اردوان روزبه / وبلاگ
۱. نمیدانم چطوری است که همیشه «نشانهها» به وقتش خود را نشان میدهند. همین امروز که خبر خانم میرزا خانی که برنده جایزه نمیدونم اسمش چیه، در ریاضی دست به دست شد. من هم امتحان ریاضی داشتم.
۲. دبیر «ریاضی جدیدی» داشتیم به نام آقای «تیموری» -نمیدانم الان چنین درس دردناکی هنوز در دبیرستانهای ایران تدریس میشود یا خیر- که مرد خوش مشرب و بد اخلاقی بود. وقت درس دادن اعصاب نداشت، وقت بیکاری هم اهل همه رقم صفا بود. به دلیلهایی که حوصله ندارم توضیح بدهم به من می گفت «جناب سرهنگ!» البته میدانم بخشی از سر خشم و غضب بود که روش نمیشد بگه مثل دهن فلان، میگفت جناب سرهنگ.
من هر وقت فرصت میشد سرکلاس این عزیز میرفتم. ایشان هم همیشه با یک ته لهجه جنوب خراسانی – فکر کنم اهل فردوس بود- میگفت: سرهنگ! تو چرا وقتتو سر این کلاس حروم میکنی؟ برو به کارت برس من هم برات غیبت نمیزنم…
منم به حق حرفشو گوش میکردم. یادمه میگفت: سرهنگ! استعداد خیلی کارهای دیگر رو داری، بی خیال این ریاضی زبون بسته بشو.
۳. بابای خدا بیامرزم وقتی به یمن پاکسازیهای اول انقلاب از وزارت کشور مرخص شد، بعد مدتی دوباره برگشت سر شغل بیست سال قبلش: «معلم ریاضی» بابام سه بار سعی کرد به من درس بده و بعدش کلن عطایش را به لقایش بخشید. هر وقت میخواست در مورد اتحاد مزدوج حرف بزند انگاری احساسش، حس آموزش رقص سالسا به یک کروکودیل بود. چون دفعه سوم یه ضرب و ناهوا برگشت گفت: «اگه میخوای بری بیرون بازی کنی برو بازی…» منم از خدا خواسته رفتم.
۴. نشسته ام در کافه تریای مدرسه و دارم ورقهای دو نمونه سوال را مرور میکنم. نیم ساعت دیگر امتحات تعیین سطح ریاضی دارم، درست احساس همان کروکویل و رقص سالسا، جناب سرهنگ آقای تیموری و فاصله درک ریاضی من نسبت به خانم میرزا خانی با هم جلوی چشمم داشت رژه میرفت. احساس میکردم بزی هستم که فقط میتواند برگه ریاضی را بجود.
۵. جوونی کجایی که یادت به خیر – این جا است که باید گفت: داداش جوونیت هم مالی نبود بیخودی قیافه نگیر- رفتم پشت کامپیوتر که نشستم تا سوال ها میآمد جلو چشم احساس دلپیچه از نوک پام شروع شد و توی چشمام موج میزد، راست میگفت آقای تیموری، من به درد همین یه کار که دیگه اصلن نمیخورم.