش احساس کردید که من خیلی دور بر جریان های سیاسی و فلانی و این حرف‌ها دست‌کم روی صفحه‌ام در «کتاب صورت» و وبلاگ نمی گردم. اما گاهی دیگر هم‌چین زور می‌آد که دیگر نمی‌شه بی‌خیالی طی کرد.
حرمت دختران آقای موسوی واجب. رد دندون اون خانم «آکله» هم باید هزار بار شیر شود. تو دهنش هم بزنند اون پدر سوخته ریش تراش! دزد را. کار به جایی هم کردند بیانیه‌ای را صادر کردند و به ملت گفتند بدون این که بخوانید اگر موافقید امضا کنید. اما این که نمی‌شود برای اعتراض به گاز این خواهر پاچه ور مالیده برخی دوستان بیانیه نشان نداده به ملت را جماعتی را موظف به امضایش بدانند، بعد این وسط شانزده نفر در زاهدان اعدام شود یکی نداند حتا اسم‌شان چیست. یا برادران مرادی در سایه اعدام باشند و از این طرف گلپری پور و اسماعیلی از کردستان اعدام شوند و دوستان فقط مشغول «گاز» باشند. جامعه ایران روزی رنگ آرامش را می بیند که همه نگران «همه» باشند.

«آن‌جا که کودکی بنیان‌های یک باور را می‌لرزاند»

اردوان روزبه / وبلاگ

چشم های «ملاله» خیلی بزرگ است. آن‌قدر که یک ساعتی مرا به خودش بخیه زده است. این دختر نباید ۱۴ ساله باشد انگار ۱۴۰ ساله است. با این همه چشم. از دریچه نگاه این دختر همه چیزهای خوب دنیا معلوم است. من تا این حد شجاعت در نگاه ندیده بودم. «ملاله یوسف زی» دخترکی بود که با درس خواندن و درس دادن و جنبش آموختن شد بختک جان بنیاد گرایان. او را ذبح کردند.

ملاله نمرد. بلند شد و دوباره ایستاد. انگار خدا او را معجزه وار زنده نگاه داشت تا چشمان دریده خدا باوران سنگین قلب و کوچک مغز به دست او عذاب شوند…

خبر این بود:

«شهیدالله شهید» سخنگوی گروه «تحریک طالبان پاکستان» روز دوشنبه به خبرگزاری فرانسه گفت که اگر موقعیتی یافت شود، مردان گروه او دوباره «ملاله یوسف زی» را هدف قرار خواهند داد. وی افزود که این بار، قصد کشتن وی به دلیل سخنان ضدطالبان و ضداسلام خواهد بود. ملاله، نوجوانی پاکستانی است که در اکتبر ۲۰۱۲ به دلیل فعالیت اش در دفاع از حق آموزش، توسط طالبان هدف گلوله قرار گرفت.

1380384_10151657263431828_2127449372_n

«چرخش دیپلوماتیک در کنار شزم در جیک ثانیه»

اردوان روزبه / وبلاگ

دو سه نکته به حق همین شب عزیز عرض کنم و برم:
عارضم به این که یک روز یه شیخی شیره انگور انداخته بود. آمد سرش دید تو یک خم بزرگ شیره یک موش افتاده. نگاهی به دور و بر کرد دید حیفه این همه شیره نجس بشه سر یک موش چس مثقالی. دست کرد تو شیره و موش رو در آورد و کرد تو حلقش گفت: «ایشالا بادمجان است…»
حالا تغییر مواضع دو آتیشه برخی رفقا که تا دیروز عصر هم حتا فحش زیر و بالای آدم‌های دست سوم نظام رو هم می‌دادن و نرمک نرمک مدل کامنت‌هاشون عوض شده ناخواسته جریان «ایشالا بادمجان است» در ذهنم تبلور می‌یابه. البته من که به حساب تغییر روی‌کرد در ضریب جیک ثانیه می‌ذارم.
دویوم این که یک سری هم هستن که محکم وایستادن تا ته ماجرا که آقا این‌ها همش فیلم و سیانسه. من نظرم اینه که یک قدم از مواضع حساسشون عقب نشینی نکنن چون حیفه بلخره یک عده هم لازمه از این طرف لنگه کفش پرت کنن.
سیوم این‌که هنوز فکر می‌کنم یک‌سری از رفقا «روحانی» را با «شزم Shazam» اشتباه گرفته‌اند و دندان‌شان را سر هر چیزشان می‌توانند بگذارند جز سر جگرشان.
وسلام و علیکوم و رحمت اله

Shazam-Thumbnail

«دو کلوم حرف دم مستراح، آنهم به طور اتفاقی»

اردوان روزبه / وبلاگ

نما داخلی – جلوی دست شویی هایی سالن اجتماعات سازمان ملل – روز

در از این قیژ قیژی ها است. دارد تاب هم می‌خورد. دو نفر از دو طرف به سمت در می‌روند. بین در و چهار چوب ناگهان به هم گره می‌خورند.

– آه «حسن» تویی؟

– بگی «حسین» مگه تو سالن نبودی؟

– پسر رفتی دست‌شویی رنگ و روت وا شده‌هااا…

– حسین برو سبک کن سرتو بیا بیرون،‌ بعد حرف می‌زنیم… مستحبه تو مستراح آدم حرف نزنه.

– حسن جان کجا بهتر از مستراح، خودت خوبی، کارا خوبه؟ بیا دو کلوم سر دست‌شویی با هم «اتفاقی» حرف بزنیم.

– آقا جمع کن این جریان تحریم ها رو دیگه، سیریشی هستی‌ها

– بابا خوب دستم بسته است به جان تو. حالا بذار کم کم ردیفش می کنیم.

– دمت گرم. خوب شد «اتفاقی» همون تو توالت دیدیم هاااا.

– چاکررررم (باراک دارد زیپ شلوارش را می‌کشد بالا) – حسسسن! پیش ما بیا…

پ.ن: «کریستین ساینس مانتیور» در مقاله‌ای اشاره کرده است که آیا در سازمان ملل به طور «تصادفی» اوباما و روحانی هم‌دیگر را ملاقات می‌کنند؟

«ترس نهفته‌ای که بیدار می‌شود…»

– سلام
– عیلک سلام
– دپارتمان پلیس مریلند تماس می گیرم…
– (من دارم با یک دست دنبال قلبم در شورتم می گردم، با دست دیگر گوشی رو گرفتم) ارادت دارم بفرمایید؟
– شما اردوان روزبه هستی دیگه ساکن شهر فلان خیابون فلان پلاک فلان؟
– (قلبو تو شورت ول کردم دو دستی گوشی را چسبیدم) بله منم، کجا برسم خدمت تون؟
– شما تشریف نیارید، ما می رسیم خدمت شما…
– آقا من شرمنده ام می تونم بپرسم به چه اتهامی؟
– اتهام؟ ها ها چقدر شما کول هستی! ما داریم برای خانواده پلیس هایی که در درگیری با مجرمان کشته شده اند پول جمع می کنیم. شما نیایید بگید ما کی یکی رو بفرستیم اگر دوست دارید کمک کنید…
– افیسر شما به روح اعتقاد دارید؟
پ.ن: هر وقت به ما زنگ می زدند باید اول مرور می کردیم باز چه گندی زدیم. وربپره این بابا که مجبور کرد منو بیست دقیقه دنبال قلبم تو شورتم بگردم.

«جایی که ازش نمی‌تونی دل بکنی»

اردوان روزبه / وبلاگ

من به طور کلی خیلی پایه‌ام که آدم خیلی دم از «وطن وطن» نزند. یعنی نه این که اسم وطن نیاورد. بیشتر نظرم این است که این ترکیب «وطن+چس‌ناله» ترکیب گرم و گیرایی نیست.

انگاری اگر یاد وطن کنی و ننالی که: «هااااای من!» هیچ کس اعتباری برای تو و دل‌تنگی ات قایل نیست که هیچ احتمالن ته دل‌شان هم می‌گویند: «تخم خرِ وطن فروش»

اما من فکر می‌کنم آدم ناخواسته همیشه گرایش دارد به جایی که بزرگ شده. خاطره داره. زندگی کرده، غم دیده و یا کس و کارش را در زمین‌اش چال کرده. یه چیزایی هست که بی نک نال به خاطر من می‌آورد که من تکه‌ای از زمین را بیشتر دوست داشتم. شاید الان برگردم از خلق و خوی مردمش یا آشغال‌های سر خیابانش و یا فحش خارمادر های راننده تاکسی‌هایش «اوقم» بگیرد اما یک جایی گوشه کله و دل آدم هست که تصویر گرم و گیرایی از یک خانه قدیمی برایت ساخته است و تو دلت برای آن تنگ می‌شود نه برای آن چیزی که اگر ببینی می خورد توی ذوقت.

IMG_5579

«رد زخم تو رو تن من…»

اردوان روزبه / وبلاگ

جاهایی هست که دیگر رد زخمی که بر تن تو می گذارد هیچ وقت از روحت پاک نمی‌شود.

شاید ساده از کنارش می گذرد و می گذرند. اما تو هستی که خودت می‌دانی که این زخم چقدر یادگار است.

چرخه تکرار و زندگی روزمره «سم» احساس است. همه چیز معمولی می‌شود و معمولی شدن اول تکرار و تکرار هیچ شدن است به ساعت صفر.

IMG_5114